فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🌱
°•|اگر تعلقات خود را زیر پا گذاشتیم،
میتوانیم مانند شهدا
به این مملکت خدمت کنیم ،
و اگر با تعلقات شخصی و فردی بخواهیم خدمت کنیم،این خدمت به جایی نخواهدرسید..|•°
شهدارایادکنید باذکر صلوات🌹
#یکشنبه_هاے_شهدایی
مڪتب سلیمانی سیرجان
https://chat.whatsapp.com/CC1gAhm14FDLojVNooZnqu
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استورے☝🏻
🍃تـــــولدت مبــــارک رفیــــق آسمونی🌹❤️
🕊️آشنایی با شهدای شهرمون؛
✨تولـــــد🌹:۱۳۴۵/۵/۱۰
✨شهادت🕊️:۱۳۶۵/۱/۲۹
پاسدار رشید اسلام ،شهید اکبر چابک در سال ۱۳۴۵ دیده به دنیا گشود . او که جوانی مومن و با تقوا بود اهمیت زیادی به کارهای خیر می داد و صله ی رحم را به جا می آورد . با وقوع انقلاب همراه با سایر مبارزان به تلاش و فعالیت پرداخت و بعد از جنگ تحمیلی حضور خود را در جبهه های نبرد حق علیه باطل لازم و ضروری دانست .با توجه به عشق و علاقه ای که نسبت به انقلاب داشت رهسپار میدان جنگ شد. و در تاریخ ۱۳۶۵/۱/۲۹ مرغ جانش قفس تن را ترک کرد و عاشقانه به سوی معبود شتافت و به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد.مزار شهید درگلزار شهدای سیرجان می باشد
📖فرازی از وصیت نامه شهید؛
برادران و خواهران امام را تنها نگذارید و پشتیبان ولایت فقیه و اسلام باشید تا می توانيد تبلیغ معارف اسلامی بکنید. برادران و خواهران خواهشمند است که در برخوردهایتان اخلاق اسلامی را رعایت کنید و خدا را ناظر بر اعمال خود ببینید.در هر کجا باشید اسلام و امام را یاری کنید؛ چه در سنگر مدرسه باشید چه در جبهه چه در کوچه بازار. خلاصه هر کجا که باشید. خدایا کمکم کن تا بتوانم به رضای تو انجام وظیفه کنم.
«یاد و نامش چراغ راه حق پرستان باد.»
هدیه به روح پاک و مطهرشان صلوات🌹
مکتب سلیمانی سیرجان
@Maktabesoleimanisirjan
#مشاوره
#فرزند_پروری
یکی از مهم ترین تکنیک های فرزند پروری در رابطه با کاهش رفتارهای نامطلوب "نادیده گیری"یا تغافل است.
👈 بعنوان پدر یا مادر باید در برابر رفتار غلط کودکتان هیچ توجهی از خود نشان ندهید.
❌فریاد زدن ، عصبی شدن، چشم غره رفتن ، لبخند زدن و...همگی به نوعی توجه است و باعث تکرار رفتار غلط کودک میشود.
❗️توجه کنید که عصبانی شدن شما نه تنها باعث کاهش رفتار غلط نمیشود بلکه آن را پررنگ تر هم میکند.
✅ باید سعی کنید والدی مقتدر باشید.
💯 اقتدار با عصبانیت متفاوت است.
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_89 شیطنت صداش بیداد میکرد و این امیرعلی امروز چهقد
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_90
-ماشین خاموش شده کاری نداشت؛ ولی خب من از عمد حسابی لباسهام رو خاکی کردم، میدونم بچگی کردم
ولی خب میخواستم ببینم اگه من رو بیرون از خونه اینجوری ببینی باز هم از حضورم خوشحال میشی یا با
خجالت سعی میکنی از من دوری کنی.
نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همهی محبتی که به قلبم سرازیر شده بود، عشق قلبم
رو مهمون نگاهش کردم.
-خب نتیجه؟
لبخند محوی صورتش رو پر کرد که دستم رو نوازشگونه کشیدم روی موهاش. لبخندش عمق گرفت و لب زد:
-من رو ببخش محیا. تو دیشب جوری از دیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی.
به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم:
-دوستت دارم. هیچوقت به این حرفی که از ته قلبم میگم، شک نکن.
یه بیتابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد از چند ثانیه باز کرد.
-من رو میبخشی؟
دستم رو شونهوار بین موهاش کشیدم و من هم از نگاهش فرار کردم.
