ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_22 #ماهورآ کلید انداختم در خونه رو باز کنم که دستگیره کشیده شد و تعادلم رو از دست دادم
🌙|•°
#پارت_23
#ماهورآ
دو روز بود تو خونه جنگ به پا شده بود از وقتی برای بابا گفتم امیرحسین از مارال خوشش اومده و قصدش خیره، بابا شده بود کوره آتیش و مازیار هم آتیش بیاره معرکه دوباره سر ناهار شده بود و من برگشته بودم خونه نشستم پای سفره تا دمپخت تن ماهی مامان پز با سالاد شیرازی بزنم و از خستگی روزم کم بشه که مازیار شروع کرد
_بخور نوش جون غریب پرست
طعنه اش به من بود حالا خوبه مارال عاشق شده بود من فقط واسطه بودم که این دوتا جوون رو بهمدیگه برسونم و از نیت خیر امیرحسین مطمئن بودم نمیدونم مازیار این وسط چه سودی میبرد
_مازیار جان اجازه بده بزرگترا حل کنن مسئله رو
مازیار با عصبانیت قاشق کوبوند به بشقابش و مارال با استرس نگاهم کرد
برعکس همیشه بابا ازم حمایتی نکرد و در تایید مازیار سرشو تکون داد
_رفته بیرون چشش به چهارتا ادم افتاده شیر شده
شوکه با دهانی نیمه باز برگشتم سمت بابا این چه حرفی بود من بیچاره صبح تا شب جون میکندم مامان برای بابا و مازیار بیژامه گل گلی درست کنه اونوقت چه تهمتی نثارم میکردن
_مازیار عقلش نمیکشه شما چرا بابا؟
بابا هم صداشو برد بالا
_راست میگه دختر جون طرفداری عمه اتو میکنی که منو مادرتو خار و خفیف کرد؟
چشمامو روی هم فشردم تا ارامش بگیرم
_پدر من طرفدار عمه نبودم مارال و امیرحسین عاشقن میفهمین چی میگم؟
مازیار با حالت چندشی جوابمو داد
_عاشق همن؟ چه غلطا خوریا بشین بینم
بعد هم با چار انگشت کوبید پس کله ی مارال و ادامه داد
_این جوجه چش به عاشقی؟
مارال اعتراض کرد
_داداش تورو خدا
مامان مداخله کرد
_مارال حرف نزن
بعد هم رو کرد سمت بابا با احترام گفت
_آقا رضا اگه مشکل شما خار و خفیف شدن منه که من گلایه ای ندارم وقتی دخترم فکر میکنه اونجا خوشبخته اجازه بدین یه سر بیان
مازیار انگار دود از دماغش بیرون میزد
_مامان چی میگی ما اجازه بدیم اونا بیان اینجا که دوباره سنگ رو یخ بشیم
بعد رو به مارال گفت
_تیریپت به تیریپشون میخوره که باهاشون پریدی خر؟
مارال به گریه افتاده بود
_داداش منم آدمم چرا هی میزنید تو سرم
بعد هم قاشقشو کوبید تو بشقاب و از جا بلند شد رفت تو اتاقش
لقمه هامو با آرامش جویدم و دادم پایین وقتی مامان راضی بود بابا هم راضی میشد مطمئن بودم
_زرین خانم نظر شما همینه؟
باز مازیار حرف زد
_بابا
_ساکت شو پسر مادرت عاقلتر از تو هست
مازیار زیر لب غرغر کرد و از جا بلند شد
_عقلتونو بدید دست زنا ببین به کجا کشیده میشین
پوزخندی زدم و با ارامش بیشتری مشغول میل کردن ناهار شدم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_23 #ماهورآ دو روز بود تو خونه جنگ به پا شده بود از وقتی برای بابا گفتم امیرحسین از مارا
🌙|•°
#پارت_24
#ماهورآ
