eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
51.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 تصویریِ طرح همدلی غدیر ۱۴۰۰ مکتب سلیمانی سیرجان☝ 🍃🌹حمد مخصوص خدایی است که؛ در عصر سقوط عاطفه‌ها، دلهایی را به محبت خود آنقدر زنده نگه‌میدارد که سبک زندگی امیرمؤمنان علیه‌السلام را احیاء کنند! 💠توزیع ۱۰۰ بسته غذایی 💠 هدایای ویژه غدیر 💠 ۴۰۰ پرس غذا به ارزش ۳۰ میلیون تومان 👈مجموعه مکتب سلیمانی سیرجان بابت همدلی شما،بی نهایت قدر دان شماست ان شاءالله روزی خور سفره قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) باشیم🤲🌹 🍃الحمــدالله که فرزندان حیــــدریــم ....🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠: مسئله‌ی اصلی مردم چیزهای دیگر است؛ مسئله‌ی اصلی مردم بیکاری جوانها است، مسئله‌ی اصلی مردم معیشت طبقات ضعیف جامعه است، مسئله‌ی اصلی مردم مافیای وارداتی است که کمر تولید داخلی را میشکند، مسئله‌ی اصلی مردم سیاستهای غلطی است که فلان جوان مبتکر را که میتواند کار انجام بدهد مأیوس میکند. @Maktabesoleimanisirjan
برنامه روزانه رهبر انقلاب.pdf
414.7K
🔰 برنامه روزانه امام خامنه‌ای مدّظلّه‌العالی 🔹به روایت یکی از محافظان رهبری 📱مناسب مطالعه در موبایل پیوند دریافت: http://dl.nomov.ir/mataleb/jozve/mp-53.pdf 🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🆔:@Maktabesoleimanisirjan •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بابام با حشره کش داشت مگس میکشت. ازش پرسیدم تا حالا چند تا کشتی؟ گفت 5 تا ؛ 3 تا زن 2 تا مرد. گفتم : از کجا فهمیدی زنه یا مرده؟🤔 گفت : 2 تا به تلویزیون چسبیده بودن 3 تاشون به تلفن!😂😂 باور کن تا حالا اینقد قانع نشده بودم...😂😂 ____🤪🤪_______________ یارو واسه رفیقاش خالی می بنده می گه: من هر دو هفته یک بار می رم چین. رفیقاش می گن اگه راست می گی اسم یکی از خیابوناش رو بگو؟ یارو یه خورده فکر می کنه بعد می گه: آهان خیابون شهید بروسلي😐😜😂😂 ____🤣🤣______________ ‏نمیدونم چرا اینقدر دخترای فامیل ما زشتن. میگم زشت یعنی زشتا، زشت معمولی هم نه، زشت خوفناک، رعب انگیز. یکی از فامیلای دورمون فوت کرد رفتیم مراسم ختمش، هفت هشتا از دختراش اطرافم جیغ میزدن گریه و عربده، منم جیغ میزدم گریه و عربده، اونا از غصه، من از وحشت😱😂 _😆😆_______________ ‏مامانم چنتا از لباسام رو با مال خودش اشتباه گرفته اتو کرده انقدر خندیدم که لباسارو دوباره مچاله کرده نشسته روشون چروک بشه 😂 ____😂😂____________ شیرازیه ﺗﻮ ﺑﺎﻧﮏ ﺻﺪ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﻴﺸﻪ !!! ﺭﺋﻴﺲ ﺑﺎﻧﮏ ﻣﻴﮕﻪ ﮐﻰ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺑﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﻳﺠﻮﺭﻯ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﮑﻨﻪ؟؟ اصفهانیه ﻣﻴﮕﻪ ﻣﻥ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ...... اصفهانیهﻣﻴﺮﻩ ﺩﺭﺧﻮﻧﻪ ﻯ شیرازیه : ﻣﻴﮕﻪ ﺍﮔﻪ ﺻﺪﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺑﺸﯽ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ شیرازیه ﻣﻴﮕﻪ : ﻳﻪ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﻣﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ اصفهانیه ﺳﮑﺘﻪ میکنه 😑😂 _🤣🤣______________ خونه ما یه سیستم هوشمند برای لوله کشی آب گرم داره به اینصورت که مثلا داری از آب گرم استفاده میکنی یهو سرد میشه داد میزنی کی آبو باز کرد؟ یکی از اونطرف میگه هیشکی بعد آب گرم میشه😂😂😂 🤣🤣🤣😂😂😂 😂 🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🆔:@Maktabesoleimanisirjan •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
💎 تو زندگی مشترک، تنها گفتگوی دو نفره می‌تونه منجر به حل مشکل و تعارض بشه. 💑 اما گفتگو کردن آداب و شرایط خاصی داره. ✅ توی یک گفتگو ، شما باید هم گوینده خوبی باشید و هم شنونده خوبی. ◀️ به خصوص خوب شنیدن را تمرین کنید. ✅ گفتگو فرصتی برای حل مسئله 🤝 است نه میدانی برای جنگ قدرت. @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
‌•﷽• • #رمان [📚‌] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_79 -پاشو لباس بپوش بریم دکتر، من خودم به دایی زنگ م
