eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴از اعتراضات صنفی حمایت می‌کنیم.. 🔺مردم حق به شرایط نامناسب اقتصادی و کاری دارند. ❗️اما کسی که زمان انتخابات برای دروغ‌های حسن روحانی هورا می‌کشد و هنوز یک‌سال نشده، با دیدن ناتوانی روحانی در عمل به وعده‌هایش، فریادش را سر و بودجه کشور می‌زند، نمی‌تواند قابل دفاع باشد!! @masjed_gram
🔹از همان اوایل زندگی میدانستم عمر زندگیمان است. سبک زندگی و منش گویای این بود که متاع وجودش را خدا خریدار است👌. 🔸نور شهدا💫 در چهره اش کاملاً مشخص بود. هميشه به او میگفتم:" نازنینت را دوست دارم😍.این صورت زیبا دست تو هست. ♨️رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون" 🔹ظاهر و چهره ی مصداق این روایت از امیرالمومنین بود که فرمودند:" ⚜هیچکس چیزى را در باطن خویش پنهان نمى دارد مگر اینکه 👈در سخنانى که از دهان او مى پرد، و در و قیافه اش آشکار مى گردد"..وقتي از زیبایی صورتش برایش میگفتم،از راز چشمان برایم میگفت.. 🔸اینکه همسرشهید همت هم عاشق آن و زیبای همسرش😍 بود.و سرانجام همان چشمها،زیباترین قربانی👌 در راه خدا شد.. 🔹ميگفت :"توهم صورت من هستی..ممکنه خدا این صورت را برای انتخاب کنه."وقتی این داستان را برایم میگفت طاقت شنیدنش را نداشتم🚫..بسیار گریه میکردم😭..این 25 روزی که بود مدام سفارش میکردم که مواظب من باش. 🔸بعد از ،وقتی بالای سر پیکر مطهرش رفتم ،و سر و صورتش را نگاه کردم،دنیا روے سرم خراب شد😭. گفتم این بود رسم ؟؟ 🔹براثر اصابت ترکش آر پی جی💥 به صورت و سر نازنین 🌷 ،جان ناقابل را تقدیم درگاه کرده بود..خدا زیبایی را به او داد و خریدار اصلیش هم خودش شد👌.خدا به صورت او هم جمال داد هم کمال. در راه خدا از گذشتند. 🕊|🌹 @masjed_gram
🌷| مادرش با رفتنش به مخالفت میکرد یک روز جنایات داعش را در لپ تاپش به ما نشان داد بعد به مادرش گفت: هر سال روز برای عزاداری امام حسین(سلام الله علیه) میروی و گریه میکنی؟مادرش گفت: بله! روح الله گفت: مادر به حضرت زینب بگو برایت گریه میکنم ولی نمی گذارم پسرم بیاید... در جواب اطرافیان که می گفتند: بچه ات کوچک است نرو! میگفت: زن و بچه برای است حتی در برابر گریه ها و بی تابی های در بدرقه اش هم خودش را نگه داشت و اصلا پشت سرش را نگاه نکرد تا مبادا از رفتن منصرف شود... : آخرتتان را به دنیای فانی نفروشید و بدانید در آنجا می خواهیم به خدا در قبال خون شهدا جواب پس دهیم؛ نکند شرمنده امام حسین(علیه السلام) شویم... |🌷 🕊|🌹 @masjed_gram
🔸وقتیکه ایشون میخواستن از بنده اجازه بگیرن واسه رفتن به ،احساس میکردم که واقعا نمیتونم رو به روی (سلام الله علیها) بایستم 🔹اما از طرفی هم نمیتونستم تو اون شرایط بسیار سخت،تو و نیاز،به ایشون راحت اجازه بدم که برن😔. 🔸بنده فقط سکوت کردم😶،تنها کاری که کردم سکوت کردم و چیزی . دیدم که ایشون هی چشماشون رو کوچیک میکردن☺️ و سر تکون میدادن تا اجازه بدم که . 🔹من باز چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم دیدم که دیگه صداشون نمیاد🔇 و ساکت شده بودن،وقتی برگشتم و نگاشون کردم👀 دیدم نشسته بودن روی پله آشپزخانه و سرشون رو انداخته بودن پایین و از چشماشون😭 سرازیر میشد. 🔸وقتیکه من ایشون رو دیدم،دیگه واقعا نتونستم مقاومت کنم🚫 چون خیلی به ایشون داشتم و همیشه میخواستم که به خواسته هاشون برسن و هر آرزویی که دارن بهش برسن و درنهایت بهشون گفتم که باشه مشکلی نیست،برین✅ 🔹فقط به بهشون گفتم که وقتی رفتین اونجا یه وقت ... ایشونم خندیدن😄 و گفتن:نه من میخوام سال خدمت کنم مثل فرمانده مون جعفرخان تو سن چهل سال به بعد شم. 🕊|🌹 @masjed_gram
