eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
20.9هزار ویدیو
145 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این در هیچکس با دست خالی برنمی گردد...😭🤲 یاامام_رئوف... ❤️ ╰┅❀🍃🌼🍃❀┅╯
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_دهم🎬: ایلماه از خاطراتش بیرون آمد و ازجایش بلند شد، دور قلوه سنگ بزرگ
🎬: ایلماه از خاطراتش بیرون آمد و ازجایش بلند شد، دور قلوه سنگ بزرگی که روی آن نشسته بود، گشتی زد و با قدم های آرام خود را به طرف درختانی کشید که از آنجا راه باریکی که به کلبه چوبی می خورد مشخص بود. ایلماه پشت درختان ایستاد و از ورای درختان به کوره راه خاکی پایین چشم دوخت، هیچ خبری نبود، نه صدای سم اسبی می آمد و نه گرد و غباری که حکایت از حرکت سواری به این سمت کند. دخترک که اینک هفده بهار از عمرش می گذشت، اوفی کرد و همانطور که به سمت کلبه چوبی می رفت زیر لب زمزمه کرد: پس چرا نمی آید؟! چرا خبری از قاصد شاه نیست؟! نکند نقشه لو رفته و قاصد هم به زندان افتاده؟! او خوب می دانست که با رفتن به تهران و نزد ناصرالدین شاه، انگار حکم مرگ خود را امضا کرده است، زیرا اگر ملک جهان خانم متوجه حضور او در پایتخت می شد، او را نرسیده به قصر شاهی و دیدار یار، با حیله ای می کشد. ایلماه داخل کلبه شد و گفت: آخر ای ملک جهان خانم یا مهدعلیا، ملکه ایران! ناصرالدین شاه چرا نباید مرا به عقد خود در اورد؟! چون دختر سید باقر هستم؟! چون یک رعیت بیشتر نیستم؟! اما...اما من رفیق دوران کودکی و هم بازی و هم درس شاه ایران بودم، من عاشقانه شاه را دوست میدارم و بند جانم به جان ناصرالدین شاه بسته است و خوب می دانم که ناصرالدین شاه هم بر خلاف حرکات ظاهرش که مجبور است در بین عوام الناس انجام دهد، عاشق و دلبسته من است و کاش. هیچ کس مانع این وصلت نشود و بگذارند اینبار لیلی به مجنونش برسد وگرنه ... ایلماه نگاهی دور تا دور کلبه کرد، آرام به سمت بقچه ای که گوشه کلبه بود رفت. روی زمین نشست و گره بقچه را باز کرد و لباس مردانه ای پدیدار شد. ایلماه با دیدن لباس که قرار بود با آمدن قاصد شاه، آن را بپوشد به یاد چهار سال قبل افتاد، درست همان زمان که برادرش اسفندیار موهای ایلماه را تراشید و لباس قشون را به تن او پوشانید و ایلماه با نام بهروز، محافظ شخصی ولیعهد شد. ادامه دارد ✏️به قلم: طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: بهروز، محافظی غریبه بود که در ابتدا تمام سربازان با دید دیگری نگاهش می کردند اما در طول سفر و دیدن محبت بهروز به ولیعهد و همچنین چالاکی و جنگاوری این جوان بلند قد و لاغر اندام، به او ارادت پیدا کردند و هر کدام می خواستند به نحوی با بهروز رفیق شوند. اما بهروز محافظ شخصی ولیعهد بود، او شبانه روز می بایست در کنار ناصر میرزا باشد، زمانی که اسب می راندند در کنارش بود و وقت استراحت هم جلوی خیمه او نگهبانی می داد، گویی به او تکلیف شده بود که با کسی جز ولیعهد هم کلام نشود و با هیچ کدام از سربازان ارتباط دوستانه برقرار نکند و اصلا بعضی از قشونی که همراه ناصرمیرزا شده بودند تا او را به سلامت به پایتخت برسانند، گمان می کردند بهروز در عین اینکه بسیار شجاع است و در سوار کاری و تیراندازی و شکار مهارتی ستودنی دارد اما سربازی لال است که توان سخن گفتن ندارد. و عجیب اینکه این افکار کم کم تبدیل به پچ پچی شد که به گوش ناصر میرزا رسید و ناصر میراز در یک موقعیت کوتاه که کسی حضور نداشت این حرفهای خاله زنکی را به گوش ایلماه رساند و بعد از کلی