‌•﷽• • [📚‌] [❤️] لبخند تلخی نشست روی صورتش. -که اون هم همیشه من... ادامه‌ی حرفش رو خورد و پوفی کشید، نمیدونستم یه جمله اینجوری بهمش میریزه. -بیخیال گذشته دیگه، باشه؟! زل زد توی چشمهام. -داره دوماه از عقدمون میگذره و من هنوز یه بار درست و حسابی نبردمت گردش.خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سر پا باشه و کارها گردن منه. من رو ببخش محیا، نمیتونم دوران عقد پرخاطره‌ای برات بسازم مثل بقیه.دیگه حالا میترسم از پشیمون شدنت. این دومین گوله‌ی آرامش بود؛ یعنی الان نفسهاش بند شده بود به نفسهام که میترسید از پشیمونیم، که من مطمئن بودم اتفاق نمیافته. -همین که هستی خوبه. همین که حس کنم دوستم داری، لحظه‌هایی رو که‌باهات هستم برام میشه خاطره. من نمیخوام مثل بقیه باشیم، میخوام خودمون‌باشیم. محیا قربون این گرفتار بودن و خستگیت. تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده و صمیمیم و لب زد. -خدا نکنه. دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: -همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا میارزه. حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم؛ ولی تو باشی و فکرت مال من باشه. مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه؟ وقتی دلنگرانم میشی برام میشه‌خاطره. لبخند محوی صورتش رو پر کرد و من حرف دلم رو ادامه دادم: می دونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوستت دارم، همیشه با یه رویا خوابیدم، اینکه تو خسته بیای خونه. در دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری؛ بهت بگم خسته نباشی یک کم هم غر بزنم چرا لباست کثیف شده. تلخندی زد و زیر لبی گفت: -دیونه‌ای؟! همه دنبال یه شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم رو داشتی؟ نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه‌های ریز و سفید سرآستینش. • [📚‌] [❤️] -افتخار می کنم کنارت قدم بردارم؛ چون میدونم یه شوهر واقعی هستی که می تونم بهت تکیه کنم. داشتم ظاهر مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمیخوره، چیزی که من رو خوشحال میکنه اینه که تو با همون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم. خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون میخرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه در بیاری، میشه برام افتخار که برات مهم بودم. دستش مشت شد بین دستهام و نمیدونم چرا کلافه شد و تو نگاهش کمی ترس نشست. نفس میکشید، عمیق ولی آروم و شمرده. خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامانِ تازه رسیده میگفت: -آقا امیرعلی پیش محیاست. دستش از بین دستم کشیده شد و ایستاد، خیلی با عجله گفت: -انشاءالله بهتر باشی... من دیگه برم. حتی مهلتم نداد برای خداحافظی. *** چند روز گذشته و من هنوز فکر میکردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت! حتی روز بعد فقط یه احوالپرسی ساده ازم کرد که عوض خوشحال شدن دلم غصه‌دارشد. نمیفهمیدم چرا یه دفعه امیرعلی مهربون شده، میشد امیرعلی قدیمیِ اول عقدمون؛ شاید اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد. کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بیحال بود، به خاطر سرماخوردگیِ چند روز پیش پله‌ها رو آروم آروم پایین میومدم؛ با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم. -علیک سلام عطیه خانوم، چه عجب یاد ما کردی؟ -علیک سلام عروس. بهتری؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟ -به کوری چشم تو حالم خوبِ خوبه. حالا فرمایش؟ -عرض کنم خدمتت که... حالا جدی جدی خوبی؟ -کوفت عطیه حرفت رو بزن. دارم از خستگی میمیرم، سه کلاس پشت سر هم داشتم الان تازه دارم میرم خونه. -خب حالا کوه که نکندی. پوفی کردم و چی میشد صدای امیرعلی جای عطیه تو گوشم طنین مینداخت. -قطع میکنم ها. -تو غلط میکنی گوشی رو روی خواهرشوهرت قطع کنی، بی‌حیا! بلند گفتم و چند نفری نزدیک در خروجی سالن نگاهم کردن: عطی به قلم : 📌 استفاده بدون ذکر و نام کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد ! ╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅ 📚‌https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f @Maktabesoleimanisirjan
‌•﷽• • [📚‌] [❤️] خندید و من این طرف خط سر بلند نکردم که نگاهی توبیخم کنه. -درد، نگو عطی، آخر یه بار جلوی امیرعلی سوتی میدی. خب عرضم به حضورت که بااون اخلاق زمبه‌یت... -بی تربیت اینبار قهقه زد و من هم خط لبخندی رو لبم جا خوش کرد. -مامان گفت فردا نهار بیای اینجا. دلخور بودم از امیرعلی و یعنی دلم منت کشی میخواست؟! -نه ممنون. صداش من رو به باد تمسخر گرفت. -وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز میکنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر. وارد حیاط دانشگاه شدم و نگاهی به آسمون پرستاره‌ی بالای سرم انداختم. -کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم. -من همین مدلی بلدم، میای دیگه؟ نفسم رو با صدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت. برای رفع دلتنگی که خوب بود این دعوتی. -باشه ممنون، از عمه تشکر کن. -خب دیگه خیلی حرف میزنی، از درسهام افتادم، اگه رتبه‌م خراب بشه امسال؛ گردن توئه. -نه این که خیلی هم درس خونی. -از تو درس خونترم. خداحافظ محی جون. خندهم گرفته بود و خواهرشوهر بازیهای عطیه جاهایی به درد میخورد. -خداحافظ دیوونه. خودتی‌ای گفت و تماس قطع شد. از سرمای زیاد کمی توی خودم مچاله شدم و قدمهام رو تند کردم، کاش این سرما لااقل با خودش برف و بارون می آورد. به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه رسیدم انگار همیشه تو این محوطه که پر بود از درخت کاج‌های که توی زمستون هم سبز بودند، بعد از کلاس همه اینجا کنفرانس میذاشتن. کلاً یه جلسه‌ی دیگه بود بعد از درس، برای گرفتن جزوه و تحلیلهای درسی دوستانه از حرفهای استاد. من هم که اون قدرها با کسی صمیمی نشده بودم که تو این گفتگوها شرکت کنم؛ چون اغلب مجردها با هم همدل بودن یا هم دوست‌هایی که از دبیرستان با هم اومده بودن دانشگاه؛ اما خب با همه هم در عین حال دوست بودم؛ اما فقط سر کلاس. نگاهم رو از هم‌همه‌ی اطرافم گرفتم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم؛ ولی یه دفعه تحلیل رفت همه‌ی توانم و امشب خدا آرزوم رو خودش از دلم گرفته بود. [📚‌] [❤️] امیرعلی بود، آره خودش بود. باور نمیکردم اینجا باشه، متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه. نفهمیدم چه طور شروع کردم به دوییدن و داد زدم: امیرعلی؟ امیرعلی؟ صدام رو شنید و ایستاد، نگاه خیلی‌ها چرخید روی من که مثل بچه‌ها با هیجان میدویدم و خدا کنه این رفتارم از سمت امیرعلی اخطار نگیره؛ دلم تنگ بود خب. سرعتم این قدر زیاد بود که محکم بهش خوردم، صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک‌هایی رو که من رو نشونه رفته بود؛ ولی مگه مهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود؟! سرزنشگر گفت: -چه خبره محیا. یادم رفته بود دلخور بودنم، با لبخند یه قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم؛ چه قدر دلتنگ بودم براش. -ببخشید دیدم داری میری، فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم. اومدی دنبال من؟ به موهاش دست کشید و سرش رو تکون داد و انگاری داشت افکارش رو پس میزد. -خب راستش آره. باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت: -یکی از مشتریهامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود، زنگ زد اومدم اینجا. میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم، با هم بریم؛ ولی اصلا حواسم به سر و وضعم نبود، کاش نمی.... صدای پر از تردیدش رو نمیخواستم، سر خوش پریدم وسط حرفش. -مرسی که موندی با هم بریم. نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت: -ماشین ندارم. لحن امیرعلی کنایه داشت، خدا کی میرسید آخر این کنایه‌های پرسشی! نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم. -چه بهتر با اتوبوس میریم، اتفاقا خیلی هم کیف داره. نگاهش میخ چشمهای خندونم بود و نمیدونم دنبال چی! به قلم : 📌 استفاده بدون ذکر و نام کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد ! ╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅ 📚‌https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f @Maktabesoleimanisirjan