🌾 به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم. 🌾 ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم (ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک خریدم و تبرک کردم. 🌾به جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من روا می شود😊. 🌾وقتی به رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که بشوم .تا سال دیگر زنده نیستم🌷. 🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در هم هست من در سوریه . 🕊|🌹 @masjed_gram
💠خوابی که همرزم شهید؛ ابو زینب بعد از برگشتن از دید 🔰چند روزی بود که از سوریه برگشته بودم. عجیب دلم هوای به خصوص ✓سجاد مرادی و ✓عبدالمهدی کاظمی رو کرده بود. شب دوباره اعزام شدم سوریه🚌 نزدیک ظهر بود که رفتم تو حرم 🕌 سلام دادم و زیارت کردم. 🔰از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. موقع نهار🍲 شده بود رفتیم تو یک سفره یکبار مصرف انداخته بودند و بچه ها نشسته بودند یک جای خالی برای خودم پیدا کردم و نشستم👤 ناگهان دیدم شهیدعبدالمهدی کاظمی🌷 با اون 😍 آمد و درست مقابل من نشست. از نگاهم رو ازش برنداشتم❌ 🔰به من گفت چیه چی دیدی ماتت برده⁉️ بهش گفتم پس تو که موشک خورد کنارت💥 و ، اینجا چکار می کنی؟ با خنده گفت : من زنده ام والان روبروت نشستم صحیح وسالم 🔰بهش گفتم من خودم شنیدم که با بدنت چه کرد. با خنده گفت:😄 یه خراش ساده بود و خوب شد👌 بهش گفتم من خودم تو شهدا🌷 مزارت رو دیدم ، بازم خندید و گفت بابا و الان روبروت هستم باور نداری بیا بغلم کن💞 🔰پریدم تو بغلش و با هم کلی گریه کردیم😭همدیگر را محکم فشار می دادیم. شد که از خواب بیدار شدم. دوست داشتم از اون خواب بیدار نمی شدم😔 یادم اومد که خدا تو میگه زنده اند 🔰 هنوز زنده است و هنوز داره تو سوریه در دفاع ازحرم می جنگه👊 چند شب بعدش هم خواب رو دیدم که اونم هنوز داشت تو سوریه می جنگید. 🕊|🌹 @masjed_gram
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. 🕊|🌹 @masjed_gram
🔰با نشسته بودیم ، بهش گفتیم :محمدتقی! شما که می روید به ، عده ای از مردم قَدرتان را نمی دانند و دَرک تان نمی کنند . 🔰چرا باید یک سری خاص بروند برای مقابله با ⁉️چرا فقط باید تن یک سری خاص از خانواده ها بلرزه و واسه عزیزشون همیشه باشن؟ 🔰اگه داعش👹 بیاد اون موقع تن همه می لرزه ، اون موقع همه درک می کنند شرایط رو ... 🔰محمدتقی خیلی آرام، نگاه عمیق و محبت آمیزی کرد و گفت:ان شاءالله خدا کند که آن وضعیت برای مملکتمان و مردم ما پیش نیاید❌ تا آن شرایط را ؛ بگذار هرچه دلشان می خواهد بگویند😊. 🔰اگر خدای نکرده امثال داعش دستشان به مردم برسد و بر مردم مسلط شوند و آن سخت را تحمل کنند، آن وقت می فهمند که برای چه رفتند. 🔰 اما خدا کند وضعیتی که مانند شرایط مردم و پیش آمد برای مردم ما پیش نیاید❌. 🌷"ان شاءالله مردم ایران هیچ وقت ، هیچ وقت درک نکنند."🌷 🕊|🌹 @masjed_gram
