eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
21هزار ویدیو
148 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزنده و مفید توصیه می کنم حتما در گالری گوشی ذخیره کنید. روزی به کارتون میاد ‎‎‌کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی حلال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#ایلماه #قسمت_سی_پنجم🎬: دو هفته از سفر کاروانی که با ایلماه همراه شده بودند می گذشت، دو هفته ای که
🎬: ننه سکینه جلوی چهارچوب در اتاقک کاه گلی کارونسرا ایستاد و با دیدن خونی که از دماغ ایلماه جاری شده بود، با حالتی دستپاچه به سمت خورجین گوشه اتاق رفت و با شتاب وسایل داخل خورجین را بیرون ریخت و بین بسته های کوچکی که بسته بندی کرده بود دنبال چیز خاصی می گشت و بالاخره بعد از دقایقی، چیزی که شبیه پنبه ای سوخته و سیاه رنگ بود برداشت و داخل بینی ایلماه گذاشت و سپس از جا بلند شد جلوی در ایستاد صدا زد: آهای صاحب کاروان سرا...کسی هست جواب منو بده؟! در این هنگام پسر جوان لاغر اندامی جلو آمد و گفت: سلام خاله، یعقوب خان رفتن بیرون تا یک ساعت دیگه بر می گردن شما کاری دارین من در خدمتم... ننه سکینه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آیا این شهر حکیمی طبیبی چیزی نداره که مردم را درمان کند؟! پسر جوان بادی به غب غب انداخت و گفت: مگه میشه شهر به این بزرگی طبیب نداشته باشه، یه طبیب خوب داره به اسم استاد قاسم یعنی خاله جان دستش شفاست، من وند بار ننه ام را بردم پیشش داروهاش زود افاقه می کنه ننه سکینه سکه ای را که گوشه چارقدش بسته بود بیرون اورد و به طرف او داد و گفت: آفرین پسر خوب این کرایه ات، فرز برو طبیب را بردار بیار اینجا بگو‌جان یک نفر در خطره و زود برگرد. پسر جوان نگاهی به سکه دست ننه سکینه کرد که انگار ارزش چندانی نداشت و بعد از بالای شانه های ننه سکینه سرکی داخل اتاق کشید و گفت: سکه را نمی خوام، من میرم شهر و پیغامتون را به استاد قاسم می رسونم اما تضمین نمی کنم که بیاد، آخه خیلی دستش شلوغه.... ننه سکینه با نگاهی ملتمسانه گفت: برو بهش بگو یه جوون از کوه پرت شده، چندین روز بیهوشه و الان خون دماغ شده بگو جونش را بخره خدا را خوش نمیاد ما اینجا غریبیم اصلا بزار یکی از مردهای کاروان را همراهت کنم تا به طریقی طبیب را بیارن. پسر جوان همانطور که حرکت می کرد گفت: نه احتیاج نیست ، اینقدر اونجا می مونم تا بیارمش، فقط اگر یعقوب خان اومد بگین که شما منو پی طبیب فرستادین... ننه سکینه سری تکان داد و وقتی از رفتن اون پسر مطمئن شد، داخل اتاق آمد و‌کنار بستر ایلماه نشست، با پنبه سوخته ها خون دماغ ایلماه بند آمده بود اما از نظر ننه سکینه این خون دماغ نشانه خوبی نبود و وقتی به تبی که دیشب بر بدن ایلماه افتاده بود فکر می کرد، میترسید و زیر لب گفت: باید این دختر را نجات بدم، خدایا کمکم کن... ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🎬: استاد قاسم همانطور که غرولند می کرد از گاری پایین آمد و با راهنمایی شاگرد کاروانسرا به سمت اتاق محقری که ایلماه در آنجا بود رفت. ننه سکینه دستمال خیس را از پیشانی ایلماه برداشت، آهی کشید و در همین حین متوجه سایه مردی که در چارچوب در ظاهر شده بود، شد. ننه سکینه با دیدن آن مرد متوجه شد که کسی جز طبیب نمی تواند باشد پس با شتاب از جا بلند شد و همانطور که جلو می رفت گفت: سلام طبیب چقدر دیر کردین بیش از دو ساعت هست که منتظر شما هستم و بعد با اشاره به ایلماه با بغضی در گلو گفت: این....