مامان هم با متانت جواب داد
_بله اقا رضا اگه شما اجازه بفرمایید
ترفند مامان بود برای رام کردن بابا چنان دلبرانه حرف میزد که منم دلم میکشید به حرفش گوش کنم نمیدونم این خنده ی بدجنس از کجا روی لبم سبز شده بود که بابا گفت
_چرا میخندی فتنه؟
خنده ام بیشتر شد
_هیچی باباجون
سیر شده بودم روی دو زانو بلند شدم کله ی سر بابا رو ماچ گنده ای انداختم و گفتم
_ماچ رو کله ات اقا رضا که انقدر خوبی عشقم
مامان و بابا خندیدن و مشغول حرف زدن شدن منم رفتم پشت پرده تا کار مشتریامو راست و ریست کنم که سر کله ی مازیار پیدا شد
میدونستم چیزی میخواست برای همین طاقچه بالا گذاشتم و محلش ندادم
_چرا محل نمیدی کرکس؟
یعنی اگه من میدونستم این حرفا رو از کجاش میاره خوب میشد نتونستم جلوی خندم رو بگیرم خندیدم و با خلق شیرین تر جواب دادم
_کارتو بگو مازیار هیچ گربه ای محض رضای خدا نمیاد محل ما بده
دلگرم شد انگار به اینکه حرفشو گوش بدم جلوتر اومد
_گربه قیافته چشم گربه ای
قلبم از حرکت ایستاد این لقبی بود که شاهین برام گذاشته بود نکنه مازیار شنیده بود
اب دهانمو قورت دادم و دوباره گفتم
_کارتو بگو گفتم
پشت موهاشو خاروند و با مِن مِن گفت
_میگم چیزه تو فقط برای مارال خواهری میکنی یا برای داشت هم مایه میذاری
شصتم خبردار شد که میخواد موضوع مریم رو پیش بکشه
_حرفتو بزن مازیار مقدمه چینی نکن
نخ اضافه ی روی لباس رو با دندون کشیدم و دوباره نگاهش کردم
_اون دوستت هست اون روز باهاش جلوی شاهچراغ دل و قلوه ول میدادین
اخمامو تو هم کشیدم
_درست صحبت کن مازیار اَه
_خب همون دوستت مجرده یا کسیو داره؟
برق چشمامو دیگه براق شد تو صورتم
_هی هی گرو کشی نمیکنیا تمام و کمال جوابمو میدی فهمیدی؟
جوری خندیدم که دندونامو ببینه
_آره فهمیدم بپرس
_پرسیدم مجرده یا متاهل؟
مشغول کارم شدم
_اون فقط ۱۶ سالشه خیلیم تو زندگیش سختی کشیده دورشو خط بکش
اخم کرد
_چرا اینو میگی؟
_چون تو با این اخلاقت بدرد اون دختر معصوم نمیخوری کم زجر نکشیده تو خونه باباش که بیاد بشه عروس تو بازهم تو سری بخوره
_د نه د نشد من برای زنم که اینجوری نیستم
سری از تاسف تکون دادم
_یعنی خواهراتو تو سری میزنی فقط بدبخت؟
بلند شد بادی به غبغب انداخت
_داداشی گفتن بزرگتری گفتن شماها حقتونه
پوزخندی زدم و جوابشو ندادم و به این فکر کردم که مردهای ایرانی هرچقدر هم ادعا داشته باشند بازهم زن ذلیلن و مطیع حرف همسرشون که این خصلت خوبی بود چون زنها فرشته اند
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_24 #ماهورآ مامان هم با متانت جواب داد _بله اقا رضا اگه شما اجازه بفرمایید ترفند مامان
🌙|•°
#پارت_25
#ماهورآ
هرطور شده بود مازیار راضیم کرد تا با مریم حرف بزنم و مزه ی دهنشو بدونم دلم راضی نبود ولی به اجبار قبول کردم
اون روز عصر اخرای ساعت کاری خیاط خونه بود که کار مشتری رو رها کردم و رفتم سراغ مریم که با جون و دل داشت روی سر آستین لباس مجلسی که جدیدا گرفته بود کار میکرد
_مریم جون؟
انگار فکرش جای دیگه بود که با صدای من از جا پرید و نگاهم کرد
_جونم ماهورا جون صدام زدین؟
لبخند زدم و دست کشیدم روی موهای خرمایی و ابریشمیش
_اره گلم کارت تموم نیست؟
دندونای خرگوشی زیباشو با خنده به نمایش گذاشت
_اره تمومم کارم داشتین؟
_اوهوم پس بلند شو باهم بریم
با خجالت چشمی گفت و شروع کرد به جمع و جور کردن وسایلش
پنج دقیقه ی بعد هردو اماده ی رفتن بودیم جلوی در خیاط خونه دستشو گرفتم توی دستم تا احساس صمیمیتش بیشتر بشه
_چخبر مریم جونم بابات خوبه؟
لبخند کمرنگی زد
_خداروشکر داره بهتر میشه
_یعنی تصمیم گرفته؟
_اهوم تصمیم گرفته دیگه دخترش کار نکنه حالش خوب بشه خودش بره سر کار منم درسمو بخونم
با ذوق جوابشو دادم
_عزیزم الهی آمین
_ممنونم ماهورا جون شما خیلی مهربون هستین
از جلوی روسری فروشی دستفروشی رد میشدیم که متوقف شد و با ذوق گفت
_چند وقته دلم روسری میخواد نمیتونستم بخرم امروز اقا منوچهر بهم حقوق داد میای کمکم کنی بخرم؟
چقدر روحیاتش بچگانه و معصوم بود
_اره گلم
بین روسریا گشت و یکی یکی روی سرش انتخاب کرد تا بالاخره رنگ صورتی زیبایی پسندش شد
_مریم خانم؟
_ماهورا جون میخواین چیزی بگین بهم؟ من اشتباهی کردم
بغلش کردم و توی گوشش پچ زدم
_نه دورت بگردم میخوام ازت خواستگاری کنم برای داداشم
صدای هیییین گفتنش بالا رفت دقیقا روی به روی شاهچراغ ایستاده بودیم اینجا جایی بود که راهمون از هم جدا میشد
با خجالت سرشو گرفته بود و تند تند پوست لبشو میجوید
_الان نمیخوام نظرتو بهم بگی فکر کن بعد
_ماهورا جون بابام ..
دست گذاشتم پشت کمرش
_خودت فکر کن صحبت با پدرت رو بذار برعهده ی ما
_بابام ناراحت میشه
_چرا ناراحت بشه مگه میخواد تورو ترشی بندازه
ریز و با استرس خندید
_نه میگم یعنی من هنوز بچه ام
با لبخند بهش پاسخ دادم
_صبر میکنیم بزرگ بشی
_داداشتونو بعد از اون روز جلوی شاهچراغ بازم دیدم
با تعجب پرسیدم
_کجاااا
شونه هاشو بالا انداخت و در عین سادگی گفت
_نمیدونم نزدیکیای خونمون
عجب پس مازیار هم بیکار ننشسته بود بالاخره با مریم خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه دوباره اون باقله ها بهم چشمک میزدن ولی نمیتونستم از فرمون مامان سرپیچی کنم و بخورم
اخه هشدار داده بود از بیرون چیزی نخریم آهی کشیدم و با فراغ خیال عین بچه ها لی لی کنون رفتم سمت خونه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_25 #ماهورآ هرطور شده بود مازیار راضیم کرد تا با مریم حرف بزنم و مزه ی دهنشو بدونم دلم را
🌙|•°
#پارت_26
#ماهورآ
در خونه رو که باز کردم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که تو حیاط کنار مامان ایستاده بودن و با هم در حال خوش و بش بودند
صدای درو که شنیدن هرسه برگشتن سمت من مامان زودتر از بقیه گفت
