May 11
﴾﷽﴿
🌸🌻وًٍ مًٍنً شًٍرً حًٍاسًٍداً اًٍذًاًٍ حًٍسًٍد🌸🌹
#ماهورآ
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
مامان زنگ زده بود که امشب زودتر از همیشه کارگاه رو تعطیل کنم و برم خونه انگار قرار بود بازهم خواستگاری بیاد که من نه دیده بودمش و نه میشناختمش
نمیدونم شاید باز هم عفت خانم همسایه بغلیمون برام خوابهایی دیده بود و بقول خودش میخواست سنت حسنه ی پیامبر رو هرچه زودتر برای دختر پسرای مجرد محله به جا بیاره و بفرستدشون خونه بخت
از یادآوری رفتار شناخته شده ی عفت خانم لبخندی روی لبم نشست و در دل این حجم از بیکاریش رو تحسین کردم
بنده خدا چیکار میکرد بچه که نداشت که سرگرم باشه یه شوهر علیل داشت که بعد از حادثه ای که سر ساختمون براش رخ داده بود خونه نشین شده بود و خرجیش رو از بیمه میگرفت
ناگفته نماند که اگر واسطه ی خیر میشد و بقول خودش باعث میشد دوتا جوون پیوند بینشون جوش بخوره به عنوان شیرینی مبلغ قابل توجهی رو دریافت میکرد
اینبار هم قرعه به نام من افتاده بود و ماهورا دختر بزرگه ی آقا رضا بیمه جاتی رو وعده گرفته بود برای نمیدونم کی کیه محله
آقا رضا بیمه جاتی رو همین عفت خانم بسته بود به دم پدر بی زبون من و سر زبون در و همسایه انداخته بود چون بابام چندماه قبل از بازنشستگیش، کار بیمه ی شوهرش رو جور کرده بود و از اون به بعد محض خودشیرینی صداش میزد آقارضا بیمه جاتی
مادر ماهم ساده حرفشو گذاشته بود سرچشمش و گفته بود بفرمایید قدمتون سرچشم
یکی نبود بگه آخه مادر من ندیده و نشناخته خواستگار راه میدی تو خونه که چی بشه مگه من جاتونو تنگ کردم که علاقه داری هر چی زودتر برم خونه بخت خیلی زرنگین مازیارو زن بدین که انقدر گیر حجاب و چشم ما نباشه و تعصب خرکیش مته نشه رو مخمون
هععی چی میگفتم از دل پردردم که هرچی میگفتم کم بود
همونطور که آستین لباس رو میبردم زیر سوزن چرخ خیاطی نگاهی به ساعت دیواری رو به روم انداختم و با دیدن عقربه هایی که یک ربع شش عصر آبان ماه رو نشون میداد هینی کشیدم و از جا پریدم
از جا پریدن همانا و نوک انگشتم گیر کردن زیر سوزن همانا
فورا بردم توی دهنم و بین لبهام فشارش دادم تا از خونی که زده بود بیرون کم بشه
ترسیدم نجسی بره تو حلقم فورا آب دهانمو تف کردم توی آستین پالتوی کاموایی خاکستری رنگم
زیرلبی آروم گفتم
_گندت بزنن کثیف شد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
﴾﷽﴿ 🌸🌻وًٍ مًٍنً شًٍرً حًٍاسًٍداً اًٍذًاًٍ حًٍسًٍد🌸🌹 #ماهورآ 💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜
🌙|•°
#پارت_2
#ماهورآ
چادرمو از روی تکیه گاه صندلی برداشتم بازش کردم و با احتیاط بردم پشتم و روی سرم تنظیمش کردم
دست راستم که خونی شده بود رو گرفتم جلوم و با دست چپ پایین چادر رو جمع کردم و زدم زیر بغلم با قدمهای بلند خودم رو به اشپزخونه ی کوچک کارگاه رسوندم
شیرآب رو باز کردم و به یک باره دستمو رو زیر آب سرد شیر گرفتم انگار ناگهانی برق چندین ولتی به تمام بدنم متصل شد
خیالم از بابت بند اومدن خون راحت شد نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه نگاهمو بیارم بالا برگشتم تا از اشپزخونه خارج شدم که با دیدن چشمهای آقا منوچهر که خنده های کریه همیشگیش توش موج میزد از ترس متوقف شدم
چادرمو رها کردم تا بدنمو بپوشونه و دو طرفشو جلوی سینه و شکمم بهمدیگه نزدیکشون کردم و با سرفه ی مصنوعی صدامو صاف کردم
نگاهمو دوختم سمت زمین و با صدای آرومی گفتم
_سلام آقای سالاری متوجه حضورتون نشدم
پاکت دسته دار پلاستیکی رو گذاشت روی میز و همزمان یکی از صندلی هارو کشید بیرون و با لحن به غایت چندش و نچسبی گفت
_ترسیدی بیصدا اومدم ماهی خانم
سکوت کردم و منتظر موندم تا اجازه ی خداحافظی بده
_کمپوت گرفتم اخر وقتی بخوری رو به راه میشی بیا بشین مونس هم گفتم بیاد
مونس خانم سرکارگر خیاط خونه بود خواهر آقا منوچهر که از لحاظ قیافه با همدیگه مو نمیزدن هردو بدنی پر و هیکل بزرگی داشتن چهرهای زمخت و افتاب سوخته که مونس میگفت حاصل روزهایی هست که سرزمین اجدادیشون کار کردن
اقا منوچهر مرد ۴۵ ساله ای بود که نوجوونی هوس میزنه به سرش و یه ازدواج زود هنگام داشته ولی بعد چند سال که دنیا دیده میشه و زنش دلشو میزنه میره پی الواتی و اون زن بدبخت هم پسرشو میذاره و فراری خونه پدرش میشه
پسر آقا منوچهر الان ۲۵ سالی داره بدتر از خودش عیاش و خوگذرونه
همه ی اینارو مونس گفته بود البته ازم خواسته بود به روی خودم نیارم که از همه چی خبر دارم
دوباره صدای اقامنوچهر به گوشم شست
_بشین ماهی خانم ناز نکن
به حدی چندشم شده بود که توان موندن توی اون فضای خفقان آور برام سخت شده بود
پشت کردم بهش و قصد کردم از درگاه رد بشم
_شرمنده وعده دارم باید زودتر برم خونه
منتظر نموندم تا جوابی بده و بازخم معطلم کنه
با قدمهای تند و سریع از اشپزخونه خودممو پرت کروم بیرون سینه به سینه ی مونس شدم که متر خیاطی رو انداخته بود دور گردنش و عینک کارش همچنان به چشمش بود
_چخبرته دختر مگه هاپو دنبالت کرده
نمیدونست که از هاپو بدتر جلوم ظاهر شده بود و تازه درخواست داشت باهاش کمپوت به بزنم
از تعبیری که کرده بودم خندم گرفت
_واا چرا میخندی دیوونه شدی ماهور؟
از دست این خواهر و برادر سیریش و پر حرف و البته چندش هووفی کردم و با گفتن خدانگهدار از کنار مونس گذشتم و رفتم کنار صندلیم
لباس نیمه تموم سفید رنگ رو از زیر سوزن آزاد کردم و گذاشتم کنار ادامه اش باید میموند برای فردا اخه حرف زرین خانم واجبتر بود و روی سرمون جا داشت باید زودتر میرفتیم خونه تا به خودمون برسیم و حاضر شیم تو مجلسی که هیچ علاقه ای نداریم
کیفمو برداشتم و از خیاط خونه رفتم بیرون
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_2 #ماهورآ چادرمو از روی تکیه گاه صندلی برداشتم بازش کردم و با احتیاط بردم پشتم و روی سر
🌙|•°
#پارت_3
#ماهورآ
با دیدن جوب آب کثیفی که انواع پلاستیک و کاغذ شاهراهشو بسته بود بی اختیار عوقی زدم و کمی خم شدم تا حالم بیاد سرجاش
پایین شهر بود و هزار دردسر داشته و نداشته تو همین فکرا بودم که صدای نحس و نخراشیده ی شبنم باعث شد راست بایستم و منتظر بمونم شبیه قبل نطق کنه و هرچه زودتر گورشو گم کنه از محله بره بیرون
_به به ماهی خانم
حالم از شکوندن اسمم به این سبک بهم میخورد ماهی اسمی بود که اون نسناس بی وجود روم گذاشته بود و همیشه وقتی کیفش کوک بود و چندتا کیس جدید تور کرده بود میومد میگفت
_اینا همش از برکت ماهی خانمه
شبنم و دوست عفریته تر از خودش شراره، هر هر به ریشش میخندیدن
دندون قروچه کردم و با نگاهی به اینور اونور که مبادا آشنایی منو در حال صحبت با زن بیحیا و بی حجابی شبیه شبنم ببینه غریدم
_اینجا چه غلطی میکنی؟
پوزخند گشادی زد و شال افتاده رو گردنش رو کشید روی موهای بلوند زرد رنگش
_اومدم بهت یادآوری کنم هوس قهرمان بازی به سرت نزنه یه موقعی که بد ازت آتو داریم
چشمامو روی هم فشار دادم و چادرمو تو دست محکم نگهداشتم
_یه بار قول گرفتی گفتم باشه دیگه دردت چیه گمشو برو تا کسی ندیدتت
آدامسشو باد کرد و ترکوند دندون نما خندید و جواب داد
_چادر بهت نمیاد ماهی خانم عزت زیاد
بازهم طعنه زد به چادرم. راست میگفتم من لایق چادر نبودم اما چند وقتی بود آرامم میکرد من خطا کرده بودم و خودم رو پشت چادر مشکی پنهون کرده بودم تا مبادا کسی شک کنه ماهورا دختر پاک و نجیب اقارضا بیمه جاتی چه غلطی کرده که سالهای زیادیه داره تو خودش میپیچه تا راه نجات پیدا کنه اما نمیشه و نشده و نتونسته
پوفی بلندی کردم و قدم برداشتم سمت خونه قاب چند سانتی کفش زنونه بشدت اذیتم میکرد اما راه چاره ای نداشتم و باید به دستور مامان مثل خانمهای باشخصیت کفش کاملا زنونه میپوشیدم و از پوشیدن اسپرت امتناع میکردم
از جلوی بازار بزرگ شاهچراغ که رد میشدم با دیدن باقلا های گرم و آتیشی دهانم آب افتاد و هوس کردم حتی اگه شده چنتا دونه از اون درشتاشو با گلپر اماده بخورم
از صف تقریبا شلوغی که ایستاده بودن جلو زدم و با صدای آرومی رو به شاگرد دکه گفتم
_میشه ده تا دونه بریزی تو کاسه بدی عجله دارم
لبخند گشادی زد و گفت
_به چشم ماهورا خانم
پسر تپل و کله گرد خوش خنده ی همسایه کناری بود که رابطه اش هم به لطف خدا با من خوب بود
خیلی زود قبول کرد و زیر سی ثانیه کاسه رو داد دستم با خوش زبونی گفت
_گلپرم ریختم میدونم دوست دارید
لبخندی زدم و یه اسکناس ده هزار تومنی از کیفم کشیدم بیرون و دادم دست خودش میخواست بگه زیاده که جواب دادم
_بقیه اش برای خودت حالشو ببر
تند تند کله ی چاقشو تکون داد و گفت
_خیلی با مرامی چشم سبز محله
خندیدم از تعبیر زیبایی که برام به کار برد
راست میگفت من تنها دختری بودم که تو محله چشم رنگی داشتم و خیلیم به چشم میومد
همونطور که دونه های درشت باقلا رو میگذاشتم توی دهنم نگاهی به ساعت گوشی قدیمیم کردم که نیم ساعتی از شش رد شده بود
با عجله و استرس از کوچه پس کوچهای تاریک و تقریبا شلوغ گذشتم و خیلی زود رسیدم دم در خونه
با عجله آب مونده ته کاسه رو یه نفس سر کشیدم و پرتش کردم سمت سطل آشغالی اما نشونه گیریم خوب نبود و خورد زمین
آه حسرت باری کشیدم ولی زمانم کم بود نمیتونستم برم جمعش کنم
پس کلید انداختم و وارد حیاط خونه شدم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_3 #ماهورآ با دیدن جوب آب کثیفی که انواع پلاستیک و کاغذ شاهراهشو بسته بود بی اختیار عوقی
🌙|•°
#پارت_4
#ماهورآ
معلوم بود تازه حیاط خونه آب و جارو شده و ماشین پراید درب و داغون مازیار هم دستمال کشیده شده محض پز دادن گذاشتن گوشه حیاط که تو چشم باشه پوزخندی زدم و با خودم گفتم
_مگه پراید مدل ۸۵ هم به چشم میاد اخه
شونه بالا انداختم و کفشمو از پا در اووردم گذاشتم تو جا کفشی فلزی رنگ و رو رفته جلوی در هال
به محض اینکه درو باز کردم مازیار عین ببر زخمی پرید جلوم و با خشم گفت
_وقتی بهت میگن پنج و نیم خونه باشی چرا خودتو دیر میرسونی کدوم گوری سرگرم بودی
خسته بودم از این گیر دادنای همیشگیش اگه از خودم بزرگتر نبود حتما احترامشو میشکوندم و تو دهنی خوبی نصیبش میشد
_سلام اجازه بده برسم برات تعریف میکنم
برو بابایی گفت و رفت تو اشپزخونه عربده کشید
_مامان من گشنمه یه بشقاب از شام میخورم
بابا رو به روی تلویزیون حاضر و اماده با کت و شلوار قهوه ای رنگی که همیشه تو مجالس رسمی میپوشید نشسته بود و بی هدف کانالا رو جا به جا میکرد جواب سلاممو خشک و بی روح داد توقعی نداشتم بعد از ۵۰ سال خدمت و سر و کله زدن با مردم اعصابی براش نمونده بود که خرج بچهاش کنه
چادرمو از سرم برداشتم چشم چرخوندم دنبال مامان گشتم درحالیکه دستاشو با چادر سفید دور کمرش خشک میکرد از حمام اومد بیرون با دیدنم زد تو صورت و با لهجه ترکی گفت
_هی ددم هی خواستگار برای تو میاد ماهورا نه منکه دوساعته آماده ام برو اماده شو ننه برو الان میرسن
مامان خانم یه جوری عجله داشت انگار من بله رو دادم
با شونه هایی افتاده و گردنی که از درد تیر میکشید رفتم سمت اتاقی که مشترک بود بین منو مارال
ضربه ای به در زدم و وارد شدم مثل همیشه مارال وسط اتاق نشسته بود و کتابهای مدرسه و کنور دورش پخش وپلا بود
_سلام آجی خسته نباشی
مهربونی مارال به مامان رفته بود وگرنه مازیار که کپی گرفته از بابا بود
_سلام عزیزم مونده نباشی
اشاره ای که به سر و وضع ژولیده اش کردم و گفتم
_غرق نشی یه وقت خانم دکتر
از واژه ی خانم دکتر غرق در شادی شد با خوشحالی جواب داد
_حواسم هست عظمتم شمارو نگیره
از بلبل زبونیش چشمام گشاد شد با خنده گفتم
_تو مدرسه یاد گرفتی؟
مانتومو بیرون آووردم و درحالیکه جای کش آستینمو روی دستم میخاروندم رفتم سمت کمد لباسا و پرسیدم
_آجی شلوار قهوه ایه کجاست؟
_اونجا سمت چپت آها همونجا
شلوارو برداشتم رفتم پشت پرده ای که به عنوان اتاق پرو ازش استفاده میکردیم از همونجا گفتم
_مگه تو نمیای بیرون که اماده نشدی؟ پاشو شاید برادر کوچکتر داشتن پسندیدت
_واااا ماهور منو چه به این حرفا هنوز مونده تا خانم دکتر بشم
خندیدم و رفتم بیرون جلوی آینه موهای بلندمو از هم باز کردم آبشاری ریخت پشت کمرم
_اگه عفت خانمه شک نکن قبل از گرفتن مدرکت تورو هم شوهر میده
هردوباهم شروع کردیم به خندیدن انگار صدامون رفته بود بیرون که مازیار بی هوا پرید داخل
_چخبره خونه رو گذاشتین روی سرتون زود باشین بیاین دیگه
مارال بغ کرده سرشو انداخت پایین و جوابی نداد من هم ترجیه دادم دهن به دهنش نذارم و موهامو مرتب کنم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°