ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_54 #ماهورآ جلوی در ازمایشگاه که رسیدیم
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_55
#ماهورآ
یه دستم توی دستش بود و دست دیگرش پشت کمرم تا حالا به نزدیکی کنارم نبود و احساسی داشتم شیرین تر از خامه ی عسلی
ضعف و سیاهی چشم رو پس زدم و مزه مزه کردم کردم گرمای کف دستهای سفیدش رو تا رسیدیم به صندلی بیرون از ازمایشگاه و زیر درختهای بید مجنون که برگ ریزون کرده بودن و صدای خش خش زیبایی به گوش میرسید زیر قدمهای محکم امیرحیدر
دوید سمت دکه ی اونور خیابون ولی هربار نگاهش سمت من بود با اشتیاق راه رفتنش رو تمام میکردم که پاهای کشیده و شلوار لی پوشیده ای رو به روم چند ثانیه متوقف شد
در دل التماس کردم تا زودتر بره تا من محبوبم رو بیشتر تماشا کنم ولی صدای بم و خش دار غیاث کوفتم کرد هرچی شیرینی بود
_سایه به سایه دنبالم ماهی
امیرحیدر اومد بیرون نگاهش به چپ و راست خیابون بود و پلاستیک به دست داشت میومد
به التماس افتادم
_برو جون مادرت غیاث
پا به زمین کوبید و بدون جلب توجه رد شد عین سایه ای که اومده بود دلمو یخ کوب کنه و بره
امیرحیدر با نگرانی آبمیوه ای رو به سمتم گرفت و گفت
_بخور حالت بدتر نشه
دستام نیلرزید ولی زیر نگاه کنجکاوش مجالی برای فرار نداشتم
نشست کنارم ابمیوه رو باز کرد گرفت سمت لبهام
_بخور خانم از حال میری
نمیدونست درد من ضعف نیست و ضعف من از خون گرفتن نیست درد من دیدن غیاث تو ثانیه به ثانیه ی زندگیم و بود و ترس حضورش دستامو میلرزوند
نی ابمیوه رو گرفت روی لبهام و اولین هورتی که کشیدم حالم کمی بهتر شد تا ته ابمیوه رو خوردم و چشمامو باز کردم چشمهای شیطون امیرحیدر رو دیدم
_خوبه نمیخواستی خانوم
خندیدم با عصبانیت ساختگی جواب دادم
_ناراضی بودین؟
دست گذاشت روی چشمهاش و گفت
_نوکریم
_نوکری ال الله ان شالله
ذوق زده شد بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم خوشحال شدبلند شد
_نتیجه رو فردا باید بگیرم کاری نداریم اینجا
من هم بلند شدم چادرمو مرتب کردم پشت سرش رفتم سوار ماشین شدم
_شمارو میرسونم میرم پایگاه بعد از ناهار میاپ دنبالتون بریم خرید حلقه ها باقی خریدها رو با فاطمه انجام بده من دیگه وقت مرخصی ساعتیم پره
من بیشتر از امیرحیدر و دیگران عجله داشتم برای فرار از غیاث
جلوی پایگاه که رسیدیم گفتم
_من اینجا پیاده میشم یه سر برم خیاط خونه کار دارم
ابروهاشو بالا داد
_گفتین استعفا دادین؟
_اره نمیرم ولی با یکی از بچها کار دارم
_خوشبین نیستم به اون خیاط خونه به دلم نمیشینه
لبخند زدم و پیاده شدم
_کارم یه ربع طول میکشه نگران نباشید
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خیاط خونه ولی همچنان نگاه سنگینش رو پشت سرم احساس میکردم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