💢محمد پارسا سه ساله با لحن بچه گانه و با و ناراحتی میگفت😢: مامان نذار شوهرت بره، گناه داره، میره شهید میشه💔. ایوب فقط میخندید😂. 💢نیایش بعد از رفتن پدرش میزد😫 و گریه میکرد و به من میگفت: بابا اگر شهید بشه تقصیر تو😩، من رفتن بابام رو از چشم تو میبینم، همه بابا دارن من ندارم.😭 💢حالا بعد از پدرشون می گویند: دلم برای بابام میسوزه که تیر به سرش زدن😔😔. ایوب میگفت: مریم جان، من میدانم 🕊میشوم و فیلم از من زیاد بگیر، بچه‌ها بزرگ شدند پدرشان را ببینند. 💢روزهای آخر صدایش میکردم. موقع رفتن گفتم: ایوب جان ننوشتی، گفت: نمازت را بخوان همه چیز خود به خود حل میشود👌. فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه ات را کامل بدهم😔. 💢عکس های و سید حسن نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت: اینها تمام من هستند🌹، وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی میگیرم😍❤️، و همه آن عکسها را با خودش به برد . 🕊|🌹 @masjed_gram
🍃🌹در بیستمین روز از آذرماه  سال ۱۳۵۷ در خانواده ای  در شهر اندیمشک به دنیا آمد او پنجمین فرزند خانواده بود. 🍃🌹از دوران نوجوانی وارد مسجد حضرت ابالفضل (علیه السلام) شد و در نوجوانان ثبت نام کرد، بعد از مدتی عضو کلاس قرآن در مسجد امام رضا (علیه السلام) شد. و فعالیت های فرهنگی را آغاز نمود . 🍃🌹فعالیت شهید محمد کیهانی در بسیج و مسجد و کلاس قاریان قرآن مقدمه ای شد تا علاقمند به ادامه تحصیل در  شود و چندین سال در حوزه علمیه اصفهان مشغول تحصیل گردد. و بعد از طی مراحل مقدماتی وارد حوزه علمیه قم شد و در این زمان بود که شد و مرحله جدیدی از فعالیت های فرهنگی تبلیغی ایشان شروع گشت. 🍃🌹در دوران طلبگی و در سن بیست سالگی کرد و ثمره این پیوند سه فرزند به ‌نام ‌های کمیل و مقداد و میثم است.. 🍃🌹در مهرماه سال ۱۳۹۴ بود که با شدت گرفتن تعرضات تکفیری ها آرام و قرار نداشت تا اینکه حضرت زینب (سلام الله علیها) او را به دفاع از خیمه اش فرا خواند..از محل کارش در اهواز وارد بسیج خوزستان شد و بعد از طی مراحل آموزشی به اعزام شد. 🍃🌹در عملیات نبل و الزهرا بود که با سردارحاج علی محمدقربانی معروف به حاج قربان برخورد کرد و دوستیشان ادامه داشت تا اینکه حاج قربان جلوی چشمانش رسید و پر کشید. 🍃🌹از آن لحظه آرام و قرار برای شهادت نداشت. در دیدار با دوستان و پیام ها و تلفن ها التماس داشت.. تا اینکه در هشتمین روز از آبان 1395 در منطقه ۳۰۰۰ توسط تک تیرانداز تکفیری ها آرام گرفت و دعوت حق را لبیک گفت. 🍃🌹طبق وصیتش با لباس رزم و در کنار فرمانده شهید دوران دفاع مقدس عزت الله حسین زاده و شهید امنیت و اقتدار مجتبی بابایی زاده در بهشت زهرای اندیمشک به خاک سپرده شد . 🕊|🌹 @masjed_gram
💠فرمانده زبده محور مقاومت 🔰محمد معافى؛ متولد شهرستان در استان مازندران، فرمانده زبده نظامی و مستشار ایرانى🇮🇷 با نام جهادى "صابر" که در به شهادت رسید🌷 🔰این شهید مدافع حرم در 30 دى ماه 96 در شهر واقع در استان دیرالزور سوریه در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) به دوستان شهیدش👥 پیوست. شهید معافی متولد سال 61 بود که در 35سالگی به رسید. یک پسر 10ساله و یک دختر 3ساله از او به‌یادگار مانده است. 🔰محمد در در عراق، سوریه و لبنان حرف برای گفتن داشت👌 یکی از نیروهایی بود که می‌توانست آن‌چنان پیشرفتی کند که مسئولیت مهمی در یا در اداره نظام داشته باشد 💥ولی رفت و یک نفر از یاران رهبری کم شد😔 🔰امیدوارم ما بتوانیم را ادامه دهیم. او بود. مربی سلاح، تخریب، تاکتیک، کاملاً مسلط به زبان انگلیسی🔠 و عربی و فرمانده میدانی قوی بود💪 🔰در این مدت تخصص‌های زیادی کسب کرد. با گروه مقاومت اسلامی رزمندگان عراقی در هم کار کرده بود. از وقتی بچه‌های نجبا شنیدند او شهید شده🕊 است، بی‌تاب هستند💗 🔰محمد با همه محور کار کرده بود. اخلاق محمد آن‌ها را شیفته خودش کرده بود. ما همرزمان شهید👥 هم پشت ایستاده‌‌ایم و به‌اشاره رهبر ادامه خواهیم داد👊 🕊|🌹 @masjed_gram
