#پارت32 🌾🌾
#رمان
چاقو رو روی تنه بوته های بادمجون میکشیدم و دونه دونه این سیفیهای سیاه رو از بوته جدا می کردم و توی گونی میانداختم.
هوا کم کم رو به گرما می رفت و واکنش بدنم دونه های عرقی بود که از روزنه های پوستم بیرون می داد.
هر چند دقیقه یک بار روسری روی دهنم رو چک میکردم که مبادا تکون بخوره و کسی من رو بشناسه.
صدای خام و مردونهای توجهم رو جلب کرد. سر بلند کردم و به صاحب صدا نگاهی انداختم.
-هی.. دختر!
- با منی؟
- آره، با خودتم.
کمر صاف کردم و نگاهش کردم. کمی نزدیکم آمد و گفت:
- من الان دو ماهه روی این زمین کار میکنم. وقتی اومدم تو اینجا بودی. نه صورتت رو باز میکنی، نه با کسی حرف میزنی. چه ریگی به کفشت هست؟
سر تا پاش رو نگاه کردم. به زور هیجده سالش میشد. قدش حتی از من هم کوتاه تر بود. موهاش رو از ته تراشیده بود و صورت و دستهایش حسابی سوخته بود. پوزخندی زدم که به خاطر روسری جلوی دهنم بعید میدونم که دیده باشه.
- ریگ به کفش توعه. چون زمانی که باید کار کنی و براش مزد بگیری، اومدی اینجا فضولی. برو بزار به کارم برسم بچه!
خم شدم و از بین برگهای تو هم رفته بادمجونی بیرون کشیدم و با چاقو از بوته جداش کردم. پسر نزدیک تر اومد.
- میدونی، دلم میخواد بدونم چرا روسریت رو کشیدی جلوی دهنت!
- تو فکر کن خوره دارم. کشیدم زشتیهام معلوم نشه.
ابروهاش بالا پرید. نگاهش بین چشمها و روسریم رفت و برگشت.
- تا حالا به خاطر آقا مرتضی زیاد بهت نزدیک نشدم، ولی حالا که گفتی خوره و آقا مرتضی هم نیست، می خوام ببینم خوره چه شکلیه!
با لبخندی شیطنت آمیز نگاهم میکرد. به نظرم بچه بود، ولی مطمئناً زورش از من بیشتر بود. زور من حتی به سهیل ده ساله هم نمی رسید. اگر واقعاً بخواد روسری رو بکشه...
- آقا مرتضی نیست، من که هستم! قلم کنم دستت رو که یادش بمونه از حدش بیرون نره؟
این صدای آشنا از پشت سرم بود؛ صدای مهرداد. آب دهنم رو قورت دادم و به چشمهای پسر که حالا به پشت سرم نگاه می کرد، خیره شدم.
- من که کاری نکردم مهرداد خان! فقط میخواستم ببینم کیه!
- چه فرقی داره برات که کیه؟ دستش باید کار کنه که داره میکنه، مثل دست های تو هم بیکار نیست. آقا مرتضی اینجا رو سپرده به من تا به مراسمات ختم خواهر زنش برسه. یه دفعه دیگه ببینم از کَرتت کله کِشَک کردی تو کار این و اون، مزدت رو که نمی دم هیچ، به آقا مرتضی هم راپورتت رو میدم.
پسر نگاهی به من کرد و با ببخشیدی از من فاصله گرفت. برنگشتم. کنار بوته بادمجون زانو زدم و برگ هاش رو زیر و رو کردم تا چیزی جا نزارم.
چیزی روی سرم فرود آمد و سایه و خنکیش روی صورت افتاد. دست روی سرم گذاشتم و نگاهی به بالا انداختم. یه کلاه حصیری روی سرم بود.
چشم هام رو بستم و نفسم رو سنگین بیرون دادم و به پشت سرم نگاه کردم. با لبخند بهم خیره بود. سر چرخوندم و به سراغ همون بوته رفتم. از سایه و خنکی کلاه بدم نیومده بود و از طرفی هم ممکن بود که اگر هدیه اش رو پس بزنم، کاری میکنه که همه افراد توی زمین نگاهم کنند و من این رو نمیخواستم.
دورم زد و روبروم نشست. دست بین بوته ها برد و بادمجونی به طرفم کشید.
- این رو جا گذاشته بودی.