این دختر ...دختر من از کوه افتاد و بیهوش شد الان بیش از دوهفته هست که بیهوش شده و از شب گذشته تب عارض وجودش شده و چند ساعت پیش هم که به دنبال شما فرستادم از دماغش خون آمد و... استاد قاسم ، از ننه سکینه گذشت و کنار بستر ایلماه نشست و با احتیاط زخم سر ایلماه را باز کرد، زخم ها تقریبا التیام یافته بود اما اثر آن هنوز بر روی پوست سر ایلماه که ننه سکینه موهای اطراف زخم را تراشیده بود، دیده می شد. استاد قاسم نبض ایلماه را گرفت و بعد از دقایقی سکوت گلویی صاف کرد و گفت: این دختر ضربه شدیدی به سرش خورده و علاوه بر آن از آثار زخم ها بر می آید که گویی سرش بر روی چیزی کشیده شده، عادتا می بایست مرده باشد و همین که زنده است نشان از داشتن پرستاری ماهر دارد. ننه سکینه که چشم به دهان طبیب داشت به میان حرف او دوید و‌گفت: الان حالش چطور است، اصلا دلیل تب و حال دگرگون الانش را درک نمی کنم.... استاد قاسم خیره در چشمان ننه قاسم شد و گفت: درست است که از او‌خوب مراقبت کرده اید اما شما نمی بایست او را جابه جا می کردید، الان هم مهمترین کار این است که او مدام در جایی ثابت باشد نه اینکه در سفر و سوار گاری از این دهات به آن دهات برود، اگر جان او را دوست دارید تا بهوش آمدن این جوان، او را از جایش حرکت ندهید. ننه سکینه گفت: یعنی اگر او را جا به جا نکنم امیدی به بهبود این دختر هست؟! استاد قاسم نفس عمیقی کشید و گفت: امید به خداست اما اگر همچنان او را در سفر نگهدارید و جابه جا کنید، شک نکنید تا چند روز دیگر باید حلوایش را بخورید پس با جان این جوان بازی نکنید. ننه سکینه با شنیدن این حرف سخت در فکر فرو رفت، او قصد داشت همراه کاروان به پابوس امام غریب برود اما از طرفی نجات جان این دختر هم برایش ارزشی زیاد داشت، چرا که مهر ایلماه به دل او نشسته بود و دوست داشت او را بعد از زیارت امام رضا به روستای خود ببرد و نشان پسرش بدهد و اگر پسرش پسندید ایلماه را که صورتی زیبا همچون قرص ماه داشت عروس خود کند. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🎬: استاد قاسم توصیه های لازم را نمود و شربتی دست ساز را به ننه سکینه داد تا هر وعده از آن در حلق ایلماه بریزد و بعد تاکید کرد که او را حرکت ندهند و گفت که هر روز برای بازدید از وضعیت ایلماه به انجا می آید. ننه سکینه باید تصمیم مهمی می گرفت و بالاخره سلامت و شفای ایلماه را انتخاب کرد و به کاروانیان اعلام کرد که همراه کاروان نمی آید، تمام اهل کاروان از این تصمیم ناراحت بودند و مخالفت می کردند اما ننه سکینه با تحکم گفت: نذر کرده ام که بمانم و از امام رضا شفای این جوان را بستانم و وقتی او خوب شد هر دو به شکرانه این نعمت به پابوس امام غریب بیاییم و دیگر حرفها و التماس های اهل کاروان اثری نداشت و همه میدانستند مرغ ننه سکینه یک پا دارد. صبح روز بعد کاروان بدون همراهی ننه سکینه حرکت کرد و بعد از رفتن آنها، ننه سکینه