eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_14 #ماهورآ بعد از نماز چشمم خورد به پارچه ی کت و دامنی طلایی رنگ که چند وقت بود برش زده
🌙|•° دستم به کار نمی رفت میترسیدم سفارش مشتری را خراب کنم میدونستم خانم ایزدی روی لباس ها و سفارش هایی که داره حساسه فقط نمیدونم چرا درباره اون پیرهن سفید که برای دامادی پسرش سفارش داده بود این جوری برخورد کرد و براش اهمیت قائل نشد کت و دامن طلایی رنگ هم برای دخترش فاطمه بود اونوهم می شناختم خوب میومدم خیاط خونه هر لباسی رو که میخواستن بپوشم حتماً باید پارچه تهیه می کردند و می دادن خیاطی براشون بدوزه به طور اتفاقی با مونس آشنا شده بودند و بعد از اون فقط میومدن خیاط خونه آقا منوچهر بعد از مکالمه غیاث و نگاه مشکوک مازیار تمرکزم برای کار از بین رفته بود بلند شدم رفتم آشپزخونه لقمه‌ای از ماکارونی ناهار رو خوردم لیوان آب خنکی را لاجرعه سر کشیدم کمی حالم بهتر شده بود بدون سر و صدا برگشتم پشت پرده و شروع کردم به سر آستین دوزی لباس سفارشی مهره دوزی داشت و زیاد طول میکشید برای همین سعی کردم توی این آخر هفته تمومش کنم چندساعتی مشغول بودم تا اینکه دوباره گوشیم زنگ خورد دوباره همون شماره لعنتی دوباره همون لرز و استرس همیشگی جواب ندادنم دوباره زنگ زد جواب ندادم دوباره زنگ زد اون که شماره من رو داشت حتماً آدرس خونمونه رو هم داشت با کمی مکث برای بار سوم انگشتم را روی دکمه وصل فشار دادم باز هم سکوت کردم تا خودش شروع کنه _جواب ما رو نمی دی ماهی خانم صلوات فرستادم و این بار سعی کردم باهاش صحبت کنم تا بلکه قانعش کنم دست از سرم برداره _چی از جونم میخوای غیاث صدای پوزخند شو از پشت گوشی شنیدم _میدونی که آقا غیاث عادت نداره حرفاش دوبار تکرار کنه گفتم کجا ببینمت با دندون های کلید شده جواب دادم _ کار من و تو با هم تموم شده خیلی وقته بیشتر از دو سه ساله دیگه چی کارم داری تا کی میخوای عذاب روح و مایه ننگ جسم باشی ولم کن و بزار به دردی که تو دلم مونده بمیرم اخم های غلیظ شو میتونستم تصور کنم _برای بار آخر میگم ماهورا فردا ساعت ۶ صحن بزرگ شاهچراغ باش میدونم که خونتون نزدیکه نیایی برای خودت بد میشه قبل از اینکه بتونم جواب بدم ارتباط را قطع کرد من موندم و بوقهای اشغال پشت سر همه دستگاه تلفن چشمامو بستم و با خودم تصور کردم رفتن من به شاهچراغ و ایستادن روبروی پسری مثل غیاث همانا و رفتن آبرو این روی در و همسایه همانا باید شرش کم می شد باید یک بار برای همیشه باهاش حرف میزدم و تمومش میکردم توکل بر خدا کردم و دوباره خودم را سرگرم دوخت و دوز کت و شلوار دختر خانم ایزدی کردم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_15 #ماهورآ دستم به کار نمی رفت میترسیدم سفارش مشتری را خراب کنم میدونستم خانم ایزدی روی