خواستم از ساقه جداش کنم که چاقو رو ازم گرفت. تیغهاش رو به ساقه کشید و بادمجون رو جدا کرد و توی گونی انداخت.
@Maktabesoleimanisirjan
4_5870626909540322101.mp3
9.19M
🎤 #علی_عبدالمالکی
🎧 #امشب
دو تا پارت تقدیم نگاهتون و یه پارتم #عیدی بدم بهتون
راستی #عیدتونم مبارک😍❤️🌺
@Maktabesoleimanisirjan
#پارت33
#رمان
-پاشو برو، این جوری جلب توجه میکنی!
- تو رو که کسی نمیشناسه. نکنه نگران حرف و حدیث پشت سر منی؟
کلافه چشمم را روی هم گذاشتم و دستم رو جلوش گرفتم.
- چاقو رو بده.
-باید به حرفم گوش بدی.
چشم باز کردم و دستم رو جمع.
- من حتی اگه به حرفت گوش هم بدم، چیزی عوض نمیشه.
- چرا عوض نمیشه؟ تو گوش بده، نظر تو عوض بشه کافیه، باقیش با من!
- با تو؟ یه بار با تو بود، چیکار کردی؟ حرف های مادرت رو هیچ وقت یادم نمیره. تو صورت مادرم حرصی نگاه میکرد و میگفت، مریم سادات سر جدت دخترت رو جمع کن. من یه عروس میخوام جهیزیه توپ داشته باشه. سفید و تپل باشه. برای اون پسرم نتونستم اونی که میخوام پیدا کنم، این یکی باید به خواست من زن بگیره.
چونهام لرزید و نگاه ازش گرفتم. چشم هام پر شده بود. کمی جابجا شد.
- مادرم مزه عروس سفید و تپل و جهیزیه توپ رو چشید. عذاب پسرش رو هم دید. مطمئنم کوتاه میاد.
- تو حتی از مادرت مطمئن هم نیستی و اومدی دوباره بازی رو با من شروع کنی؟ نیستم آقا مهرداد، نیستم!
-این حرف دلت نیست.
- میزنم تو دهن اون دلی که یادش رفته باشه چند سال پیش چیا شد! مردم گفتند گندم شوهر کرد، تو نباید میذاشتی ار خودم بپرسی، نباید مطمئن میشدی؟ از خدا خواسته دویدی رفتی سراغ عروس سفید و تپل؟
-من رفتم اونجا از تو خبر بگیرم. گفتم فامیلتون هستند، می دونند، ولی...
- ولی چشمهات رو گرفت.
- نه!
ایستادم.
- مهرداد، من ازت نه توضیح میخوام نه دلیل. کار حروم که نکردی، زن گرفتی. منم به جهنم! از روزی که دنیا اومدم بهم میگفتن زنگوله پای تابوت بابا ننهشه. شاید ندیده باشی، ولی من مثل زنگوله زجه میزدم دنبال جنازه مادرم. چون مادر من از دست من دق کرد، سرطان بهانه بود. کارهای منم مقصرش تو بودی، وگرنه من عشق چه میدونستم چیه! الان هم برو و فکر کن گندم یه زنگوله بود توی خاطراتت، هر از چند گاهی یه تکونی بهش بده و با خودت بگو، نباید با دل هیچ دختر دیگهای بازی کنم. چون دخترا ضعیفن، حرف پشتشون اَلوُ بگیره، کل زندگیشون به آتیش می سوزه.
چرخیدم و به طرف آلونگی که وسط زمین بود، قدم برداشتم
- چاقو هم مال خودت.
صدای حرکتش رو از پشت سرم می شنیدم. اشکم رو پاک کردم. متوجه سنگینی نگاه اطرافیان شدم و پوزخند اون پسر مزاحم اولین عکس العملی بود که دیدم. اهمیتی ندادم و به پشت آلونک رفتم.
مانتوم رو از روی شاخه درخت برداشتم و هنوز اقدام به پوشیدنش نکرده بودم که مانتو از دستم کشیده شد. رهاش نکردم و برگشتم و با اخم به مهرداد زل زدم. حالت صورت اون هم نیمه عصبانی بود.
- تو هیچ وقت برای من زنگوله نبودی و نیستی. چاقوتم مال خودت. فقط یه کاری بکن، برو از فرامرز بپرس، چرا خواهر من رو تهدید کرده بود. از من خوشش نمیاومد، با ناموسم چیکار داشت؟ فقط همین رو بپرس.