_ سلام ماهور جان خوش اومدی مادر ببین حاج خانوم چند دقیقه هست که منتظر بیای تا سفارشش و قبول کنی
لبخندی زدم و سلام کردم
_بفرمایید در خدمتم چرا تشریف نیاوردید خیاط خونه
یکی از خانوما پیش دستی کرد و گفت
_ نه عزیزم اومدم تا اینجا کار مونو زودتر راه بندازی
وقتی به حرف اومد صداشو تشخیص دادم خانم ایزدی بود همان خانمی که چند وقت پیش سفارش لباس پسرش داده بود و نیومد دنبالش بعد معلوم شد که عقد پسرش به هم خورده
لبخندی زدم و رفتم جلوتر
_سلام خانم ایزدی خوب هستین خوب کردین اومدی اینجا، چشم خارج از نوبت براتون درست می کنم بفرمایید داخل تا اندازه گیری ها رو انجام بدم
دخترش هم باهاش بود فاطمه خانم سلام کرد و شبیه مادرش تشکر کرد و با تعارف مامان زرین رفتیم داخل اتاق
بابا مازیار نبودند حتما دیدن مهمون داریم دوباره رفتن توی اتاق مازیار تا راحت تر بتونند تلویزیون تماشا کنن
زودتر از بقیه رفتم پرده رو کنار زدم چادرم رو در آوردم روی چوب لباسی انداختم و تعارف کردم
_بفرمایید اینجا شرمنده یکم به هم ریخته است ولی خوب مکان کارمه دیگه
فاطمه خانم با مهربونی گفت
_ دشمنت شرمنده باشه عزیزم به هر حال اینجا فضای کارت ممکنه به هم ریخته باشه
مامان زرین گفت
_میرم چایی بیارم براتون
در همین حین خانم ایزدی پلاستیکی رو به طرفم گرفت و گفت
_ عزیزم اینو می خوام برام لباس هیئتی درست کنی چند وقت دیگه شهادت حضرت زهراست و ما طبق رسم هر سال باید لباس مشکی درست کنیم انشالله خدا از من قبول کنه و دلامون فاطمی بشه
چند لحظه که داشت حرف میزد غرق مهربونی و معصومیت نگاه زیباش بودم چقدر خوب بود که آدم انقدر معتقد باشه و بتونه برای هر مراسم عزاداری و یا جشنی خالصانه به اهل بیت خدمت کنه
پارچه را از پلاستیک در آوردم و روی زمین پهن کردم پارچه ابریشمی مشکی زیبایی که حتماً برازنده خانم ایزدی و دخترش بود
_ ازتون قبول باشه انشالله چشم سعی می کنم تا هفته آینده آماده کنم فقط اگه اجازه بدین من اندازه بگیرم
خانم ایزدی بلند شد پرده رو کشید چادرش از سرش بیرون آورد و اندازه هاشون رو که گرفتم همزمان شد با آمدن مامان زرین و سینه کوچکی که دستش بود و به جای چای شربت آورده بود
_بفرمایید توروخدا ببخشید دیگه خونه ما همینجوری فقیرانه است
خانم ایزدی و دخترش با تواضع جواب دادن
_ این چه حرفیه زرین خانم هر کسی یک سبکی از زندگی داره راستی من شنیدم شما سبزیه قورمه خورد میکنید و میفروشی درسته
مامان که هیجان زده شده بود با لهجه ترکی جواب داد
_ بله هر سبزی که بخوان قورمه قیمه پلویی هرچی دوست داشته باشین سفارش بدین براتون آماده می کنم
فاطمه خانم به جای مادرش جواب داد
_سبزی ی قرمه میخوایم برای فاطمیه اگه لطف کنید و قول بدید که ۱۰ کیلو برامون آماده کنین ممنون میشم
مامان با ذوق و شوق اشک از چشمش گرفت و گفت
_به روی چشم اماده میکنم ان شالله رو سفید باشیم به درگاه حضرت زهرا
