eitaa logo
رسانه مسجد امام محمدباقر(ع)
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
713 ویدیو
38 فایل
✔️محتوای کانال: ✅ارائه محتواهای دینی ✅*احکام ✅*حجاب ✅*شبی یه نکته ارتباط با ادمین: @M_amin1102
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ اوایل توی خونه خیلی می کرد و بگو بخند داشت سر به سر همه میذاشت و اون هارو می خندوند😁✋ 🍀 خواهرش می گفت : اینکه ما بخندیم همه کار می کرد 👌 وقت ها پیراهن و شلوار مادرم رو می پوشید و شروع می کرد به بازی .☺️نمی دونید از شوخی های کاظم چقدر می خندیدیم 😅 ☘ می گفتیم : این چه ! نکن زشته☺️ اما کاظم ادا و اطوارش رو می داد و می گفت : نه بابا بذار بخندیم ... 😅👌 🍀 بچه هارو خیلی داشت گاهی هندوانه می گرفت ... روش عکس بچه می کشید و بغل می کرد می داد دست ما و می گفت : اینم بچه! ما هم 😂 ☘ یعنی اوایل خیلی می کرد و بگو بخندش به راه بود ... اهل عکس گرفتن📸 و بودن و این طور چیزها بود. 🍀 ولی یکهو حالش کلا از این رو به آن رو شد ...‼️ روحیه اش بنا به عوض شد. من این رو می فهمیدم.👌 دلیل تغییرات دایی رو نمی فهمیدم ☘ تا اینکه بعد ها در همون حالت های خاص و خلسه، بهش گفته اند کمتر شوخی کن این 🎧فایل صوتی نوار الان هم .توی نوار می کنه و می گه : گفته اند شوخی ات را کم کن✋ 🍀 ظاهرا این ائمه سلام الله علیه به او بود. بخاطرهمین دیگه مثل قبل . به مرور ما کم تر شد و کم تر با کسی جوش می خورد. نه اینکه بداخلاقی کنه نه !! بیشتر توی حال بود ... |😌✋| 🕊|🌹 @masjed_gram
. پیرمردی از راهی می گذشت ... در مسیر جاده و در کنار درختی، و جوانی را دید که در تنهایی می خندند و می کنند! پیرمرد سرش را پایین انداخت تا از کنار آن ها عبور کند😔 • پسر جوان که متوجه سر به زیری پیرمرد شده بود، با لحنی مسخره😏 گفت: نگران دیدن ما نباشید، کائنات از این که شما ما را ببینید شما را مجازات نمی کند و از شما راضی خواهد بود!! • دختر جوان هم با خیرگی گفت: من مطمئنم کائنات از شما راضی خواهد بود. مگر ممکن است کائنات از چنین فرد سر به زیری راضی نباشد؟😏 • پیرمرد لبخندی زد😊 و ایستاد و از دختر جوان پرسید: به نظرت از تو هم راضی خواهد بود که اینجا با این پسر خلوت کرده‌ای؟!😒 • دختر جوان با تعجب پرسید: چه کسی راضی خواهد بود؟🙄 • پیرمرد گفت: آینده‌ات را می گویم، کسی که قرار است پدر بچه‌هایت شود و تا آخر عمر همراه تو زندگی کند. آیا همسر آینده‌ات از این که تنها و در یک گوشه خلوت با یک پسر غریبه نشسته‌ای راضی خواهد بود؟!😐 دختر جوان هاج و واج به پیرمرد خیره ماند و چیزی نگفت😳 اما پسر جوان به دفاع از دختر برخاست و گفت: از کجا می دانی که راضی نخواهد بود؟!😒 • پیرمرد با لبخند گفت: تو الان راضی هستی که چند سال بعد با دختری ازدواج کنی که قبل از تو با پسری غریبه خلوت کرده است؟! پسر جوان که رگ غیرتش بلند شده بود، با خشم😠 گفت: اگر هم راضی نباشم به تو هیچ ربطی ندارد!😕 • پیرمرد به دختر جوان نگریست و گفت: پس تنها کسی که از وضعیت اکنون تو راضی خواهد بود همین پسر است! ☝️اگر عشق این پسر حقیقی است، باید آن را با ثابت کند، وگرنه مطمئن باش تو را ترک کرده و با کسی ازدواج می‌کند که مثل الان تو نباشد . قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿 🍃❤️| @masjed_gram
لطفا به این آیه توجه کنید :🌸 🕋 وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ {۱}  📣 واى بر هر عيب جوى طعنه زن. 🕋 الَّذِي جَمَعَ مَالاً وَعَدَّدَهُ {۲}  📛 آنكه مالى جمع كرد و شماره‌اش كرد. 🕋 يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ {۳} ⚠️ او خيال مى‌كند كه اموالش او را جاودان ساخته است 🕋 كَلَّا لَيُنبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ {۴} 😱 چنين نيست كه مى‌پندارد قطعاً او در آتش شكننده‌اى افكنده شود. 🌐💠⚜⚜💠🌐 💠⇦عيب جويى و طعنه به هر نحو و شكل و است. ❌ يا ، ❌ با يا ، ❌ يا ، ❌ يا مربوط به كار و صنعت يا آفرينش طبيعت. 📛⇦برخى افراد از شمارش اموال خود، به رخ كشيدن آن و سرگرم شدن به آن لذت مى‌بردند و گمان مى‌كنند اين است و آنها را براى هميشه در دنيا نگه مى‌دارد و ديگر و به سراغ آنها نمى‌آيد. ✴️⇦در حالی که قرآن اين ديدگاه را مذمّت كرده و مى‌فرمايد: اين نگاه به دنيا، انسان را مى‌كند. وگرنه داشتن مال دنيا و بهره بردن از آن مذمّتى ندارد. 🔔⇦پس دوستان  جزء دين است و انسان مؤمن، بايد و خود را كنترل كند.  👈 و نیز مراقب باشيم فریب دنیا را نخوریم و به مال دنيا نشويم 👈 آنان كه به جاى انفاق مال، در فكر جمع و احتكار اموال هستند، منتظر قیامت باشند قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
