eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_9 #ماهورآ با همون خنده ی روی لبم برگشتم سمت در مونس با شتاب و اضطراب خودشو پرت کرد داخل
🌙|•° ضربه ای به شونه ام زد و دوباره پرسید _هی با تو هستما بگو دیگه مردم از فضولی نکنه خواستگار چیزی برات پیدا شده ها؟ چشمامو بستم دست از کار کشیدم _گیرم که پیدا شده خب که چی؟ یه لحظه چهره اش شوکه شد ولی خودشو نباخت فورا گفت _خب که هیچی خوشحالم دیگه برات حالا قضیه اش جدیه؟ مشغول شدم دوباره صدای جیر جیر چرخ خیاطی حالمو بهتر میکرد تا صدای منحوس مونس که حدس میزدم حرف بعدیش چی باشه دوباره با دست کوفت روی شونه ام، تعادلمو از دست دادم اشتباه دوخت زدم _عههه مونس ببین چیکار کردی چخبرته خب گیرم که جدی باشه به تو چه اخه طلبکار دستشو زد زیر بغلشو نگاهم کرد دید جوابی نمیدم ایشی گفت و رو برگردوند رفت سمت میز کار خودش دختره ی فضول خب سرت تو کار خودت باشه چیکار من داری که جدیه یا نه میخواد بگم نه الکی بود که فورا بگه منوچهر ما اینجور منوچهر ما اونجور خب اون مردک پاش لب گوره من بشم زنش یا خواهر پسرش اَه اَه اعصابمو بهم ریخت دوخت اشتباهو باز کردم دوباره از اول کوک زدم و بالاخره با آرامش خاطر مشغول شدم کم کم دیگر خیاط ها هم اومدن و خیاط خونه از شلوغی شد حموم زنونه تمرکز گرفتم و تند تند آستین دوزی لباس اقدس خانم رو تموم کردم با بسم الله پارچه بعدیو پهن کردم روی میز پارچه ی زرد و طلایی رنگی که قرار بود کت و شلوار دخترانه ی نازی بشه به افکارم لبخندی زدم و شروع کردم چند ساعتی گذشته بود و تقریبا یک سوم کارم تموم شده بود که در خیاط خونه باز شد و مشتری اومد داخل میشناختمش انسی خانم زن چاق و فربه ای بود که کیلو کیلو طلا به خودش آویخته بود و همیشه در حال پز دادن بود به دیگران مستقیم رفت سر میز مریم دختر جوون تازه کاری که بابای معتادش باعث شده بود از فضای درس و دانشگاه دور بمونه و بیاد کارگری کنه انسی خانم با عصبانیت نایلونی رو کوبید روی میز مریم و گفت _این چیه برای من درست کردی دخترجون فکر کردی میتونی سرمو شیره بمالی هی میگم بیام پرو کنم هی میگی نه اندازه است اینکه از پهلوم پایین نرفت صداشو انداخت پس کله اش و با دعوا داد زد _مونس جون مونس جون کجایی چرا لباس منو دادی این بابامفنگی برام بدوزه دلم به حال مریم سوخت دختر بیچاره سرشو انداخته بود پایین و گریه میکرد مونس با شتاب درحالیکه متر خیاطی رو دور دستش میپیچوند اومد سمت میز مریم _وای انسی جون چخبرتونه مگه چیشده انسی لباسو از نایلون کشید بیرون با عصبانیت گفت _ببین این اندازه منه اخه؟ مونس نگاهی به لباس نگاهی به انسی خانم انداخت سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره با دلجویی جواب داد _من معذرت میخوام خودم درستش میکنم مریم با تته پته گفت _مونس جون .‌.. پارچ .. پارچه کم بود نرسید من بهشون گفتم دختر بیچاره گناهی نداشت پارچه کم اومده بود دیگه بهشون توجه نکردم و تا وقت ناهار خودمو سرگرم دوختن لباس کردم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_10 #ماهورآ ضربه ای به شونه ام زد و دوباره پرسید _هی با تو هستما بگو دیگه مردم از فضولی
🌙|•° گردنم خسته شده بود بالاخره سر بلند کردم و کش و قوسی به بدنم دادم و پشت گردنم رو ماساژ دادم نگاهم خورد به ساعت دیواری که رو به روم نصب شده بود تقریبا ۲ ظهر بود و خیاط خونه خلوت شده بود اکثرا متاهل بودن و باید زودتر میرفتن به جز من و مریم و مونس که قید و بندی نداشت چمیدونم والا حتما کار و باری نداشت که دائم میموند اینجا حتی تایم آف هم نمیرفت خونشون از جا بلند شدم دستمو کشیدم سمت جلو تا قلنجش بشکنه همیشه بابا میگفت اینکارو نکن استخونت ساییده میشه خندیدم چادرمو از پشت صندلی برداشتم و ردی سرم تنظیمش کردم دیدم مریم هنوز نشسته داره دوخت میزنه رفتم سمتش و با مهربونی صداش زدم _مریم خانم در چه حاله؟ صورتش به آنی قرمز شد و رنگ خون گرفت چقدر خجالتی بود این دختر ۱۶ ساله دلم هوس کرد لپشو ببوسم _خوبم ماهورا جون دلبری میکرد حرف زدنش عین مارال میموند برام _خسته نشدی تو پاشو بریم خونه هم مسیریم که با ترس نگاهشو اوورد بالا و مونس رو دید زد و فورا گفت _نه ماهورا جون مونس خانم گفتن لباسو تموم کنم تنبیه شدم با مهربونی دستشو گرفتم بلندش کردم _پاشو اجازتو میگیرم پاشو کارت دارم با تعجب نگاهم کرد و دید کوتاه نمیام مستاصل از جا بلند شد کیف کوچک کولیشو از روی صندلی برداشت و کنارم قرار گرفت _مونس خانم چیزی نگن مچ دستشو گرفتم و بردمش سمت خروجی _خیالت راحت باشه بی توجه به حضور مونس که البته حواسش پی ما نبود و کله اش تو گوشی بود از در خارج شدیم و هردو همزمان نفس عمیقی کشیدیم و برگشتیم بهمدیگه نگاه کردیم و بلند خندیدیم دست همدیگه رو گرفتیم با نگاه کردن به دستفروشهای کنار بازار شاهچراغ سرگرم شدیم جلوی گنبد که رسیدیم طبق عادت هرروزه ایستادم و گنبد نارنجی رنگ رو نگاه کردم با لبخند ملیحی گفتم _سلام آقا برگشتما میدونم خسته شدی از بس هرروز اومدم وراجی کردم ولی چه کنم یه بامرام که بیشتر نمیشناسم دیدم مریم میخنده با اخم مصنوعی نگاهش کردم _تو باید به درددل من با اقاجانم بخندی؟ خودشو جمع و جور کرد و با شرمندگی گفت _ببخشید لبخندی زدم و جواب دادم _بخشیدم به جاش دوتا صلوات برام بفرست اولش با تعجب نگاهم کرد ولی بعد چشماشو بست و زیر لب پیس پیس کرد دلم طاقت نیاوورد خم شدم از ته دل گونه اش رو بوسیدم _به به ماهور خانم وایسادن وسط خیابون بوس موس راه انداختن صدای مردونه ای که همیشه ماموریت داشت منو ضایه کنه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_11 #ماهورآ گردنم خسته شده بود بالاخره سر بلند کردم و کش و قوسی به بدنم دادم و پشت گردنم
🌙|•° از پشت سر مریم، مازیار رو دیدم که کاپشن لجنی رنگی روی دوشش انداخته بود و زنجیر سیاه از روغن تعمیرگاه که همیشه تو دستش بود رو میچرخوند و با صدای چلق چلق آدامس دهانش نگاهم میکرد مریم رو از خودم جدا کردم چادرمو مرتب کردم آروم سلام کردم _سلام آباجی روزتون بخیر جوابی ندادم فقط نگاهش کردم دستای مریم که از ترس میلرزید رو کنار بدنم احساس میکردم مازیار ابرویی بالا انداخت و گفت _خب نگفتی ساعت دو بعد از ظهر چرا باید تو این راهرو شلوغ از ادمایی که معلوم نیست از کجا هستن وایستادی به عشق در کردن از خودت؟ بی شرمی رو از حد گذرونده بود این بشر هرچی میخواست چیزی بهش نگم نمیشد نگاهشو که روی مریم دیدم عصبی شدم _دوستمه همکارمه تو خیاط خونه دختر بیچاره امروز حالش خوش نبود با خودم آووردمش اگه زهرش نکنی داشتم میومدم خونه چشمای مازیار یه جور دیگه بود یه جوری که زنگ خطر میشد برام تا مریم رو ازش دور کنم کشوندمش پشت سر خودم و دوباره به مازیار گفتم _حل شد یا توضیحات بیشتری ارائه بدم؟ خودشو زد به اون راه میخواست لو نده که چشماش لو رفته _چادرتو درست کن پشت سرم بیا خونه خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم برگشتم سمت مریم که از ترس رنگ و روش شده بود عین گچ دیوار _چرا ترسیدی تو؟ وقتی مطمئن شد مازیار رفته نفس عمیقی کشید شالشو درست کرد _زهره ترک شدم ماهورا جون خیلی جذبه داشت بلا به دور نمردیم و یکی از مازیار تعریف کرد لبخندی زدم و جواب دادم _داداش منه دیگه خب مریم جون برو خونتون ممکنه بابات نگران بشه ها با شادی سرشو تکون داد و تشکر کرد و رفت سمت محله ای که توش ریخته بود معتاد و مفنگی آهی کشیدم و دوباره به سمت گنبد برگشتم _آقا جون حالا نمیشد همه خوشبخت و خوش و خرم باشن؟ حتما باید یه بیچاره هایی شبیه ما وجود داشته باشه؟ کبوتر سفید از روی گنبد بلند شد و تندی بال زد از کنارم رد شد لبخند زدم و چشمکی حواله ی اقا کردم حسرت به دل از خوشیهایی که ازم گرفته شده بود رفتم سمت خونه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_12 #ماهورآ از پشت سر مریم، مازیار رو دیدم که کاپشن لجنی رنگی روی دوشش انداخته بود و زنج
🌙|•° چنتا از پسر بچه ها درحال فوتبال بازی بودن بینشون همون پسر کله چاق باقلا فروش هم بود با دیدنم جنتلمنانه به دوستاش گفت _صبر صبر صبر کنید ماهورا خانم بره بعد شروع کنید لبخند زدم بهش دوستاش اعتراض کردن ای باباااا یا اَه ول کن توهم ولی اون همچنان توپ رو گرفته بود اجازه ی بازی نمیداد وقتی رسیدم دم در خونه چشمکی حواله اش کردم و رفتم داخل خونه بوی نم حیاط که به تازگی آب پاشی شده بود روحم رو جلا بخشید و حالم رو بهتر کرد کفشهامو درآووردم با وسواس خاصی گذاشتم توی جا کفشی کفشای مازیار هم که طبق معمول لنگه به لنگه افتاده بود رو برداشتم و گذاشتم بین کفشهای دیگه پا به هال گذاشتم صدای قاشق چنگالی که به بشقابها میخورد خبر از این میداد که کسی منتطر من نمونده و با اومدن مازیار به خونه غذا رو کشیدن تلخ خندیدم و با چادر رفتم سمت آشپزخونه که کفش گلیم پهن شده بود و اکثر اوقات همونجا ناهار میخوردیم بشقاب پر از ماکارانی برای من جدا گذاشته بودن و هرکسی مشغول خالی کردن بشقاب خودش بود _سلام با صدای من همه دست از غذا خوردن کشیدن ک نگاهم کردن هرکدوم به نوبه خودشون جواب دادن _اومدی مادر بیا که غذات سرد شد کجا موندی پس مازیار که گفت داری میای سرمو تکون دادم _اره پشت سرش بودم منتظر واکنش تمسخر آمیز مازیار به حرفام بودم ولی در کمال تعجب جوابی نداد و همچنان مشغول خوردن بود _لباسمو عوض کنم میام همزمان با خروج من از اشپزخونه مارال تشکر کرد و از جا بلند شد پشت سر من اومد به اتاق مشترکمون درو سفت بست با صدایی که سعی میکرد آروم باشه گفت _آجی مازیار چی میگه؟ کنجکاو برگشتم سمتش و چادرمو از سرم برداشتم _چی میگه؟ شونه بالا انداخت و مدادشو از پشت گوشش برداشت _میگه زن میخوام بند دلم پاره شد بیچاره مریم که چشم مازیار رو گرفته بود و بیچاره جوونیش که پای مازیار متعصب خراب میشد _چی گفت مگه؟ رفت سمت دفتر و کتابش _وقتی اومد خونه سر سفره به بابا گفت برای اینده اش یه فکری بکنن بابا پرسید یعنی چی گفت یعنی زن میخوام مامانم خوشحال شد ولی هرچی پرسیدیم دختره کیه گفت بعدا میگه مارال همیشه ازادیش از من بیشتر بود مثلا لباس پوشیدنش تو خونه پیراهن آستین کوتاه و شلوار راحتی ۹۰ سانتی شاید چون خواهر کوچیکه بود مازیار ازارش نمیداد و اجازه میداد راحت باشه شونه ای بالا انداختم و لباسامو عوض کردم رفتم توی اشپزخونه بازهم کسی منتظرم نمونده بود و سفره ی خالی پهن بود و یه دونه بشقاب من پس ترجیه دادم وضو بگیرم و نماز بخونم بازهم ناهارمو به تاخیر بندازم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_13 #ماهورآ چنتا از پسر بچه ها درحال فوتبال بازی بودن بینشون همون پسر کله چاق باقلا فروش