قبل ازدواج...💍 هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐 به دلم نمے‌نشست...😕 اعتقاد و همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌 دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇 نه بہ ظاهر و حرف..😏 میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌 شنیده بودم چله خیلی حاجت میده... این چله رو توصیه کرده بودن...✍ با چهل لعـن و چهل سلام...✋ کار سختی بود😁 اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...🙂 از اولین سفر که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌 این تسبیحو به هیچکس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... 🕊|🌹 @masjed_gram
🔰محمدحسین خیلی دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه🙁 می‌گفت: ‌ای کاش من هم در بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید😔 🔰یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت و قطعه شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا(س)بود.وقتی پیکر⚰ دوستان شهید حرمش شهیدان کریمیان🌷 و امیر سیاوشی🌷 را آوردند و در به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت. 🔰ارتباط خاصی با داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد👌 محمد بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد💪 که به برود. 🔰یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت می‌کنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به (ع) می‌گویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی‌ من به فدایت❤️، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو❓ همان که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است😊 همه عالم محضر خداست. 🔰گفت: وقتی راضی هستی یعنی همه راضی‌اند. عاشقانه💖 تلاش کرد برای رفتن، اعزام‌ها خیلی راحت نبود. یک روز -صبح برای خواندن نماز📿 صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر ساکش را بسته و می‌خواهد برود🚌 🔰رفتم و گفتم: می‌روی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس📸 با هم بیندازیم. عکس‌ها را که انداختیم، و راهی‌اش کردم. وقتی رفت گفتم با برمی‌گردد اما مصلحت خدا بر این بود که برگردد. 🔰وقتی از آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و بیشتر شده بود✅ می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن که در سوریه ایجاد شده در ایران🇮🇷 پیاده شود. می‌گفت: تا زنده‌ایم است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند👊 🕊|🌹 @masjed_gram
💠می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سر درآورد 🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی دارد. حتی با رفتنش. حتی با شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود. 🔰عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا🚕 و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه می‌آورند که چون نداری، تک پسر هستی و داری تورانمی بریم و بیرونش می‌کنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود که ما بازهم پیگیری می‌کنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم را بیرون می‌اندازند😄 🔰تا اینکه مجید رفت اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما . خالی می‌بست که می‌خواهد به برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. 🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. 