eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸باور کنیم زن، مربی است و حاصل کارش تربیت نیروی انسانی متعهد و متخصص است. 🔹زنان خانه‌دار می‌توانند معادلاٺ جهانی را تغییر دهند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
#استوری من تو سختیا هر وقت پشت سر م و نگاه کردم فقط مادرم و دیدم :) #مادر #روز_مادر #بدون_آیدی @Ma
«حِينَ كَانَت الأيامُ تهدِمُني كَانت أمي عَلَي مُصَلاها تَبنيني» وقتی روزگار مرا ویران می‌کرد ؛ مادرم بر جا نمازش مرا می‌ساخت.‌.•
فَهیَ سَيِّدَةُ نِسَاءِ العالَمین... دختر پیامبر(ص) هـمسـرِ علی(ع) و مادر حســنین بود... او اُلگوی تمامِ زن‌های عالم تا به قیامت است.‌.•
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فضائل استثنایی حضرت زهرا سلام الله علیها بمناسبت میلاد مبارک صدیقه طاهره و مبارک @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
#پارت30 🌾🌾 #رمان - تو الان نباید سر کلاس خیاطی باشی؟ حالا چی باید می‌گفتم؟ کمی توی ذهنم جستجو کر
🌾🌾 روبروی شیرین نشستم و براش توی پیش دستی سیب و خیار گذاشتم. تشکر کرد و کیفم رو به طرفم سر داد و گفت: - خانم، نگاه کن چیزی ازش کم و کسر نشده باشه! لبخند زدم. -به امانتداری قبولت دارم. تازه چهار تا کاغذ الگو بود دیگه! - همون! چهار تا کاغذ بود که ولشون کردی رفتی، پول مول توش بود که دسته کیف رو ول نمی‌کردی! لبخندم عمیق تر شد. سیبی از توی ظرف برداشتم و با چاقو به جونش افتادم. شیرین دستش رو زیر چادرش کرد و آروم گفت: - یه چیزی می‌خوام بهت نشون بدم، چشمت چهار تا بشه. سوالی نگاهش کردم و اون دستش رو از زیر چادرش بیرون کشید. کمی با تعجب به شیء سیاه رنگ توی دستش نگاه کردم و گفتم: - موبایل خریدی؟ سر تکون داد. -مادر شوهرم بهش می‌گه بچه کلاغ، محمد برام از شهر خریده. ابروهام بالا پرید و گفتم: - مگه اومده؟ لبخندی زد و چشم‌هاش رو بست و باز کرد. - چشمت روشن! پس الان تو چرا اینجایی؟ - اومدند بردنش سر اون ساختمون سوله هست که سر جاده دارند می‌سازنش. مثل اینکه جوشکاری داشتند. گفت یه قرون هم یه قرونه. فکر نکنم تا شب پیداش بشه. این رو هم برام از شهر خریده، گفت می‌خوام هر وقت خواستم بهت زنگ بزنم، بتونم. اینجوری هر جا باشم در دسترسش هستم. موبایل رو ورانداز کردم. - مبارکت باشه. تشکر کرد. موبایل رو جلوش گذاشتم. خیار توی پیش دستی رو برداشت و گازی بهش زد و گفت: -راستی، تو کنار حوض مسجد نشسته بودی! یه دفعه کجا غیبت زد؟ پوست جدا شده سیب رو توی پیش‌دستی جلوم گذاشتم و چاقو رو محکم توی تنش فرو کردم. - من امروز دوباره مهرداد رو دیدم. لحظه‌ای جویدن خیار توی دهنش رو متوقف کرد و بعد دوباره ادامه داد و گفت: - باهاش حرف هم زدی؟ - زیاد نه، فقط یکم. محتویات توی دهنش رو قورت داد. - پس رفتی سر قرار باغ سالار! حالا چی گفتید؟ - نه، نرفتم باغ سالار. تو قبرستون... جرقه‌ای توی ذهنم زد، که حرفم رو نصفه رها کردم و توی چشم‌های شیرین، که داشت گاز دیگه‌ای به خیار می‌زد، خیره شدم و گفتم: - من کی به تو گفتم که با مهرداد پشت باغ سالار قرار داشتم؟ تیکه خیار تو دهنش رو کمی جا به جا کرد و گفت: - گفتی دیگه! سیب و چاقو رو روی پوست سیب توی ظرف رها کردم و با اخم گفتم: - بهت نگفتم، این رو مطمئنم. نه به تو، به هیچکس دیگه هم نگفتم. باقی خیار رو توی ظرف جلوش گذاشت و تکه خیار توی دهنش رو با کمترین جویدن قورت داد. طلبکار نگاهش کردم. چشم‌هاش کمی دور اتاق رو سیر کرد. نفس سنگینی کشیدم و گفتم: - از مهرداد شنیدی، آره؟ چیزی نگفت. - شیرین تو دوست منی، خواهرمی! چطور می‌تونی با مهرداد... جمله‌ام رو برید و گفت: -دقیقاً چون دوستت دارم، چون خواهرتم با مهرداد حرف زدم. چون نمی‌تونم ببینم اینجوری داری آب می‌شی. خودت نمی‌بینی، نمی‌فهمی، ولی واقعاً داری مثل یه تیکه یخ که جلوی آفتاب مونده، ذره ذره از بین می‌ری. من نمی‌تونم این رو ببینم، طاقت ندارم. دست‌هاش رو روی پاهاش جمع کرد و گفت: - ماه پیش، اون چند روزی که حاج علی بیمارستان بستری بود و تو تنها مونده بودی و من اومدم پیشت بخوابم. چند بار توی خواب اسم مهرداد رو صدا کردی. داشتی خوابش رو می‌دیدی. ته صدات داشتی التماس می‌کردی. من از اون روز تا حالا دیوونه‌ام. نمی‌دونستم برات چیکار کنم، تا اینکه محمد یه سری بهم گفت که مهرداد توی این سه سال گذشته، چند بار سعی کرده سر بسته حالت رو بپرسه. یه جورایی می‌خواسته آمارت رو بگیره. من هم چند هفته پیش دیدمش که پشت دیوار مسجد هی سرک می‌کشید. مچش رو گرفتم. وقتی فهمیدم هنوز حواسش پیش توعه، بهش گفتم تو کجا کار می‌کنی، گفتم شاید بتونه باهات حرف بزنه. نگاهش رو ازم برگردوند. - شیرین تو می‌دونی که من و اون... نفس کم آوردم و آهی کشیدم و ادامه دادم: -شیرین یادت نمی‌ره مامانش اومده اینجا چیا بهمون گفت و رفت. شما به ما نمی‌خورید، یکی رو می‌خوام بگیرم برای پسرم جهیزیه داشته باشه، توپ! یکی باشه سفید باشه، نوه سفید برام بزاد. یادت نمی‌ره باباش به بابا علی چیا گفته بود! به خدا نمی‌شه. شیرین تو فقط داغ من رو تازه کردی! نگاهم می‌کرد. @Maktabesoleimanisirjan
🌾🌾 چاقو رو روی تنه بوته های بادمجون می‌کشیدم و دونه دونه این سیفی‌های سیاه رو از بوته جدا می کردم و توی گونی می‌انداختم. هوا کم کم رو به گرما می رفت و واکنش بدنم دونه های عرقی بود که از روزنه های پوستم بیرون می داد. هر چند دقیقه یک بار روسری روی دهنم رو چک می‌کردم که مبادا تکون بخوره و کسی من رو بشناسه. صدای خام و مردونه‌ای توجهم رو جلب کرد. سر بلند کردم و به صاحب صدا نگاهی انداختم. -هی.. دختر! - با منی؟ - آره، با خودتم. کمر صاف کردم و نگاهش کردم. کمی نزدیکم آمد و گفت: - من الان دو ماهه روی این زمین کار می‌کنم. وقتی اومدم تو اینجا بودی. نه صورتت رو باز می‌کنی، نه با کسی حرف می‌زنی. چه ریگی به کفشت هست؟ سر تا پاش رو نگاه کردم. به زور هیجده سالش می‌شد. قدش حتی از من هم کوتاه تر بود. موهاش رو از ته تراشیده بود و صورت و دستهایش حسابی سوخته بود. پوزخندی زدم که به خاطر روسری جلوی دهنم بعید می‌دونم که دیده باشه. - ریگ به کفش توعه. چون زمانی که باید کار کنی و براش مزد بگیری، اومدی اینجا فضولی. برو بزار به کارم برسم بچه! خم شدم و از بین برگ‌های تو هم رفته بادمجونی بیرون کشیدم و با چاقو از بوته جداش کردم. پسر نزدیک تر اومد. - می‌دونی، دلم می‌خواد بدونم چرا روسریت رو کشیدی جلوی دهنت! - تو فکر کن خوره دارم. کشیدم زشتی‌هام معلوم نشه. ابروهاش بالا پرید. نگاهش بین چشم‌ها و روسریم رفت و برگشت. - تا حالا به خاطر آقا مرتضی زیاد بهت نزدیک نشدم، ولی حالا که گفتی خوره و آقا مرتضی هم نیست، می خوام ببینم خوره چه شکلیه! با لبخندی شیطنت آمیز نگاهم می‌کرد. به نظرم بچه بود، ولی مطمئناً زورش از من بیشتر بود. زور من حتی به سهیل ده ساله هم نمی رسید. اگر واقعاً بخواد روسری رو بکشه... - آقا مرتضی نیست، من که هستم! قلم کنم دستت رو که یادش بمونه از حدش بیرون نره؟ این صدای آشنا از پشت سرم بود؛ صدای مهرداد. آب دهنم رو قورت دادم و به چشم‌های پسر که حالا به پشت سرم نگاه می کرد، خیره شدم. - من که کاری نکردم مهرداد خان! فقط می‌خواستم ببینم کیه! - چه فرقی داره برات که کیه؟ دستش باید کار کنه که داره می‌کنه، مثل دست های تو هم بی‌کار نیست. آقا مرتضی اینجا رو سپرده به من تا به مراسمات ختم خواهر زنش برسه. یه دفعه دیگه ببینم از کَرتت کله کِشَک کردی تو کار این و اون، مزدت رو که نمی دم هیچ، به آقا مرتضی هم راپورتت رو می‌دم. پسر نگاهی به من کرد و با ببخشیدی از من فاصله گرفت. برنگشتم. کنار بوته بادمجون زانو زدم و برگ هاش رو زیر و رو کردم تا چیزی جا نزارم. چیزی روی سرم فرود آمد و سایه و خنکیش روی صورت افتاد. دست روی سرم گذاشتم و نگاهی به بالا انداختم. یه کلاه حصیری روی سرم بود. چشم هام رو بستم و نفسم رو سنگین بیرون دادم و به پشت سرم نگاه کردم. با لبخند بهم خیره بود. سر چرخوندم و به سراغ همون بوته رفتم. از سایه و خنکی کلاه بدم نیومده بود و از طرفی هم ممکن بود که اگر هدیه اش رو پس بزنم، کاری می‌کنه که همه افراد توی زمین نگاهم کنند و من این رو نمی‌خواستم. دورم زد و روبروم نشست. دست بین بوته ها برد و بادمجونی به طرفم کشید. - این رو جا گذاشته بودی. خواستم از ساقه جداش کنم که چاقو رو ازم گرفت. تیغه‌اش رو به ساقه کشید و بادمجون رو جدا کرد و توی گونی انداخت. @Maktabesoleimanisirjan
4_5870626909540322101.mp3
9.19M
🎤 🎧 دو تا پارت تقدیم نگاهتون و یه پارتم بدم بهتون راستی مبارک😍❤️🌺 @Maktabesoleimanisirjan
-پاشو برو، این جوری جلب توجه می‌کنی! - تو رو که کسی نمی‌شناسه. نکنه نگران حرف و حدیث پشت سر منی؟ کلافه چشمم را روی هم گذاشتم و دستم رو جلوش گرفتم. - چاقو رو بده. -باید به حرفم گوش بدی. چشم باز کردم و دستم رو جمع. - من حتی اگه به حرفت گوش هم بدم، چیزی عوض نمی‌شه. - چرا عوض نمی‌شه؟ تو گوش بده، نظر تو عوض بشه کافیه، باقیش با من! - با تو؟ یه بار با تو بود، چیکار کردی؟ حرف های مادرت رو هیچ وقت یادم نمی‌ره. تو صورت مادرم حرصی نگاه می‌کرد و می‌گفت، مریم سادات سر جدت دخترت رو جمع کن. من یه عروس می‌خوام جهیزیه توپ داشته باشه. سفید و تپل باشه. برای اون پسرم نتونستم اونی که می‌خوام پیدا کنم، این یکی باید به خواست من زن بگیره. چونه‌ام ‌لرزید و نگاه ازش گرفتم. چشم هام پر شده بود. کمی جابجا شد. - مادرم مزه عروس سفید و تپل و جهیزیه توپ رو چشید. عذاب پسرش رو هم دید. مطمئنم کوتاه میاد. - تو حتی از مادرت مطمئن هم نیستی و اومدی دوباره بازی رو با من شروع کنی؟ نیستم آقا مهرداد، نیستم! -این حرف دلت نیست. - می‌زنم تو دهن اون دلی که یادش رفته باشه چند سال پیش چیا شد! مردم گفتند گندم شوهر کرد، تو نباید می‌ذاشتی ار خودم بپرسی، نباید مطمئن می‌‌شدی؟ از خدا خواسته دویدی رفتی سراغ عروس سفید و تپل؟ -من رفتم اونجا از تو خبر بگیرم. گفتم فامیلتون هستند، می دونند، ولی... - ولی چشم‌هات رو گرفت. - نه! ایستادم. - مهرداد، من ازت نه توضیح می‌خوام نه دلیل. کار حروم که نکردی، زن گرفتی. منم به جهنم! از روزی که دنیا اومدم بهم می‌گفتن زنگوله پای تابوت بابا ننه‌شه. شاید ندیده باشی، ولی من مثل زنگوله زجه می‌زدم دنبال جنازه مادرم. چون مادر من از دست من دق کرد، سرطان بهانه بود. کارهای منم مقصرش تو بودی، وگرنه من عشق چه می‌دونستم چیه! الان هم برو و فکر کن گندم یه زنگوله بود توی خاطراتت، هر از چند گاهی یه تکونی بهش بده و با خودت بگو، نباید با دل هیچ دختر دیگه‌ای بازی کنم. چون دخترا ضعیفن، حرف پشتشون اَلوُ بگیره، کل زندگیشون به آتیش می سوزه. چرخیدم و به طرف آلونگی که وسط زمین بود، قدم برداشتم - چاقو هم مال خودت. صدای حرکتش رو از پشت سرم می شنیدم. اشکم رو پاک کردم. متوجه سنگینی نگاه اطرافیان شدم و پوزخند اون پسر مزاحم اولین عکس العملی بود که دیدم. اهمیتی ندادم و به پشت آلونک رفتم. مانتوم رو از روی شاخه درخت برداشتم و هنوز اقدام به پوشیدنش نکرده بودم که مانتو از دستم کشیده شد. رهاش نکردم و برگشتم و با اخم به مهرداد زل زدم. حالت صورت اون هم نیمه عصبانی بود. - تو هیچ وقت برای من زنگوله نبودی و نیستی. چاقوتم مال خودت. فقط یه کاری بکن، برو از فرامرز بپرس، چرا خواهر من رو تهدید کرده بود. از من خوشش نمی‌اومد، با ناموسم چیکار داشت؟ فقط همین رو بپرس. مانتو رو رها کرد و رفت. این دومین باری بود که مهرداد پشت سر برادرم حرف می‌زد. دلیل و صحت اولی رو هنوز نمی‌دونستم که یه معمای دیگه برام درست کرده بود. فرامرز چه مشکلی با مهرداد داشت؟ به خواهرش چی گفته بود؟ ____ الو بگیره: آتش بگیره حرف پشتشون الو بگیره: حرف پشت سرشون زده بشه. @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه اینطوری توی کل ایران هیچ کسی عشق مردم نمیشه عشقی که توی شلوغی دنیا توی قلب‌های ما گم نمیشه.. 🕜ساعت حوالی پـــ²⁰ــ¹ـــرواز🕊 💔 "به وقت عروج "🕊 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزندت به گردن همه مردم ایران حق دارد، ما از طرفش برایت هدیه می‌فرستیم 🌹🌹 رحمت و رضوان الهی نثار مادر و نثار همه مادران، چه آن‌هایی که در قید حیاتند و چه آن‌هایی که از این عالم خاکی کوچ کردند ... 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
هدایت شده از خیرین مکتب سلیمانی سیرجان
🌼میلاد نور مبارک 🌼 خدمتی جدید از خیریه مکتب سلیمانی سیرجان😍 زیارت نیابتی هدیه به والدینم🌼❤️🌼 تا حالا پیش آمده دلتون بخواد یه نفر را که کربلا نرفته و توان مالی نداشته راهی زیارت کنید و بهش التماس دعا بگید. امسال می خواهیم به مناسبت اعیاد مبارک شیعیان با شما قدمی نو برداریم و طرح زیارت نیابتی عتبات عالیات را به یاد اموات و عزیزانمان اجرا کنیم.🌸 قصد داریم ۳ نفر بانوی کربلا نرفته را به نیابت از شما عزیزان راهی کربلا کنیم. با واریز هر ۵۰ هزار تومان ، یک عزیز شما(پدران و مادران یا اجداد آسمانی یا در قید حیات) در زیارت نیابتی نام برده خواهد شد . مهلت واریزهای پرمحبت شما: از میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها تا میلاد امام علی علیه السلام. ‌ مراحل ثبت نام ابوین یا اجداد و واریز وجه: 1️⃣ زدن روی لینک زیر یا شماره گیری *6655*3430000*1# https://sl.inoti.com/r/0cqv5z 2️⃣. تکمیل فرم مربوطه و ثبت نام مادر یا پدر لطفا برای هریک از والدین جداگانه فرم پر نمایید. 3️⃣. ارسال فرم برای ما و( دریافت پیامک لینک واریز وجه ) 4️⃣. زدن روی لینک واریز وجه و باز کردن آن و واریز وجه به حساب. 5️⃣. شما در ثواب این زیارت شریک شدین. خیریه مکتب سلیمانی سیرجان https://eitaa.com/joinchat/574619925C33d913b696 مکتب سلیمانی سیرجان: https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#🌸 ⃟ ⃟☁️ 🌸 ⃟ ⃟☁️ 🏝طلوع جمعه ای دیگر از کرانه‌های انتظار و تابش آفتاب محبتتان بر قلب‌های ما و در پناه زلال عنایتتان دویدن‌های ما و با تکیه بر دعای روز و شبتان تلاش‌های ما هفته‌ها می‌گذرند و آتش فراق شما ، روز به روز ، جگرسوزتر و خانه براندازتر می‌شود.. هفته‌ام بخیر است وقتی آخرین سپیده‌دمانش با سلام بر پیشگاه مهربانتان آغاز شود ... وقتی در سایه‌ی نگاهتان ، پناه بگیرم وقتی در بارش زلال دعایتان باشم هفته‌ام بخیر است ... وقتی شما را دارم 🏝 ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 تو آمــــــــــدے و ام ابیها لقب شدے اے بانویی ڪه خلقت مارا سبب شدے عیـــــدتوݩ مباࢪک 😍مھربونا ... بهترین هاے دنیا ...شما فوق العاده اید ⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️ مکتب سلیمانی سیرجان 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ⃟ ⃟☁️ 🌸 ⃟ ⃟☁️ 🌹پيامبرصلي الله عليه وآله : مَن أَحَبَّ فاطِمَةَ ابنَتي فَهُوَ فِي الجَنَّةِ مَعي هر كس دخترم فاطمه را دوست داشته باشد ، در بهشت با من همراه خواهد بود. بحار الأنوار ، ج ۲۷ ، ص ۱۱۶ . سلام الله علیها ┈┄┅═✾🌸 ⃟ ⃟🌸 ⃟ ⃟ ✾═┅┄┈ مکتب سلیمانی سیرجان 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت الاسلام حسینی قمی 💢 عظمت جایگاه ... 🔸 کوتاه و شنیدنی 👌 سلام الله علیها الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌فاطمه سلام‌الله‌علیها‌ 🤲🏻 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم 🌸🌸 روزتان مبارک مادران سرزمینم سلام الله علیها =✧❁🌸❁✧= مکتب سلیمانی سیرجان 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا