eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
532 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
سلام بچه‌ها. یکی از عزیزانم حالش نگران کنندس و مساعد نیست... اگه منت بزارید برای سلامتیش صلوات بفرستید، خیلی خیلی ممنونتون میشم🫂 دم تک تکتون گرم
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
میاین باهم یه #قرار قشنگ بذاریم؟ بیاین روزِ هشتم هر ماهمون رو تقدیم کنیم به بابا رضا؛ به احترامش اون
آقای هشت های دوست‌داشتنی من، من هر ماهمون یادم نمیره :))☁️ شما هم از اون بالا، حواست بهمون باشه عزیزمن✨..
مرا باری‌ست از غم ها که سنگین است بر دوشم ..
- در کلاس نشسته ‌بودم. استاد درس می‌داد و من با تمام توان به حرف های استاد گوش میدادم. مهم‌ترین حرف هارا می‌نوشتم، با حرف هایی که نزدیک به من بود می‌خندیدم، و از شنیدن حرف هایی که مرا به رنج هایم نزدیک می‌کرد، عضلاتم بی جان میشد. محو شنیدن و آموختن بودم، که با یک جمله‌ی استاد، گم شدم میان کوچه پس کوچه های خاطراتم. انگار مدام پاره‌ای آجر به سرم می‌خورد، یا شاید بهتر است بگویم که انگار استاد تیشه‌ای برداشته بود و با هر حرف، ریشه ام‌را رو به نابودی می‌برد. ناچار بودم بشنوم و نگذارم چهره‌ام، نشان دهد که چه واویلایی‌ست در دلم! رسیدم به همان قاب ها و خاطرات همیشگی که همیشه فکر می‌کردم، فراموش کردم‌شان یا حداقل دیگر مثل گذشته، آن‌قدر ها هم مرورشان درد ندارد. نداشت؟ معلوم است که داشت. این بار بدتر درد داشت. این بار من هم یک سر ماجرا بودم، همان‌قدر گناه‌کار و همان‌قدر مقصر. دیگر نمی‌توانستم خودم را با حرف های انگیزشی‌طور آرام کنم. انگار رسیده بودم به اسکلت یک ساختمان فرسوده؛ یک ساختمان که سال ها زیبایی‌اش همه را انگشت به دهان می‌کند، اما از درون ویرانه‌ای بیش نیست. ولی از قضا تقدیر، یک معمار را صاحب این خانه کرده و حالا بعد از مدت ها، صاحب خانه آمده خاکی بر سر این ساختمان مجلل رو به انقراض بکند. دیوار ها خراب شده اند. سقف فرو ریخته. خاک و جنازه‌ی مصالح قدیمی ساختمان را برداشته، و تنها چیزی که باقی مانده یک اسکلت از ساختمان است. اسکلتی قدیمی، اما همچنان با دوام و امیدوار؛ مثل من. منی که رسیده ام به هیچ ترین‌نقطه‌ی خودم و حالا برای بازسازی این من، نیازمند نیرو و انگیزه‌ای، ماورایی هستم. خسته‌ی خرابی ها و گرد و خاک های این عمارتم؛ و ادامه دهنده برای ساختن بنایی که شاید اسکلت های قدیمی‌اش هنوز کار می‌کند، اما نه برای برجی که تا آسمان برود. برای یک خانه‌ی ویلایی کوچک که هرکس از کنارش گذشت، ذره ای هم توجهش جلب نشود‌. انگار این دوری و این مهجور بودن، تنها راهی‌ست که باید امتحانش کرد. کسی چه می‌داند؟ شاید یک روز خانه‌ای نو خریدم و تا همیشه این بنای فرسوده را، به دست فراموشی سپردم. • پس: ای فلک تا نیم‌جانی هست سامانی بده .. . [ | پس از مدت ها، شرحی از کنکاو های درونی، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴ ]
شد چهار سال؛ منو دور از خودت نخواه عزیزِدلم ..