🔰ما فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری🛌 می‌شود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو . حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی می‌گفت: «این فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم» وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود🚷 🔰چند روز مانده به رفتن لباس‌های را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند. بعد قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز است.»😔 🕊|🌹 @masjed_gram
🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقی‌ای که داشت، و و بود. وقتی هنوز مدرسه نمی‌رفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبت‌نام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» گفتم«چرا مامان جان؟»که گفت «لباس‌هایشان بد است، من دوست ندارم.» 🔰حدود هفت سالگی او را در کلاس ثبت‌نام کردیم که آن را هم نرفت و گفت«لباسش کوتاه است و من دوست ندارم پاهایم بیرون باشد.» این حجب و حیا و غیرت در او ماند تا زمانی که شد. 🔰عباس 24 سالگی به شهادت رسید. در این 24 سالی که از خدا گرفت، چشمش به صورت نیفتاد و هر موقع می‌خواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود. 🔰عباس دانشگاه نرفت به خاطر اینکه دو سال کارهای رفتنش بود. اوایل ما نمی‌دانستیم که در حال انجام کارهایش برای اعزام به است ولی بعد از مدتی مطلع شدیم. در مورد دانشگاه نرفتن می‌گفت «اگر بخواهم دانشگاه بروم، پیگیری‌ام برای رفتن به سوریه، می‌شود.» 🔰سبک زندگی و روش تربیتی روی بچه اثر میگذارد، باید لقمه و پولی که در خانه آورده می‌شود، باشد. پول حلال روی بچه تاثیر می‌گذارد. در زندگی ما هیچ وقت حتی یک قران پول حرام نیامد. خدا را شکر می‌کنم که پولی که در زندگی ما آمده، حلال بوده است. عقیده دارم که دوران بارداری نیز خیلی مهم بوده و شرط است. در آن دوران غذا یا خوراکی کس را نخوردم و نماز، قرآن و ذکرها را می‌خواندم. زمان شیردهی هم به همین شکل بود. 🔰عباس طوری زندگی کرد که تا روز رفتن به من و پدرش نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت. 🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🔸پنجشنبه 5 آذر بود که با میثم حرف زدم. قرار بود جمعه جشن🎉 بگیریم و همه را دعوت کنیم💌 تا بیایند وسایل را ببینند. اما از آنجا که میثم در فضای مجازی پیچیده بود و همه ی فامیل می دانستند، دعوت ما را قبول نمی کردند❌ و بهانه می آوردند‼️ ⚡️ولی ما بی خبر بودیم 🔹خانه🏡 را مرتب کرده بودم و میوه آوردم و با آقا میثم ذوق لباس های بچه را می کردیم😍 زمان زیادی نگذشته بود که برادرم آمد دنبالمان و گفت: باید برویم خانه مهمان داریم 🔸وقتی رسیدیم شهرمان و همراه با یک نفر دیگر👥 داخل خانه نشسته بودند کسایی که می رفتن حاج آقا به خانواده هاشون سر می زد. با خودم گفتم: دوماه رفته سوریه و حالا که داره بر می گرده اومدن سر بزنن😕 🔹رفتم و نشستم. حاج آقا احوال پرسی کردند و در مورد زمان و از این دست سوال ها پرسیدند. بعد هم گفتند: شما از سوریه رفتن ایشون راضی بودین⁉️ گفتم: 🔸آرام آرام سوال می پرسیدند و بعد از اینکه احساس کردند من پیدا کردم، گفتند: آقا میثم شدن💔 آب دهانم را فرو بردم و با تعجب و حیرت به ایشان نگاه می کردم😥 نمی دانم چرا نتوانستم حرفی بزنم🚫 و همینطور ساکت بودم 🔹وقتی که دیدند هیچ نشون ندادم بلافاصله گفتند: خدا داده و و من تازه فهمیدم که علت این سوال و جواب ها اینه که 😭 🕊|🌹 @masjed_gram