خود را به اتاق رساند و اولین کاری که کرد این بود که لباس های مردانه تن ایلماه را بیرون آورد و یک دست از لباس های خود با چارقدی سفید بر تن ایلماه کرد. ایلماه در این چارقد سفید شبیه فرشته ای زیبا که در خوابی ابدی فرو رفته است شد. روزها می گذشت، کاروان های مختلفی از این کاروانسرا به اطراف و‌اکناف میرفت و هر روز استاد قاسم به ایلماه سرمیزد و ساعتی در کنارش بود، استاد قاسم در ظاهر به بهانه درمان ایلماه به آنجا می آمد اما در واقع می خواست حرفی به ننه سکینه که حالا می دانست شوهرش سالها پیش به رحمت خدا رفته، بزند که شرم از آن داشت، اما وضع جسمانی ایلماه به نظر خوب بود و از تب و‌خون دماغ دیگر خبری نبود اما همچنان در بیهوشی به سر میبرد. یک روز صبح زود، طبق معمول گاری داخل کاروانسرا جلوی اتاق گلی ایستاد، ننه سکینه که می دانست کسی جز استاد قاسم نمی تواند باشد و ناخوداگاه منتظر او بود، به استقبال طبیب رفت. استاد قاسم تصمیم خود را گرفته بود، سنی از او‌گذشته بود و می بایست بالاخره حرفش را رک و راست به ننه سکینه بزند، پس وارد اتاق شد، مثل همیشه کنار بستر ایلماه نشست و قطره ای شربت در گلوی او چکاند و سپس رو به ننه سکینه کرد و گفت: بانو! شما هم در نوع خود طبیبی حاذق هستید و از ظاهر کار بر می آید که تنها باشید و البته سنی هم ندارید، من هم تنهایم و خوشحال می شوم که اگر شما بنده را.... حرفهای استاد قاسم به جای مهم خود رسیده بود که ناگهان صدای ضعیفی از جلوی ایلماه خارج شد و‌گفت: آ....آ...آب ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: ننه سکینه خودش را کنار ایلماه انداخت و می خواست کوزه آب را بردارد که طبیب زودتر دست برد و کوزه را جلوکشید مقداری آب داخل پیاله ریخت، از ننه سکینه قاشقی خواست و بعد کم کم آب داخل دهان ایلماه ریخت. ننه سکینه گوشه چارقدش را خیس کرد و آن را آهسته روی چشم های ایلماه گذاشت و برداشت. پلک چشمان ایلماه تکان خورد و بعد از لحظاتی چشمانش را باز کرد و‌ خیره به سقف کاه گلی و دود زده اتاق کرد. ننه سکینه که خیلی خوشحال بود سرش را نزدیک سر ایلماه کرد و‌گفت: خدا را شکر، پس بالاخره به هوش آمدی. استاد قاسم گردی سفید رنگ را داخل کمی آب حل کرد و بعد به طرف ننه سکینه داد و گفت: آرام آرام به خوردش کن. ننه سکینه چشمی گفت و با قاشق، کمی از آن را داخل دهان ایلماه ریخت. ایلماه که دهانش از تلخی دارو، تلخ شده بود، همانطور که اخم هایش را در هم می کشید، سرش را به طرف ننه سکینه گرداند و گفت: چقدر تلخ بود و بعد همانطور که جز به جز چهره ننه سکینه را از نظر می گذراند گفت: ش...ش...شما کی هستید؟! ننه سکینه که ذوق زده بود گفت: ننه سکینه قربونت بشه، فرض کن من مادرت هستم‌ ایلماه زیر لب گفت: مادر.... و بعد همانطور که سعی می کرد بلند شود گفت: من کی هستم و اینجا چه میکنم. ننه سکینه به ایلماه کمک کرد تا بنشیند و بعد گفت: تو باید بگویی کیستی و چرا به این وضع افتادی؟! ایلماه نگاهی عجیب به ننه سکینه کرد و گفت: من نمی دانم نامم چیست، تو بگو من کیستم... ننه سکینه که انگار انتظار این حرف را نداشت با حالتی سوالی به استاد قاسم نگاه کرد و. طبیب گفت: این فراموشی طبیعی ست، ضربه سختی به مغزش خورده، همین که زنده است باید خدا را شکر کنیم اصلا با آنهمه اثار زخمی که روی سرش مانده بود، نجاتش شبیه افسانه است. ننه سکینه سری تکان داد و گفت: راست می گویی...