🌙|•° با صدای اذان مغرب سر از کار برداشتم و طبق عادت همیشگی زیر لب گفتم _السلام علیک یا اباصالح المهدی با افتخار نگاهی به پارچه طلایی رنگ انداختن که حالا شده بود کت و شلوار زیبایی که فقط برازنده دختر خانم ایزدی بود فاطمه خانم که هم مهربان بود و هم مودب از روز اولی که دیده بودمش عجیب به دلم نشسته بود دست گرفتم به زانوم و از جا بلند شدم پدر از خواب بیدار شده بود و روبروی تلویزیون نشسته بود برنامه مورد علاقشون نگاه می کرد با خوش‌رویی نگاهی به چهره خستم انداخت و گفت _خسته نباشی دخترم لبخندی زدم و جواب دادم _در مونده نباشی بابایی سرشو تکون داد و مشغول شد به دیدن ادامه برنامه آشپزخانه صدای ملاقه به قابلمه زدن مامان زرین میومد نمیدونم چرا محبتم گل کرد و رفتم از پشت بغلش کردم از جا پرید و زیر لب به ترکی نثار بو و بیراهی نثار روحم کرد و بعد گفت _چه خبره دختر ترسیدم با خنده جواب دادم _محبت قلمبه کرد سرشو تکون داد و زیر لب آرزوی خوشبختی عاقبت‌بخیری برایم کرد وضو گرفتم و برگشتم پشت‌پرده با عجله نمازم رو خوندم و ریزه‌کاری‌های کت و شلوار رو انجام دادم به محض تمام شدن دفتر اندازه گیری مشتری ها را بیرون آووردم و شماره دختر خانم ایزدی رو پیدا کردم نوشته بودم فاطمه خانم زیر لب بسم الله گفتم و شماره گیری کردم چند تا بوق خورد تا صدای اروم و دلنشینش به گوشم رسید _سلام بفرمایید با کمی مکث جواب دادم _سلام خانم ایزدی ماهورا هستم کارگر خیاط خونه آقا منوچهر لباستون آماده است اگر عجله دارید برای تحویل میتونید بیاید در خونمون تحویل بگیرید با خوشرویی پاسخ داد _سلام عزیزم اگه آماده کردی که دستت درد نکنه میام میبرم اگه آماده نیستن عجله ای ندارم جواب دادم _نه خانم آماده است میتونید بیاین ببرین فقط اینکه باید بیاد جلو در خونمون جواب داد _چشم گلم آدرس خونتون رو لطف می کنی نفسی تازه کردم و گفتم _ کوچه دوم بعد از بازار شاهچراغ پلاک ۳ حالا اگه اومدی و پیدا نکردین از بچه ها جلوی کوچه بپرسین خونه ماهورا کجاست جواب میدن زیر لب انگار با خودش حرف میزد _ این که نزدیک محل کار امیره میگم امیر بره بیاره بلندتر انگار از مامانش نظر خواست و گفت _آره مامان مادرش هم که انگار متوجه قضیه نبود و نیاز به توضیح داشت من هم که کارم تموم شده بود با گفتن اگه اجازه بفرمایید رفع زحمت کنم مکالمه را پایان دادنم و منتظر موندم تا هر موقع خواستی یاد ببره لباس مرتب کردم و گذاشتم توی پلاستیکی که بار اول پارچه رو باهاش آورده بودن و آدرس خیاط خانه باغ منوچهری روش گذاشتم برای دفعه های بعد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_16 #ماهورآ با صدای اذان مغرب سر از کار برداشتم و طبق عادت همیشگی زیر لب گفتم _السلام ع
🌙|•° دست از کار کشیدم رفتم بیرون مامان و بابا کنار هم نشسته بودن چای و بیسکوییت میخوردن لبخندی به هردوشون زدم و محض شیطنت گفتم _خلوت دونفری؟ مامان همیشه خجالتی بود حتی تو این سن و بعد از سه تا بچه زد تو صورتش با خجالت گفت _چای میخوریم دختر تو هم بیا بابا ولی شیطون بود و بی میلی گفت _بیاد چیکارکنه بذار راحت باشیم بعد هم خندید و چشمکی برام فرستاد با دست بوسی براش فرستادم و رفتم سمت اتاق مشترکم با مارال نمیدونم چرا بی هوا در رو باز کردم و توجهی نکردم به اینکه ممکنه تو موقعیت خوبی نباشه که از قضا تو موقعیت خوبی نبود و با موهای نیمه برهنه صفحه گوشیشو رو به روی خودش گرفته بود و با پسری مشغول حرف زدن بود قلبم تند تند خودشو میکوبید به قفسه سینه ام مارال من هنوز سنی نداشت که درگیر بشه با روحیات پسرونه ای که قصدش از بودن با دختر کم و سن سالی شبیه مارال معلوم نیست با ورود من به اتاق مارال هینی کشید و گوشی رو قطع کرد از جا بلند شد رو به روم ایستاد _سودای خانم دکتری از سرت پرید عزیز خواهر؟ سرشو انداخت پایین لبشو گاز گرفت _خودتو کوچیک کردی یا خودش اومد سمتت؟ چونه اش داشت میچسبید به سینه اش _اصلا کی بود میشناسیمش؟ با ناراحتی سرشو تکون داد _خب بگو کیه؟ البته اگه خواهرت محرمه تندی سرشو اوورد بالا با اشک جواب داد _اجی اینجوری نگو تو برای من خیلی ارزشمندی حتی بیشتر از مامان باهات صمیمی ام سعی کردم پوزخند نزنم ولی نشد _صمیمی ترم که بهم نگفتی دل در گروی کسی دادی که نمیشناسیش؟ اشکشو با پشت دست پاک کرد _میشناسی آجی اخم کردم _کیه که بزرگترتو ندید و اومد به خودت گفت؟ دستپاچه جواب داد _آخه آجی بابا خوشش نمیاد؟ دستشو گرفتم نشوندم روی تخت _وقتی میدونی بابا خوشش نمیاد وظیفه ات قطع ارتباطه باهاش نه قایمکی رابطه گرفتن سرشو انداخت پایین _من من اخه دوسش ..‌ نه خوشم میاد ازش بلند بلند اشک ریخت و خودشو پرت کرد تو بغلم دست به کمرش کشیدم و خواهرونه باهاش حرف زدم _نباید اسیر یه توهم میشدی حالا که شدی خواهرتو محرم بدون و برام بگو کیه و چجوری باهاش اشنا شدی هق هق میکرد _پِس پسرِ عَم .. پسر عمه بود امیر .. امیرحسین یا قمر بنی هاشم بابا اگه میفهمید پای خانواده عمه به حریم ما باز شده سکته میزد دستام متوقف شد و مارال رو از بغلم کشیدم بیرون رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_17 #ماهورآ دست از کار کشیدم رفتم بیرون مامان و بابا کنار هم نشسته بودن چای و بیسکوییت م
🌙|•° _مارال اگه بابا بفهمه میمیره میدونیکه چقدر عمه خون به دلش کرده؟ با گریه جواب داد _میدونم اجی میدونم به خدا میدونم دستمو دراز کردم سمت گوشیش _گوشیتو بده زود باش با ترس اشکشو پس زد _میخوای چیکار کنی؟ _میخوام شمارشو بردارم باهاش حرف بزنم بده گفتم _چشم آجی شمارشو ارسال میکنم برات توروخدا به مازیار نگیا دو طرف بازوهاشو گرفتم تکونش دادم _تو که میترسی چرا همچین غلطی کردی؟ شماره رو برام ارسال کرد _آجی تورو خدا دعواش نکنیا؟ چپکی نگاهش کردم _تو برای خودت دلت بسوزه نه اون پسره ی پررو رفتم سمت در دنبالم راه افتاد _اجی به خدا اونجوری که فکر میکنی نیست امیرحسین خیلی مهربونه برگشتم سمتش تا جوابی بهش بدم که باباصدام زدم _ماهور ماهور بیا بابا دم در کارت دارن بیخیال مارال شدم رفتم تو هال _برو بابا جلو در اومدن لباس تحویل بگیرن _عه حتما خانم ایزدی اومده رفتم پشت پرده تا پلاستیک لباسو بردارم _نه بابا یه آقایی اومده پس حتما برادرشو فرستاده بود چادر سفید نمازمو برداشتم انداختم روی سرم دمپایی مارال رو پوشیدم رفتم سمت در یه اقای قد بلند هیکل ورزشکاری پشت به در ایستاده بود و با تلفن صحبت میکرد _اره علی جان فردا عصر شاهچراغ وعده مون اره التماس دعا یاعلی گلم شهید نشی فعلا خندید و تماس رو قطع کرد برگشت سمت در بادیدنم سرشو انداخت پایین _سلام خواهر به من گفتن بیام اینجا لباس تحویل بگیرم هنگ کردم اینکه همون پسره بود که دم شاهچراغ خورد تو بغلم اون منو ندیده بود ولی منکه دیده بودمش زودی شناختمش _خانم ایزدی گفتن بیام از فکر اومدم بیرون و جواب دادم _سلام خوب هستین اره اره درسته ببخشید پلاستیکو گرفتم سمتش _بفرمایید خدمت شما با احتیاط جوری که انگشتش با دستم برخورد نکنه پلاستیک رو گرفت _چقدر باید تقدیم کنم؟ اومدم تعارف کنم که با تخسی گفت _لطفا بفرمایید زیر لب ایشی کردم و گفتم _قبلی نداره ۱۵۰ تومن بدون چک و چونه ای سه تا تراول پنجاهی اوورد بیرون و داد دستم _خدمت شما خدانگهدار حتی نگاهم به سمتم ننداخت این چه اعجوبه ای بود دیگه خندیدم و درو بستم پولارو نگاه کردم رو به آسمون گفتم _شکرت اوس کریم روزی امشبمون هم رسید دمت گرم با مرام صدای مامان از تو هال اومد _ماهور تموم نشد؟ پا تند کردم سمت هال _اومدم مامان اومدم با خودم عهد کرده بودم هرچی امشب کار کروم رو بذارم جیب مامان تا فردا که جمعه ست و میره جمعه بازار با خیال راحت خرید کنه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_18 #ماهورآ _مارال اگه بابا بفهمه میمیره میدونیکه چقدر عمه خون به دلش کرده؟ با گریه جوا
🌙|•° ساعت نزدیک به سه بود که غیاث پیام داد _نیم ساعت دیگه میرسم استرس افتاده بود به جونم انگار از هردرب برام میبارید مازیار هم امروز بست نشسته بود تو خونه میگفت نمیخوام برم بازار هرچی مامان اصرار میکرد ممکنه خرید کنیم به وجودت نیازه میگفت فوتبال داره نمیام بالاخره مامان و بابا راهی جمعه بازار شدن و مازیار هم نشست جلوی تلویزیون پا رو پا انداخت، درحالیکه تخمه میشکوند فوتبال تماشا میکرد هرموقع استرسی میشدم صورتم زرد میشد و رنگ از رخم میپرید الکی دور چرخ خیاطیم میگشتم کاری که نداشتم فقط میخواستم بهونه جور کنم برم بیرون روز تعطیل توکل برخدا کردم و از پشت پرده اومدم بیرون مازیار نیم تگاهی به سمتم انداخت و با تهوع رو برگردوند هیچوقت نفهمیدم چرا منو دوست نداره از من بزرگتر نبود فقط چون پسر ارشد بود احترامشو داشتم و چیزی بهش نمیگفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو اتاق مارال تا اماده بشم در زدم اجازه داد وارد شدم از دیشب که فهمیده بودم با امیرحسین در ارتباطه باهاش سر سنگین شده بودم و نگاهش نمیکردم سرش ردی کتاب بود ولی حواسش جای دیگه تند تند خودکار تق تقیشو میکوبید صفحه کتاب و زیر لب چیزی رو تکرار میکرد توجه نکردم ترجیح دادم با خودش کلنجار بره برای کار بدی که کرده بود مانتو شلوار مشکی پوشیدم با مقنعه سورمه ای رنگ جلوی آینه ایستادم تا چادرم رو مرتب کنم پوست سبزه و صورت گرد با چشمهای سبز و میشی رنگ که ارثیه از مامان بود موهای کوتاه مشکی و قد بلند با اندامی لاغر و کوچک مقنعه رو مرتب کردم و چادرم رو از پشت سر تنظیم کردم روی سرم کشش گشاد شده بود باید یه نو میزدم روش پوفی کردم و جوراب زنونه ی کرم رنگم رو پوشیدم بدون توجه به مارال از اتاق رفتم بیرون بسم الله گفتم و منتظر موندم تا مازیار بگه _بح ماهورا خانم کجا بسلامتی روز تعطیل همینطور هم شد _اگه اجازه