🔰۲ سال بود که وارد شده بود. مدتی به عنوان تیرانداز💥 نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از خطرناک🚨 بودن کارش می شنید می گفت غصه مرا نخور، من به عشق کسی می روم که اگر تیر بخورم می دانم برای بردن من خواهد آمد. 🔰به من می گفت مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز برای من بگیر. خمس مالش💰 را پرداخت کرده بود. قبل از اعزام به خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن🕊 کاملا آماده شده بود. 🔰عباس سخنی از سوریه با من نزد❌ و تنها گفت برای یک ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری💕 از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست💼 بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و را نبینم. 🔰آن شب چند بار تماس گرفت☎️ وقتی متوجه حال من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد🏡 او به من گفت هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم خواهم شد چون آن را از امام حسین(ع) خواسته ام. 🔰پس بعد از شهادت من گریه نکن⛔️ و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی💔 به یاد امام حسین(ع) گریه کن. می گفت کسانی که برای دفاع از حریم اهل بیت🕌 به سوریه می روند در حقیقت می روند تا به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان است از این رو ما با حضور در سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه🗺 نگه داشته ایم تا در کشور ما🇮🇷 همچنان ادامه یاید. 🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🔰سوریه که بود، حتما با من تماس☎️ داشت. حتی سری اولی که مجروح💔 شده بود و من از این موضوع کاملا بودم، از بیمارستان تماس میگرفت و آنقـدر برخــورد میکرد کــه من اصلا متوجه نشــدم مجروح شده😊 🔰در واقع خــودش را مقیــد به تماس با خانواده💞 میدانست که در آن شـرایط هم حواسـش به ایـن موضوع بود. وقتی هم که مــن از خبــر دار شــدم، گفت: هراتفاقی افتاده باشد مهم نیست🚫 مهم این است که الان درحال صحبت با من هستی😍 🔰هر بار میشد با واسطه خبردار می شدم؛ از طریق دوستان و اطرافیانشان👥 و این باری که شد بار چهارم رفتنش بود! واقعا هرباری که میرفت، دلتنگیها💔 بیشتر میشد. خصوصا سری که این دلتنگی هم برای من، هم برای همسرم💞 زیاد شــده بود؛ طوری که دائم پشت تلفن☎️ به زبان میآورد. 🔰سری های قبل اصلا این موضوع را به رو نمی آورد❌ و در جواب من هم میگفت راه دور است و بایــد با این دلتنگیها کنار بیایی اما برایمان نداشــت🚫 🔰واقعــا راه، بــود. آقــا جــواد همیشه در صحبتهایش وقتی میخواست به من دلداری بدهــد، میگفت: "الگــوی شــما بایــد (س) باشد. سختیهای شــما کجا و ســختیهای خانم حضرت زینب س کجــا." واقعا راســت میگفت😔 خســتگی ما کجا و خستگی خانم کجا⁉️ 🔰اما هم بچه بود و دلتنگیهای بچه گانه خودش را داشت. پدرش که بود همیشه ســراغش را میگرفت و منتظر آمدنش بود. حتی زمان بودن پیکر هم فکر میکرد پدرش سوریه است و باید منتظر برگشتنش باشد😔 🔰خود پدرش قبل رفتن، اول قصه (س) را برایش گفت و بعد در مورد ســفرش برای توضیــح داد. آنقدر فاطمه با این قصه حضرت رقیه(س) انس گرفته بود که برخی اوقــات در اوج بیتابی اش💔 به من میگفــت: "مامان حضرت رقیه س هم مثل من ⁉️"😭😭 🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🔰فرزندم تلاش بسیاری انجام داد تا راضی شویم به برود. وی می‌گفت، «مگر (ع) با تصمیم حضرت علی اکبر (ع) برای نبرد مخالفت کرد⁉️» با شنیدن این جمله، کردم. 