#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
پنجمین روز شهادت پدرم یڪی اومد در خونہ .
یڪ آقای #روشن_دلی بود .
گفتیم : «بفرمایید»
مرد نابینا گفت : «عباس شهید شده؟» 😔
گفتیم : «بله»
گفت : «من ڪسی را ندارم ، من یڪ هفتهای هست ڪه #حمام نرفتم ، این شهید من را هر هفتہ روزهای #جمعه ڪول میڪرد و بہ حمام میبرد و لباسهام را میشست و بدون چشم داشت میرفت »
#شهید_عباس_بابایی
🕊|🌹 @masjed_gram
#ولادت_حضرت_فاطمهالزهرا(س)
💛|بـزمـی بـه حریـم ڪـبریا برپـا شـد
💕|ڪـوثـر زخدا به مصطفی اعطا شد
💛|یڪ قطره زآب ڪوثر افتاده به خاڪ
💕|صـد شـاخه گُل محـمدی پیـدا شد
#ولادت_باسعادت_حضرت_زهرا(س)
#و_روزمادر_برشماعاشقان_مبارک😍
#ویژه_پروفایل
🎉💚| @masjed_gram
1_7870652.mp3
5.16M
❣ #سه_شنبه_هاے_جمڪرانی
همہ هسٺ
آرزویـم
ڪہ ببینـم از تـو
رویـی 😍
دعاے #توسل امشب فراموش نشود❤️
#اللہـم_عجـل_لولیڪ_الفـرجــ
🎤 #حاجمهدیمیرداماد
•🎙• @masjed_gram
1_51867375.mp3
3.96M
🌸 #میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا (س)
💐به جلال و عزت خدا قسم
💐نگاهت داره خدایی می کنه
#سرود 👏🏻
#پیشنهاد_دانلود 👌🏻
#سید_رضا_نریمانی 🎤
🎉💚| @masjed_gram
#ریحانه
🔆 #چراغ_راه_هدایت
💫خود قرآن نور است و یک سوره داریم به نام نور ، در سوره نور یک آیه وجود دارد به نام آیه نور، خداوند در آنجا میفرماید:
«اللَّه نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَوهٍ»
در روایات کمشکات یعنی: "زهرا سلام الله علیها"😍
✳️خیلی عجیب است برای تمام اهلبیت حتی آقا رسول الله لفظ نور استفاده شده اما برای حضرت زهرا"سلام الله علیها" لفظ #چراغ استفاده شده است.
اصلا زهرا یعنی درخشنده.
میگوید؛ در آن چراغ دو مصباح است (مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ) که در روایت داریم مراد حسنین "علیهمالسلام" هستند.
🔅مصباح آن فانوسی است که باعث میشود نور خوب پخش شود✨
میگوید؛ از زهرا دو مصباح به وجود میآید، یعنی واسطه خلقت؛ حضرت زهرا"سلام الله علیها" بوده ... و این شأن عجیب و غریبی دارد که درک نمیشود !
💚معصوم فرموده: او مثل یک کوهسار است که ما چشمهها از او جاری شدهایم، میگوید ما حجت خدا بر مردم هستیم و او حجت خدا بر ما است .
" #استاد_رائفیپور"
💠 #ولادت_باسعادت_حضرت_زهرا
#سلام_الله_علیها_و_روز_مادر_مبارک_باد🌸🍃
قرارگــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های ز
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_دهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
صغری با صدای بلند و متعجب گفت:
ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟
سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید:
ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه
کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد و گفت:
ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟
ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟
صغری عصبی به طرفش رفت و گفت:
ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید بکنی اینه
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه
از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود.
سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛
ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟
ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره
ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش واجبه
بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست.
ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته
کمیل در همان حال زمزمه کرد:
ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه
سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛
ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت کنم
ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید
ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری
کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛
ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو
کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر.
مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی.
اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد:
ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟
صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید:
ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم
ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره.
الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش. بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده،
باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
----------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_دهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد از
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_یازدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که...
پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید!
ــ بله ،ممنون میشم
تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند ، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید ،سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد:
ــ جانم مامان
ــ کجایی
ــ دانشگام
ــ هوا تاریک شد کی میای
ــ الان میام دیگه
ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه
ــ چه خوب،چشم اومدم
گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد
ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم
پسر جوان سریع پاکت را طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد که دوباره گوشیش زنگ خورد،سریع گوشی را از کیف دراوردکه با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،دکمه اتصال را لمس کرد و گفت:
ــ الو
ــ سلام
ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟ـ
ــ باید چیزی شده باشه؟
ــ نه آخه زنگ زدید ،نگران شدم گفتم شاید چیزی شده
ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟
سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟"
ــ دانشگاه
ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه
ــ نه ممنون خودم میرم
ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ
سمانه فقط توانست خداحافظی بگوید،کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد ،و تنها به دنبال او نیامده بود ، همیشه وقتی صغری بود به دنبال آن ها می آمد ولی امروز که صغری کلاس ندارد،یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد.
بیخیال شانه ای بالا انداخت و به طرف دانشگاه رفت ،که ماشین مشکی کمیل را دید،آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست ولی الان دیگر دور از ادب بود که بر صندلی عقب بشیند مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟
ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید
ــ علیک السلام،نه چه زحمتی
سمانه دیگر حرفی نزد ،و منتظر ماند تا سامان سراغ صغری را بگیرید اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد،پس می دانست صغری کلاس ندارد،
سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه"
با صدای کمیل به خودش آمد؛
ــ بله چیزی گفتید؟
ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟
ــ نه نه فقط کمی خستم
ــ خب بهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه
ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟
کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ معذرت میخوام دست خودم نیست،آخه چطور بگم ،تا الان زنگ نزدید برای همین گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده
ــ آره قراره اتفاقی بیفته
و نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد :
ــ اما نه برای آدمای اطرافمون
سمانه با صدای لرزانی پرسید:
ــ پس برای کی؟
ــ برای ما
ــ ما؟؟
ــ من و شما
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
------------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
روی #حجاب و برخورد با نامحرم بسیار حساس بود☝️و تا حد ضرورت ترجیح می داد با نامحرم هم کلام نشود.❌
نماز جماعتش ترک نمی شد🍃 و با توجه به اینکه بچه کوچک داشتیم، تصمیم گرفت در زمان هایی که برای بچه ها و من رفتن به مسجد مشقت زیاد دارد، نماز را در خانه و جماعت بخواند و این رسم خانوادگی ما برای همیشه شد به نحوی که در مهمانی های خانوادگی صف نماز جماعت ما برقرار است.☺️☺️😍
روی عزت نفس خیلی کار می کرد و هرگز کاری را به غیر از رضای خدا انجام نمی داد.❤️
حاج محمود روی بیت المال حساس بود👌
حتی زمانی که از سوریه با من تماس می گرفت📱 سعی می کرد کم تر از دو دقیقه صحبتش را تمام کند و می گفت همین احوال پرسی کافی است😊.
یک سانتی متر هم برای کار شخصی از وسیله سپاه استفاده نکرد👌و حتی زمانی که ماشین کارش دستش بود، بعد از انجام کار محوله، ماشین را کنار درب منزل پارک می کرد و بقیه راه را با موتور می رفت🚶و می گفت باید روی بیت المال حساس بود.☝️
#شهید_مدافع_حرم_محمود_شفیعی
🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه
📌با نگاهتون مادرای #چادری رو سرزنش نکنید❗️
●شما چه میدونید بعضی مادرا بابت #بدحجابی دخترشون چی میکشن ...😓
☝️شاید اگه اون #مادر حاضر شده با این تیپ #بدحجاب دخترش باهاش همقدم بشه، واسه اینه که کسی #مزاحم دخترش نشه ...
