#خاطرات_شهدا
🕊| پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ، بی سیم هم روی کولش . خیلی با نمک شده بود ☺️
گفتم چیه ؟ خودت رو مثل علم درست کردی ؟ میدادی یک چیزی هم پشت لباست بنویسن😒
پشت لباسش رو نشون داد " جگر شیر نداری سفر عشق مرو " ❤️
گفتم : بی خودی اصرار نکن .. بی سیم چی لازم دارم ولی تو رو نمی برم😒
هم سنت کمه ؛ هم برادرت شهید شده ..
هیچی نگفت ... از من حساب میبرد .. 👌
کمی هم میترسید، دستش رو گذاشت روی کاپوت تویوتا🚘 و گفت :
باشه .. نمیام ! ولی روز قیامت شکایتت رو به فاطمه زهرا میکنم .. ببینم میتونی جواب بدی ؟😒
توی عملیات دنبالش میگشتم .. به بچه ها گفتم کجاست ؟ گفتن نمی دونیم ! نیست 🌱
به شوخی گفتم : نگفتم بچه است ! گم میشه ! حالا باید کلی دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم😤
بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم . اکثرا با یک گلوله یا ترکش ریز شهید شده بودن😔
یکی هم بود که ترکش کل سر رو برده بود ...
برش گردوندم ...😞
پشت لباسش رو دیدم
نوشته بود:"جگر شیر نداری سفر عشق مرو" |🕊
#شهید_گمنام
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌹| پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب🌘
سر پست نشسته بود رو به قبله و مراقب اطرافش بود🔍
تو حال خودش بود نماز و ذکر و ... هی با خودش یه چیزی زمزمه می کرد📿
ساعتی گذشت🕑
نفر بعدی رفت پست رو تحویل بگیره
دیده بود با صورت افتاده زمین!😱
خیال کرد رفته سجده، هرچی صداش زد صدایی نشنید!
جلو رفت👌
دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده😢
نحوه ی شهادتش خیلی ما رو اذیت می کرد، هم تنها شهید شده بود و هم ما نفهمیده بودیم
خیلی ناراحت بودیم،😭
تا اینکه یک شب اومد به خواب یکی از بچه ها و درباره ی شهادت خودش حرف زد و گفت :
نگران من نباشید، همین که تیر خورد به پیشانی من، به زمین نرسیده افتادم توی آغوش مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) ...😭✋ |🌹
#شهید_گمنام
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطره #امر_به_معروف 🌸👇🏻🌸👇🏻🌸👇🏻
#ریحانه
🔷رفته بودم تپه نورالشهدای غرب تهران که دوتا #شهید_گمنام بالاش دفن هستن بلکه یه حال و هوایی تازه کنم🍃
🔸تو سربالایی، وقتی که پدال گاز رو تا آخر فشار میدادم یه لحظه چشمم افتاد به یه خانوم #بدحجاب با موهای بلوند بلند که از زیر شالِ شُلش ریخته بود بیرون و لبه پلههای مقبره شهدا نشسته بود. یه مرد خوش هیکل هم کنارش بود و یه دختر کوچولوی ۵-۶ ساله هم پهلوش ورجه وورجه میکرد...
《وای خدایا... اینجام ولم نمیکنی؟؟ بابا من نمیتونم امر به معروف کنم!! به چه زبونی بگم؟؟؟》😥
ماشینو بردم آخر محوطه پارک کردم
کسی نبود ... خلوت بود
سوئیچو درآوردم گذاشتم کنار و بیاختیار به روبرو خیره شدم...☹️
《خدایا چیکار کنم از دستت که اگه گیر بدی ول نمیکنی...》😩
یه نگاه انداختم بهشون ...
💭《اگه بخوان مثل پارسال کنار مقبره شهدای کوهسار #کشف_حجاب کنن و عکس بگیرن چی؟!》😰
اضطرابم بیشتر شد⚡️
بدترین چیزی بود که میتونست یادم بیاد!
《حالا اگرم قصدشون همین باشه، من چیکار میتونم بکنم؟؟》😟
دوباره سرمو چرخوندم طرفشون.
دیدم مرده دست انداخته دور گردن زنه و ...
نگاهمو جمع کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون:
-《ببین پسر... اگه خدا تو رو توی این موقعیت قرار داده پس حتما تواناییش رو توی وجودت دیده💯 پس نباید بترسی، نبایدم طفره بری》
-《خب تو میگی چی کار کنم؟؟》
- 《برو تذکر لسانی بده... یا نه، زود برو از کانال دانشگاه حجاب #وصیت_شهدا ها رو دانلود کن بده زنه بخونه》👌
نگاهشون کردم دیدم دارن بلند میشن برن.
فوری از تو کانال دانشگاه حجاب شروع کردم #وصیت_شهدا رو سرچ کردم و اونایی که تناسب با حال و زمان داشت ذخیره کردم.
دوباره نگاه کردم... دیدم مرده داره قبر #شهدا رو به زنه نشون میده و زنه با دستی که زیر چونهاش گرفته به سنگ قبرا خیره شده.
به شهدا گفتم:
-《تو رو خدا کمکم کنید》🙏
شیش هفتا عکسنوشته خوباشو دانلود کردم✅
پیاده شدم و با عجله رفتم سمتشون ...
تا بهشون برسم سوار ماشین شده بودن و داشتن روشن میکردن دور بزنن برن ...🚙
ولی با اشاره خواستم صبر کنن✋
وایساد
رفتم سمت مرده باهاش سلام و علیکی کردم و دست دادم.
بهش گفتم:《میشه این چندتا عکس رو بدید خانوم ببینن؟!》
با یه چهره تقریبا مرددی گفت: "عیبی نداره" و گوشی رو ازم گرفت.
گوشی رو گرفت سمت خانومه و خودشم خوند و زد عکس بعدی ...
💢هنوز دو سه ثانیه نشده بود که گفت:
"آقا دست شما درد نکنه! خودم امر به معروفشون کردم... در حال اصلاح شدن هستن انشالله"
و تشکر کرد و گوشی رو پس داد.
ناچار گوشی رو گرفتم و خداحافظی کردیم.
💠 وقتی رفتن، رفتم سر قبر شهدا و گفتم:
《 ممنون که تو اولین تجربم بهم کمک کردید. ممنون که قبل از من نیروی کمکی فرستاده بودید و کارم رو ساده کردید...》😊
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعــــلــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