- من آدم‌ دوام آوردن بودم. این که بنشینم و بگذارم هرموقع کاسه‌ی صبرم لبریز شد، حرف بزنم. تا یک‌جایی اسمش صبر بود، اما بعد تر ها فهمیدم که نه، من آدم‌ دوام آوردنم، نه صبر کردن. صبر مقدس است. با گذشت است. بدون فکر های پریشان و غر زدن و نالیدن است. صبر عزیز است. صبر را هرکسی بلد نیست و صبر کردن در همه جارا، فقط آدم های خوب بلد اند، نه من! من دوام می‌آوردم فقط چون بلد نبودم حرف بزنم. ناراحت می‌شدم، گریه می‌کردم، غر میزدم، ولی با غول بی شاخ و دم مشکلم، حرف نمی‌زدم. گاهی این غول یک آدم بود، گاهی یک اتفاق، گاهی یک فکر و خلاصه هربار به شکل های مختلف می‌آمد تا دوام مرا اندازه‌گیری کند. یک عمر با دوام آوردن، زندگی کردم. یک عمر فکر کردم، راه درستی را می‌روم، اما نه! درست نبود. آمدم بگویم شما دوام نیاورید. خسته که شدید، جلوی غول بد ترکیبی که اذیتتان می‌کند، در بیایید. گریه کنید، داد بزنید، ناراحت باشید، خسته بشوید و خلاصه هرکاری کنید، که این غول نگذارد شما خودتان را یک آدم بادوام بدانید. دوام خوب است، اما به چه قیمت؟ گذشت عمری پر حسرت، در انتظار رسیدن یک روز خوب با یک گله غول بی شاخ و دم زبان نفهم؟ نه! منطقی به نظر نمی‌آید. شما دوام نیاورید و خسته شوید. شما حرف بزنید و همان اول، نگذارید غول تا انتهای قلبتان نفوذ کند؛ به اسم صبر. قوی بودن را دوست ندارم. دوام آوردن را هم. حالا بعد از گذشت سال‌ها، مدتی‌ست دوام نمی‌آورم و قوی نمی‌مانم. حالا مدتی‌ست قوی نیستم و هرموقع بخواهم، حرف می‌زنم و گریه می‌کنم و ترک می‌کنم و می‌روم. حالا از خودم راضی ترم. انگار هرچه از تحمل کردن دور می‌شوم، صبر را بیشتر می‌فهمم. حالا به صبر نزدیک ترم. به ناراحت نشدن. به بخشیدن. به گذشتن. به مهم نبودن نگاه غول های بد ترکیبی که در نگاه بعضی ها هست. به نگریستن و شنیدن، و به گذشتن و به شدن. حالا خودم ترم. یک خود نه چندان قوی، اما صبور، لااقل کمی صبور. حالا انسان ترم و به خدا نزدیک تر.. یک عمر اشتباه رفتن ارزشش را داشت؟ شاید! شاید بهای رسیدن به این روزها، همان دوام هایی بودن که صبر می‌دانستمشان. شما ولی دوام نیاورید و همین حالا برگردید. جاده‌ی صبور بودن، زیباتر است. مطمئن باشید. • وَاصْبِرُوا؛ إِنَّ الله مَعَ الصَّابِرِينَ :)) ° [ | فی البداهه، مروری برای خودم، برای چشم هایی که نیازش دارند؛ چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴ ]
چقدر آقا امشب «پدر» بود. در موعد سالانه دیدار با بچه‌ها که هم را ندیدند، پیام جداگانه برایشان فرستاد. سلام بچه‌ها؛ همیشه پشت هم باشید. کسی جدایتان نکند ها. مراقب باشید زیاده اسراف نکنید. از دولتتان خوب حمایت کنید. بچه‌ها عبادت و یاد خدا جزو برنامه‌هایتان باشد ها. آسیب و موفقیت را باهم ببینید. اگر کسی زیر گوش‌تان خواند که آسیب‌های مادی که در جنگ دیدیم از آسیب‌های صهیونیست‌ها بیشتر بود، باور نکنید. من مطلع‌تر از دیگرانم‌. فکت ناگفته استفاده آمریکا از زیردریایی درجنگ را که کسی تاامروز نگفته بود، میگویم که باور کنید از سر اطلاع با شما حرف میزنم. چاقوکش‌ها آمدند بزنند، کتک خوردند. راستی بچه‌ها، گفتم که برای باران و امنیت هم حسابی دعا کنید؟
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
خدایا توروخدا میشه بارون بفرستی؟ از این بارون‌ زیادها که اگه یک دقیقه زیر آسمون وایسی موش آب کشیده میشی و سرمامیخوری و شیش بار میری زیر سرم. از همونا دقیقاً.
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
میاین باهم یه #قرار قشنگ بذاریم؟ بیاین روزِ هشتم هر ماهمون رو تقدیم کنیم به بابا رضا؛ به احترامش اون
آقای امام رضا؛ دل خوشم که این ها، یه روزی به وصال میرسه :)) من دل‌بسته‌ی هشتمین روز هر ماهم، که با یاد شما سپری میشه .. مراقبم باش عزیزم، مراقبم باش✨
• سلام.. بیشتر بنویسید 🥲 حیفه که نیستید ● بچه ها، یسری از افراد اینجا با یسری کارهاشون، باعث شدن من حس امنیت نداشته باشم. و الا من عاشق نوشتن توی ماه من بوده و خواهم بود 🤝