هردو همزمان جواب دادن ان شالله و منم مشعول نوشتن اندازه ها شدم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_26 #ماهورآ در خونه رو که باز کردم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که تو حیاط کنار مامان ای
🌙|•°
#پارت_27
#ماهورآ
کارم تقریبا تموم بود که خانم ایزدی پرسید
_زرین خانم هنین یه دخترو دارید؟
مامان سرشو کج کرد و جواب داد
_نه خانم جان به لطف خدا دوتا دختر دسته گل دارم ماهورا و مارال خانم که کنکوری هستن
چه تعریفی هم از ما میکرد مامان
_خدا حفظشون کنه منم همین فاطمه رو دارم دوتا هم پسر شاخ شمشاد
مامان هم متقابلا جواب داد
_الهی زنده و سالم باشن منم یه پسر دارم که عصای دست پدرشه اقا مازیار
_زنده باشن هر سه شون پس هیچکدوم ازدواج نکردن هنوز؟
مامان با خوش قلبی جواب داد
_قسمت نشده هنوز بچهای شما چی؟
این بار فاطمه خانم جواب داد
_منکه متاهلم زرین خانم یعنی ۱۷ سالم بود شوهرم دادن صبر نکردن بزرگ شم
مامانش خندید
_اخه شوهرش از خودش عجول تر بود پاشنه درو از جا کندن کنکور نداده شوهرش دادیم رفت الانم به لطف خدا یه دختر کوچولوی ناز به اسم آوا داره
مامان به لهجه ترکی دعاشون کرد فاطمه ادامه داد
_داداش بزرگمم محمد حسن ازدواج کرده قربونش برم سایه ی سره ولی داداش کوچکم امیرحیدر قصر در رفته نتونستیم مزدوجش کنیم
اره از پای سفره عقد فرار کرده بود معلوم بود قصر در رفته
_هرموقع خدا بخواد ازدواج میکنه عجله نکنید
خانم ایزدی آهی کشید و جواب داد
_الهی به حق همین فاطمیه همه جوونا خوشبخت بشن تا امیرحیدر منم رو سفید بشه بچه ام آرزوش سوریه است میگه کسیو پابند خودم نمیکنم میترسه ازدواج کنه اسمش دربیاد بره جبهه دختر مردم بی داماد بمونه
_عه مامااان خدا نکنه
لبخندی زدم و تصور کردم اون پسری رو که اولین بار جلوی شاهچراغ با کله رفتم تو سینه اش
موهی لخت مشکی ته ریش پر و مرتب صورت گرد و پر با پوست جوگندمی هیکل ورزشکاری و ورزیده که گمون کنم اقتضای کارش بود جای برادری تیکه ای بودااا
خانم ایزدی و فاطمه بلند شدند فاطمه گوشی تو دستش بود و با کسی حرف میزد
_اره داداشی اومدیم جلوی در صبر کن
گوشیمو قطع کرد چادرشو مرتب روی سرش کشید
_مامان امیرحیدر پشت در زود بریم امشب شیفته عجله داره
تا دم در بدرقشون کردیم مامان تا جلوی در رفت ولی من موندم تو خونه که امیرحیدرشون من نبینه دلم نمیخواست دوباره یادش بیاد که تو شاهچراغ منو با غیاث دیده
مامان اومد داخل درحالیکه چادر سفیدشو از سر برمیداشت گفت
_خدا حفظش کنه چه جوون رعنایی خدا به پدر و مادرش ببخشتش
الهی آمینی گفتم و رو به آسمون کردم ستارمو پیدا کردم همونیکه از همه پر نور تر بود غیاث همیشه میگفت اینکه از همه قشنگتره ستاره ی ماهوراست؛ آهی کشیدمو با خودم فکر کردم فاطمه دختر خانم ایزدی چقدر خوشبخته از خانواده ی خوب تا اعتقادات محکم از همسر خوب تا ...
