eitaa logo
مجله زن
23.6هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
0 فایل
ادمین : @RMnight تبادل نداریم فقط تبلیغات پذیرفته می شود ‌ ‌تعرفه #تبلیغات در کانال های گروه نایت 👇 https://eitaa.com/joinchat/3386114275C3c1618bf96
مشاهده در ایتا
دانلود
سیمین بهبهانی یه جمله داره که خوندنش تلنگره، اونجا که میگه: مبادا زندگی را دست نخورده برایِ مرگ بگذاری...! @naderi_cafe | عکس نوشت
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 627 ] Part -می شه بذاری برایه وقت دیگه ،فردا امتحان دارم وکلی از جزوه ام مونده -باشه ،مشکلی نیست،پس حاضر باش میام دنبالت بریم خونه کلافه گفت : -گفتم که می خوام امشب رو اینجا بمونم ! از سردی کلامش طاقتش طاق شد وبه تندی گفت: -منم قبلا گفتم وقتی خودت خونه داری ،دلیلی نداره اونجا بمونی -اونجا خونه من نیست وخودت خوب اینو می دونی! مسیح که تازه متوجه شده بود افرا هنوز از او دلخور است نفس عمیقی کشید واز سرناچاری گفت: -اما قرارمون براین بود که تا روزی که تو زن منی اونجا خونه هردومون باشه. -وتو خیلی ساده زیر قرارمون زدی !درست مثل همیشه !....... -منظورت چیه؟ -تو بهم قول دادی که تا روزی که توی خونتم بهم احترام می ذاری. تازه به عمق فاجعه پی برده بود .کلافه ومستاصل نالید -آخ افرا ! به خاطر خدا رفتار دیشب منو فراموش کن،اصلا من از تو معذرت می خوام ! این اولین باری بود که بی پرده ازاو عذرخواهی می کرد،با اینکه او هرگز ازاین کوه غرور توقع عذرخواهی را نداشت . -دارم سعی می کنم فراموش کنم لحن صدایش تغییر کرد و ذوق زده گفت -پس حاضر باش می یام دنبالت !............. -من که گفتم می خوام اینجا بمونم بازهم پریشان شد وآشفته گفت: -افرا ! وقتی تو اونجا وتو اون محله ای من نمی تونم راحت بخوابم. با لجبازی احمقانه ای گفت : حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 628 ] Part -من هم نمی تونم با تو زیر یک سقف باشم، دیگه احساس آرامش قبل و ندارم حرصی نفسش را بیرون داد و گفت : -تو چه توقعی از من داری؟.....من یه مَردم وتو زنمی! از این حس که او را فقط برای ارضای امیالش میخواهد پراز تنفر شد -ببین ! توبازهم فقط به فکر خودتی ومثل همیشه به من واحساساتم اهمیت نمی دی !........اما من بازیچه تو نیستم مسیح !من زنیم پر از احساس ،پر از عشق ودیگه نمیخوام تا ابد زیر جبر اجبار نفس بکشم و زندگی کنم لحظه ای سکوت بینشان حاکم شد وسپس مسیح با لحنی که از خشم دو رگه شده بود گفت : -پس این حرف آخرته !...........باشه !همون جا بمون تا همیشه ولی قسم می خورم اگه اون پسره عوضی از فاصله ده متریت رد بشه کاری می کنم که از رفتن خودت پشیمون بشی اینو باور کن صدای بوق ممتد در گوشی پیچید اما جمله آخر مسیح تا عمق وجودش را لرزاند بمون تا همیشه او تحمل یک لحظه بودن بدون مسیح را هم نداشت چه رسد تا همیشه ،حال چگونه باید یک عمر بدون مسیح سر کند باید چه به پدرش می گفت ؟!انگارکه مسیح از خدا خواسته برای این لحظه ،لحظه شماری می کرد .روی لبه تخت نشست وآرام شروع به گریستن کرد دوباره نگاهش به روی حلقه در دستش افتاد! این حلقه هم به او دهن لجی می کرد وبه او می فهماند که هیچ پیوند عاطفی بین او و مسیح نیست *** ازدر حیاط که بیرون آمد نازنین را پشت در منتظر خودش دید نازنین با لبخندی سرخوش گفت : -خانم خانما بالاخره تشریف فرما شدی کنارش ایستاد وبی حوصله گفت : -خیلی وقته اینجایی؟ در کنار هم به را افتادند ونازنین گفت : -ده دقیقه ای میشه ! -خوب می اومدی تو ؟ -دلم برا منتظر موندن در خونتون تنگ شده بود ،گفتم حالا که خدا قسمت کرده بذار یه دل سیر انتظار بکشم لبخند تلخی زد وگفت : حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 629 ] Part -خوشی زیاد زده زیر دلت خنگ شدی! دلم واقعا برا اون پسری که دلش به تو خوشه می سوزه ! -از تو که بهترم ،دختر گنده خجالت نمی کشه هر روز قهره وخونه باباشه ! -نازی !.....من قهر نیستم -جدی!....... پس چرا خراب شدی اینجا ؟ -فعلا نمی خوام ذهنم و درگیر چیزی به غیر از امتحان کنم -خوب لااقل جریان این دوتا اسکول و بگو ؟! پدرمو از دیروز تا حالا در اوردن ! بی مقدمه گفت : -منو مسیح و همراه هم دیدن که از خونه زدیم بیرون شوك زده ایستاد و بازوی او را هم برای توقف محکم گرفت و با چشمانی از حدقه بیرون زدبا ناباوری گفت : -جدی می گی ؟ سرش را به نشانه تائید تکان داد وگفت : -اینقدر سریع اتفاق افتاد که خودمم هنگ کرد بودم وهیچ جوری نتونستم جعمش کنم ! بازویش را رها کرد و پرسید -حالا می خوای چکار کنی؟ کلی حرف وحدیث دنبالت ردیف می کنن ! افسرده آهی کشید وگفت : -چکار می تونم کنم ،این جزء لاینفک زندگی منه از این حس ناامیدیش برآشفت و با لحن تندی گفت : -اما تو مجبوری اعتراف کنی که اون شوهرته از کلمه اجباری که نازنین به کار برد ناخودآگاه بیاد رفتار مسیح افتاد وبا غصه گفت : - نازنین اون شوهرم نیست -چه بخوای چه نخوای ،اون شوهرته ! اینو نه فقط من میگم قانون وعرف میگه به راه افتاد وگفت -اما من هیچ مدرکی که اینو ثابت کنه و ندارم حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
به نظرم بزرگ‌ترین و غم‌ انگیزترین سوال رو نزار قبانی پرسیده اونجایی که میگه: «و من مدام از خود می‌پرسم چرا سرنوشت تو را به من رساند و به من فرصتی برای زندگی با تو را نداد.» @naderi_cafe | قهوه سرد
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارون عشق ᴮᵉˢᵗ ᴹᵘˢⁱᶜ ᴿᵉᶠᵉʳᵉⁿᶜᵉ @U_Music
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ @U_Online
خیلی وقتها خیلی ها را دیر به دیـر می بینیم. دیر به دیر حرفهایمان را میزنیم،دیر به دیر قربان هم میرویـم. خلاصه که وقتی به هم‌میرسیـم میفهمیم دیر شده بود انگـار! اما حرفـی نمیزنیم. چون از عمق رابطه خیالمان جمع است. ایـنبار کمی دیر تر شد دیدارمان. کمی بیشتر مانده بود حرفهایمان... اینها دلیلـی نبود برای اندازه دوست داشتنمان... همه ی ما از این آدمها داریم. از این آدمهای واقعی زندگی... آدمهایی که الکی و تکراری حالتان را میپرسند که آخر آدرس فلان جـا و تلفن فلان دوست را میگیرندو خلاصه دلیل الو گفتنشان خودِخودت نیستی،هم هستند. اما من عاشق آدمهایی هستم که شاید ماهی یکبار اسمشان روی موبایلت می افتد. اما وقتی اسمش را روی صفحه ی تلفنـت میبینی،خیالت از زندگی جمع میشود. آنهایی که عمقشان با تُ معلوم است. آنهایی که قرار نیست بابت احوال نپرسیدنـها سوال پیچت کنند. آنهایی که وقتی بعد از هر چند وقت که باشد وقتی میگویی الو این را نمیشنوی:نباید حالی بپـرسی‌...!؟ آنها میگوینـد: گفتم حالت را بپرسم... @MajaleZan
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ @U_Online
چقدر خوب است که میان این همه هیاهوی زندگی، یکی باشد که تو را دیوانه وار دوست بدارد و تو را به زندگی دلبسته تر کند. خنده هایش تو را دور کند از این هیاهو و تو برای عاشقانه زیستن او را بهانه کنی. چقدر خوب است! ‌@MajaleZan