بدین یه سری خرازی کار دارم بعد برم شاهچراغ نماز بخونم بیام از جا بلند شد کش شلوار راحتی آبی رنگشو کشید بالاتر و گفت _نمیخواد خرازیتو لیست کن خودم میرم نمازم تو خونه بخون ثوابش بیشتره خدایا خودت یه صبری بده نزنم فکشو نیارم پایین _مازیار جان من اونقدری بزرگ شدم که نیاز نباشه شما بهم یادآوری کنی چیکار کنم چیکار نکنم لطفا مداخله نکن صورتشو کش اوورد و به حالت مسخره ای گفت _هِهههه حرفای جدید میزنی لبخند آرومی زدم و جواب دادم _من ازت بزرگترم مازیار اجازه بده رومون تو روی همدیگه باز نشه _روت باز بشه بینم چه غلطی میکنی؟ خدابا خودت کمک کن گوشیمم پشت سر هم تو کیفم میلرزید این یعنی غیاث اومده و منتظرمنه _هیچی شما بزرگتری الان اجازه بده برم به خدا کار دارم دستشو بی خیال تکون داد و با لحن بی ادبی گفت _هری برو راه بازه دختره ی کم عقل یه روز بالاخره متوجه میشد این حجم از بی احترامی حق من نبوده یه روز که بزرگ بشه داماد بشه از تصور روز دامادی مازیار حالم خوب شد انگار دنیا رو دادن بهم عروسی داداشم باشه و من اونجا خواهر بزرگ داماد باشم به به چه عزت و احترامی خواهم داشت با خنده در خونه رو باز کردم پا گذاشتم تو کوچه برگشتم برم سمت شاهچراغ که صدای بمی صدام کرد _ماهی خانم دیر کردی تشخیص صدای بم و گیرای غیاث برام سخت نبود تند تند توی دلم ایه ی و جعلنا بین ایدیهم سدا رو خوندم تا کسی از در و همسایه منو نبینه بی توجه به حضورش پا تند کردم سمت شاهچراغ صدای قدمهای غیاث هم پشت سرم ناقوس مرگ بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_19 #ماهورآ ساعت نزدیک به سه بود که غیاث پیام داد _نیم ساعت دیگه میرسم استرس افتاده بو
🌙|•° تو سوز و سرمای پاییز شیراز شرشر عرق رو از زیر مانتو و چادرم احساس میکردم با کف دست عرق پیشونیمو پاک کردم و از ورودی بانوان رفتم داخل خانم میانسالی که نشسته بود برای تفتیش با خوشرویی گفت _سلام دخترم خوش اومدی به زور لبخندی زدم و برعکس همیشه که می ایستادم و باهاش خوش و بش می‌کردم خیلی زود از کنارش رد شدم و پرده رو در زدم کنار رفتم داخل صحن بزرگ شاهچراغ خیلی زود از قسمت مردونه غیاث وارد شد بازهم بهش توجه نکردم و خودمو رسوندم به قسمتی که خلوت تر به نظر میرسید زیر درختهای بید مجنون دنبالم راه افتاد و دقیقا جایی که متوقف شدم کنارم متوقف شد _سلام ماهی خانم در دل دعا کردم بحق همین شاهچراغ که سید و اولاد پیغمبر بود کسی از در و همسایه مارو نبینه تا از فرداش طبل رسواییم تو کوچه و برزن به صدا در بیاد _مگه هزار بار نگفتم بمن نگو ماهی خانم؟ چی میخوای از جونم غیاث رو ترش کرد ولی لبخند مضحکشو حفظ کرد _ماهی به دلم میشینه دورم چرخید من نگاهم ثابت مونده بود روی چرم کفشش که مثل همیشه برق میزد _میدونی سوگولی بودی همیشه پس خودت فکر کن چی از جونت میخوام دیوانه وار خاطر خواهی میکرد علاقه اش عاشقانه نبود خودخواهانه بود که اگه نبود بعد از توبه اش قبولش میکردم و میشدم عروس غیاث بی ترس از اینده ای نامعلوم _خجالت بکش تو حریم پاک حضرت اینجوری حرف نزن دست گذاشت روی چشمش _چشم خجالتم میکشم رو به گنبد گفت _غلط کردم ارباب صورتش نزدیک کرد به چهره ام _خوب شد سوگولی حالا جوابم چیه حلوای قند؟ _غیاث بس کن منو تو تیکه هم نیستیم دست برد توی جیب شلوار لیش و با ژستی مردونه و جنتلمن گفت _لیاقت تو چیه ماهورا بگو فراهم کنم پول ماشین خونه دارم چی ندارم که ناز میای سه ساله چادرمو به خودم نزدیکتر کردم _من نمیخوام ازدواج کنم _بخاطر چی د اخه ترست از چیه دختر جون؟ بغض کردم _ترسم از گذشته ایه که تو بزور چپوندی تو سرنوشتم و ککت نگزید استغفراللهی گفت و ادامه داد _د اخه دختر خوب اگه ترست اونه که خودمم شیریک جرمم دیگه چی داری که نمیگی؟ تندی نگاهش کردم آروم تر شد _بمیرم برای بغضت بگو دردتو چشمامو روی هم فشردم و زبون باز کردم _نمیخوامت غیاث دلم نمیخواد با شریک جرمم شریک زندگی بشم تو اگه ادعای عاشقی داری بذار به حال خودم باشم نوچی کرد خواست جواب بده که گوشیش زنگ خورد راست میگفت غیاث از مال دنیا هیچی کم نداشت هیچی از تیپ و قیافه هم درجه یک بود ولی دل ماهورا با شریک جرمش نبود سرمو اووردم بالا تا رو به گنبد دعا کنم که چشمم خورد به نگاه مشکی مرد اشنایی که دیشب اومده بود در خونمون تا لباس خواهرشو تحویل بگیره رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_20 #ماهورآ تو سوز و سرمای پاییز شیراز شرشر عرق رو از زیر مانتو و چادرم احساس میکردم با
🌙|•° مستقیم نگاهش به من بود و غیاثی که پشت من با کلاه لبه داری روی سرش مشغول حرف زدن بود نمیدونم چرا دستپاچه شدم چادرمو جمع و جور کردم بی توجه به غیاثی که مطمئنا حرفاش تموم نشده بود رفتم سمت خروجی سنگینی نگاه اون چشمای مشکی رو تا وقتی که از در بزرگ اصلی خارج شدم روی خودم احساس میکردم خدایا این دیگه کی بود و از کجا پیداش شد قربونت برم حالا باید میذاشتیش سر راهم که ابروم فنا بره؟ نمیگی میره به خواهر و مادرش میگه و مشتریامو از دست میدم؟ د اخه نوکرتم مگه ماهورا چه هیزم تری بهت فروخته ابریشم من به راز و نیازم با خندیدم و راهی خرازی شدم گوشیم که تو جیبم لرزید دلمم باهاش لرزید غیاث بود و قصد بازجویی داشت _کجا رفت دخترجون میخواستم التماس کنم برای اولین بار به غیاث التماس کردم _غیاث؛ جان مادرت که میدونم برات عزیزه بیا و دست از سر ماهورا بردار به خدا من هیچی ندارم که تو دنبالش باشی _میدونی مادرم برام عزیزه ماهی؟ همونقدر که عزیزه تو عزیزتری تا نفس اخرم دنبالتم پا به پا لحظه به لحظه ای خدا خودت صبری بده تا همین جا کف خیابون یقه نَدَرم و جفت پا نرم زیر تریلی _یه هفته میرم ترکیه برگشتنی میام سراغت چشم گربه ای تف به ذات خرابت بیاد غیاث که هربار هم اسمی داری که روی من بدبخت بذاری جوابشو ندادم گوشیو قطع کردم رفتم خرازی چنتا دکمه و نخ رنگی گرفتم رفتم سمت خونه بعد از اون مراسم خواستگاری مسخره، عفت خانم باهامون سرسنگین شده بود و اعتقاد داشت ما اعتبارشو تو کسب و کار خراب کردیم جلوی در خونشون ایستاده بود و با همسایه بغلی حرف میزد منو که دید چادر گلگلیشو به صورتش نزدیکتر کرد صداشو یکم بلندتر کرد جوری که من بشنوم رو به زن گفت _اره والا دخترای امروز ادعاشون آسمون پاره کنه بعد ادعای چادریشونم میشه ایششش پوزخند زدم و زیر لب سلامی دادم‌از کنارشون رد شدم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_21 #ماهورآ مستقیم نگاهش به من بود و غیاثی که پشت من با کلاه لبه داری روی سرش مشغول حرف
