.
#ریحانه
#قسمت_نهم
#بهضیا_میگن_حالا_ما_حجابمون_رو_درست_کردیم_جامعه_درست_میشه؟؟
همه ی ایران مشکلش حله فقط مشکل همین دوتار موی منه؟؟😒😒
نه،حجاب رو درست کنی هیچ چیز در جامعه درست نمیشه!
توی مکزیک موج ستاره های دریایی رو میاره ساحل،ستاره های دریایی مشکل تنفسی پیدا میکنن و میمیرن! دیدن یه آقایی کنار ساحل داره راه میره، همینجوری که قدم میزنه، دونه دونه ستاره های دریایی رو بر میداره و میندازه توی آب ..
بهش میگن داری چکار میکنی؟؟
میگه دارم جونشون رو نجات میدم!😊
بهش گفتن میدونی اینجا روزانه چندهزار ستاره دریایی میمیره؟؟ حالا گیریم که تو دوتاشم برداشتی و انداختی توی آب..به قول ایرانی ها با یه گل بهار نمیشه!!
مرد یه لبخند زد،خم شد و ستاره دیگه برداشت و پرت کرد توی آب!
گفت درسته که من نمیتونم جون همه ی اینا رو نجات بدم اما الان جون این یکی رو که نجات دادم!☺️
این یکی به زندگی برگشت!
⚡️⚡️⚡️
تو #حجابت رو درست کنی مشکلات جامعه درست نمیشه!!
ولی تو به #رفاقت با #خدا که نزدیکتر میشی!!😉
تو که بیشتر محبوب وعزیز خدا میشی!!😍😍😍
⚡️⚡️⚡️
#الان_بعضیا_میگن_بابا_دلت_خوشه_رفیق_خدا_چیه_دیگه؟؟؟😏
هر چی درد سر و بدبختیه برای رفیقای خداست! شما نگاه کن هرچی ادم مومن تر میشه فشارها و سختی ها بیشتر میشه!
یارو حجاب نداره،نماز نمیخونه،مشروب میخوره،هر کاری فکرشو بکنی میکنه، خوش وخرم ،خونه داره25 خوابه ،سگ و گربه هاش هم ماشین شخصی دارن..!!😣
بعدش همش به ما میگی ایمان... رفیق خدا...بابا بیخیال...
⚡️⚡️⚡️
🌹 #دوستان_عزیز 🌹
فرض کنید یه قطره چایی یا نسکافه میخوره به عینک من و کثیف میشه،سریع تمیزش میکنم یا میگم بزار بعدا تمیزش میکنم ؟؟
معلومه..بلافاصله پاکش میکنم ..چون عینک شفافه ،زلاله، بلوریه..
چون شفافه و لک رو خوب نشون میده ..نه؟
🌹 #دوست_من! 🌹
#تو وقتی #رفیق_خدا شدی، کوچکترین لکی که روت میفته خدا دوست داره سریع پاکت کنه!
حالا فرض کنید یه لیوان چایی بریزه روی موکتی که ده ساله شسته نشده، آیا سریع برش میدارید که بشورید؟؟
نه..میگید بیخیال... معلوم نیست که!!
هر چی #شئ_تمیزتر باشه اقدام ما برای تمیز کردنش #زودتره و برعکس..
اگه تو رفیق خدا شدی اتفاقا همین موقع هستش که تا یه لکه روت بیفته خدا پاکت میکنه !
چون #شفاف و #زلال میشی!
چون #خدا میگه #تو_حیفی... تو #پاک و #زلال هستی...
#ادامه_دارد...
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_نهم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند اومده بود...
🌷 صمد که صدام را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق.
صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگام می کرد
💓 تصویرِ اون نگاه و اون چهره مهربون تپش قلبم را بیشتر کرد....
اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدن و پا می کوبیدن. بعد هم پایین اومدن و رفتن توی اون یکی اتاق که مردها نشسته بودن.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردن.💍
🌺 فردای اون روز مادرِ صمد به خونمون اومد و ما رو برای ناهار دعوت کرد. مادرم منو صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خونه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋
💥 برای اولین بار جوابِ سلامش رو دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار...
🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گرده. می خواستم تا پیدام نکرده، یک جوری گم و گور بشم.
❇️ بین راه داییم رو دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم برم خونه.»
دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسونمت.»
🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود.
🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد.
🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑
ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.»
🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهام می ایستادم و با زن برادرهام صحبت می کردم. 🚫
آه از نهادِ صمد درآمده بود...
🕌 بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند رو قربانی کردن و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که اون حوالی بودن تقسیم کردن.
قسمتی را هم برداشتن برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتن.🍜
🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒
🔸 چند بار صدام کرد برم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدن، رفتن به کمکش.
💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. اون که از من فرار می کنه. این ها را برای اون چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست داره.»
⭕️ تا عصر یک بار هم خودم رو نزدیکِ صمد آفتابی نکردم.
🔹 بعد از اون، صمد کمتر به مرخصی میومد. مادرش می گفت: «مرخصی هاش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خونه ما می زد.
🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما میومد. هر بار هم چیزی هدیه میاورد.
یک بار یک جفت گوشواره طلا برام آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵
⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد.
پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکنه. مواظبش باش. ساعتِ گرون قیمتیه. اصلِ ژاپنه.»
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فرقه_ضاله_یمانی
#قسمت_نهم
❌آموزشهای نظامی پیروان یمانی❌
گاطعی آموزش نظامی را برای پیروان فرقه خود لازم دانسته است، شاخه نظامی فرقه یمانی عناصر خود را در باغهای العماره و مناطق الفاس و التیره با انواع سلاحها اهدائی آموزش داده است. یکی از مراکز آموزش آنها در سالیان گذشته در منطقه صفوان در مزرعه «صابر زائر شمال آلبورحمه» و نیز منطقه «الهویر قرنه» قرار داشته است. یکی از آموزشهای شاخه نظامی آموزش سر بریدن بوده که از اقدامات نظامی این شاخه حذف عناصر جداشده مانند حیدر المنشداوی بوده است.
#ادامه_دارد ...
📚منابع:
1⃣ روایت از سفینه البحار به نقل از حسینی دشتی، سید مصطفی، معارف و معاریف، ۱۳۷۶، ج 10، ص 617.
2⃣ غیبه نعمانی، ص 163؛ بحارالانوار، ج 52، ص 75
3⃣حیدری آل کثیری، محسن؛ حیدری چراتی، حجت، بررسی جریان جدید مدّعی یمانی (احمدالحسن)، مجله انتظار شماره 34، بهار 1390.
4⃣ علیاکبر مهدی پور، بررسی چند حدیث شبههناک، فصلنامه انتظار، شماره 14.
5⃣حیدری آل کثیری، محسن، بررسی جریان جدید مدّعی یمانی (احمدالحسن)، مجله انتظار شماره 34، بهار 1390.
6⃣منتخب الانوار تألیف السید علی بن عبدالکریم بن عبدالحمید النیلی النجفی، صفحه 343.
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@masjed_gram
🌺
🍃🌺
🌺🍃🌺
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_نهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده،وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد :
ــ سلام خاله،خوش اومدی
ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی
سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید:
ــ چیزی شده خاله؟؟
ــ نه قربونت برم
به سمت مادرش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت:
ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان بیدارم نکن توروخدا
ــ صبر کن سمانه
ــ بله مامان
ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟
ــ آره
ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری
ــ خب
ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا... خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز
سمانه با اعتراض گفت:
ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟
ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی
ــ چشم
ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی
سمانه کلافه پوفی کردو گفت:
ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟
ــ برو
سمانه بوسه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود.
و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش گرم خواب شدند
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
--------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram