eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_52 #ماهورآ لبخند روی لبش تلخ شد با نارا
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 اخرشب فاطمه خانم برام پیام داد که فردا صبح زود اماده باشم امیرحیدر میاد دنبالم بریم آزمایشگاه بدای آزمایش خون هرچند راضی نبودم و دوست داشتم هرچه زودتر برم با مریم حرف بزنم چون مازیاد بداخلاق شده بود و ناراحتیش به جا بود من خواهر بزرگتر بودم نباید فراموش میکردم کارشو ولی مجبور بودم قبول کنم و حرف زدن با مریم رو بذارم برای روزهای بعد گوشیمو تنظیم کرده بودم برای وقت اذان صبح که دیگه بعدش نخوابم چشمام میسوخت چون شب قبل دیر خوابیده بودم بلند شدم وضو گرفتم و رفتم پشت پرده دو رکعت نمازمو که خوندم دلم نیومد از سجاده ام دل بکنم همونجا دراز کشیدم و تسبیحمو گرفتم توی دستم شروع کردم به صلوات فرستادن چند دقیقه ای گذشت با صدای لرزش گوشیم دستمو دراز کردم سمت میز خیاطی برش داشتم حتما از طرف امیرحیدر بود دیگه پیامو باز کردم نوشته بود "مبارکت باشه عروس قصه غیاث بیکار نمیمونه" ضربان قلبم بالا رفت میدونستم بیکار نمیمونه ولی من توکلم به خدا بود و حضرت زهرا نباید خودمو میباختم _ماهورا بیداری؟ نیم خیز شدم _اره مامان نمازمو خوندم _قبول باشه مادر کم کم اماده شو باید بری ازمایشگاه چشمی گفتم و سجاده ام رو جمع کردم بلند شدم رفتم تو اتاق مارال که دراز به دراز افتاده بود کف اتاق و خوابه خواب بود خنده ام گرفته بود از تصور اینکه امیرحسین تو این حالت ببینتش حتما فرار میکرد مانتوی مشکی رنگ و شلوار جین آبی برداشتم پشت حائلی که درست کرده بودیم برای عوض کردن لباسامون؛ پوشیدم و برگشتم جلوی آینه مرطوب کننده زدن به دستام و برق لب صورتی هم کشیدم روی لبهام و شال آبی رنگی برداشتم و پوشیدم بسم الله گفتم و چادرمو ردی سرم تنظیم کردم مارال تکون خورد و دوباره خوابید بدون سر و صدا رفتم بیرون بابا و مازیار هنوز خواب بودن مامان زرین هم داشت میرفت سمت در حیاط حتما امیرحیدر رسیده بود کفشامو پوشیدم پشت سرش رفتم بیرون صداشون میومد _صبح بخیر عزیزدلم ماهورا داره میاد اماده است مادر مامان کی وقت کرد انقدر صمیمی باشه نمیدونم چه جاذبه ای داشت که همه رو سمت خودش میکشید _سلام با صدای من سرشو اوورد بالا چشمای قرمزش نشون از بیخوابی دیشبش بود _سلام صبح بخیر لبخند زدم جوابی ندادم مامان با عجله گفت _برید مادر میترسم دیر برسید برید خدا بهمراهتون از مامان خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم عطر گل نرگس تمام فضای ماشینو پر کرده بود برگشتم سمت صندلی عقب دسته گل نرگس رو که دیدم فهمیدم بو از کجا میاد _قابلی نداره فهمید دارم گلهارو نگاه میکنم لبخند زدم و جواب دادم _صاحبش قابل داره ابروهاشو برد بالا و سکوت کرد تیپش همیشه ساده بود و مرتب شلوار پارچه ای خاکستری پوشیده بود پیراهن مردونه ای آستین دار آبی آسمونی که ناخوداگاه با من ست شده بود موهاشم همیشه مرتب شده رو به بالا بود با ته ریش زیبایی که پوست سفید و چشمهای مشکیش میومد _وقت زیاده حاج خانم خجالت کشیدم سه ساعته زل زدم بهش و کوتاه هم نمیومدم تمام اجزا صورتشو آنالیز کرده بودم خندید و گفت _میدونستی خجالت کشیدن چقدر یه خانم رو جذاب میکنه؟ آخ اگه میفهمید من چقدر خجالت نکشیدم و کارهایی کردم که هیچوقت باورم نمیشه ماهورا سعادت اون کارا رو کرده باشه؛ حتما سکته میزد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ایتاتون این شکلی میشه🍃🙆🏼‍♀
😍💍
🙎🏻‍♀🍥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_53 #ماهورآ اخرشب فاطمه خانم برام پیام د
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 جلوی در ازمایشگاه که رسیدیم بسم الله گفت و رفت داخل منم پشت سرش رفتم روی صندلی های کنار پذیرش نشستم تا نوبتمون بشه چند دقیقه بعد اومد صندلی بغل دستیم نشست فیش نوبت رو نشون دادم و گفت _شماره ۱۸ هستن کسایی که زودتر از ما اومدنا لبخندی زدم و گفتم _کم حوصله این؟ نگاهشو سوق داد سمت کفشم _نه معمولا حوصله ی انجام کارهای واجب رو دارم شغلم ایجاب میکنه با حوصله باشم نگاهم رفت سمت دختر پسر جوونی که مشخص بود سن کمی داشت خوشحال و ذوق زده تو بغل همدیگه وول میخوردن و پچ پچ میکردن _جذابیتشون چیه؟ برگشتم سمتش _جذابیت اون زوج چیه که نگاه شما رو دنبال خودش کشونده ولی امیرحیدر نتونسته؟ شوکه خندیدم _یعنی چی؟ _واضحه دوست دارم تک تک ثانیه نگاه شما به من باشه گوشه ی شالمو درست کردم _یعنی چی آقا امیرحیدر؟ یعنی شما نگاه از من برنمیدارید؟ تکیه زد به صندلی چشماشو نیم بند کرد و زمزمه کرد _"گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟ انقدر محو که یک دم مژه بر هم نزنی مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدن است" محو تماشای صورت زیباش بودم الانکه محرم بودیم چرا حیا میکردم از نگاه کردن به صورت مهربون و دلنشین مَردم، من تا قیام قیامت قامت بسته بودم به ستون زندگی امیر حیدر شدن؛ باید تک تک لحظه های بودنش، دیدنش، احساس کردنش استفاده میکردم تا یه وقت حسرت لمس نکردنش به دلم نمونه _غرق شدی خانوم؟ _منم بپرسم گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟ خندید جوری که سفیدی دندونهاش به نمایش گذاشته میشد _نه خانوم متلفت شدیم پیج آزمایشگاه شماره ی ۱۵ رو اعلام کرد همون زوج بلند شدن و رفتن _خب الحمدلله جذابیت رو به رو رفع شد _بدجنس نشین جدی شد رو کرد سمتم کمر راست کرد و گفت _نشین و برنمیدارید کم حوصله این نداریم خانوم، من یک نفرم پس یک نفر خطاب میشم شیرینی کلامش ذوقی میشد که ریشه میدواند زیر پوستم _شما یک نفرین و همه این چشماش برق زیبایی زد خیلی زود سرشو انداخت پایین _من یک نفرم و مقابل شما هیچم پیج آزمایشگاه اعلام کرد "شماره ی هجده" هردوهمزمان بلند شدیم و رفتیم سمت اتاقی که خون میگرفتن خانم تخس اخلاقی نشسته بود با دیدنمون گفت _خانم بشینه اول با استرس رفتم جلو آستین لباسمو آروم آروم زدم بالا امیرحیدر پشت با من سرگرم دیدن لوله های آزمایش بود سرنگ رو تو هوا گرفت و تکون داد تا هوا ازش خارج بشه پنبه آغشه به الکل رو روی دستم کشیدو نوچی کرد _رگت پیدا نمیشه دستتو مشت کن استرسم بیشتر شد چند بار مشتمو باز و بسته کردم دوباره با پنبه الکی فشار داد بالاخره موفق شد سوزن رو گرفت روی پوست دستم و فشار داد لحظه اخر چشمامو بستم و آخ ریزی از دهانم خارج شد امیرحیدر با شتاب برگشت سمتم _چیشد؟ بانداژ رو از دور دستم باز کرد _بلند شو آقا بشینه سختم بود به این زودی بلند شم چشمام سیاهی میرفت _بلند شو خانم خیلیا تو نوبتن سعی کردم بلند شم امیرحیدر چندبار اومد نزدیک ولی جا نداشت تا کمکم کنه دوباره برگشت به زور خودمو جمع و جور کردم و رفتم پشت سر اون خانم دست به دیوار ایستادم _خوبی؟ سرمو تکون دادم _آقا بیا بشین _چشم خانم صبر کنید خانمم ضعف داره بخوره زمین کی پاسخگوعه خانمه غرغر کرد لبخندی به روش زدم _برو خوبم چیزیم نیست چشمهاش نگران بود ولی رفت سمت صندلی و تند آستینشو زد بالا خیلی زود رگش پیدا شد و ازش خون گرفت به روی خودش نیاوورد که ممکنه ضعف کرده باشه فورا بلند شد اومد سمتم بدون معطلی دستمو گرفت رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