👑 💢گفتند می رود دیگر عوض می شود . ⇜گفتند از سرش می افتد . ⇜گفتند تفکراتش💭 تغییر می کند . ⇜گفتند دیدش👀 بازتر می شود . ⇜گفتند دوست و روش تاثیر میذارد . 💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 را تازه در دانشگاه🏢 فهمیدم 🔸وقتی استادی با با من صحبت می کرد . 🔹 وقتی کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من و مرز قائل می شدند☺️ 🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و گرفت 🔹وقتی بجای ، شما خطاب شدم😎 🔸وقتی بین های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌ 🔹وقتی وجودم سرشار از و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫 🔸وقتی ... 💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها از سرم نمی افتد . 💥مثلا همین 😍 💢برای چادر سر کردن کافیست باشی‌ . عاشق حضرت مادر💞 🌸🍃 🕊 قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
تازه میخواست کنه به بهش گفتم: خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی ان شاالله بچه دار بشی بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا، یه نگاه کرد این سری هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که دوباره کلی رفتم تو گفت داداش جان: گفتم یعنی چی؟ گفت فکر میکنی برای خدا کاری داره بهم بده داداش جان اگه خدایی باشه خدا جبران کنندس وقتی خدا بهش دوقولو عنایت کرد فهمیدم چی گفت ... 🕊|🌹 @masjed_gram
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. 🕊|🌹 @masjed_gram
🔸میگفت: زهرا، باید کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابسته‌ایم💞 و روز به روز هم بیشتر میشیم. 🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه زبونتو گاز بگیر. اصلاً‌ منظورم این نبود🚫 🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو . 🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده 🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم . مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅 🔹از بر‌گشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉 🔸گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی. تقصیر خودته که خودت نبودی. بااااید بریم بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا ⁉️😔 🕊|🌹 @masjed_gram
پاییز امسال با فامیلامون رفته بودیم گردوچینی! الحمدلله تقریبا نداریم مگر یکی دو نفر که اتفاقا یکیشون اونروز اومده بود و فضا کم کم داشت میرفت به سمت و خنده با اون . آقایون وقتی دیده بودن که اون خودشو نگرفته بدشون نیومد که یه حالی هم ببرن . رفتم پیشش و کیسه گردوهامو گذاشتم کنار . گفتم چقدر جمع کردی؟ کیسه رو نشون داد و گفت : فکر کنم بشه . گفتم : من از گردوهای سمت شما نچیدم . میشه دوتا بردارم کنم . گفت بردار . برداشتم و سر حرف رو باز کردم . چند لحظه بعد یه دونه دیگه برداشتم و خوردم . گفتم چه خوشمزه است!! دوباره اجازه گرفتم و دوتا دیگه برداشتم و . « حتی یه ذره شم بهش ندادم 😜 » بازم دست بردم و یکی دیگه آوردم بیرون . بد نگام میکرد . جابجا شدم یه جوری که انگار میخوام ده‌تا دیگه بخورم گفتم : بازم میشه بردارم؟ گفت : نه ... گفتم یه دونه دیگه! گفت : همینطور یه دونه یه دونه داری تمومش میکنی!! گفتم : حالا با یه دونه دیگه که نمیفته ... گفت : چرا میفته ... گفتم : پس چرا اولش دادی؟ گفت : نمی دونستم اینقدر اشتها داری! گفتم : یعنی اگه می دونستی نمیذاشتی بردارم؟؟ گفت : نه همون اندازه که ازش گردو گرفته بودم از گردوهای خوش‌رنگ و بزرگ خودم برداشتم و ریختم تو کیسه‌اش . گفتم : حواست باشه. میخواد ذره ذره رو ازت بگیره. تا همین پریسال بودی ولی حالا بیرونه!! گفت : حالا چهارتا لاخ که اتفاقی نمیفته. گفتم : اینو خودتم نکردی. مطمئن باش هم قبول نمیکنه . 👑 قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
💠می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سر درآورد 🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی دارد. حتی با رفتنش. حتی با شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود. 🔰عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا🚕 و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه می‌آورند که چون نداری، تک پسر هستی و داری تورانمی بریم و بیرونش می‌کنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود که ما بازهم پیگیری می‌کنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم را بیرون می‌اندازند😄 🔰تا اینکه مجید رفت اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما . خالی می‌بست که می‌خواهد به برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. 🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. 🔰ما فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری🛌 می‌شود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو . حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی می‌گفت: «این فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم» وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود🚷 🔰چند روز مانده به رفتن لباس‌های را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند. بعد قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز است.»😔 🕊|🌹 @masjed_gram