eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه محققان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 👨‍🦲 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات این روش اول خودشون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادند و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردند📰 ☘️ 🌴 🌱 🍀 🌴 ☘️ 🌱 🍀 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10006189 ضمنا برای کسایی که تا دوازدهم بهمن پیامک ارسال کنند یک سوپرایز بسیار بسیاااار ویژه داریم 🙈😳😇
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_58 #ماهورآ سرمو چرخوندم سمت پایگاه و با
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 _مامان من ناهار نمیخوام برای من نکشید نماز بخونم اقا امیر حیدر میاد دنبالم بریم حلقه ها رو بخریم _به به مبارکه آجی ماهورا بسلامتی رفتم پشت پرده تا نماز بخونم و جواب امیرحسین رو ندادم مامان پرسید _چرا ناهار نخوری مادر پس میوفتی که قامت بسته بودم دیگه نمیتونستم جوابی بدم مارال به جام گفت _خب مامان حتما میرن رستوران دیگه بعد هم با حسرت ساختگی ادامه داد _یکی نیست مارو ببره بیرون دیگه توجه نکردم به حرفاشون و تمرکز کردم روی نمازم، کمی تند تر از همیشه خوندم و بعد از نماز صلواتی فرستادم و تند تند سجاده رو جمع کردم رفتم بیرون چادرمو نپوشیده بودم که گوشیم زنگ خورد دیگه شماره ی رندش برام اشنا بود جواب ندادم چادرمو پوشیدم بعد از خداحافظی رفتم بیرون امیرحیدر از ماشین پیاده شده بود و تکیه زد بود در ماشینش نگاهش به در خونه بود با لبهایی که خنده ازش میبارید راحتتر از چند ساعت پیش سلام کردم _سلام ببخشید منتظر موندی پکر بنظر میرسید خشک جواب سلامم رو داد ته دلم خالی شد نکنه اتفاقی افتاده باشه نشستیم توی ماشین در حینی که کمربندم رو میبستم پرسیدم _اتفاقی افتاده؟ سعی کرد بخنده ولی موفق نبود _چه اتفاقی مثلا؟ نگفت نه، نگفت نه تا دروغ نگفته باشه فقط پرسید تا برسه به جواب سوالم _پکر بنظر میرسید فرمون رو چرخوند دستشو برد سمت پخش ماشین کمی صداشو برد بالاتر _یکم ذهنم درگیر شده نگران شدم _به چی؟ عینک آفتابیشو کشوند روی چشماش این یعنی فرار از اینکه من حالاتش رو بفهمم _میشه نپرسید؟ _چرا نباید بپرسم؟ _چون باعث ناراحتیتون میشه حالا دیگه مطمین شدم به من مربوط میشه دیگه مطمئن شدم غیاث یا شبنم و شراره خرابکاری کردن آب دهانمو پشت سرهم قورت دادم و تلخیشو به جون خریدم _باعث ناراحتیم باشه بهتر از اینه که شمارو با این قیافه ببینم اخمی کرد و کلافه نگاه ازم گرفت _قضیه ای اون روز تو اتاق مازیار به من گفتین به گوش مادرم هم رسیده؟ چیزی گفتین شما؟ کمی فکر کردم و با گیجی و استرس پرسیدم _کدوم .. موضوع؟ شنیدم که زیر لب استغفار کرد _همینکه گفتین شما .. د خت ... دختر ... فهمیدم چیو میگفت، دروغی که سرهم کرده بودم تا دست به سرش کنم دروغی میخواستم باعث دوری امیرحیدر بشه ولی نزدیکتر شد استخاره اش خوب اومده بود ولی باعث شرمندگی من شد سرمو انداختم پایین _نه من چیزی نگفتم _پس از کجا شک کرده و یه لنگه پا میگن آزمایش ... یازهرا چه آزمایشی؟ اینکه من باید ثابت میکردم دخترم ؟ تاوان دروغی رو باید پس میدادم که نسنجیده به زبون آووردم ولی اونا نمیدونستن که چجوری چنین درخواستی کردن؟ _اینکه من شنیدم از شما و پذیرفتم، دلیل نمیشه اونا هم بپذیرند هرچند نظر خودم و توسلم به حضرت زهرا برام با اهمیت تره ولی مادرمه چجوری قانعش کنم که نیاز به چنین برنامه هایی نیست ته دلم داشتن رخت میشستن رخت میشستن رخت میشستن انقدر تلخ شد که زد به گلوم و اسید معده ام اومد بالا سرعت ماشین که کم شد درو باز کردم فهمید میخوام بالا بیارم زد روی ترمز و ماشین با صدای بدی متوقف شد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.‌..✨ ...✨ و ✨ ️ °•°💜 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 💜°•°
🍍💞
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_59 #ماهورآ _مامان من ناهار نمیخوام برای
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 کف دستمو گذاشتم روی زمین آسفالت و از ته دل عوق زدم بجز زردآب تلخ چیزی از گلوم خراج نمیشد امیرحیدر کنارم زانو زد نشست و آروم آروم صدام میزد _ماهورا .. خانوم .. چیشدی تو آخه لبهام آویزون بود چهره ام نگران _چچچ ... چرا ما....مامانت اییینو گفته؟ ژولیده و بهم ریخته نشست کف آسفالت بمیرم برای مظلومیتش _نمیدونم بخدا نمیدونم فقط اخلاقش هزار درجه تغییر کرده میگه ماهورا رو نمیخوایم تیکه ی ما نیست گوشه ی چادرمو کشیدم دور لبم _راست میگن از اول هم معلوم بود ماهورا تیکه ی خانواده ی شما نیست سرشو با رعایت فاصله خم کرد طرف چشمام _امیرحیدر خواسته و شده از این به بعدشم میخواد و میشه قطره های درشت اشک از تمام صورتم میغلطید و می افتاد کف جاده ی داغی که اینموقع از ظهر خلوت بود و کمتر ماشینی رد میشد _گفته بودم نشدنیه شما قبول نمیکردین اگه اصرار نداشتین کنار اومدن با جواب منفی دادن به شما راحت تر بود تا اینکه الان بخوام خانواده رو قانع کنم که نشد اخ مامان امید بسته بود به پسری که مهرش نشسته بود به دلش بابا ذوق میکرد از بودنش و خودم نفس میگرفتم با نفسهاش خدایا چجوری میخوای من امتحان کنی که نکرده باشی دورت بگردم دلم خون شد و موهام سفید به سختی روی پا ایستادم چشمام سیاهی میرفت و ضعف به تمام جونم غالب شده بود و توانایی قدم برداشتن رو ازم گرفته بود ولی خودمو نگهداشتم پشت کردم به امیرحیدر و قدم برداشتم تا برم دنبال روزگار بدشگونم _کجا میری خانوم؟ نگو به من خانوم که تو همین یه نصف روز عادت کرده بودم به لحن شیرینت _بدون حرف زدن که نمیشه قهر کرد ماهورا مگه جایی هم داشت برای قهر کردن عزیزدلم مامانت میگفت من تیکه ی تو‌نیستم و باید قبول میکردم جانم مگر غیر از این بود _شما هنوز به امیرحیدر محرمی ها کجا میری بدون من؟ محرم بودم؟ یعنی راضی بود؟ گوشه چادرمو گرفتم سمت خودم و برگشتم نگاهش کردم _ماهورا اونی نیست که شما بخوای اومد نزدیکم کنارم ایستاد چادرمو گرفت کشید جلو تر لبخند زد _ماهورا رو حضرت مادر به من معرفی کرده نمیگذرم ازش خانوم کاش ماهورای قبلی بودم تا برم در آغوشش و بی خجالت زار بزنم و اشک بریزم برای گذشته ای که خبط بود هیچ مدلی نمیشد ازش فرار کرد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ایتاتون این شکلی میشه🌸💫