eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
525 دنبال‌کننده
466 عکس
90 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
-
* ضمیمه‌ی دل‌تنگی‌ام برای حرمت، یک معذرت خواهی بزرگ برای دیدار امسال با شرمندگی بسیار بدهکارت هستم که فقط خودت می‌دانی و خودت. با این حال، هنوز امانتی که سه سال پیش شب نهم به تو سپردم را فراموش نمی‌کنم و مطمئنم خوب نگهش میداری و مراقبش هستی. آغوش می‌خواهم و چه چیز بهتر از دو بال‌ تو برای به آغوش کشیدنم؟ بغل بگیر که بسیار خسته ام. تولدت مبارك آسمان تیره و تار وجودم باشد، حضرت قمر. [ | برای شبی که آسمان قمر دار شد؛ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۳ ]
یک کتابخانه دل‌تنگی" مدت هاست کتاب نخوانده‌ام. انگار نخوت افتاده به جانم. بدنم کرخت شده. حس و حال انجام کارهای دوست‌داشتنی گذشته را ندارم. نوشتن، کتاب خواندن، شنیدن، قدم زدن، دیدن، نفس کشیدن، و خلاصه هر فعل دوست‌داشتنی که در گذشته‌ی دور یا نزدیکم خاطره ساخته!! "احساس می‌کنم بدنم یخ کرده است و دردها آرام آرام بیرون می‌ریزند." این جمله‌ی پشت کتابی‌ست که خیلی رندوم از میان کتاب هایم بر داشتمش به قصد خواندن. حس نزدیکی به کتاب می‌کردم، البته تا قبل از خواندن فصل اولش. داستان کتاب کجا و داستان زندگی من کجا. من چه می‌بینم و آنها چه دیده اند. من کجا ایستاده ام و آنها کجا بوده اند. پوزخند می‌زنم به اوضاع قاراشمیش خودم. از خود می‌پرسم، یعنی می‌شود که تو هم ببینی‌اش؟ و بعد با لحن تمسخر جواب خود را میدهم: حتمااا؛ با این اعمال و رفتار حتما هم می‌بینی‌اش .. آرزو می‌کنم ببینمش، و این آرزو را از جمله محال ترین آرزوهایم می‌دانم. با این حال امید دارم. امید دیدنش را. شاید هم تا امروز هزاران بار دیدمش اما متوجه حضورش نشدم. چه بسا که بسیار نزدیک است و دور می‌بینمش. عیب از چشم های من است. من این روزها حتی خود را هم نمی‌شناسم. انگار در آینه دنبال گمشده‌ای هستم. دوست دارم پیدایش کنم. ببینمش. دستم را بگیرد. به آغوشم بگیرد. دوست دارم پیدایم کند. پیدایش کنم. پیدا کنم خود را در نگاهش. چقدر دوست دارم بیاید. برگردد. باشد. بماند. نرود* آشفته‌است روزگارم در انتظار. انتظار آدم را پیر می‌کند. پیر شده ام. تکه تکه دارم خود را به جست و جویش می‌فرستم، نه او می‌آید و نه خودم. انگار هر روز از دست می‌رود زندگی‌ام؛ انگار هر روز از دست می‌روم با زندگی ام. کتاب‌خانه را می‌بینم. کتاب هایم خانه دارند ولی من در خانه به دنبال خانه‌ام. یک عالم کتاب نخوانده دارم اما آنقدر دل‌تنگی تمام وجودم را بلعیده، که نمی‌توانم کتاب بخوانم. کاش میان کتاب ها بود. شده ام یک کتابخانه دل‌تنگی خوانده نشده. هر روز از دیروز لبریز تر و هر شب از دیشب مبتلا تر .. سخت می‌گذرد روزگار انتظار". - جدا از خود نشستم آنقدر تنها به یاد او که با خود رو به رو برخوردم و نشناختم خود را* - [ | از نهصد و نود و نهمین بار آشتی‌ام با کتاب‌ها؛ برای تو اگر روزی نبودم؛ سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۳ ]
بودنی که نیست" تایپ می‌کنم: سلام. خوبی؟ خبری ازت نیست. دلم برات تنگ شده خیلی! و همین که می‌خوام پیامم رو بفرستم، می‌بینم نیستی. نه این که نباشیا، هستی؛ ولی برای من نیستی. خیلی وقته رفتی و رهام کردی. یه جوری نیستی، انگار هیچ‌وقت نبودی. من برام تکراریه این اتفاقات. تو اولین نفری نیستی که اینطور رها میکنه؛ تلخه ولی احتمالا آخریش هم نیستی. ولی باز هم دلم برات تنگ شده. با دل‌گرمی عجیبی کلماتم رو تایپ کردم برات. با انتظار مقدسی خواستم بهت بفهمونم که همه جا بیادتم. حتی الان توی اتوبوس، این ساعت صبح درحالی که دارم میرم دانشگاه. دیشب یادت افتادم. یاد وقتایی که بودی. بودیم. وقتایی که بودی، کمتر گم میشدم. انگار همین که میومدم از خودم فرار کنم، تو دستمو می‌گرفتی و جلوی رفتن های مکرر ام رو می‌گرفتی. می‌خوام بیام گله کنم ازت؛ ولی تو حتی کوچک‌ترین راه های امیدم رو هم مسدود کردی. بهت فکر می‌کنم، برات می‌نویسم، میون خاطراتم مرورت می‌کنم، بغلت می‌کنم، پیشت می‌خندم، باهات گریه می‌کنم، اشک هاتو پاک می‌کنم؛ ولی همه‌ی اینا توی خیالم رخ میده. یجوری نبودت ردش افتاده تو زندگیم انگار هیچ‌وقت بدون تو نبودم". من مدت‌ها بود فراموش شده بودم، مرده بودم؛ مثل یه قبرستون قدیمی ما بین دو تا کوه! ولی همین که تو اومدی، همه چیز عوض شد. زنده شدم. روح به وجودم برگشت. از غربت و تنهایی بیرون اومدم. با خودم دوست شدم. به آدما دل‌بسته شدم. ریشه‌ی امید درونم سبز شد. دوست داشته شدن رو لمس کردم. دوست داشتن رو یاد گرفتم. مهربون تر شدم. مراقب تر شدم. پناهگاه تر شدم. و کی باورش میشه همه‌ی این اتفاقا، از بعد اومدن تو بود که شروع شد؟ هيچ‌کس! مطمئنم حتی اگر خودتم میدونستی چقدر بودنت قشنگه، هیچ‌وقت نمیرفتی. نمی‌رفتی که این موقع صبح وقتی یادت میفتم، بغض بیاد بیخ گلوم و چشمام تار بشه از دل‌تنگی؛ و حتی نتونم یه زنگ بهت بزنم. یه پیام بهت بدم. یه قرار ملاقات باهات بچینم. می‌بینی‌؟ قرار بود از خودم بگم که این موقع روز دل‌تنگی چمبره زده روی سرم، ولی از تو گفتم. برای تو نوشتم. چون هنوز امید دارم به بودنت. هنوز دلم‌برات تنگ میشه و منتظرم زنگم بزنی. پیامم بدی. باهام قرار ملاقات بچینی و برم گردونی به خودم. هنوز امید دارم این جاده‌ی بیراهه برسه به مسیر روزای خوبی که کنارت گذروندم. به آغوش گرم دوست داشتنمون. - "رغم بُعدنا عن بعضنا البعض ولكن الحنين هو دليل على الوجود." هرچند دور باشیم از هم اما دلتنگی، گواهِ بودن است.* - [ | برای تو که نمیدانی‌ام؛ ساعت ۷:۳۶ صبح یک‌شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۳ ]
_____ ﷽ _____ انگار می‌خواهد جانم را بگیرد. حال عجیبی دارم؛ انگار در شهر خود غریبه‌ام. در و دیوارها به جسم و جانم دل‌تنگی و غربت تزریق می‌کنند. همچین وقت هایی، می‌مانم که کجای زندگی‌ام ایستاده‌ام. . . خاطرات اعجاز عجیبی دارند. مغناطیسی دارند که هرکجا باشی، پیدایت می‌کنند و می‌چسبند به قلب و روح و فکرت، و تا جانت را نگیرند بی‌خیال نمی‌شوند. چهار ساعت است که نشسته‌ام تا لباس جمع کنم و خاطرات مغزم دقیقا در همین چهار ساعت، یخ‌شان آب شده و تمام سلول هایم را آبیاری کرده‌اند. به هر طرف نگاه می‌کنم، دل‌تنگ می‌شوم. هر لباس که بر می‌دارم توی چمدان بگذارم، قطره‌ای خاطره از میانش می‌چکد و آشفته‌ام می‌کند. انگار دل‌تنگی بزرگی آمده و می‌خواهد جانم را بگیرد. حال عجیبی دارم؛ حس می‌کنم در شهر خود غریبه‌ام. در و دیوارها به جسم و جانم دل‌تنگی و غربت تزریق می‌کنند. همچین وقت هایی، می‌مانم که کجای زندگی‌ام ایستاده‌ام. مانده‌ام قرار است دوباره به کدام نقطه‌ی زمین سفر کنم، که از دل‌تنگی‌ام بکاهد و به خاطرات جدید بيفزايد؟ ترس دارم. ترس دل‌تنگی های بعدی را. انگار هربار به سفر می‌روم، تکه‌ای از من می‌رود و به خاطراتم پیوند می‌خورد؛ بعد که بر می‌گردم دیگر همه‌ی خودم نیستم! دوست دارم تکه‌هایم از سفرهایی که رفته‌ام برگردند. بعد به آغوششان بگیرم و بویشان کنم و باز حس کنم از دل بهترين خاطراتم برگشته‌ام. کاش برگردند، کاش برگردم. چه خوب است برگشتن* .. [ | از واژه‌هایی که ناگهان لبریز شدند، برای خاطراتی که دوست دارمشان، برای ماندن؛ سحر دوشنبه 11 فروردین 1404 ]
_____ ﷽ _____ دردم می‌آید. درد می‌کند روحم. من کی این‌قدر بی تفاوت شدم؟ که بنشینم و عکس کودک های شهید شده را ببینم و با یک آه بلند تمام کنم غمم را؟ شاید هم تمام نشده غمم؛ چون خیلی گلو درد دارم. انگار یک دماوند در گلویم گیر کرده. آه بندان است در مسیر نفس کشیدنم. بغض هایم اشک نمی‌شوند. در بهت به سر می‌برم. کجای تاریخ ایستاده‌ایم؟ سوزن گیتی روی کدام نقطه‌ی غمگین عالم گیر کرده؟ انگار درست ظهر عاشوراست. انگار همان لحظه‌ است که اباعبدالله شش ماهه اش را بر سر دست گرفت و با اسبش به میدان تاخت. انگار تاریخ در خشم چشمان حرمله و تلظی کردن کوچک ترین علی ارباب، ایستاده.. من نیز با تاریخ ایستاده‌ام و تمام جهان نیز با تاریخ ایستاده. مو به موی تمام این لحظه‌ هایی که می‌بینم را، جایی شنیده ام. تمام این لحظات را در وسط محافل اشک و روضه شنیده‌ام!! شنیده‌ام که حرامیان به خیمه‌ها تاختند و به هیچ کودکی رحم نکردند. شنیده‌ام که همه‌شان یتیم شدند و اسیر. شنیده‌ام که آخرین لبخند علی اصغر زمانی بود که تیر در گلویش آرام گرفت. من کربلا را شنیده‌ام و غزه را دیده‌ام. من غزه را دیده‌ام و نه تنها من، که یک دنیا درحال دیدن غزه است. کاش می‌توانستم کاری کنم. کاش سنگی بودم تا در دست کودکان غزه ورزیده شوم برای تاختن در میان نا برابر جنگ. کاش لبخند مادری بودم که کودکش را سالم از زیر آوار در آورده اند. کاش ذوق پدری بودم، که تیر تفنگش به وسط پیشانی دشمن خورده.. اصلا کاش اینهمه انسان بیهوده در زمین نبود. کاش همه خاک غزه بودیم تا لااقل آرام تر اجساد کودکان را به آغوش بگیریم .. هيچ‌کس چه میداند؟ شاید خدا - یا لیتنی کنت ترابا - را برای کودکان غزه گفته! کاش خاک بودم و جسم زخمی‌ات را آرام به آغوش می‌گرفتم .. عزیزِ فلسطینی‌ام :)* - قلبم زخمی‌ست و به ناچار زنده مانده ام. بیا و برای اینهمه خون به ناحق ریخته کاری کن ای صاحب دم؛ - [ | برای غمِ غزه؛ تلخ ترین روزهای تاریخ؛ بامداد دوشنبه ۱۸ فروردین ماه ۱۴۰۴ ]
- صدای نبودنت - صدایت می‌کنم و احتمالا تو دور تر از آن باشی که صدایم را بشنوی. گاهی فکر می‌کنم چه می‌شد اگر خانه‌هایمان دیوار به دیوار هم بود که وقتی صدایت کردم، با دوتا مشت زدن به دیوار بفهمانی که صدایم را شنیدی! یا مثلا به بهانه‌ی گرفتن چند عدد نان، بیایی دم خانه‌مان و بگویی: صدایم کردی؛ آمدم ببینم چه شده! به دلم مانده یک‌بار که صدایت می‌کنم، بی معطلی جواب بدهی. یک‌بار که دم آینه ایستاده ام و صدایت می‌کنم، باشی و بگویی جانم! اصلا جانم پیشکش، من به هان گفتنت هم راضی‌ام. این روز ها در همه جا صدایت می‌کنم. خانه، خیابان، کلاس، شهر، زیر آسمان، لا به لای شلوغی جمعیت، در مغازه ها؛ اما تو؟ نیستی. رفتنت چه داغی بود که وسط این هوای گرم بر تنم کردی؟ با خودت نگفتی می‌سوزم از فراق؟ همیشه سر بزنگاه‌ها نبودی.. من همه‌ی مکان های دونفره‌ی شهر را، تنهایی رفته ام. نه برای این که بگویم بدون تو هم می‌توانم زنده بمانم؛ نه!! برای این که شاید تو را در آن مکان ها پیدا کنم. نیستی؛ و این تنها نشانه‌ای‌ست‌ که از تو در این شهر پیدا کردم. منتظرت می‌مانم تا بیایی، ماندنم بدون آمدنت مفت هم نمی‌ارزد. بیا؛ زود بیا. اردی‌بهشتی که نباشی، جهنم است." [ | یک نانوشته؛ چهارشنبه ۱۷ اردی‌بهشت ۱۴۰۴ ]
- با تو بهار می‌شود فکرم - با خود فکر می‌کنم دوستت دارم. بعد می‌بینم نه، بیشتر از دوست داشتن است حس درونم. مثلا اگر از من بپرسند که حاضرم برایت چه کنم؟ می‌گویم بمیرم! آری؛ بمیرم. چون مردن بزرگ‌ترین کاری‌ست که آدم می‌تواند در حق کسی انجام دهد. چون تو از بزرگ‌ترین داشته ات که زنده بودن است میگذری و ترجیح می‌دهی نباشی بخاطر کسی! دیوانه ام؟ نه. فقط حس می‌کنم کسی بیشتر از شما ارزش مرگ مرا ندارد. دوست دارم برایتان بمیرم چون وقت مرگ، تنها کسی که قول آمدن داده، شمایید. چون شما تنها کسی هستید که هرچه بیشتر دوستش می‌دارم، سینه ام بیشتر می‌سوزد از شوق و محبت! من نشانه های بودنم را در کنار شما حس می‌کنم و آخرین باری که با تمام وجود فهمیدم هستم، در آغوش شما بود. من هربار که از پیش شما بر گشتم، تکه ای از اصلی ترین بخش خود را پیشتان به امانت دادم که مراقبش باشید. چون شما خوب بلدید مراقب آدم ها باشید.. من هیچ بودم و با دیدن شما فهمیدم که هیچ بودن هم در برابر شما زیباست. اصلا هرکس هیچ باشد و سراغتان