خندیدن به این نتیجه رسیدند که در طول سفر همین رویه را ادامه دهند، بگذارند تا همه فکر کنند بهروز لال است. از تبریز تا تهران، راهی طولانی بود، کاروان در هر منزلی که اتراق میکرد، بهروز ناگهان از چشم ها پنهان می شد و وقتی بر می گشت با شکار کبک و تیهو و خرگوش و آهو بر می گشت و خود این شکارها را بریان مینمود به خدمت شاه می برد. او می خواست تا حد توان به ولیعهد خدمت کند و این حرکات هم ناصر میرزا و هم قشون را سر ذوق میاورد و عده ای هم متعجب از اینهمه مهارت که در هر زمینه ای بود، میشدند. روزها مثل برق و باد می گذشت و کاروان ولیعهد به نزدیکی تهران رسیده بود و درست چند فرسخی تهران که سایه های شهر در دید بود، کاروان اتراق کرد و قاصدی به پایتخت روان شد تا همه را از رسیدن ولیعهد باخبر سازند و گروهی به رسم دربار برای استقبال ناصرالدین میرزا بیایند. چادرها برپا شد، ناصرالدین میرزا که سرشار از شوق رسیدن بود سوار بر اسب به طرف تپه ای که مشرف به زمینی سرسبز بود و از بالای تپه تهران و زمین های زراعی اطرافش کاملا در دید بود رفت. ایلماه هم چون همیشه سایه به سایه ناصرمیرزا حرکت کرد و وقتی به نزدیکی ناصر میرزا رسید، با ضربه ای که به کپل اسب زد از ولیعهد جلو افتاد و خود را به بالای تپه رساند، اطراف را نگاه کرد، کسی در نزدیکی آنها نبود پس با ذوقی دخترانه که از او بعید بود فریاد زد: دوباره من بردم، من زودتر از تو به تپه رسیدم. ناصر میرزا که حالا نزدیک او رسیده بود گفت: تو همیشه بر من پیشی می گیری و من تو را به جرم اینکه همیشه مسابقه ها را می بری در بند خواهم کرد و بعد به قلبش اشاره کرد و گفت: زندانی مخوف در اینجا برایت آماده نمودم که به زودی تو را در آنجا می اندازم. ادامه دارد... ✏️به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: ایلماه که عاشق این سخنان ناصر میرزا بود دستی بر چشم نهاد و گفت: اگر جریمه بردن از شما، اسارت در آن زندان است، من قول میدهم که همیشه تمام تلاشم را بکنم که شما بازنده باشید و با کمال میل و با پای خود، قدم به زندانی می گذارم که در جان شما پنهان شده است. ناصرمیرزا اسبش را کنار اسب ایلماه متوقف کرد و گفت: یکی از هنرهای تو، همین شیرین زبانی های متکبرانه ات است و بعد اخم هایش را در هم کشید و گفت: تو باید قول بدهی که این شیرین زبانی ها مختص ناصر میرزا باشد و بس... ایلماه که از این تعصب ناصر میرزا بوی عشق را به جان می کشید گفت: همه وجود ایلماه برای ناصر میرزاست. ولیعهد به سواد تهران اشاره کرد و گفت: آنجا پایتخت ایران است، شهری بزرگ و زیبا و البته راز آلود و مرموز که ممکن است برای اهل فن، بهشت باشد و برای افراد ساده لوح جهنم شود و تو ای ایلماه، بدان تا وقتی که کسی به هویت واقعی ات پی نبرده در امان هستی ولی وای به حال روزی که یک نفر بفهمد که ایلماه در قالب بهروز است ، آن وقت ملک جهان خانم تو را خیلی بی صدا خواهد کشت، آخر مادرم زنی مرموز و زیرک است و در تمام شهر، سخن چینانی دارد که همه مسائل را چه ریز و چه درشت به گوشش می رسانند، جاسوسان ملک جهان خانم خیلی زرنگ و حرفه ای هستند و به همین دلیل، ملک جهان خانم با اینکه در قصر است اما کاملا بر احوال مردم و حکومتیان آگاه هست و حتی می داند که شام و نهار مردم شهر چیست و.. ناصر میرزا این سخنان را میزد و ایلماه با شنیدن هر سخن ترسی در وجودش می افتاد، او از ملک جهان خانم میترسید اما گویی درون خودش هم یک ملک جهان خانم وجود داشت که متکبرانه خواستار همه چیز برای خود بود، شاید اگر ایلماه هم در خانواده شاهانه به دنیا می آمد، یک ملک جهان خانم دیگر در ایران پا می گرفت. سخنان ناصر میرزا تمام شد و رو به ایلماه گفت: به من قول بده که مراقب همه چیز،خصوصا لو نرفتن هویتت باشی! ایلماه سری خم کرد و گفت: باشد قول میدهم در هیچ شرایطی اجازه ندهم کسی به هویت واقعی من پی ببرد،همین که من در کنار شما هستم و میتوانم مراقب وجودتان باشم برایم کفایت می کند، اما...اما کاش هدف از سفر را برایم می گفتید، قرار است چه اتفاق بیافتد؟! ناصر میرزا شانه ای بالا انداخت و گفت:من هم مثل تو...واقعا نمی دانم هدف مادرم از اینکه من با سرعت خودم را به پایتخت برسانم چیست، اما روزها صبر کرده ایم و اینک به مقصد رسیده ایم، بالاخره در اولین دیدارم با ملک جهان خانم، هدف از این سفر را که احتمالا مسئله ای مهم است، خواهیم فهمید ایلماه سری تکان داد و نمی دانست که هدف ملک جهان خانم، کاخ رویاهای او را بر باد می دهد ادامه دارد.. ✏️به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🎬: بالاخره گروه استقبال از ولیعهد ایران به خارج از شهر آمد و ناصرالدین میرزا با جلال و شکوهی بسیار وارد شهر شد ایلماه با نگاهی سرشار از تعجب همه جا را زیر نظر داشت، وقتی جلوی دروازه بزرگ تهران رسیدند، زیر لب سوت ریزی کشید و غرق عظمتش شد، وارد شهر شدند، صدای برخورد سم اسب با سنگفرش زمین، آهنگی زیبا در گوش ایلماه بوجود می آورد. او که تا به حال پایش را از کهنمو بیرون نگذاشته بود، اینک با دیدن تهران و مردمش، مردمی که از همه طیف در آن بود، غرق دید زدن اطراف شده بود. ناصر میرزا که در کنار مهدی قلی بیگ و عباس میرزا اسب می راند، تمام حواسش در پی ایلماه بود و کاملا می دید که این دخترک جسور چگونه از دیدن این شهر غرق شگفتی شده است. مردم کوچه و بازار با دیدن کاروان شاهی، راه را باز کرده بودند و به داخل حجره ها هجوم برده بودند و هر کدام از پشت شیشه، ولیعهد جوانشان را می دیدند و در گوش هم پچ پچ می کردند. کاروان از شهر گذشت و به ورودی قصر رسید، دروازه قصر با پارچه های نواری شکل رنگ رنگی تزئین شده بود و با ورود ناصر میرزا شیپورهای دو طرف دروازه که داخل برجکهای ورودی قصر بودند به صدا در آمدند. ایلماه هنوز عجایب شهر را هضم نکرده بود که با عظمت قصر روبه رو شد و احساس می کرد روح او هم چنین عظمتی می خواهد و آرزو می کرد کاش او در قصر می بود، او هنوز از خطرات این قصر مرموز چیزی ندیده بود و گمان می کرد که مردم قصر هم دلی زیبا و بزرگ به زیبایی قصر دارند. جلوی ورودی قصر، کالسکه ای اعیانی که بر روی دیواره اش کنده کاری هایی از شیری شرزه شده بود، انتظار ولیعهد را می کشید. ناصر میرزا از اسب به زیر آمد و با احترامی زیاد سوار کالسکه شد و همانطور که از پله های کالسکه بالا می رفت، نگاهی به ایلماه کرد و اشاره نمود که با اسب در کنار کالسکه حرکت کند، ایلماه که وظایفش را خوب می دانست با تکبری که مخصوص خودش بود، سری تکان داد . کالسکه در جاده ای کم عرض و سنگ فرش که دو طرفش زمین های بزرگ چمن به چشم می خورد و ردیف درختان سر به فلک کشیده و سبز مانند دو خط موازی دو طرف جاده را پوشانده بودند، حرکت کرد و ایلماه هم به دنبالش و دیگر محافظان در پی ایلماه حرکت کردند، حالا همه محافظان فهمیده بودند که بهروز مورد اعتمادترین آدمی هست که ولیعهد به همراه دارد و نا خوداگاه بدون در نظر گرفتن سن کم این سرباز جوان، از او تبعیت می کردند. بالاخره به عمارت شاهانه رسیدند، ناصر میرزا از کالسکه پیاده شد و به همراه مهدی قلی