مانتو رو رها کرد و رفت. این دومین باری بود که مهرداد پشت سر برادرم حرف میزد. دلیل و صحت اولی رو هنوز نمیدونستم که یه معمای دیگه برام درست کرده بود.
فرامرز چه مشکلی با مهرداد داشت؟ به خواهرش چی گفته بود؟
____
الو بگیره: آتش بگیره
حرف پشتشون الو بگیره: حرف پشت سرشون زده بشه.
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه اینطوری توی کل ایران
هیچ کسی عشق مردم نمیشه
عشقی که توی شلوغی دنیا
توی قلبهای ما گم نمیشه..
🕜ساعت حوالی پـــ²⁰ــ¹ـــرواز🕊
#به_وقت_حاج_قاسـم 💔
"به وقت عروج "🕊
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان 👇
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزندت به گردن همه مردم ایران حق دارد، ما از طرفش برایت هدیه میفرستیم 🌹🌹
رحمت و رضوان الهی نثار مادر #حاج_قاسم و نثار همه مادران، چه آنهایی که در قید حیاتند و چه آنهایی که از این عالم خاکی کوچ کردند ...
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان 👇
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
هدایت شده از خیرین مکتب سلیمانی سیرجان
🌼میلاد نور مبارک 🌼
خدمتی جدید از خیریه مکتب سلیمانی سیرجان😍
زیارت نیابتی هدیه به والدینم🌼❤️🌼
تا حالا پیش آمده دلتون بخواد یه نفر را که کربلا نرفته و توان مالی نداشته راهی زیارت کنید و بهش التماس دعا بگید.
امسال می خواهیم به مناسبت اعیاد مبارک شیعیان با شما قدمی نو برداریم و طرح زیارت نیابتی عتبات عالیات را به یاد اموات و عزیزانمان اجرا کنیم.🌸
قصد داریم ۳ نفر بانوی کربلا نرفته را به نیابت از شما عزیزان راهی کربلا کنیم.
با واریز هر ۵۰ هزار تومان ، یک عزیز شما(پدران و مادران یا اجداد آسمانی یا در قید حیات) در زیارت نیابتی نام برده خواهد شد .
مهلت واریزهای پرمحبت شما: از میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها تا میلاد امام علی علیه السلام.
مراحل ثبت نام ابوین یا اجداد و واریز وجه:
1️⃣ زدن روی لینک زیر یا شماره گیری
*6655*3430000*1#
https://sl.inoti.com/r/0cqv5z
2️⃣. تکمیل فرم مربوطه و ثبت نام مادر یا پدر
لطفا برای هریک از والدین جداگانه فرم پر نمایید.
3️⃣. ارسال فرم برای ما و( دریافت پیامک لینک واریز وجه )
4️⃣. زدن روی لینک واریز وجه و باز کردن آن و واریز وجه به حساب.
5️⃣. شما در ثواب این زیارت شریک شدین.
خیریه مکتب سلیمانی سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/574619925C33d913b696
مکتب سلیمانی سیرجان:
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
#🌸 ⃟ ⃟☁️ #صبحدم 🌸 ⃟ ⃟☁️
🏝طلوع جمعه ای دیگر
از کرانههای انتظار و تابش آفتاب محبتتان بر قلبهای ما و در پناه زلال عنایتتان دویدنهای ما و با تکیه بر دعای روز و شبتان تلاشهای ما
هفتهها میگذرند و آتش فراق شما ، روز به روز ، جگرسوزتر و خانه براندازتر میشود..
هفتهام بخیر است وقتی آخرین سپیدهدمانش با سلام بر پیشگاه مهربانتان آغاز شود ...
وقتی در سایهی نگاهتان ، پناه بگیرم
وقتی در بارش زلال دعایتان باشم
هفتهام بخیر است ...
وقتی شما را دارم 🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#صبحتبخیرمولایمن
#صبحتون_بخیر
#امام_زمان
#سلام
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
♥️🍃
تو آمــــــــــدے و ام ابیها لقب شدے
اے بانویی ڪه خلقت مارا سبب شدے
عیـــــدتوݩ مباࢪک 😍مھربونا ...
بهترین هاے دنیا ...شما فوق العاده اید
⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
🌸 ⃟ ⃟☁️ #حدیث_روز🌸 ⃟ ⃟☁️
🌹پيامبرصلي الله عليه وآله :
مَن أَحَبَّ فاطِمَةَ ابنَتي فَهُوَ فِي الجَنَّةِ مَعي
هر كس دخترم فاطمه را دوست داشته باشد ، در بهشت با من همراه خواهد بود.
بحار الأنوار ، ج ۲۷ ، ص ۱۱۶ .
#روز_مادر
#میلاد_حضرت_زهرا سلام الله علیها
#اللهمعجللولیک_الفرج
#حدیث_روز
┈┄┅═✾🌸 ⃟ ⃟🌸 ⃟ ⃟ ✾═┅┄┈
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙 حجت الاسلام حسینی قمی
💢 عظمت جایگاه #مادر...
🔸 کوتاه و شنیدنی 👌
#روز_مادر
#میلاد_حضرت_زهرا سلام الله علیها
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺفاطمه سلاماللهعلیها 🤲🏻
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️کاشکی میشد بهت بگم
چقدر صداتو دوست دارم 🌸🌸
روزتان مبارک مادران سرزمینم
#روز_مادر
#میلاد_حضرت_زهرا سلام الله علیها
=✧❁🌸❁✧=
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی زندگیمو وقف نگاهت کردم❣
پیشنهاد دانلود
#ولادتحضرتزهراعلیهاالسلام
#استوری
⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
ترکییییدم از خنده ...😂😂😂
دﺧﺘﺮﻩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺯﺩﻩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ
ﺗﻮﻧﻞ ﭼﺮﺍﻏﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯿﺪ ..
.
.
ﺟﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻥ ﭼﯽ ﮔﻔﺘﻪ .
.
.
.
ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻘﻞ ﺟﻦ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ
ﮔﻔﺘﻪ : ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍﻏﻬﺎﯼ ﺗﻮﻧﻞ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺭﻭﺷﻦ
ﻣﯿﺸﻪ!!!
بعد پياده شده داره دنبال كليد ميگرده
🤣🤣🤣🙈🙈🙈🙈😎
#طنز #کلیپ #جوک #روز_مادر #روز_زن
#خنده #لطیفه
@Maktabesoleimanisirjan😂
مگر از دعای مادر ، فرزند از سفر بیــاید 💔
تعجیل در فرج مولا صلوات🌹
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_فاطمةالزهرا(س)
@Maktabesoleimanisirjan
🔴اینکه دیروز رفته یزد و با استقبال بینظیر یزدی ها روبرو شده میرابراهیمه، بدل ابراهیم رئیسی، خود رئیسی چند وقت پیش با یه پرواز بدون بازگشت رفت ونزوئلا
🔹به روح اینترنشنال قسم😂😂
@Maktabesoleimanisirjan
💌 نامه عاشقانه امام خمینی (ره) به همسرش:
تصدقت شوم؛ الهى قربانت بروم، در این مدت که مبتلاى به جدایى از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند.
[حالِ] من با هر شدتى باشد میگذرد ولى بحمداللَّه تا کنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیباى بیروت هستم؛ حقیقتاً جاى شما خالى است فقط براى تماشاى شهر و دریا خیلى منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالى به دل بچسبد.
📚صحیفه امام، ج۱، ص۲
🌹 #روز_زن
💚 #روز_مادر
❤️#میلاد_حضرت_زهرا
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
💌 نامه عاشقانه امام خمینی (ره) به همسرش: تصدقت شوم؛ الهى قربانت بروم، در این مدت که مبتلاى به جدایى
تـــــولدت مبارک بزرگ مرد سرزمینم🌹
#روز_مادر
#تولد_امام_خمینی(ره)
مکتب سلیمانی سیرجان
👆امروز دست بوسی جمعی از اعضای مجموعه فرهنگی مکتب سلیمانی به مناسبت ایام رحلت بانو ام البنین سلام ال
از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم
هنوز پیرهنم را نَشسته میپوشم💔
حدود ۱۱ هزار و
۳۰۰ شهید مفقودالاثر
در کشور وجود داره ...
به عبارتے ،
۱۱ هزار و ۳۰۰ مادر ... ؛
که نمیدونن پیکر فرزندشون
کجاست...!
#روزتون_مبارڪصبـــــورترینها💚
#روز_مادر
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a