🚫پس، با نگاهتون سرزنشش نکنید، شاید داره از درون میسوزه ...🔥💔
👇دخترخانوما؛
سعی کنید #زینت مادراتون باشید💚
#پویش_حجاب_فاطمے
قرارگــــاهفرهــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
💠 دوستان توبه کردن توفیق میخواد
😇 چون خدا تا ازش بخوای ک ببخشدت ، سریع میبخشه
🔅 پس همه کس توفیق توبه کردن و معذرت خواهی از خدارو پیدا نمیکنه
😍 ولی از اونجایی ک خدا خیییییییلی مهربونه
🌐 جهان رو طوری طراحی کرده ک حتی اگه توبه هم نکنی گناهات کم بشه
حتما میپرسین چطوری آخه⁉️
🌺🌼🌺🌼🌺
🌴سوره انعام آیه ۱۶۰ 🌴
🕋 مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ
📣 ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﻜﻰ ﺑﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩ، ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻥ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺭﺩ،
🌺 ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﺎﺭ ﺑﺪﻯ ﺍﻧﺠﺎم ﺩﻫﺪ، ﺟﺰ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ، ﻛﻴﻔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻳﺪ ﻭ ﺳﺘﻤﻰ ﺑﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.
🌐💠⚜⚜💠🌐
✴️ اول اینکه ما اختیار داریم توی انجام کار خوب یا بد
😞 وقتی یه کار بد انجام میدیم یه امتیاز منفی برامون ثبت میشه
😍 وقتی کار خوب میکنیم ده تا امتیاز مثبت
😇 یعنی خدای بهانه جوی ما ضریب کارهای خوب رو ۱۰ برابر قرار داده
🌺🌺 و جالبتر اینکه به همینم بسنده نمیکنه
با هم ببینیم :
🌺🌼🌺🌼🌺
🌴 سوره هود آیه ۱۱۴ 🌴
🕋 وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِّنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَٰلِكَ ذِكْرَىٰ لِلذَّاكِرِينَ
📣 ﺩﺭ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺭﻭﺯ، ﻭ ﺍﻭﺍﻳﻞ ﺷﺐ، ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﺩﺍﺭ
🛁 ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﺣﺴﻨﺎﺕ، ﺳﻴﺌﺎﺕ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﻣﻰ ﺑﺮﻧﺪ
🔔 ﺍﻳﻦ ﺗﺬﻛﺮﻯ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﺗﺬﻛﺮﻧﺪ!
🌐💠⚜⚜💠🌐
🔰 یعنی کارهای خوب ویژگی ک دارن اینه ک کارهای بد رو از بین میبرن
⚠️ و از اونجایی ک ضریب کار خوب ۱۰ هست
😃 پس با هر کار خوب ده تا از کارهای بدمون پاک میشه..
😇 چقدر یه نفر میتونه مهربون باشه آخه
😍 ک اینجوری حساب کتاب کنه با بنده هاش
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_یازدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم ک
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_دوازدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و ماشین را کنار جاده نگه داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن،و اینو هم گفتن که بیام دنبالتون تا با شما صحبت کنم.
سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت:
ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم.
ــ آقا کمیل من الان واقعین گیج شدم،متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی منتظرن؟من باید چه جوابی بدم ؟
ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده
سمانه با تعجب سرش را به طرف کمیل سوق داد و شوکه به او خیره شد!!
کمیل نگاهی به سمانه انداخت و با دیدن چهره ی متعجب او ،دستانش را دور فرمون مشت کرد.
ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد،مادرم و صغری مدتی هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما ، الان هم که خواستگاری پسر آقای محبی پیش کشیده شد اصرارشون بیشتر شده،و من از این فشاری که چند روز روی من هست اذیتم .
کمیل نگاهی به سمانه که سربه زیر که مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه داد:
ــ ولی من نمیتونم ، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به میدون جنگ تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم از عقایدم دست بکشم .
لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
ــ اما شما بتونید از این حجاب و عقایدتون بگذرید ،میشه در مورد ازدواج فکر کرد.
تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد در باز شد و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد و به دنبال سمانه دوید اما سمانه سریع دستی برای تاکسی تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت و توجه ای به صدا زدن های کمیل نکرد،ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید و سمانه را صدا زد، اما هر لحظه ماشین از او دور می شود.
سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد،کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و فریاد زد:
ــ لعنتی،لعنتی
بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد.
راه باز شد ،پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد ،ماشینی که سمانه سوار شده بود را گم کرده بود و همین موضوع نگرانش کرده بود.
این وقت شب، یک دختر تنها سوار ماشین شخصی شود که راننده اش جوان باشد خیلی خطرناک بود و،فکر کردن به اینکه الان سمانه دقیقا در این شرایط است ،خشم کل وجودش را فرا گرفت
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
--------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_دوازدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟ کمیل کلاف
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_سیزدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.
با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت.
نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد.
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه عصبی به سمت او چرخید:
ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم
عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ حواستون هست داری چیکار میکنید
سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت:
ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟
اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟
فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟
نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود.
با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت:
ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،الان فقط برای من یه آدم ...
سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛
ــ یه آدم چی؟
ــ یه آدم بی غیرت
سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
🌹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
هر كه نعمت خداوند عزّ وجلّ را فقط در خوراك يا نوشيدنى يا پوشاك ببيند، بى گمان عملش كوتاه و عذابش نزديك باشد
مَن لَم يَرَ للّهِ عَزَّ و جلَّ علَيهِ نِعمَةً إلاّ في مَطعَمٍ أو مَشرَبٍ أو مَلبَسٍ ، فقد قَصُرَ عَملُهُ و دنا عَذابُهُ
📚ميزان الحكمه ج12 ص288
🌺
🍃🌺 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
💠نحوه ی شهادت
🔰 #عملیات این طور شروع شد که ما باید از چند کیلومتر آب🌊 عبور میکردیم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزیره میشدیم، میجنگیدیم💥 عبور میکردیم و میرفتیم طرف #نشوه و طرف هدفهایی🎯 که مشخص شده بود.
🔰بیشتر این نیروها را باید در شب🌙 اول وارد #جزیره میکردیم تا بروند برای پاکسازی. بخشی از این نیرو باید با قایق🚤 میآمد و بخشی دیگر در روزی که شبش #عملیات میشد و بخشی هم اول تاریکی شب🌚 که این بخش آخر باید با هلیکوپترها🚁 هلیبرد میشدند.
🔰آن پل باید گرفته میشد تا #عراقیها نتوانند وارد جزیره بشوند🚷 #حمید سریع به هدف هایش رسید✌️ و از آنجا مدام گزارش میداد. ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم📞 گفت #پل_شیتات دستش است. گفت: «اگر میخواهید #نیرو بیاورید مشکلی نیست. بردارید بیاورید.»
🔰با حمید تماس گرفتم📞 گفتم آماده باشد برای #هدفهای بعدی. خبر رسید #طلایه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آنجا پیش برود. حالا ما باید توقف میکردیم⛔️ تا وضع #جبهه سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه ها.
🔰مجبور شدیم برویم #پشت طلایه، نزدیک آن پلهایی که عراقیها طلایه را از آنجا پشتیبانی👥 تدارکاتی میکردند. بیشتر قوای #عراق آن طرف پل بود. ما ماندیم و جزایر و فردا صبح☀️، که جنگ #اصلی توی جزیره ها شروع شد.
🔰روز اول پاتک آنها شکست خورد✌️ دنیای آتش🔥 روی #جزیره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها👤 جزیره منتهی میشد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش #باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده چه سواره، از آنجا میگذشت هدف تیر مستقیم💥 تانک قرار میگرفت.
🔰نزدیک صبح🌥 هنوز مشغول درگیری بودیم که خبر رسید عراق رفته #پل_حمید را پشت سر گذاشته، دارد می آید توی جزیره. #مهدی سریع یکی از مسئولان لشکر را (شهید مرتضی یاغچیان🌷 معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پیش #حمید. که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، #شهید_شده🕊
#شهید_حمید_باکری
🕊|🌹 @masjed_gram