بیک داخل تالار عمارت شد تا به پدرش، محمد شاه عرض احترام کند و تمام محافظین و سربازان و در کنارشان بهروز، جلوی درب عمارت شاهانه که محل اقامت شاه قاجر بود منتظر دستور بعدی ایستادند. جلوی عمارت حوض آبی بزرگ دایره مانند بود که با رنگ آبی رنگ گرفته بود و پر از آب بود و وسط حوض فواره ای به چشم می خورد که آب را به اطراف می پاشید و در اطراف این حوض گلدان هایی که هر کدام گلی زیبا از انواع رنگها داشتند جای گرفته بود. ایلماه نفسش را محکم به داخل کشید تا عطر گلها را که هوش از سرش پرانده بود به جان کشد ادامه دارد... ✏️به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: دقایق به کندی سپری میشد و بالاخره بعد از گذشت ساعتی، ناصر میرزا از عمارت شاهانه بیرون آمد و دوباره سوار بر کالسکه به طرف اقامتگاه ولیعهد راه افتاد و ایلماه هم سوار بر اسب به دنبالش راهی شد. ایلماه با دیدن شکوه و عظمت قصر با خود می گفت که این قصر اندازه شهری کوچک در دل تهران است و چندین برابر روستای کهنمو ست بالاخره به اقامتگاه ناصر میرزا رسیدند، عمارتی بزرگ و بسیار زیبا با پنجره های مشبک و رنگ رنگی که گویی هر کدام به نحوی به او چشمک میزدند، این نمای بیرونی اقامتگاه بود و او هنوز پا به درون آن نگذاشته بود. کالسکه ایستاد و ولیعهد پیاده شد، ناصر میرزا با اشاره به ایلماه به او فهماند تا او را همراهی کند. ایلماه یک قدم عقب تر از ناصر میرزا قدم بر می داشت ناصر میرزا وارد عمارت ولیعهد شد، ایلماه می خواست به دنبالش وارد شود نگهبان جلوی در جلویش را گرفت و گفت: نه تو کجا؟! در اینجا فقط ولیعهد و میهمانان خاصش حق ورود دارند تو نگهبانی بیش نیستی. ناصر میرزا به عقب برگشت و با تحکمی در صدایش گفت: راه را باز کن، ایشان بهروز، نگهبان و محافظ مخصوص من هستند هر جا که من بروم مثل سایه پشت سرم می آید نه الان و نه هیچ وقت دیگر حق نداری جلوی راه او را سد کنی این حرف را به همه ی نگهبانان برسان سرباز بیچاره چشمی گفت و عقب رفت ایلماه از سخنان ناصر میرزا لبخندی به چهره آورد و پشت سرش وارد اقامتگاه شد. ورودی اقامتگاه تعدادی خواجه با سری پایین ایستاده بودند و به او ادای احترام کردند، گویا کارهای این اقامتگاه بر عهده این خواجه ها بود ناصر میرزا رو به بزرگ خواجه ها کرد و گفت: خوبی خواجه سلماس؟ سالهاست که ندیده ام تو را و فکر می کردم مرده باشی و با این حرف لبخند کمرنگی زد. خواجه سلماس با حالت کمرویی و شرمساری سرش را پایین انداخت و گفت: من همیشه در خدمتم و دعاگوی شما هستم ناصر میرزا نگاهی به سقف کنده کاری شده تالار عمارت که جای جای آن با آینه های کوچک و بزرگ تزیین شده زود، کرد و سپس از زیر چشم قالی های ایرانی و مبل های سلطنتی با حاشیه طلایی را نگاهی انداخت و گفت این عمارت ولیعهد گویا تازه تاسیس شده از شما می خواهم همه جای عمارت را به من نشان دهید خواجه سلماس دست روی چشم گذاشت و گفت: بفرمایید! ناصر میرزا به ایلماه اشاره کرد و گفت: آهای محافظ! شما هم همراه ما باش، ایلماه چشمی گفت و همراه ناصر میرزا شد و به دنبال خواجه سلماس حرکت کردند. اقامتگاه در دو طبقه برپا شده بود طبقه پایین شامل تالار پذیرایی آشپزخانه شاهانه و چند اتاق که مخصوص درس و مطالعه و کار ولیعهد بود و از گوشه تالار پله های مرمرین که با قالی های نرم و ابریشمین پوشیده شده بود به طبقه بالا ختم میشد و در طبقه بالا هم چند ردیف اتاق بود که نقش خوابگاه و اتاق خصوصی را داشتند. خواجه سلماس همه جا را به ناصر میرزا نشان داد ناصر میرزا همانطور که سرش را تکان می داد چشمکی به ایلماه زد و به او فهماند با دقت همه جا را نگاه کند. ایلماه غرق زیبایی و شگفتی این عمارت که بی شباهت به بهشت نبود شده بود. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🎬: روز اول به خاطر خستگی ولیعهد، اغلب اوقات آنها در حال استراحت بودند به ایلماه اتاقی در طبقه اول عمارت ولیعهد دادند. اتاقی که درست زیر پله ها قرار داشت و برای آنان شاید حکم انبار کوچکی را داشت ولی همین اتاق که نقش انبار عمارت را داشت از اتاق ایلماه در روستای کهنمو بزرگتر و زیباتر بود که با وسایلی گران قیمت پوشیده شده بود، در این اتاق تختی یک نفره که روی آن تشکی نرم و بالشتی که بی شک از پر قو بود وجود داشت و کمدهای چوبی که در هر کدام چیزی به چشم می خورد، قرار داشت ایلماه داخل اتاق برای اولین بار بعد از سفر، لباس مردانه را از تن بیرون آورد و در قالب دخترکی بازیگوش درآمد که به جایی اعجاب انگیز آمده و بعد از کنکاش در وسایل اتاق ، در را محکم بست و خود را به تختخواب گرم و نرم سپرد. خورشید تازه از پشت کوه ها سر زده بود که ناصر میرزا به همراه بهروز از عمارت ولیعهد خارج شدند تا ولیعهد برای صرف صبحانه خود را به عمارت پدرش محمدشاه قاجار برساند و همراه پدر و مادرش ملک جهان خانم صبحانه را صرف کنند و ایلماه هم در آن زمان پایین عمارت منتظر برگشتن ناصر میرزا بود. بعد از صرف صبحانه، ملک جهان خانم به ناصر میرزا دستور داد که به عمارت ملکه بیاید او می خواست به طور خصوصی با پسرش صحبت کند. ایلماه جلوی عمارت مانند نگهبانی کارکشته نگهبانی می داد و مدام با قدم های بلندش از این طرف به آن طرف می رفت، در همین حین متوجه حضور ناصر میرزا شد که بالای پله ها ایستاده بود، ایلماه می خواست خودش را با شتاب به او برساند و از چهار پله جلو عمارت بالا برود که متوجه حضور ملک جهان خانم شد که داشت از عمارت شاهانه خارج میشد و درست پشت سر ناصر میرزا بود. ایلماه ترسید که ملک جهان خانم او را ببیند، برای همین خودش را کنار کشید او تصمیم گرفته بود تا سر حد امکان از این زن مرموز که ناصر میرزا هم از او حذر می کرد، دوری کند. ملک جهان خانم بیرون آمد بدون آنکه کوچکترین نگاهی به نگهبانان قصر و ایلماه کند، رو به ناصر میرزا گفت: به دنبال من بیا! ناصر میرزا که انگار می خواست کلامی به ایلماه بگوید کمی تعلل کرد که همین باعث عصبانیت ملک جهان خانم شد و ملک جهان خانم برای بار دوم گفت: مگر نشنیدی؟! گفتم همین الان به دنبال من بیا... ناصر میرزا گفت: چشم به روی چشم حالا چه توفیری می کند، الان بیایم یا نیم ساعت دیگر؟! اجازه بدهید کاری واجب دارم و برمی گردم. ملک جهان خانم با تغَیّر گفت: همین الان باید بیایی ناصر میرزا چشمی گفت و به ناچار به دنبال ملک جهان خانم حرکت کرد بهروز هم به دنبال آنها روان شد قلب ایلماه درون دلش به شدت می تپید، چرا که فاصله اش با بانوی اول ایران که برای او حکم عزرائیل را داشت کمتر از چند قدم بود و از طرفی انگار دلش گواهی خبرهای بدی به او میداد، احساسی گنگ و خیلی بد داشت. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️ به زودی زلزله‌های بزرگی در نظام‌های سیاسی جهان اتفاق خواهد افتاد! | _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن آمریکایی: ریختن بمب‌های ۲۰۰۰ پوندی در مدت ۱۵ ماه بر روی غزه، مستقیما با آتش سوزی در لس‌آنجلس آمریکا مرتبط است. ♨️ کانال جهان خبر : گروه خبر رسانه منتظر _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══