بیاید، همه می‌شود. همه‌ی خودش نه، همه‌ی شما. دل‌تنگم؛ دل‌تنگ شما و منِ کنارتان. برای این که مدت هاست قالب تهی کردم و نیستم. دل‌تنگم و اگر مرگ هم به سراغم بیاید به آغوشش می‌کشم؛ چرا که مرگ مژده‌ی دیدن شماست و این یعنی پایان تمام دل‌تنگی هایم. دل‌سپرده ام به فمن یمت یرنی و فکر می‌کنم چه روز خوشی‌ست روزی که پایان دنیای بودنم با آغاز دیدار شما در خاك* رقم می‌خورد. یا لیتنی کنت ترابا؛ و چه پر سعادتم که من نیز از خاك آفریده شده‌ام .. . نجاتم دادی از دستِ کویر خودفراموشی از آنجا که خودم حتی نمی‌دیدم سرابم را اگر روزی میان جنّت و بامِ نجف ماندم کبوتر کن قناری‌های حقّ انتخابم را .. . [ | چون با تو بهار می‌شود فکرم*؛ دوشنبه ۲۳ اردی‌بهشت ۱۴۰۴ ]
- باید برگردم، به کجا را نمی‌دانم؛ اما حس می‌کنم هرچه بیشتر می‌روم بیشتر نیستم. مدت هاست نیستم و هرکس می‌پرسد کجایی؟ می‌گویم همین‌جا". اما سوال این است که همین‌جا" دقیقا کجای جهان می‌شود؟ در کدام خانه و در کدام نقطه از زمین؟ اصلا همین‌جا" جای مشخصی دارد یا همین‌جا"ی هرکس با دیگری فرق می‌کند؟ نمی‌دانم. نیستم. نمی‌دانم کجا زندگی می‌کنم و حتی نمی‌دانم نام این روزهایی که دارد به سرعت باد می‌گذرد را می‌شود زندگی کردن گذاشت یا نه!! در سرم هزار سوال درحال گردش است و در چشمانم آرامش مصنوعی و مسخره ای به چشم می‌خورد. مثلا هرکس مرا ببیند، فکر می‌کند چقدر خوشم و چقدر طبل زمانه با آهنگ این روزهایم یک صداست؛ ولی از درون روزی هزار بار از خود جدا می‌شوم و به هیچ ترین نقطه‌ی هستی متصل. حالا که می‌نویسم به زندگی وصلم و یک دقیقه بعد رهاتر از باد در آسمان در حال وزیدن. مانده ام کجا؟ و رفته ام به کجا؟ نمی‌دانم. باید برگردم؛ به خودم و تمام کسانی که دوستشان دارم. چون دیر می‌گذرد روزهای نبودنم .. - مثل مولانا این بار برای خود می‌خوانم: چه دانم؟ نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه می‌دانم چو هستم نیستم ای جان، ولی چون نیستم هستم - [ | رهایی؛ از نبودن های پیوسته؛ یک‌شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۴ ]
- امروز جزو اولین ها بود. اولین ها همیشه یادم میمونه. یادم رفته نوشتن برات توی شلوغی چه شکلی بود. چه شکلی بهت می‌رسوندم اعماق دریای وجودم چه حرفایی هست. ولی دارم می‌نویسم چون اینجا باید بمونه. باید برای تو بمونه و این روز فقط مال توئه. من از نشونه ها خوشم میاد. من به آدم‌های زندگیم نشونه می‌زنم که گمشون نکنم. که یادم نره هستن. که بدونم چقدر نعمت های زندگیم، ارزشمندن. نشونه‌ی ما چیه؟ بودن. رفتن و برگشتن های پیوسته به همدیگه. موندن پای طوفانی ترین روزهای زندگی هم، وقتی سخت ترین لحظه‌ها باعث می‌شد حتی پای خودمون هم نمونیم. نشونه‌ی ما موندنه. بغل شدن های پیوسته‌است. نشونه‌ی‌ ما، ماهه و ستاره ها. نشونه‌مون خودمونیم. آره، ما نشونه‌ی همیم. نشونه‌ی ما زنده موندن تیکه هامونه که بهم سپردیم. خوبه که وسط اینهمه گم‌شدن و رفتن مداوم، هستیم برای هم. دنیا قشنگ نیست، ولی نعمت های خدا قشنگش میکنن. تو هم با اومدن دوباره‌ات دنیارو قشنگ میکنی. تولدت مبارك*. [ | برای آسمون و ماهی که امشب به نیمه‌ رسید؛ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۴ ]
