﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_پنجاه_نهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود،و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد:
ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم
با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت.
ــ سلام عشقم
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟
ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور
سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد.
ــ خاله هم اومده؟
ــ نه
ــ چرا؟
ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد
ــ چی میگی تو
ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور
روی تخت نشست و ادامه داد:
ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن
و بلند زد زیر خنده،سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی مه کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت.
ــ بی مزه
ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن
ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟
ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره
سمانه در جایش خشک شده بود ،باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده،او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود...
می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند،سریع به طرف چادرش رفت،اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت:
ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون
صغری شروع کرد به خندیدن:
ــ وای سمانه اینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم.
صغری بلند شد و به طرف در رفت:
ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خووستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم،بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی
صغری از اتاق خارج شد،سمانه احساس کرد دیگرنایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت.
قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت.
دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده...
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
1_22898120.mp3
1.22M
#دعــاے_عهـــد
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
[🍃\•⛅️] @masjed_gram
#روشنگری
🔺شرایط روستاهای اطراف کرخه و کارون سخت شده. برخی مزارع به زیر آب رفته و برخی دیگر در شرف زیر آب رفتن است.
🔹کشاورزان دل نگران خوشه های طلایی گندمشان هستند که تنها دو هفته تا برداشتشان باقی مانده. حالا خبر افزایش روز به روز دبی کارون و کرخه پریشانشان کرده. و این یعنی نابودی خوشه های طلایی گندم آماده ی برداشت؛ تمام دسترنج روستاییان...
🔸آقای روحانی امروز قرار است به اهواز بیاید. به گوش ایشان برسانید اگر در جلسه امروز ستاد مدیریت بحران در اهواز، بنا نیست پرداخت خسارت این کشاورزان بغض حسرت به گلو نشسته را تضمین کند، لطفا در همان تهران بماند و از آنجا بحران را مدیریت کند.
🔻کشاورزان خوزستانی هنوز یک ریال از خسارت سیل ۹۵ و ۹۷ را دریافت نکرده و مضطربانه در انتظار سیل ۹۸ هستند. آه دل این کشاورزان مظلوم را دریابید.
🌾
🍂🌾 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زیارٺ حضرٺ ولی عصر (؏ـج) در روز #جمعہ
🔻چند دقیقہ وقتتون رو نمیگیره ...
⚠️برای امام زمان وقت بذاریم ...😔
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
[🌼] @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
در روزهایی خاصی مثل ۲۲ بهمن ۱۳ آبان روز قدس لباس های #بسیجی می پوشید به قول دوستان تیپ می زد☺️
موقعی که موتور🏍 داشت با موتور و این اواخر با ماشینش بچه های پایگاه و موسسه رو که از شب قبل #هماهنگ کرده بود جمع می کرد و قرار مون تو راهپیمایی ها👥 جلوی موسسه قرآن و عترت علیهم السلام نور بود.👌
تو ماشین🚙 سرودهای حماسی باز می کرد و یکی یکی بچه ها را از مسجد یا حتی جلوی منزلشون برمی داشت و می آورد سرقرار. بنر و پرچمی🇮🇷 که قبلاً فراهم کرده بود پشت ماشین ش بود و از میدان شهاب کوچه باغ به خیل عظیم #راهپیمایان ملحق می شد.🌺
#شهید_وحید_فرهنگی_والا
🕊|🌹 @masjed_gram
زیارت ال یاسین.mp3
2.51M
زیارت #آلیاسین
🎤با صدای محسن فرهمند
نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند
چشم انتظاری در دلم درد عجیبی می کند
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلـــــوات
☄اللہم عجل لولیک الفرج☄
•🎙• @masjed_gram
#ریحانه
♨️متأسفانه تو جامعه امروز؛ خیلی از افراد نمیتونن حق و باطل رو از هم تشخیص بدن چون جای ارزش و ضدارزش عوض شده و #تقوا، #حیا و #حجاب که دستور خداست رو عیب و ضدارزش، اما #بیحجابی و #ضعف_عفت_و_غیرت که ضدانسانیت و مخالف دستورات خداست رو؛ ارزش و نشونهی شخصیت و روشنفکری میدونن ...❗️
☝️همه اینها بهخاطر دور شدن از #فرهنگ_اسلامی و افزایش #گناه تو جامعهست ...⚡️ و ما نباید به این بهانه که خیلیا حجاب رو عیب میدونن اون رو کنار بزاریم❌
💯مطمئنا کسی که #فلسفه_حجاب رو درک کنه هیچوقت با حرفهای نادرست یه عده تحت تأثیر القائات شیطانی قرار نمیگیره و بهخاطر سرزنش و تمسخر دیگران حقالله رو زیر پا نمیزاره و ترسی از سرزنش دیگران نداره😊👇
💠«و لا یخافون لومه لائم
و از ملامت هیچ ملامتکنندهای نمیهراسند» *
📚برگرفته از: «آسیبشناسی شخصیت و محبوبیت زن»، ص ۳۲۰
مؤلف: محمدرضا کوهی
*سوره مائده، آیه ۵۴
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شصت
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده.
سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن.
در یکی زا الاچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد،کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند،نگاهش را به سمانه ،دوخت که به یک بوته خیره شده بود ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود،زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد:
ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد،
سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،آرام گفت:
ــ ممنون ،بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود.
ــ در مورد تماس امروزتون
ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت:
ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی مه میتونه به شما کمک کنه من هستم .
سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار کمیل ملایم ادامه داد.
ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا بردو ادامه داد:
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شصت_یکم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه
یعنی ممکنه...
سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند.
ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید
سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد.
صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند.
کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت.....
کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برود،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود.
به سمتشان برگشت و گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روشنگری
🔴اعتراف امروز رییس سابق ستاد کل نیروهای مسلح آمریکا در مصاحبه با CNN:
من #افول_آمریکا را دارم میبینم.
◀️آدمیرال مایک مالن: من #افول_آمریکا را دارم میبینم. شبیه شرکتی که دارد ورشکسته میشود. و سوال این است که آیا رهبرانی پیدا میشوند که آمریکا را از این سقوط آزاد نجات دهند، قبل از اینکه کشور با فروپاشی مواجه شود.
مطرح کردن موضوع #افول_آمریکا توسط ارشدترین نظامی آمریکایی حرف تازهای نیست. نخبگان آمریکا درباره اصل افول (decline) اجماع دارند.
نکته جالب مصاحبه مطرح کردن موضوع فروپاشی (collapse) آمریکا است، آن هم توسط فردی که ۵ سال رییس ستاد کل نیروهای مسلح بوده و توسط جورج بوش پسر منصوب شده.
🆘 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰۲ سال بود که وارد #سپاه شده بود. مدتی به عنوان تیرانداز💥 نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از خطرناک🚨 بودن کارش می شنید می گفت #مادرجان غصه مرا نخور، من به عشق کسی می روم که اگر تیر بخورم می دانم #خودش برای بردن من خواهد آمد.
🔰به من می گفت مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز #روزه_قضا برای من بگیر. خمس مالش💰 را پرداخت کرده بود. قبل از اعزام به #سوریه خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن🕊 کاملا آماده شده بود.
🔰عباس سخنی از سوریه با من نزد❌ و تنها گفت برای یک #ماموریت ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری💕 از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست💼 بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و #رفتنش را نبینم.
🔰آن شب چند بار تماس گرفت☎️ وقتی متوجه حال #خراب من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد🏡 او به من گفت #مادر هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم #شهید خواهم شد چون آن را از امام حسین(ع) خواسته ام.
🔰پس بعد از شهادت من گریه نکن⛔️ و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی💔 به یاد #علی_اکبر امام حسین(ع) گریه کن. می گفت کسانی که برای دفاع از حریم اهل بیت🕌 به سوریه می روند در حقیقت می روند تا #دشمن به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان #ایران است از این رو ما با حضور در سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه🗺 نگه داشته ایم تا #امنیت در کشور ما🇮🇷 همچنان ادامه یاید.
#شهید_عباس_آسمیه
🕊|🌹 @masjed_gram
#انتخاب_همسر
"تا میتوانید، خودتان باشید!!!"
🔹 خودتان باشید نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر! خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید! باور کنید چیزی که هستید، بهترین حالتی است که میتوانید باشید!
🔸 بعضیها ساکتشان دلنشین است، بعضیها پرحرفشان؛ بعضیها باچشم و موی سیاه زیبا هستند، بعضیها با چشمان رنگی و موی بلوند؛ بعضیها با شیطنت دل میبرند، بعضیها با نجابت...
✅ جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است. باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی، شخصیتتان را خراب میکند...
🌸🍃❤️💐🌷💐❤️🍃🌸
💍 @masjed_gram
#ریحانه
📌 #امل_بودن
💢ممکنه بعضیا بخاطر عفت و پوششی که داری تو رو امل بدونن ...😒
☝️اما #امل بودنی که معنیش؛ دینداری و تقوا و عفاف و انسانیته ... این امل بودن عیب نیست، بلکه شرافتی بزرگ و افتخار آفرین برای توئه✅
به انتخاب آفریدگارت افتخار کن👌
#عفاف
#حجاب
#پویش_حجاب_فاطمے
📖برگرفته از: «آسیبشناسی شخصیت و محبوبیت زن»، ص۳۲۱
مؤلف: محمدرضا کوهی
قرارگـــاهفرهـــنــــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
📢مراقب باشید جهنمی نشوید .
🌸👇باهم ببینیم :
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🌴آیات 18-17-16-15 سوره معارج🌴
🕋 كَلَّا إِنَّها لَظى «15»
🕋 نَزَّاعَةً لِلشَّوى «16»
🕋 تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلَّى «17»
🕋 وَ جَمَعَ فَأَوْعى «18
📣 همانا آتش جهنم شعلهور است كه پوست بدن را به شدّت جدا مىكند .
📛⛔️ و هر كس را که به حق پشت كرده و روى برتافته، فرامىخواند .
📛⛔️ و نيز كسى كه مال جمع كرده و ذخيره ساخته است .
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🔔🔔 طبق این آیات، عوامل جهنمی شدن، ۴ چیز است :
🔶 ۱- پشت کردن به حق
🔶۲- تنفر قلبی نسبت به حق
🔶 ۳- ثروت اندوزی
🔶 ۴- بخل و به دیگران ندادن
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شصت_دوم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شصت_سوم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند.
به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد ملایمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیت ترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود.
با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند.
به ایستگاه اتوبوس رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#احکام
📥 سوال:
آیا مسح هر دو پا را _ بدون عذر _ می توان با یک دست انجام داد؟
📤 پاسخ:
✍ آیت الله خامنه ای:
اشکالی ندارد، هر چند احتیاط مستحب آن است که مسح پای راست با دست راست و پای چپ با دست چپ کشیده شود.
✍ آیت الله مکارم:
احتیاط واجب آن است که پای راست با دست راست و پای چپ با دست چپ مسح شود.
✍ آیت الله سیستانی:
اشکال ندارد.
✍ آیت الله شبیری زنجانی:
اشکال ندارد.
✍ آیت الله فاضل لنکرانی:
احتیاط آن است که (درحال اختیار) مسح پای راست باید به ترتیب، با دست راست باشد و مسح پای چپ با دست چپ باشد.
📚 منابع:
[1]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی آیت الله خامنه ای، شماره استفتاء: FWRSB1oaaI. [2]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله مکارم، کد رهگیری: 9509260084. [3]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله سیستانی، کد استفتاء: 656020. [4]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله شبیری زنجانی، شماره سوال: 45400. [5]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله فاضل لنکرانی، کد رهگیری: 9611559.
✨
✨✨ @masjed_gram