هعی خدایا کرمتو شکر بریم به کارمون برسیم که خربزه آبه خندیدم و رفتم تو هال تا قارچ و تخم مرغی که مارال درست کرده بود رو بزنیم بر بدن که از گشنگی هلاک بودم البته حواسم بود که نماز نخوندم و باید خیلی سریع ادا کنم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_27 #ماهورآ کارم تقریبا تموم بود که خانم ایزدی پرسید _زرین خانم هنین یه دخترو دارید؟ م
🌙|•°
#پارت_28
#ماهورآ
با ی با یه حساب سر انگشتی فهمیدم که شهادت حضرت زهرا میشه سه شنبه و من فقط سه روز دیگه وقت دارم تا بتونم دوتا پیراهن هیئتی برای خانم ایزدی و دخترشون بدوزم
برای همین کارهای دیگر عقب انداختم تا بتونم به نحو احسن این دوتا پارچه رو برش بزنم
مامان هم که انگار نذر هیئت حضرت زهرا به دل چسبیده بود از فردای همان روز رفت سبزی فروشی و سفارش سبزی گرفت ۱۰ کیلو خیلی زیاد بود ولی به شوق به حضرت زهرا همش یه روزه شست و پاک کرد و خوردش کرد
هر بار هم به من میگفت
_مادر عجله کن نزار هیئت حضرت زهرا لنگ بمونه
با خودش تکرار می کرد کاشکی ما هم به این هیئت دعوت بودیم
هر چند که توی شاهچراغ مراسم برگزار میشد ولی هیئت های خونگی طعم دیگری داشت
بالاخره کار تموم شد بعد از ظهر روز قبل از شهادت زنگ زدم برای خانم ایزدی و ازش خواستم بیاد سفارشات شون رو تحویل بگیره گفت شاید ساعت ۲ بعد از اینکه کارشون تموم شد بیان
مامان سفارشات شونو آماده کرده بود گذاشته بود یه سبد جلوی در منم دوتا پلاستیکی که لباسها رو گذاشتم کنار ش
اگه اومدن مامان خودش بهشون تحویل بده
ساعت ۱۲ ظهر بود که از خیاط خانه برگشتم
درو باز کردم خبری از کسی نبود انگار مامان بابا برای ادای نماز ظهر و عصر رفته بودن شاهچراغ و مارال هم از مدرسه برنگشته بود چادرمو در اووردم کنار حوض وسط حیاط نشستم دست و رومو شستم
میخواستم وضو بگیرم که زنگ در خونه به صدا در اومد
حتما مارال یا مازیار بودن کلید رو یادشون رفته بود بدون چادر دویدم سمت در
_ای بابا مازیار باز کلید یادت رفته؟
همزمان درو باز کردم و بدون اینکه ببینم کیه پشت کردم بهش و ادامه دادم
_بیا تو بابا داشتم وضو میگرفتم نصفه ...
حرفم تموم نشده بود که صدای مردونه ی اشنایی گفت
_سلام
یا قمربنی هاشم خودت واسطه شو صدایی که شنیدم توهم باشه
_ایزدی هستم
نه نبود این از واقعیت هم واقعی تر بود بیچاره شدی ماهورا
به آرومی برگشتم سمتش از کفشاش شروع کردم به نگاه کردن تا رسیدم به صورتش که مثل همیشه تو یقه اش بود
_بِ بفرمایید
_شرمنده انگار عجله داشتید من عذرمیخوام بدون هماهنگی اومدم میشه لطفا سفارشات مارو بدید ممنون میشم
_آ بله چشم صبر کنید
ای گور به گو بشی مازیار الهی که چرا الان خونه نیستی با هر زور زدنی بود بالاخره سبدو کشیدم جلوی در
_این سبزیهای سفارشی
پلاستیکو گرفتم سمتش
_اینم لباسا خدمت شما
سبد رو گذاشت پشت ماشینش دویست و شش صندوقداری که معلوم بود قدیمی هم هست پلاستک رو گرفت
_چقدر باید تقدیم کنم
این بار برعکس دفعه پیش تعارف نکردم و خیلی زود جواب دادم
_قابلی نداره ۳۵۰
تعجب کرد ولی خیلی زود چنتا تراول پنجاه تومنی از جیبش در اوورد و به طرفم دراز کرد
_خدمت شما
تشکر کردم و منتظر موندم تا بره پشت فرمون قرار گرفت انگار زیر لب چیزی شبیه بسم الله گفت کمربندشو بست و رفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_28 #ماهورآ با ی با یه حساب سر انگشتی فهمیدم که شهادت حضرت زهرا میشه سه شنبه و من فقط سه
🌙|•°
#پارت_29
#ماهورآ
وضو گرفتم تا از حال و هوای اون گر گرفتگی در بیارم و فکر نکنم به پسری که چند دقیقه پیش جلوش بدجوری گاف دادم
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم نشستم روی جانماز نماز اولم تموم نشده بود که سر و کله ی مارال پیدا شد با حال پریشون خودشو پرت کرد تو اتاق درو بست
سلام اخرو دادم با کنجکاوی پرسیدم
_چته مارال چرا پریشونی خواهری
اومد کنارم نشست مقعنه ی مدرسشو از زیر چونه اش گرفت کشید بیرون
_اجی امیر میگه فرداشب میان خواستگاری
تعجب کردم با کمی اخم جواب دادم
_وااا مارال فرداشب شب شهادته میان چیکار کنن بابا اجازه نمیده
کلافه پهن شد وسط اتاق دستاشو از هم باز کرد
_د منم همینو میگم بهش میگه چه عیبی داره
تسبیحمو برداشتم تا ذکر حضرت زهرا بگم
_عیبش اینه که شب شهادته مطلقا بگو نه اگه اصرار کرد هم بگو بابا اجازه نمیده
پوفففی کرد و گوشیشو از جیبش در اوورد شروع کرد به پیام داد منم سرگرم نماز خوندنم شدم کلا تو این خونه من نقش اچار فرانسه رو دادم گره گشام برای خودم
نمازم که تموم شد که مامان صدام زد انگار از شاهچراغ برگشته بودن
از همونجا داد زدم
_اومدم مامان اومدم
مارال که ظاهرا کارش با امیرحسین گره خورده بود با عصبانیت از جا بلند شد و گفت
_خب اجی ببین چی میگه؟
چادر نمازو از سرم برداشتم
_چی میگه؟
_میگه فرداشب مامانش پرواز داره برای ترکیه
خندیدم و با مسخره گفتم
_عمه هنوز کلاسای یوگای ترکیه اشو رها نکرده؟
حرصی خندید و گفت نه
نمیدونستم چیکار کنم ترجیه دادم خودشون باهم حلش کنن رفتم بیرون بابا داشت سفره پهن میکرد
_سلام باباجون
بابا سرشو تکون داد مامان از اشپزخونه سرک کشید و گفت
_خانم ایزدی اومد سفارشاتشو برد؟
سری تکون دادم و بشقابهای روی اپن رو برداشتم
_اره مامان برد
_امید داشتم دعوتمون کنه به هییتشون
_چه توقعاتی داری زن اونا با از ما بهترون میپرن کلاسشون به کلاس ما نمیخوره اصلا
_دیگه هییت حضرت زهرا که این حرفا رو نداره اقا رضا مگه ما چمونه