-کاری نکردی که منتظر بخشش منی.
لبخندی زد، از اونهایی که معنی ممنونم میداد. دست مشت شدهش اومد جلوی صورتم و باز شد. یه آویز با شکل
پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن.
ذوقزده گفتم:
وای امیرعلی مال منه؟
لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد. پروانهی سفید رنگ رو لمس
کردم که یه بالش برجسته بود و پر از نگین ریز.
-وای خیلی قشنگه، ممنون.
-نقره است، ببخشید که طلا نیست. میدونی وظیفهم بود که طلا بخرم؛ ولی...
پریدم وسط لحن کلافهش که نمیذاشت و نمیخواست جمله تکمیل کنه.
-مرسی امیرعلی. بهتر که طلا نیست، از طلا خوشم نمیاد.
دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش.
-محیا خانوم، درسته نمیتونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم؛ ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_91
دلخور نگاهش کردم، من دروغگو نبودم.
-من دروغ نمیگم. هنوز نمیخوای باورم کنی؟
اخمش باز شد؛ ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود.
-جدی میگم، باور نمیکنی از عطیه بپرس. آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم؟ هر چند که روز خریدمون اخمو بودی؛ ولی...
دست چپم رو بالا آوردم و با انگشت اشارهی دست راستم به حلقهم ضربهای زدم.
-دیدی که حلقهم رو ساده و رینگی برداشتم.
باز هم چینهای پیشونیش اضافه شد.
-نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود؛ چون فکر کردم طبق سلیقهت انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من رو میکنی.
چشمهام گرد شد و چهقدر این وسط اشتباهِ حل نشده بود.
-امیرعلی تو از من تو ذهنت چی ساخته بودی؟ آقا من پشیمون شدم نمی بخشمت.
دست به سینه شدم و صورتم رو چرخوندم به حالت قهر. به این کار بچگونهم از ته دل خندید و با گرفتن فکم
صورتم رو چرخوند رو به خودش. یه تای ابروش رو هم داد بالا.
-من معذرت میخوام. حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟ مگه میشه؟
با حرص گفتم:
اولا جونت رو قسم نخور، بعدش هم بله میشه. نمونهش منی که جلوت نشستم. هر چی بابا و مامان بیچارهم با کلی پس انداز برام آویز و دستبند خریدن که موقع عروسیها استفاده کنم یواشکی بردم فروختم و گندش موقع عروسیها در میومد و یه دعوای حسابی میشد.
قهقه خندهش بالا رفت و میشد گفت حالا باورش شده.
-حالا چرا میفروختی؟ خب استفاده نمیکردیشون.
متفکر یه ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم.
_آره خب؛ ولی اینجوری با پولش کیف میکردم و هر چی دلم میخواست میخریدم.
وسط خندهش سری تکون داد و من با اخم ریزم بهش گفتم هنوز از فکرش دلخورم.
-من معذرت دیگه بانو.
آویز گردنبند رو از دستش کشیدم.
-باشه ولی جای تنبیه، خودت این رو میندازیش گردنم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_92
-چشم شما امر بفرمایید.
سرش رو از روی پام بلند کرد و من با خوشحالی چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم. آروم بودم و پر از آرامش.
دستهای گرمش که روی گردنم تکون میخورد تا قفل رو جا بندازه، حس خوبی به وجودم سرازیر میکرد؛ یه
حس تازه. خوشحال بودم که اولین هدیهی امیرعلی آویز شده دور گردنم و روی قلبم جا خوش میکنه.
زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد و من با فشردن پلاک بین دستم چرخیدم.
-ممنون.
جوابم یه ته لبخند مهربون شد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم،
بیست دقیقهی دیگه غروب بود؛ روزهای کوچیک زمستونی رو دوست داشتم.
-ببخشید نذاشتم بخوابی.
-من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم.
عزیزم، چه کلمهی دوست داشتنی بود؛ به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم.
-من نذاشتم تو استراحت...
بقیهی حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که احساس درونیم رو داد میزد. بیهوا خودم رو
پرت کردم توی آغـوشش و این بار بدون لحظهای مکث دستهاش، دور شونههام حلقه شد و کنار گوشم آروم
گفت:
- ممنونم که هستی.
گرم شدم و آروم، توی آغـوش امنش و جملهای که شنیدم، با همهی سادگیش قلبم رو به پرواز درآورد؛ چون حالا راضی بود از بودنم .
***
خمیازهای کشیدم و سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم که صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد.
-خب مادر من اون گوشی رو جواب بده، شاید کسی کار واجب داشته باشه.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_93
همونطور خوابآلود دستم رو روی میز تحریرم حرکت دادم تا موبایلم رو پیداش کنم، با برداشتنش نگاهم روی
اسم امیرعلی ثابت موند؛ هیچوقت زنگ نمیزد اون هم هفت صبح!
-الو محیا...
صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید، به جونم دلهره انداخت. همینطور صدای نزدیک
گریهی یه بچه که از صدای امیرعلی میشدفهمید سعی در آروم کردنش داره.
-جونم امیر علی چی شده؟
صداش رو شنیدم که جواب من نبود.
-جونم عمو؟ جان... آروم گلم.
-امیرعلی اون بچه کیه؟ میگی چی شده؟
صدام میلرزید. بد خواب شده بودم و استرس گرفته بودم، امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم میکرد.
-امیرعلی؟!
انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم.
-محیا بیا بیرون، من پشت در خونهتونم.
کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن. فقط همین رو گفت و بعد تماس قطع شد.
نفهمیدم چهطوری چادر رنگی دم دست مامان رو روی سرمکشیدم و بیرون رفتم. صدای گریهی بچه از توی حیاط
هم شنیده میشد، قدم تند کردم و در رو باز.
امیرسام بود که بیتابی میکرد و امیرعلی حسابی بیقرارتر و ناراحت. توی سر من هم هزار تا سوال جولون میداد.
اول از همه دستهام رو جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم تا آرومش کنم، گریهش دلپیچهم رو بیشتر میکرد.
-جونم خاله، چیه؟ آروم گلم.
امیرسام با شنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شد و بعد به جای گریه سرش رو توی گردنم قایم کرد.
امیرعلی هم از سر آسودگی بند اومدن گریهی امیرسام نفسش رو با صدا پرت کرد بیرون.
حالا نوبت من بود.
-چی شده؟
به موهاش دست کشید و نگاهش به کفشهاش بود.
-بابای نفیسه خانوم فوت شده.
هی بلندی گفتم؛ ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم:
-وای خدای من، کی؟
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_94
-مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تا قبل از رسیدن اورژانس تموم میکنن.
قلبم فشرده شد و تنها جملهای که از قلبم به زبونم اومد این بود.
-بیچاره نفیسه جون.
-امیرسام خیلی بیتابی میکنه، عطیه و مامانم اونجا برای کمک گرفتار بودن. تو میای بریم که حواست بهش
باشه؟
سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم.
-آره چرا که نه، صبر کن حاضر بشم.
دست دراز کرد امیرسام رو بگیره.
-پس منتظرم.
امیرسام رو به خودم فشردم.
-نمی خواد، میبرمش تو خونه، توهم بیا تو.
به نشونهی موافقت سر تکون داد و من جلوتر، همونطور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف میزدم
رفتم توی خونه.
نفهمیدم چهطوری حاضر شدم. مامان نذاشت امیرسام رو با خودمون ببریم، میگفت بچه توی اون گریهها بیشتر
عصبی میشه؛ گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونهی آقای رحیمی و بهشون تسلیت بدم و به
نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست.
با توقف ماشین به امیر علی نگاه کردم. تمام مسیر هر دومون ساکت بودیم و توی فکر و من از توی آینهی
کوچیک کمک راننده، زل زده بودم به لباسهای سراسر مشکیم که حس عزا رو به آدم منتقل میکرد. صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود. بیهوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدمهام سست
شد. همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی میرفتم، سر به زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم. اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بود، کی گریهم گرفته بود؟
دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطرههای شب عروسی امیرمحمد و شب بلهبرونش توی
ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پررنگی داشت. انگار با فوت یه نفر خود ذهن آدم بیدلیل دنبال خاطره میگرده که توش مردهی حاضر؛ حضور پررنگی داشته باشه.
پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونههام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد میزد «بابا» اشک پشت اشک بود که روی گونههام جاری میکرد.
-برو تو خونه.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_95
گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد.
-محیا!
بغض بزرگم رو فرو دادم و بیهیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمهای امیرعلی که انگار نگران شده بود.
صدای گریهها شده بود میخ و فرومیرفت توی قلبم. گیج به اطرافم نگاه میکردم، نفیسه جون کنار یه دونه
زنداداش و خواهر و مادرش نشسته بودو گریههاشون؛ بی اونکه بخوای اشک میآورد توی چشمهات. دستی
روی بازوم نشست، سر چرخوندم و عطیه رو پر از بغض دیدم؛ احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود، هر دو همدیگهررو بـغـل کردیم و بعد هم گریه. همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیدهها باشی، همین که قلب آدم لبریز از احساس
باشه شریک میشی تو غصهها و حتی گریهها.
عطیه هلم داد سمت مهلقا خانوم، موقع تسلیت گفتن بود و من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم میگرفتم برای
تسلیت؛ گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم میگفت:
بابام. محیا جون دیدی چیشد؟! یتیم شدم.
من هم با خودم زمزمه کردم «یتیم» کلمهای که ساده گفته میشد؛ ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزار تا
بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو میبست.
گوشهای نشستم و قرآن رو باز و شروع به خوندن کردم، تنها راهی که معجزه میکرد همین بود. به نظر من فقط
همین صوت قرآنی که تو کل خونه طنین انداخته بود، صبر میپاشید به دل داغدیدهها و آرومشون میکرد؛ نه این
آبقندهایی که به زور توی حلقشون میریختن و بعضی تسلیت گفتنهایی که حتی همراهش یه قطره اشک هم
نبود.
-عمه جون محیا؟
با صدای عمه نگاه از آیهای که داشتم میخوندم گرفتم. کی به این آیه رسیدم؟ زمزمه کردم «انا الله و انا الیه
راجعون.» همون آیهی حق، همون وعده الهی.
-جونم عمه؟
با گوشهی روسریش نم توی چشمهاش رو گرفت.
-امیرعلی بیرون منتظرته. میدونمزحمتته عمه جون؛ ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بیزحمت حواست به
امیرسام باشه.
قرآن رو بـوسـیدم و بستم.
-نه این چه حرفیه عمه، اتفاقاً خوشحال میشم. پس من میرم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_96
بلند شدم و بعد از تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم. کفش
میپوشیدم که امیرمحمد جلو اومد.
-محیا خانوم؟
سر بلند کردم. چشمهای امیرمحمد قرمز بود و به جای جواب یه جمله به ذهنم رسید.
-سلام تسلیت میگم.
نفس بلندی کشید که حاکی از بغض توی گلوش بود.
-خیلی ممنون. ببخشید که امیرسام شد زحمت شما.
-نگید این حرف رو، دوستش دارم. قول میدم تا هر وقت که بخواین مواظبش باشم، شما خیالتون راحت.
به موهای پرپشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود، دست کشید.
-خیلی ممنون. امیرعلی تو ماشین منتظرتونه.
با گفتن خداحافظ زیر لبی، بیرون اومدم. امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود و دستهاش هم حلقه دور
فرمون. آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش رو به من دوخت، لباس مشکیش رو فقط برای
مُحرم دوست داشتم تنش ببینم؛ نه اینجوری برای داغدار بودن.
-اومدی؟
صداش حسابی گرفته بود و قیافهش پکر. قلبم فشرده شد و فقط تونستم لبخند محوی بزنم که امیرعلی ماشین رو
روشن کرد.
-تو برمیگردی خونهی آقای رحیمی؟
حسابی توی فکر بود، نگاه گیجش رو به من دوخت؛ ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت:
-نه میرم غسالخونه، آخه بعد از ظهر تشییع جنازهست.
دلم لرزید. غسالخونه! اسمش هم هنوز برام وحشت داشت.
صدام لرزید.
-ساعت چند؟
ابروهاش بهم گره خورد.
-ببینم تو خوبی؟
یعنی با اون همه مشغلهی فکری، متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟!
مصنوعی لبخندی زدم.
-آره خوبم
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_97
چشمهاش رو ریز کرد و جلوی خونه ماشین رو نگه داشت.
-مطمئنی؟
به نشونهی مثبت سرم رو بالا و پایین کردم.
-خیالت راحت، خوبِ خوبم.
دروغ گفته بودم. واقعا خوب بودم؟ برای فرار از چشمهاش که هنوز با تردید نگاهم میکرد در رو باز کردم و پیاده
شدم،صدای مهربونش رو شنیدم که کمی دلم رو آروم کرد.
-مواظب خودت باش.
***
سرم داشت از درد میترکید، محمد و محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون؛ بالشت رو روی
سرم فشار دادم و پریشون سر جام نشستم.