- مدت زیادیه که حال و هوای خردادم. یهو ابری میشم. یهو داغ میشم از گرما و گاهی هم یهو لرز تموم تنمو میگیره از سرما. خودمم نمی‌دونم چمه. خودمم نمی‌دونم دقیقا چی میخوام. نه خوشگلی بهارم، نه گرمی تابستون، نه زردی پائیز و نه حتی سردی زمستون. نمی‌دونم چیم‌. نمی‌دونم باید چی باشم. انگار همش نمی‌دونم. هرچی ازم می‌پرسن، اول میگم نمی‌دونم و بعدش جواب میدم. انگار سرگشتگی عجیبی درونمه که اطمینان قلبم رو گرفته. زنده‌ی زندگی ام و مرده‌ی مرگ. یچیزی ام بین انسان و آدم‌. رنگ بی رنگی‌ام. شیشه‌ام؛ شکننده، شفاف، آسیب پذیر، ناپیدا. الان گریه می‌کنم، یک لحظه بعد می‌خندم و یک ساعت بعدش از درد درون خودم چروک شدم. تا تکه ای از وجودم پیدا میشه، با انبوه گم شده ها مواجه میشم و باز گم میشم بین شلوغی نبودن ها. من چیم که نه خوشی خوشحالم میکنه و نه غم ناراحتم؟ من کجام که نه راه رفتن رو بلدم، و نه جای موندنی میشناسم ؟ هیچم؛ تلنبار هیچ. اگر هیچ هارو هم میخری، کاش هیچ تر بشم. کاش اصلا هیچ بمونم برات و تو منو با همین نبودن هام بخری .. دلم‌ تنگ میشه که باشم. از نمی‌دونم ها خسته ام ولی تعلق عجیبی بهشون دارم که دوست ندارم نداشته باشمشون. منو درست کن. من مال تو ام خدا*، همون که باهاش به فرشته هات فخر فروختی. ببین نبودن هامو، بیا و باش برام. [ | بزرگ شدن های تدریجی، شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۴ ]
- دوست دارم برایت بنویسم، با این که می‌دانم هیچ‌وقت این نوشته به چشمانت نمی‌رسد. نه این که نخوانی‌ام، نیستی که بخوانی‌ام. برایت می‌نویسم، به امید این که همین حالا که درحال نوشتن کلمات هستم، بخوانی‌ام. کاش میشد خیسی پارچه‌ای باشم که تب داغ عزیزانت را به خود می‌گیرد؛ یا مثلا آغوشی برای در بغل گرفتن غم‌ات که بر سر دل ها مانده. کاش میشد مهری باشم تا محبت تو را بر ‌دل‌های ناآگاه بنشانم. کاش طوفانی بودم که دشمنانت را در خود محو می‌کرد. کاش انتقامت بودم؛ می‌رفتم و آنان که تو را از ما گرفتند را، از صفحه‌ی روزگار پاک می‌کردم. چشم می‌بندم و در تمام آن چیزهایی که هنگام نبودت تسکین دل‌هاست، غرق می‌شوم. برایت موشک نیستم که به قلب دشمن بخورم؛ پس قلم می‌شوم که مرهمی باشم بر قلب بی قرار دوست دارانت. زمین برای داشتنت کوچک بود، آسمان به آغوشت گرفت. . إِنَّ الاِنسانَ لَفي خُسر* که نه تنها انسان، بلکه زمین هم با از دست دادنت پیوسته در خسران قرار گرفت .. . [ | غمی که هفت روزه شد؛ برای تو که پاسداری از جانمان افتخارت بود؛ جمعه ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ ]
- دلم می‌سوزد بابا. دلم می‌سوزد که این همه زخم را فقط در ۱۲ روز خوردیم. دلم می‌سوزد که نیم بیشترش را از خودی خوردیم. دلم می‌سوزد که نزدیک به ۱۴۰۰ سال پیش، حسین تمام هستی اش را داد که تن به ذلت ندهیم و هزار بار بعد از آن داستان کربلا در جای جای این دنیا اتفاق افتاد، ولی بازهم مردم با جهلشان سخن گفتند، نه عقلشان. دلم می‌سوزد بابا. یک روز در کربلا ۷۲ یار رفتند، و هزار روز در هزار جای تاریخ، هزاران نفر رفتند تا حسین زمان حرفش روی زمین نماند. دلم می‌سوزد بابا که این‌همه سنگ علی را بر سینه زدیم و از کلام علی آبرو خریدیم، اما هنگام عمل، معاویه و عمروعاص بودیم. دلم می‌سوزد بابا. جگرم آتش می‌گیرد از اینهمه داغی که در دو هفته دیدیم. دلم می‌سوزد برای مادر شهید ۲۰ ساله‌ی محله‌مان. دلم می‌سوزد برای مادر بزرگی که حسرت به دنیا آمدن نوه‌اش بر دلش ماند. دلم می‌سوزد بابا برای آنهمه خون به ناحق ریخته شده از عزیزانمان. جگرم آتش می‌گیرد برای کودکانی که تنها جرمشان در این دنیا، بودن بود. قلبم پاره پاره می‌شود که زمین دنیا آنقدر برای بازی‌شان کوچک شد، که بال در آوردند و آسمان را برای بازی انتخاب کردند. قلبم درد می‌گیرد از این داغ‌های پی در پی که به ناگهان بر دل مردممان نشست. بابا خسته شده‌ام. انگار دوباره گم شده‌ام و نمی‌دانم دقیقا کجای این تاریخ فراموشکار به زیر خاک رفته‌ام. بابا دلم گرفته. انگار غم تمام غروب های جمعه را در گلویم خالی کرده‌اند. انگار کشتی ام به گل نشسته. انگار قایق هایم در ساحل غرق شده اند. درد دارد بابا. زخم شدن دست خودت، با چاقویی که همیشه محافظت بوده درد بیشتری دارد بابا. برای شما می‌نویسم، چون درد مرا زودتر از من می‌فهمید. برای شما می‌نویسم، چون در تاریخ بیش از هرکس، شما را منتقم نامیده اند. برای شما می‌نویسم که یک جهان، سالیان سال است در انتظار آمدنتان مانده. برای شما می‌نویسم که دیوار کعبه چشمش به شوق بازگشت شماست که شکافت خورده. برای شما می‌نویسم که انسانیت در رفتار شماست؛ عدالت در کلام شماست؛ صلح و آرامش در نگاه شماست و یک کلام، زندگی در بودن شما خلاصه می‌شود. برای شما می‌نویسم زیرا که اکنون تمام جان من هم، سخت دل‌تنگ شماست. دل‌تنگم بابا. خیلی دل‌تنگ. بیایید و غبار را با باران بودنتان از سر و چشم و دلمان بشویید. بیایید بابای من؛ بیایید. ما مدت هاست که منتظریم :)*. اکنون زمزمه می‌کنم دعای سلامتی‌تان را، و زیر لب می‌گویم: کاش عمر بیهوده‌ام قربانی راه آمدنتان شود‌. صدای اذان می‌آید بابا. شنیده‌ام دعای هنگام اذان مستجاب است؛ من دعا می‌کنم که بیایید، اما آمینش را خودتان بگویید بابای من.. * - چو گرد بر سر راهش نشسته ام شب و روز به این امید که دستم به دامنش برسد :*))) - [ | برای مهربان‌ترین بابا* او که هیچ‌وقت تنهایم نمیگذارد؛ برای کسی که چشم‌هایم شوق دیدنش را دارند؛ چهارشنبه ۱۴۰۴/۰۴/۰۴ ]