🌙|•° بعد از نماز چشمم خورد به پارچه ی کت و دامنی طلایی رنگ که چند وقت بود برش زده بودم ولی مشتری اصرار نکرده بود برای همین کلا بیخیالش شده بودم جانمازمو تا زدم گذاشتم گوشه ی اتاقکم که با پرده ی سفید رنگ از هال جدا شده بود چرخ خیاطیمو زدم به برق و پارچه رو از پلاستیک در آووردم انداختم زیر چرخ صدای قیژ قیژ سوزن و چرخ آرومم میکرد باعث میشه صدای ویز ویز غیاث و شبنم و شراره از ذهنم بره بیرون از بعد اون اتفاق تنها کاری که باعث آرامشم میشد همین کار با چرخ خیاطی بود تمام فکر و ذهنم میرفت سمت کار و باعث میشد کمتر به اون ماجرا و دخترهای مظلومی که حیف و میل شدن تو دستای غیاث لجن، فکر کنم همدم همه ی این سالهام برای فرار از ترس و اضطراب غرق شدن توی کار و فرار از زندگی اجتماعی بود که مبادا دست شُرطه و نظمیه بهم برسه هرچند که من بی گناه و پاک بودم آهی کشیدم و پارچه رو جا به جا کردم دوباره از چپ دوخت زدم تو همین فکرا بودم که گوشی مدل پایینم کنار پام لرزید نگاهی به صفحه اش کردم شماره ناشناس بود حتما یکی از مشتریا بود سبز رنگو زدم گوشی رو بردم کنار گوشم _بفرمایید بعد از چند ثانیه تاخیر صدای بم مردونه ای گفت _بح ماهی خانم بی اختیار به خودم لرزیدم این شماره منو از کجا اوورده بود مگه گم و گور نشد سمت ترکیه چجوری به من زنگ زده بود _نمیخوای چیزی بگی؟ چشمامو روی هم فشردم و با دندون های کلید شده غریدم _چی میخوای؟ قهقهه زد _خودتو میدونیکه سوگولی بودی چندشم شد زیر لب استغفرالله گفتم _خیلی خب بابا ترش نکن کی وقت داری ببینمت؟ شوکه پرسیدم _مگه قرار ببینیم جدی شد اصلا همیشه سبکش همین بود اگه دوتا شوخی میکرد حتما پشتش جدی میشد تا ازش حساب برده بشه _تکرار میکنم کی همو ببینیم؟ صدای مازیار ترسناک تر از صدای غیاث بود رعشه انداخت به جونم _با کی پچ پچ میکنی کاکلی؟ پرده رو زده بود کنار و مشکوک نگاهم میکرد فقط تونستم ارتباطو با غیاث قطع کنم و آب گلومو قورت بدم _مشتری _برای مشتری اینجوری زرد کردی؟ دستی به گونه ام کشیدم و زیر لب گفتم _کارتو بگو؟ پوزخندی زد و جواب داد _نمیخوای بری خیاط خونه؟ پنجشنبه بود عصرا هم برای استراحت تعطیل میکردیم _نه عصر پنجشنبه تعطیله چطور؟ شونه هاشو بی تفاوت بالا انداخت پرده رو رها کرد و رفت رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_14 #ماهورآ بعد از نماز چشمم خورد به پارچه ی کت و دامنی طلایی رنگ که چند وقت بود برش زده
🌙|•° دستم به کار نمی رفت میترسیدم سفارش مشتری را خراب کنم میدونستم خانم ایزدی روی لباس ها و سفارش هایی که داره حساسه فقط نمیدونم چرا درباره اون پیرهن سفید که برای دامادی پسرش سفارش داده بود این جوری برخورد کرد و براش اهمیت قائل نشد کت و دامن طلایی رنگ هم برای دخترش فاطمه بود اونوهم می شناختم خوب میومدم خیاط خونه هر لباسی رو که میخواستن بپوشم حتماً باید پارچه تهیه می کردند و می دادن خیاطی براشون بدوزه به طور اتفاقی با مونس آشنا شده بودند و بعد از اون فقط میومدن خیاط خونه آقا منوچهر بعد از مکالمه غیاث و نگاه مشکوک مازیار تمرکزم برای کار از بین رفته بود بلند شدم رفتم آشپزخونه لقمه‌ای از ماکارونی ناهار رو خوردم لیوان آب خنکی را لاجرعه سر کشیدم کمی حالم بهتر شده بود بدون سر و صدا برگشتم پشت پرده و شروع کردم به سر آستین دوزی لباس سفارشی مهره دوزی داشت و زیاد طول میکشید برای همین سعی کردم توی این آخر هفته تمومش کنم چندساعتی مشغول بودم تا اینکه دوباره گوشیم زنگ خورد دوباره همون شماره لعنتی دوباره همون لرز و استرس همیشگی جواب ندادنم دوباره زنگ زد جواب ندادم دوباره زنگ زد اون که شماره من رو داشت حتماً آدرس خونمونه رو هم داشت با کمی مکث برای بار سوم انگشتم را روی دکمه وصل فشار دادم باز هم سکوت کردم تا خودش شروع کنه _جواب ما رو نمی دی ماهی خانم صلوات فرستادم و این بار سعی کردم باهاش صحبت کنم تا بلکه قانعش کنم دست از سرم برداره _چی از جونم میخوای غیاث صدای پوزخند شو از پشت گوشی شنیدم _میدونی که آقا غیاث عادت نداره حرفاش دوبار تکرار کنه گفتم کجا ببینمت با دندون های کلید شده جواب دادم _ کار من و تو با هم تموم شده خیلی وقته بیشتر از دو سه ساله دیگه چی کارم داری تا کی میخوای عذاب روح و مایه ننگ جسم باشی ولم کن و بزار به دردی که تو دلم مونده بمیرم اخم های غلیظ شو میتونستم تصور کنم _برای بار آخر میگم ماهورا فردا ساعت ۶ صحن بزرگ شاهچراغ باش میدونم که خونتون نزدیکه نیایی برای خودت بد میشه قبل از اینکه بتونم جواب بدم ارتباط را قطع کرد من موندم و بوقهای اشغال پشت سر همه دستگاه تلفن چشمامو بستم و با خودم تصور کردم رفتن من به شاهچراغ و ایستادن روبروی پسری مثل غیاث همانا و رفتن آبرو این روی در و همسایه همانا باید شرش کم می شد باید یک بار برای همیشه باهاش حرف میزدم و تمومش میکردم توکل بر خدا کردم و دوباره خودم را سرگرم دوخت و دوز کت و شلوار دختر خانم ایزدی کردم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_15 #ماهورآ دستم به کار نمی رفت میترسیدم سفارش مشتری را خراب کنم میدونستم خانم ایزدی روی
🌙|•° با صدای اذان مغرب سر از کار برداشتم و طبق عادت همیشگی زیر لب گفتم _السلام علیک یا اباصالح المهدی با افتخار نگاهی به پارچه طلایی رنگ انداختن که حالا شده بود کت و شلوار زیبایی که فقط برازنده دختر خانم ایزدی بود فاطمه خانم که هم مهربان بود و هم مودب از روز اولی که دیده بودمش عجیب به دلم نشسته بود دست گرفتم به زانوم و از جا بلند شدم پدر از خواب بیدار شده بود و روبروی تلویزیون نشسته بود برنامه مورد علاقشون نگاه می کرد با خوش‌رویی نگاهی به چهره خستم انداخت و گفت _خسته نباشی دخترم لبخندی زدم و جواب دادم _در مونده نباشی بابایی سرشو تکون داد و مشغول شد به دیدن ادامه برنامه آشپزخانه صدای ملاقه به قابلمه زدن مامان زرین میومد نمیدونم چرا محبتم گل کرد و رفتم از پشت بغلش کردم از جا پرید و زیر لب به ترکی نثار بو و بیراهی نثار روحم کرد و بعد گفت _چه خبره دختر ترسیدم با خنده جواب دادم _محبت قلمبه کرد سرشو تکون داد و زیر لب آرزوی خوشبختی عاقبت‌بخیری برایم کرد وضو گرفتم و برگشتم پشت‌پرده با عجله نمازم رو خوندم و ریزه‌کاری‌های کت و شلوار رو انجام دادم به محض تمام شدن دفتر اندازه گیری مشتری ها را بیرون آووردم و شماره دختر خانم ایزدی رو پیدا کردم نوشته بودم فاطمه خانم زیر لب بسم الله گفتم و شماره گیری کردم چند تا بوق خورد تا صدای اروم و دلنشینش به گوشم رسید _سلام بفرمایید با کمی مکث جواب دادم _سلام خانم ایزدی ماهورا هستم کارگر خیاط خونه آقا منوچهر لباستون آماده است اگر عجله دارید برای تحویل میتونید بیاید در خونمون تحویل بگیرید با خوشرویی پاسخ داد _سلام عزیزم اگه آماده کردی که دستت درد نکنه میام میبرم اگه آماده نیستن عجله ای ندارم جواب دادم _نه خانم آماده است میتونید بیاین ببرین فقط اینکه باید بیاد جلو در خونمون جواب داد _چشم گلم آدرس خونتون رو لطف می کنی نفسی تازه کردم و گفتم _ کوچه دوم بعد از بازار شاهچراغ پلاک ۳ حالا اگه اومدی و پیدا نکردین از بچه ها جلوی کوچه بپرسین خونه ماهورا کجاست جواب میدن زیر لب انگار با خودش حرف میزد _ این که نزدیک محل کار امیره میگم امیر بره بیاره بلندتر انگار از مامانش نظر خواست و گفت _آره مامان مادرش هم که انگار متوجه قضیه نبود و نیاز به توضیح داشت من هم که کارم تموم شده بود با گفتن اگه اجازه بفرمایید رفع زحمت کنم مکالمه را پایان دادنم و منتظر موندم تا هر موقع خواستی یاد ببره لباس مرتب کردم و گذاشتم توی پلاستیکی که بار اول پارچه رو باهاش آورده بودن و آدرس خیاط خانه باغ منوچهری روش گذاشتم برای دفعه های بعد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_16 #ماهورآ با صدای اذان مغرب سر از کار برداشتم و طبق عادت همیشگی زیر لب گفتم _السلام ع
🌙|•° دست از کار کشیدم رفتم بیرون مامان و بابا کنار هم نشسته بودن چای و بیسکوییت میخوردن لبخندی به هردوشون زدم و محض شیطنت گفتم _خلوت دونفری؟ مامان همیشه خجالتی بود حتی تو این سن و بعد از سه تا بچه زد تو صورتش با خجالت گفت _چای میخوریم دختر تو هم بیا بابا ولی شیطون بود و بی میلی گفت _بیاد چیکارکنه بذار راحت باشیم بعد هم خندید و چشمکی برام فرستاد با دست بوسی براش فرستادم و رفتم سمت اتاق مشترکم با مارال نمیدونم چرا بی هوا در رو باز کردم و توجهی نکردم به اینکه ممکنه تو موقعیت خوبی نباشه که از قضا تو موقعیت خوبی نبود و با موهای نیمه برهنه صفحه گوشیشو رو به روی خودش گرفته بود و با پسری مشغول حرف زدن بود قلبم تند تند خودشو میکوبید به قفسه سینه ام مارال من هنوز سنی نداشت که درگیر بشه با روحیات پسرونه ای که قصدش از بودن با دختر کم و سن سالی شبیه مارال معلوم نیست با ورود من به اتاق مارال هینی کشید و گوشی رو قطع کرد از جا بلند شد رو به روم ایستاد _سودای خانم دکتری از سرت پرید عزیز خواهر؟ سرشو انداخت پایین لبشو گاز گرفت _خودتو کوچیک کردی یا خودش اومد سمتت؟ چونه اش داشت میچسبید به سینه اش _اصلا کی بود میشناسیمش؟ با ناراحتی سرشو تکون داد _خب بگو کیه؟ البته اگه خواهرت محرمه تندی سرشو اوورد بالا با اشک جواب داد _اجی اینجوری نگو تو برای من خیلی ارزشمندی حتی بیشتر از مامان باهات صمیمی ام سعی کردم پوزخند نزنم ولی نشد _صمیمی ترم که بهم نگفتی دل در گروی کسی دادی که نمیشناسیش؟ اشکشو با پشت دست پاک کرد _میشناسی آجی اخم کردم _کیه که بزرگترتو ندید و اومد به خودت گفت؟ دستپاچه جواب داد _آخه آجی بابا خوشش نمیاد؟ دستشو گرفتم نشوندم روی تخت _وقتی میدونی بابا خوشش نمیاد وظیفه ات قطع ارتباطه باهاش نه قایمکی رابطه گرفتن سرشو انداخت پایین _من من اخه دوسش ..‌ نه خوشم میاد ازش بلند بلند اشک ریخت و خودشو پرت کرد تو بغلم دست به کمرش کشیدم و خواهرونه باهاش حرف زدم _نباید اسیر یه توهم میشدی حالا که شدی خواهرتو محرم بدون و برام بگو کیه و چجوری باهاش اشنا شدی هق هق میکرد _پِس پسرِ عَم .. پسر عمه بود امیر .. امیرحسین یا قمر بنی هاشم بابا اگه میفهمید پای خانواده عمه به حریم ما باز شده سکته میزد دستام متوقف شد و مارال رو از بغلم کشیدم بیرون رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_17 #ماهورآ دست از کار کشیدم رفتم بیرون مامان و بابا کنار هم نشسته بودن چای و بیسکوییت م
🌙|•° _مارال اگه بابا بفهمه میمیره میدونیکه چقدر عمه خون به دلش کرده؟ با گریه جواب داد _میدونم اجی میدونم به خدا میدونم دستمو دراز کردم سمت گوشیش _گوشیتو بده زود باش با ترس اشکشو پس زد _میخوای چیکار کنی؟ _میخوام شمارشو بردارم باهاش حرف بزنم بده گفتم _چشم آجی شمارشو ارسال میکنم برات توروخدا به مازیار نگیا دو طرف بازوهاشو گرفتم تکونش دادم _تو که میترسی چرا همچین غلطی کردی؟ شماره رو برام ارسال کرد _آجی تورو خدا دعواش نکنیا؟ چپکی نگاهش کردم _تو برای خودت دلت بسوزه نه اون پسره ی پررو رفتم سمت در دنبالم راه افتاد _اجی به خدا اونجوری که فکر میکنی نیست امیرحسین خیلی مهربونه برگشتم سمتش تا جوابی بهش بدم که باباصدام زدم _ماهور ماهور بیا بابا دم در کارت دارن بیخیال مارال شدم رفتم تو هال _برو بابا جلو در اومدن لباس تحویل بگیرن _عه حتما خانم ایزدی اومده رفتم پشت پرده تا پلاستیک لباسو بردارم _نه بابا یه آقایی اومده پس حتما برادرشو فرستاده بود چادر سفید نمازمو برداشتم انداختم روی سرم دمپایی مارال رو پوشیدم رفتم سمت در یه اقای قد بلند هیکل ورزشکاری پشت به در ایستاده بود و با تلفن صحبت میکرد _اره علی جان فردا عصر شاهچراغ وعده مون اره التماس دعا یاعلی گلم شهید نشی فعلا خندید و تماس رو قطع کرد برگشت سمت در بادیدنم سرشو انداخت پایین _سلام خواهر به من گفتن بیام اینجا لباس تحویل بگیرم هنگ کردم اینکه همون پسره بود که دم شاهچراغ خورد تو بغلم اون منو ندیده بود ولی منکه دیده بودمش زودی شناختمش _خانم ایزدی گفتن بیام از فکر اومدم بیرون و جواب دادم _سلام خوب هستین اره اره درسته ببخشید پلاستیکو گرفتم سمتش _بفرمایید خدمت شما با احتیاط جوری که انگشتش با دستم برخورد نکنه پلاستیک رو گرفت _چقدر باید تقدیم کنم؟ اومدم تعارف کنم که با تخسی گفت _لطفا بفرمایید زیر لب ایشی کردم و گفتم _قبلی نداره ۱۵۰ تومن بدون چک و چونه ای سه تا تراول پنجاهی اوورد بیرون و داد دستم _خدمت شما خدانگهدار حتی نگاهم به سمتم ننداخت این چه اعجوبه ای بود دیگه خندیدم و درو بستم پولارو نگاه کردم رو به آسمون گفتم _شکرت اوس کریم روزی امشبمون هم رسید دمت گرم با مرام صدای مامان از تو هال اومد _ماهور تموم نشد؟ پا تند کردم سمت هال _اومدم مامان اومدم با خودم عهد کرده بودم هرچی امشب کار کروم رو بذارم جیب مامان تا فردا که جمعه ست و میره جمعه بازار با خیال راحت خرید کنه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_18 #ماهورآ _مارال اگه بابا بفهمه میمیره میدونیکه چقدر عمه خون به دلش کرده؟ با گریه جوا