🔰هنگام به علی اکبر(ع) امام حسین (ع) تاسی کردم. لحظات سختی بود😭 تا آن روز فقط پدر و پسر💕 را شنیده بودم، اما آن لحظه شنیده‌ها را کردم. 🔰۲۳ بهمن ۱۳۹۴ بود. را بوسیدم. قدو بالایش را نگریستم😍 او و من نگاهش می‌کردم. پس از شهادت🌷 دوستانش می‌گفتند، محمدرضا گفته است، «من می‌دانستم پدر من را نظاره می‌کند 💥اما برگردم و با یک نگاه، عاطفه 💞 من را از مسیرم دور کند.» هیچ‌گاه آن لحظه را فراموش نمی‌کنم❌ 🔰آن‌ها به کمین می‌خورند. با تعداد کمی از ، تعداد بسیاری از تکفیری‌ها👹 را نابود می‌کنند، اما به دلیل اتمام ، به رگبار گلوله💥 بسته می‌شوند و پیکر مطهرشان⚰ زیر آفتاب☀️ می‌ماند. 🔰در نهایت نیز آن منطقه در دست باقی مانده و پیکر پسرم در آن‌جا به یادگار می‌ماند و به آرزوی خود که 🌷 همچون مادرمان حضرت زهرا(س)❤️ بود، می‌رسد. 🔰چند روز پیش از از یک‌دیگر می‌خواهند که در حق هم‌دیگر دعا کنند🙏 و سپس از خود بگویند. نوبت محمدرضا که می‌شود، می‌گوید، دعا می‌کنم خدا من را کند تا همچون مادرم حضرت زهرا (س) گمنام بشوم🌷» پسرم به خواسته خود می‌رسد. 🔰آخرین مرتبه که محمدرضا به امام حسین (ع)🕌 رفته بود، هنگام بازگشت از آن حضرت به دوست خود می‌گوید، «من مزد خود را از (ع) گرفتم😍 و امسال به خواسته خود می‌رسم👌» 🕊|🌹 @masjed_gram
💠سفر راهیان نور 🔰داخل اتوبوس🚎 نشستیم اتوبوس حرکت کرد دوربین📷 را روشن کرد و گفت: خانم این را نگاه کن. گفت: ببین این شهید🌷 چقدر شبیه من👥 هست. 🔰دوربین گرفتم و به عکس نگاه کردم. به آقا ابوالفضل گفتم: واقعا شبیه هم هستید👌 به من گفت: این عکس را به کسی نشان نده❌ و این ماجرا را برای کسی . گفتم: چشم... 🔰گذشت تا چند روز بعد آقا ابوالفضل که خانه پدر🏡 آقا ابوالفضل با بقیه خواهر ها و برادرانش جمع بودیم و مشغول نگاه کردن و کلیپ های🎞 آقا ابوالفضل بودیم. یاد عکس و آن شهید و آقا ابوالفضل به اون شهید افتادم. 🔰عکس📷 را پیدا کردم و به آقا ابوالفضل نشان دادم و گفتم: میدانی این کیه⁉️گفت: معلومه ابوالفضله دیگه. گفتم: نه آقا نیست🚫 و داستان را برایش تعریف کردم. 🔰آقا ابوالفضل 11 اسفند ماه📆 به رفت و تحویل سال با من تماس گرفت☎️ در ایام عید که به من زنگ می زد از او پرسیدم: شما هم آنجا رفتید که گفت: بله کلی هم از ها پذیرایی کردیم😄 🔰سه روز قبل از نیز با من تماس گرفت و به او گفتم: دلمـ💔 برایت تنگ شده و آقا ابوالفضل با پاسخ داد که خانم تو در قدم هایی که من برمی دارم هستی💞 من جواب دادم که نمی توانی این بار به جای 45 روز 40 روز بمانی و زود برگردی که گفت: امکانش نیست⛔️ اینجا کار زیاد است. ماه 1395 بر اثر ترکش خمپاره💥 در جنوب غرب حلب به فیض شهادت🌷 نائل آمد. 🕊|🌹 @masjed_gram
🍃 واسه همه مراسما سعی میڪرد یه داشته باشیم... بود. حسین اومد و گفت حاجی بزنیم؟ گفتم آره چرا ڪه نه، اما با چی؟ گفت با همین چای و بیسڪوییتای خودمون!😊 یه میز گذاشت دم در مقر و شروع ڪرد. خودش هم چای میریخت و هم بیسڪویت میداد... حال و هوای ایستگاه های شده بود، مردم هم ڪرده بودن...🤔 تا حالا تو "عقارب" ( ) ازین ڪارا نشده بود ... بنیان یه ڪار زیبارو گذاشت... قرارشد واسه هفده هم اینڪارو انجام بدیم ڪه البته نشد. دشمن زد به محورمون وڪلا برنامه هامون بهم ریخت وشدیدا . حسین گفت هرطور شده میزنیم و بعد اینڪه شرایط مساعد شد همین ڪارو ڪرد که اتفاقا خیلی هم بهتر از ایستگاه شده بود. بعدها جاسوسان خبر دادن که از ڪار حسین شدن و چون فهمیده بودن برنامه داریم، همون روز زده بودن به ما...🙂💔 پ ن: از وقتی رفتی ایستگاه های صلواتیتم رفته! @masjed_gram