دیگه از صبح امیرعلی رو ندیده بودم، حتی توی تشییع جنازه؛ دلم براش پر میزد. اون لحظه فقط محتاج شونههاش بودم برای آروم شدنم؛ چون ثانیه به ثانیهش همراه با صاحبعزاها اشک ریخته بودم.
صدای ذوقِ بامزهی امیرسام لبخند نشوند روی لبم، مثلا قول داده بودم مواظبش باشم؛ ولی محمد و محسن بیشتر
از من کنارش بودن و مواظب. بلند شدم ولی قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم، نخیر
هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود و کاش حداقل زنگ میزد؛ حتی صداش هم میتونست آرامش بپاشه به قلبم که
بیشتر از سرم درد میکرد.
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش با یه لبخند کودکانهی دوست داشتنی روی من بود، برام جا
باز کرد و به طعنه گفت:
-ساعت خواب! خوبه بچه رو سپردن دست تو.
چشمکی حوالهی امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کردهم بود.
-خب حالا یه ساعت با این بچه بازی کردین، خیلی هم دلتون بخواد.
محسن اوفی کرد.
-رو که نیست سنگ پاست. فقط یه ساعت؟ ولله نزدیک سه چهار ساعت ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده
و مبادا یاد مادرش بیفته.
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت، خدای من نه شب بود؛ کی شب شده بود؟!
-وای. چرا بیدارم نکردین؟!
محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_98
-ولله مامان نزاشت، هی گفت دردونهم سرش درد می کرد؛ بچهم خیلی گریه کرده بزارین بخوابه.
این حرفها رو درحالیکه صداش رو تغییر داده بود میگفت. خندیدم و همون موقع لنگه دمپایی مامان از آشپزخونه
پرت شد سمتش.
-ادای من رو در میاری؟
محمد از اینکه دمپایی بهش نخورده بود نفس عمیقی کشید.
-نه جان خودم. مگه شما حیاط نرفته بودین؟ چهطوری از اینجا سر در آوردین؟
مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غرهای که به محمد رفت رو به من گفت:
-بهتری مامان؟
لبخندی زدم و من فدای همه مادرانههاش بودم.
-مرسی خوبم.
نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت:
-راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم، حال ندار بود بنده خدا.
ابروهام بالا پرید و بچهداریم زیاد هم خوب نبود.
-آخه شاید بیمامانش نخوابه.
مامان نگاهی به صورت خندون امیرسام، به خاطر شکلکهایی که محسن براش در میآورد انداخت.
-چرا نخوابه؟ اتفاقاً خدا رو شکر از صبح که غریبی نکرده. گـناه داره، هم بچه اونجا اذیت میشه هم میدونم
نفیسه جون چه حالی داره.
آهی کشیدم، مامان من هم این درد رو تجربه کرده بود. به نشونهی فهمیدن سر تکون دادم و مشغول بازی با
امیرسام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانههایی رو که با بزرگتر شدنم فراموش شده بود، بازی کردم باهاش تا
کمتر فکرم بره روی ساعتهایی که زود میگذشت و من انتظار میکشیدم برای صدای امیرعلی؛ برای یه جونم
گفتنش تا همهی احساسم رو نوازش کنه و من آروم بگیرم.
برای بار دهم لالایین رو از سر گرفتم؛ ولی امیرسام با همون چشمهای بازش به من زل زده بود. بابا روزنامه به
دست به منِ کلافه نگاهی کرد و خندهش رو خورد. بچهداری هم سخت بود و من از دور فکر میکردم چهقدر
قشنگ و آسونه؛ بیخود نبود که بهشت فرش پای مامانها بود. چه سخت بود بزرگ کردن و به ثمر رسوندن و من
فقط تازه یه شبش رو داشتم تجربه میکردم. با همین یه شب هم سخت نبود نتیجه گرفت با سختی میشه به
قشنگی رسید.
-حیف بچه زبون نداره؛ ولی اگه میتونست میگفت اگه خفه بشی من میخوابم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
🌸حدیث روز🌱🌹
❤️ #پيامبر_خدا صلى الله عليه و آله:
☘ من و على، پدران اين امّتيم. هر كس ما را بشناسد، خداى عزّوجلّ را شناخته است و هر كس ما را نشناسد، خداى عزّوجلّ را نشناخته است
📚 كمال الدين، صفحه261
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Maktabesoleimanisirjan