🌙|•° کلید انداختم در خونه رو باز کنم که دستگیره کشیده شد و تعادلم رو از دست دادم سکندری خوردم سمت مازیار _هوووی چخبرته دختر جلو پاتم نمیتونی ببینی؟ دماغمو با دست ماساژ دادم _علم غیب ندارم که تو پشت دری ببخشید دیدم خودشو خوشکل کرده تیپ زده روغن مالیده به موهاش کنجکاو پرسیدم _حالا کجا میری خوشتیپ؟ انگار از تعریفم خوشش اومد برگشت ژست مثلا باکلاسی گرفت و جواب داد _واقعا خوشتیپم؟؟ رفتم تو خونه دورش چرخی زدم و با اغراق گفتم _عالیه حواست باشه دخترا عاشقت نشن زنجیر توی دستشو چرخوند و رفت سمت در _عشق مال بچه پولداراست ابجی مارو چه به این سوسول بازیا _منکه میدونم کم خاطر خواه نداری شازده پسر دستاشو آوورد بالا و گفت _عزت زیاد ماهی جون شام نخورید پیتزا میارم به اون فنچ بی اعصابم بگو هرچقدر قلدرم بلدرمش زیاد بود ولی دل مهربونی داشت فنچ بی اعصاب هم حتما به پر و پاش پیچیده که حالا میخواد با دوتا پیتزا خرش کنه و از دلش در بیاره خداروشکر مازیار رفت وگرنه من با چه بهونه ای جلوش نماز میخوندم و میگفتم نشده تو شاهچراغ بخونم تجدید وضو کردم و تند تند نماز مغرب رو خوندم خواستم کتاب دعام باز کنم که مارال از اتاقش اومد بیرون نگاهی به اطرافش انداخت انگار نمیدونست من پشت پرده هستم گوشیشو گذاشت کنار گوشش و جواب داد _الووو امیررر؟ مارال گریه میکرد _میترسم دیگه نمیخوام ادامه بدم اجی ماهورا فهمیده اگه بابام بفهمه انگار جوون نداشت سر پا باشه نشست کف هال _نمیخوام امیر نمیخوام حتی اگه عاشقم باشی وقتی بابام ناراحته نمیخوام زنت بشم چند ثانیه سکوت کرد بعد با تعجب و ترس پرسید _چیییییییی؟ بیای خواستگاری؟ تقریبا مطمین شده بودم قضیه شون جدیه از روی جانماز بلند شدم رفتم سمت مارال که با دیدنم شوکه روی پا ایستاد و گوشی رو چسبوند به سینه اش دستمو دراز کردم سمت گوشی _بده به من اومد التماس کنه محلش نذاشتم و گوشی رو از دستش بیرون کشیدم _اقا امیرحسین؟ همینکه نترسیده بود و قطع نکرده بود دلیل بر جدی بودنش میشد _سلام ابجی _سلام نکرده پا گذاشتی تو حریم خواهرم پسر عمه، چرا؟ مکث کرد _من قصد بدی ندارم ماهورا خانم مارال خواست حرف بزنه با اشاره دست گفتم ساکت بشه _قصد خیرت رو با مادرت در میون گذاشتی؟ _خدا شاهده که اره _ولی مارال با پدرم در میون بذاره با مخالفت و دعوا رو به رو میشه _من دلم نمیخواد مارال اذیت بشه _خب اگه نمیخوای ناراحتش کنی به پر و پاش نپیچ ناراحت شد _تو ادبیات شما عشق تعریف نشده ماهورا خانم؟ خر بیار باقالی بار کن اینا جدی جدی عاشقن _بذار فکرامو بکنم ببینم میتونم بابا رو قانع کنم یا نه بهت اطلاع میدم شوکه و خوشحال جواب داد _خواهری میکنید ماهورا خانم خیلی لطف میکنید خداحافظی کردم و با حرص گوشی رو چسبوندم تخت سینه ی مارال و برگشتم پشت پرده قامت بستم برای نماز عشا رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°