eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
مکتب سلیمانی سیرجان
‌•﷽• • #رمان [📚‌] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_89 شیطنت صداش بیداد میکرد و این امیرعلی امروز چه‌قد
‌•﷽• • [📚‌] [❤️] -ماشین خاموش شده کاری نداشت؛ ولی خب من از عمد حسابی لباسهام رو خاکی کردم، میدونم بچگی کردم ولی خب میخواستم ببینم اگه من رو بیرون از خونه اینجوری ببینی باز هم از حضورم خوشحال میشی یا با خجالت سعی میکنی از من دوری کنی. نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه‌ی محبتی که به قلبم سرازیر شده بود، عشق قلبم رو مهمون نگاهش کردم. -خب نتیجه؟ لبخند محوی صورتش رو پر کرد که دستم رو نوازشگونه کشیدم روی موهاش. لبخندش عمق گرفت و لب زد: -من رو ببخش محیا. تو دیشب جوری از دیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی. به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: -دوستت دارم. هیچوقت به این حرفی که از ته قلبم میگم، شک نکن. یه بیتابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد از چند ثانیه باز کرد. -من رو میبخشی؟ دستم رو شونه‌وار بین موهاش کشیدم و من هم از نگاهش فرار کردم. -کاری نکردی که منتظر بخشش منی. لبخندی زد، از اونهایی که معنی ممنونم میداد. دست مشت شده‌ش اومد جلوی صورتم و باز شد. یه آویز با شکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن. ذوقزده گفتم: وای امیرعلی مال منه؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد. پروانه‌ی سفید رنگ رو لمس کردم که یه بالش برجسته بود و پر از نگین ریز. -وای خیلی قشنگه، ممنون. -نقره است، ببخشید که طلا نیست. میدونی وظیفه‌م بود که طلا بخرم؛ ولی... پریدم وسط لحن کلافه‌ش که نمیذاشت و نمیخواست جمله تکمیل کنه. -مرسی امیرعلی. بهتر که طلا نیست، از طلا خوشم نمیاد. دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش. -محیا خانوم، درسته نمیتونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم؛ ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من. [📚‌] [❤️] دلخور نگاهش کردم، من دروغگو نبودم. -من دروغ نمیگم. هنوز نمیخوای باورم کنی؟ اخمش باز شد؛ ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود. -جدی میگم، باور نمیکنی از عطیه بپرس. آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم؟ هر چند که روز خریدمون اخمو بودی؛ ولی... دست چپم رو بالا آوردم و با انگشت اشاره‌ی دست راستم به حلقه‌م ضربه‌ای زدم. -دیدی که حلقه‌‌م رو ساده و رینگی برداشتم. باز هم چینهای پیشونیش اضافه شد. -نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود؛ چون فکر کردم طبق سلیقه‌ت انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من رو میکنی. چشمهام گرد شد و چه‌قدر این وسط اشتباهِ حل نشده بود. -امیرعلی تو از من تو ذهنت چی ساخته بودی؟ آقا من پشیمون شدم نمی بخشمت. دست به سینه شدم و صورتم رو چرخوندم به حالت قهر. به این کار بچگونه‌م از ته دل خندید و با گرفتن فکم صورتم رو چرخوند رو به خودش. یه تای ابروش رو هم داد بالا. -من معذرت میخوام. حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟ مگه میشه؟ با حرص گفتم: اولا جونت رو قسم نخور، بعدش هم بله میشه. نمونه‌ش منی که جلوت نشستم. هر چی بابا و مامان بیچاره‌م با کلی پس انداز برام آویز و دستبند خریدن که موقع عروسیها استفاده کنم یواشکی بردم فروختم و گندش موقع عروسیها در میومد و یه دعوای حسابی میشد. قهقه خندهش بالا رفت و میشد گفت حالا باورش شده. -حالا چرا میفروختی؟ خب استفاده نمیکردیشون. متفکر یه ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم. _آره خب؛ ولی اینجوری با پولش کیف میکردم و هر چی دلم میخواست میخریدم. وسط خنده‌ش سری تکون داد و من با اخم ریزم بهش گفتم هنوز از فکرش دلخورم. -من معذرت دیگه بانو. آویز گردنبند رو از دستش کشیدم. -باشه ولی جای تنبیه، خودت این رو میندازیش گردنم. به قلم : 📌 استفاده بدون ذکر و نام کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد ! ╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅ 📚‌https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f @Maktabesoleimanisirjan