تکه ای کاهو فرو بردم تو حلقم و با دهان پر گفتم
_هیچی مامان ملاک برتری ادما تقواست نه پول و لباس بعله باباجون
بابا اوقات تلخی کرد
_بشین بچه جون چیز یاد من نده مارالو صدا کن بیاد
شونه ای بالا انداختم
_بوی ماکارانی بشنوه میاد نگرانش نباشید
مامان دیس ماکارانی رو گذاشت وسط سفره
_منتظر مازیار نمیمونیم؟
_نه گفت دیر میاد
_راستی بابا فکر کنم مازیار هم زن بخواد
بابا لقمه اش رو نجویده قورت داد
_زن بگیره میارتش کجا رو سر من؟ جا داریم مگه؟
با خنده گفتم
_مارالو شوهر میدیم جامون باز میشه
مامان خندید و گفت
_ان شالله همتون سر و سامون بگیرید مادر بخور از دهن افتاد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_29 #ماهورآ وضو گرفتم تا از حال و هوای اون گر گرفتگی در بیارم و فکر نکنم به پسری که چند
🌙|•°
#پارت_30
#ماهورآ
بخاطر شهادت حضرت زهرا خیاط خونه رو بسته بودن تا هرکسی به اعمال عبادی اون روز برسه و نیاز به اومدن سرکار نباشه از صبح که بیدار شده بودم دلم روی دور شور زدن افتاده بود و کوتاه هم نمیومد میخواستم خودمو سرگرم کنم ولی نمیشد دلم نمیخواست روز شهادتی برم دور دوخت و دوز چند بار سرجام غلت خوردم بی فایده بود بالاخره از تخت خواب دل کندم و سرمو از بالشت برداشتم مارال داشت تست حل میکرد
_سلام اجی چه دیر بیدار شدی از تو بعید بود
بیحوصله پرسیدم
_امیرحسین راضی شد؟
_اهوم یکمم ناراحت شد
از روی تخت بلند شدم
_محلش نده درست میشه
خندید و دوباره مشغول درس خوندن شد کمی اتاقو مرتب کردم رفتم بیرون بابا مازیار تو حیاط نشسته بودن داشتن باهمدیگه حرف میزدن به گمونم مازیار میخواست به بابا بگه عاشق شده
_ماهورا بیدار شدی مادر؟
_سلام مامانی اره امروز کاری نداشتم خوابیدم
رفت سمت میز تلویزیون گوشیمو برداشت اوورد داد دستم
_مادر خانم ایزدی چندباره که زنگ زده گفتم جواب بدم بعد با خودم گفتم میگه حالا گوشی دخترشو جواب میده زشته ببین چیکار داره بنده خدا
واقعا خانم ایزدی با من چیکار داشت اونم اول صبح روز عزاداری
صدامو صاف کردم شماره اش رو گرفتم بوق اولی جواب داد ولی طول کشید تا حرف بزنه
_الو ماهوراجان؟
_سلام خانم ایزدی شرمنده من خواب بودم امری داشتید با من؟
_بله عزیزم خیره ان شالله
اخم کردم
_من درخدمتم
_خدمت از ماست میشه گوشی رو بدید زرین خانم؟
واا چه کار خیری بود که با مامان کار داشت
_چشم از من خدانگهدار
گوشیو دادم مامان و بهش فهموندم که با اون کار داره مامان با صدبار رنگ به رنگ شدن بالاخره جواب داد
_سلام خانم جان کم سعادی از ماست در خدمتیم بفرمایید
طولانی مکث کرد و کم کم چشماش اشک گرفت
_چشم چشم من ماهورا جانو در جریان میذارم چشم اگه شد میایم باعث افتخار ماست چشم
چی بود که مامان هی میگفت چشم اَه دلم نمیخواست منتظر بمونم هی اشاره میکردم چی میگه ولی جوابی نمیداد بهم
بعد از ده دقیقه بالاخره قطع کرد
_مامان مردم از فضولی چیکار داشت پس؟
مامان فین فین کنون گفت
_هیچی گفت امشب بریم هییتشون خدا حاجت دلمو شنیده میرم به بابات بگم
وااا اینهمه چشم چشم این بود کارش؟ بیخیال شونه بالا انداختم و رفتم تا دست و رومو بشورم مامان هم رفت تا بابا رو در جریان قرار بده که بعزد میدونستم بابا قبول کنه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°