🌙|•° ساعت نزدیک به سه بود که غیاث پیام داد _نیم ساعت دیگه میرسم استرس افتاده بود به جونم انگار از هردرب برام میبارید مازیار هم امروز بست نشسته بود تو خونه میگفت نمیخوام برم بازار هرچی مامان اصرار میکرد ممکنه خرید کنیم به وجودت نیازه میگفت فوتبال داره نمیام بالاخره مامان و بابا راهی جمعه بازار شدن و مازیار هم نشست جلوی تلویزیون پا رو پا انداخت، درحالیکه تخمه میشکوند فوتبال تماشا میکرد هرموقع استرسی میشدم صورتم زرد میشد و رنگ از رخم میپرید الکی دور چرخ خیاطیم میگشتم کاری که نداشتم فقط میخواستم بهونه جور کنم برم بیرون روز تعطیل توکل برخدا کردم و از پشت پرده اومدم بیرون مازیار نیم تگاهی به سمتم انداخت و با تهوع رو برگردوند هیچوقت نفهمیدم چرا منو دوست نداره از من بزرگتر نبود فقط چون پسر ارشد بود احترامشو داشتم و چیزی بهش نمیگفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو اتاق مارال تا اماده بشم در زدم اجازه داد وارد شدم از دیشب که فهمیده بودم با امیرحسین در ارتباطه باهاش سر سنگین شده بودم و نگاهش نمیکردم سرش ردی کتاب بود ولی حواسش جای دیگه تند تند خودکار تق تقیشو میکوبید صفحه کتاب و زیر لب چیزی رو تکرار میکرد توجه نکردم ترجیح دادم با خودش کلنجار بره برای کار بدی که کرده بود مانتو شلوار مشکی پوشیدم با مقنعه سورمه ای رنگ جلوی آینه ایستادم تا چادرم رو مرتب کنم پوست سبزه و صورت گرد با چشمهای سبز و میشی رنگ که ارثیه از مامان بود موهای کوتاه مشکی و قد بلند با اندامی لاغر و کوچک مقنعه رو مرتب کردم و چادرم رو از پشت سر تنظیم کردم روی سرم کشش گشاد شده بود باید یه نو میزدم روش پوفی کردم و جوراب زنونه ی کرم رنگم رو پوشیدم بدون توجه به مارال از اتاق رفتم بیرون بسم الله گفتم و منتظر موندم تا مازیار بگه _بح ماهورا خانم کجا بسلامتی روز تعطیل همینطور هم شد _اگه اجازه بدین یه سری خرازی کار دارم بعد برم شاهچراغ نماز بخونم بیام از جا بلند شد کش شلوار راحتی آبی رنگشو کشید بالاتر و گفت _نمیخواد خرازیتو لیست کن خودم میرم نمازم تو خونه بخون ثوابش بیشتره خدایا خودت یه صبری بده نزنم فکشو نیارم پایین _مازیار جان من اونقدری بزرگ شدم که نیاز نباشه شما بهم یادآوری کنی چیکار کنم چیکار نکنم لطفا مداخله نکن صورتشو کش اوورد و به حالت مسخره ای گفت _هِهههه حرفای جدید میزنی لبخند آرومی زدم و جواب دادم _من ازت بزرگترم مازیار اجازه بده رومون تو روی همدیگه باز نشه _روت باز بشه بینم چه غلطی میکنی؟ خدابا خودت کمک کن گوشیمم پشت سر هم تو کیفم میلرزید این یعنی غیاث اومده و منتظرمنه _هیچی شما بزرگتری الان اجازه بده برم به خدا کار دارم دستشو بی خیال تکون داد و با لحن بی ادبی گفت _هری برو راه بازه دختره ی کم عقل یه روز بالاخره متوجه میشد این حجم از بی احترامی حق من نبوده یه روز که بزرگ بشه داماد بشه از تصور روز دامادی مازیار حالم خوب شد انگار دنیا رو دادن بهم عروسی داداشم باشه و من اونجا خواهر بزرگ داماد باشم به به چه عزت و احترامی خواهم داشت با خنده در خونه رو باز کردم پا گذاشتم تو کوچه برگشتم برم سمت شاهچراغ که صدای بمی صدام کرد _ماهی خانم دیر کردی تشخیص صدای بم و گیرای غیاث برام سخت نبود تند تند توی دلم ایه ی و جعلنا بین ایدیهم سدا رو خوندم تا کسی از در و همسایه منو نبینه بی توجه به حضورش پا تند کردم سمت شاهچراغ صدای قدمهای غیاث هم پشت سرم ناقوس مرگ بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°