eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.1هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_159 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
سلام همراهان عزیزم پیامهای زیباتون رو دریافت کردم تک به تک خوندم و تا جایی که وقتم اجازه میداد جواب دادم لطف و محبت بی نظیرشما رو، امیدوارم تا پایان همچنان پرانرژی همراهیمون کنید و با پیامهاتون راهنمای کار ما باشید رمان ماهورا روایت واقعی از زندگی دختر ۲۳ ساله هست که نویسنده گوش داده و به تحریر در اورده (البته تمامی اسامی و مکانها اتفاقیست) رمان انلاین و بصورت روزانه نگارش و تایپ میشه پس هیچ کجای دیگه کپی نداره و فقط متعلق به کانال ، مذهبی اخلاقی و عاشقانه ی ماهوراست، پس با ما همراه باشید و مایه ی افتخارمون بمونید159پارت از رمان رو بخونید🌹 @zahram375 ارتباط با ادمین☝️
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_159 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ بلند شدم تند تند لباسامو عوض کردم با سر و روی نشسته رفتم بیرون مارال و فاطمه تو آشپزخونه بودن مامان و خانم ایزدی تو هال نشسته بودن سرگرم حرف زدن بودن شرمگین سلام کردم مامان با ذوق بیشتری بلند شد اومد سمتم در آغوشم کشید _الهی قربون قد و بالات برم مادر دلم برات تنگ شده بود جا داشت بگم اون موقعی که بزور شوهرم میدادین محبتتون کجا رفته بود ولی دلم نیومد دلشو بشکنم صورتش بوسیدم و رفتم سمت خانم ایزدی _خوش اومدید با اکراه دستشو دراز کرد دستمو گرفت خشک و غیر دوستانه جواب داد _مبارکتون باشه با لبخند جواب دادم _زیر سایه ی شما انگار انتظارشو نداشت و خجالت کشید از طرز برخوردش _من برم اشپزخونه پیش مارال و فاطمه بعد با قدمهای بلند خودمو رسوندم اشپزخونه فاطمه به محض دیدنم شروع کرد به کل زدن _ماشالله ماشالله پنجه ی آفتاب خانوم شدنت مبارک مارال قرمز شده بود از خنده من هم با خجالت لبمو به دندون کشیدم غر زدم _فاطمههههه _جووون یه قاشق از حلوای آبکی تو بشقاب رو برداشت و اوورد سمت صورتم _بخور بخور جون بگیری وای که از خجالت نزدیک بود بمیرم _داداش داداش بیا ببینم این عروست چقدر ناز نازیه مگه امیرحیدر نرفته بود خیلی زود خودشو رسوند اشپزخونه با همون لباس فرما دستاشو گرفت بالا با گردن کج گفت _خانوما نذاشتن برم _آقا حیدر مگه روز اول عروسی آدم میره سر کار فاطمه هم جواب مارال رو داد _والا همینو بگو زن و شوهری هیچی نمیدونن باعث خنده ی هممون شد باهم نشستیم دور میز شروع کردیم به صبحونه خوردن هرچند زیر نگاهاشون خجالت زده میشدیم ولی تموم شد و وقت رفتنشون رسید چادر پوشیده اماده ی رفتن بودن که صدای زنگ خونه بلند شد _منتظر کسی بودین؟ منو امیرحیدر نگاهی بهمدیگه انداختیم و باهم جواب فاطمه رو دادیم _نه _خب حتما نامزد ماراله اخه همه جا دنبالشه دوباره شروع کردن به خندیدن _خب ما میریم درم باز میکنیم سعی کردم بخندم ولی استرس افتاده بود به جونم به محض اینکه رفتن بیرون رفتم از ایفون تصویری نگاهی تو کوچه انداختم کسی نبود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 🚫شروع رمان جدید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
💞💜 🌱 🌱 🚫شروع رمان جدید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_160 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ با خیال اینکه حتما رهگذری اشتباه کرده باشه در خونه رو بستم و برگشتم تو اشپزخونه تا مرتب کنم چند ثانیه نگذشته بود که زنگ بلبلی در به صدا در اومد با قدمهای بلند خودمو رسوندم پشت در بدون اینکه از چشمی نگاهی بندازم درو باز کردم با دیدن قیافه ی شراره و شبنم جا خوردم یعنی اینا بودن و از جلوی امیرحیدر و خانواده اش رد شدن وای خدا حتما خانم ایزدی با خودش فکر میکنه من هنوزم باهاشون در ارتباطم _جون عروس خانم مهمون نمیخوای؟ شبنم نگاهی به فرش نو و وسلایل جدید خونه انداخت و کفشو در اوورد وارد شد ولی شراره بی توجه، با کفش اومد روی فرش با خودشم نگفت ممکنه کثیف بشه همونجور که کیفش روی شونه اش بود گفت _نه خوشم اومد سلیقه ات هم خوبه برگشت سمتم _شوهرتم آدم حسابیه نه مثل شوهرای درب و داغون _شوهرت اگه درب و داغونه بخاطر داغونیه خودته شوکه شد _اوهوع زبون وا کردی سوگولی میگفت سوگولی تا طعنه بزنه به غیاث _برات صبحونه روز اول اوورده بودن نه؟ چشمکی برای شبنم و شالشو روی سرش شل تر کرد _مبارکا حتما دو روز دیگم شکمت میاد بالا تند تند نفس میکشیدم تا دم و باز دمم مانع از عصبانیتم بشه _هرگهی میخوری بخور برای من اهمیت نداره حالا که غیاث دست از سرت برداشته ماهم دستمون کوتاه میشه ولی ببین ماهورا .. چشماشو ریز کرد اومد نزدیکم یقه لباسمو گرفت _اگه به سرت بزنه گذشتمونو برای اون جوجه سپاهی بریزی رو دایره حسابت با کرام الکاتبینه پرتم کرد عقب و داد کشید _خر فهم شد؟ جوابی ندادم و رو ازش برگردوندم دید حرفی نمیزنم تفی انداخت و دست شبنم رو گرفت رفتن بیرون رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 🚫شروع رمان جدید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
🌙 رمان انلاین ماهورا