شبیه افسانه لست ایلماه که حالا روی بستر نشسته بود و با ناخن هایش بازی می کرد گفت: من کی هستم؟! اسم من چیست؟! ننه سکینه لبخندی زد و گفت: تو دختر من هستی فکر کن. اسمت....اسمت افسانه است. ادامه دارد.. 📝به قلم: طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🎬: ایلماه با کمک ننه سکینه از جا بلند شد، او بعد از مدتها که در اغماء بود اینک مثل بچه ای که تازه راه افتاده باشد، تاتی تاتی می کرد و یک دستش به دیوار و دست دیگرش به دست ننه سکینه پیش می رفت. ایلماه کنار دیوار روبه روی آفتاب ایستاد، چشمانش را بست، گرمی نور خورشید در جانش پیچید و حسی خوشایند به او دست داد. ننه سکینه از دیدن حال ایلماه غرق لذت شده بود و با لحنی آرام قربان صدقه اش می رفت. ایلماه چشمانش را باز کرد، دست ننه سکینه را در دست گرفت و گفت: اگر من افسانه ام، تو کیستی؟! آیا تو مادر من هستی؟! چرا من چیزی از گذشته به خاطر ندارم؟! ننه سکینه نگاهی به استاد قاسم که در چند قدمی آنها ایستاده بود کرد و با نگرانی که در چشمانش موج میزد با ایما و اشاره از استاد قاسم سوالی پرسید. استاد قاسم قدمی پیش گذاشت و گفت: دخترم! ضربه سختی به سرت خورده و مدتها در بیهوشی بودی، این فراموشی طبیعی ست و کم کم با گذشت زمان، حافظه ات بر می گردد. ایلماه نفس عمیقی کشید و گفت: سرمن ضربه خورده و همه چی را از خاطر برده ام، شما که سالمید پس به من بگویید کیستم.... ننه سکینه که نمی خواست کسی متوجه شود که ایلماه دختر واقعی او نیست گفت: گفتم که تو افسانه هستی و من هم مادرت سکینه، پدرت چندین سال است که از دنیا رفته، ما دو نفر همراه کاروان برای زیارت امام رضا به سمت خراسان در حرکت بودیم، تو به دنبال پر کردن مشک آب وارد جنگل شدی و نمی دانم چه شده بود اسب رم کرده و تو را بر زمین انداخت و وقتی مردان کاروان پیدایت کردند که بیهوش بودی، به خاطر وضعیت تو‌ من از کاروان جدا شدم و در اینجا ماندم تا بهبود پیدا کنی... ایلماه که انگار در ذهنش دنبال هویتی که ننه سکینه برایش ساخته بود، می گشت، زیر لب تکرار کرد: افسانه! و بعد با حالت بی حوصله ای دست به دیوار گرفت و شروع به قدم زدن کرد. استاد قاسم از ننه سکینه خدا حافظی کرد و رفت و ننه سکینه با شتاب داخل اتاق شد و یک راست به سمت بقچه ای که لباس های ایلماه را در آن گذاشته بود رفت، او می بایست این لباس ها را جایی سرنگون کند اما قبل از هر کاری، گردنبندی را که از گردن ایلماه درآورده بود، بین خورجینش پنهان کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇 🔹سوره واقعه 🔸دعای صحیفه سجادیه 🔹دعای فرج 🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج 🔹️خداوندساعت زنگی دارد التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‎‌‌‎‎‌‎   @mahdvioon ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره مبارک یس ✅ فایل پاکسازی چاکرای قلب هرشب قبل خواب👈👈کلیک کنید ❤️❤️❤️❤️❤️ اگه باز نشد بزن رو لینک تا باز بشه👇👇👇 ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا