ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_12 #ماهورآ از پشت سر مریم، مازیار رو دیدم که کاپشن لجنی رنگی روی دوشش انداخته بود و زنج
🌙|•°
#پارت_13
#ماهورآ
چنتا از پسر بچه ها درحال فوتبال بازی بودن بینشون همون پسر کله چاق باقلا فروش هم بود با دیدنم جنتلمنانه به دوستاش گفت
_صبر صبر صبر کنید ماهورا خانم بره بعد شروع کنید
لبخند زدم بهش دوستاش اعتراض کردن ای باباااا یا اَه ول کن توهم ولی اون همچنان توپ رو گرفته بود اجازه ی بازی نمیداد وقتی رسیدم دم در خونه چشمکی حواله اش کردم و رفتم داخل خونه
بوی نم حیاط که به تازگی آب پاشی شده بود روحم رو جلا بخشید و حالم رو بهتر کرد
کفشهامو درآووردم با وسواس خاصی گذاشتم توی جا کفشی کفشای مازیار هم که طبق معمول لنگه به لنگه افتاده بود رو برداشتم و گذاشتم بین کفشهای دیگه پا به هال گذاشتم صدای قاشق چنگالی که به بشقابها میخورد خبر از این میداد که کسی منتطر من نمونده و با اومدن مازیار به خونه غذا رو کشیدن
تلخ خندیدم و با چادر رفتم سمت آشپزخونه که کفش گلیم پهن شده بود و اکثر اوقات همونجا ناهار میخوردیم
بشقاب پر از ماکارانی برای من جدا گذاشته بودن و هرکسی مشغول خالی کردن بشقاب خودش بود
_سلام
با صدای من همه دست از غذا خوردن کشیدن ک نگاهم کردن هرکدوم به نوبه خودشون جواب دادن
_اومدی مادر بیا که غذات سرد شد کجا موندی پس مازیار که گفت داری میای
سرمو تکون دادم
_اره پشت سرش بودم
منتظر واکنش تمسخر آمیز مازیار به حرفام بودم ولی در کمال تعجب جوابی نداد و همچنان مشغول خوردن بود
_لباسمو عوض کنم میام
همزمان با خروج من از اشپزخونه مارال تشکر کرد و از جا بلند شد پشت سر من اومد به اتاق مشترکمون درو سفت بست با صدایی که سعی میکرد آروم باشه گفت
_آجی مازیار چی میگه؟
کنجکاو برگشتم سمتش و چادرمو از سرم برداشتم
_چی میگه؟
شونه بالا انداخت و مدادشو از پشت گوشش برداشت
_میگه زن میخوام
بند دلم پاره شد بیچاره مریم که چشم مازیار رو گرفته بود و بیچاره جوونیش که پای مازیار متعصب خراب میشد
_چی گفت مگه؟
رفت سمت دفتر و کتابش
_وقتی اومد خونه سر سفره به بابا گفت برای اینده اش یه فکری بکنن بابا پرسید یعنی چی گفت یعنی زن میخوام مامانم خوشحال شد ولی هرچی پرسیدیم دختره کیه گفت بعدا میگه
مارال همیشه ازادیش از من بیشتر بود مثلا لباس پوشیدنش تو خونه پیراهن آستین کوتاه و شلوار راحتی ۹۰ سانتی شاید چون خواهر کوچیکه بود مازیار ازارش نمیداد و اجازه میداد راحت باشه
شونه ای بالا انداختم و لباسامو عوض کردم رفتم توی اشپزخونه بازهم کسی منتظرم نمونده بود و سفره ی خالی پهن بود و یه دونه بشقاب من پس ترجیه دادم وضو بگیرم و نماز بخونم بازهم ناهارمو به تاخیر بندازم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°