eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت78 می‌خواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که
همان کسی که روضه می‌خواند، زیارت عاشورایی می‌خواند و دور مزار خلوت می‌شود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بی‌رمق تبدیل شده. نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد. کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم. من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود. روی مزار مرضیه، یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا می‌زند و به حانان لعنت می‌فرستد- بلند می‌کند و می‌برد. حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام می‌زند و آرام می‌گوید: -ریحانه! عمو پاشو بریم. از جایم تکان نمی‌خورم و هیچ نمی‌گویم؛ نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج می‌شود. درد قفسه سینه‌ام شدیدتر شده است. عمو باز هم صدایم می‌زند و بازویم را می‌گیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمی‌آورم. می‌خواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم. عمو مقابلم می‌نشیند و می‌گوید: -پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه. تمام زورم را در حنجره ام جمع می‌کنم و می‌گویم: -می‌خوام با ارمیا تنها باشم. عمو حال نامساعدم را می‌بیند که اصرار نمی‌کند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من می‌دهد و می‌گوید: -بندازش روی قبر. و می‌رود. شک ندارم همین اطراف، کمی دورتر نشسته است و نگاهم می‌کند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند می‌کند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من می‌افتد و راهش را به سمت من کج می‌کند. دلم می‌خواهد فرار کنم. کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم. مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کم‌رمقی می‌زند و کنارم می‌نشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود. با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان می‌گوید: -وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟ تازه می‌فهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر می‌دانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا می‌کرد؟ از زنده بودنم شرمنده می‌شوم. دلم می‌خواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. سرم را پایین می‌اندازم و آرام می‌گویم: -بله. مشتاقانه می‌پرسد: -وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟ درد در سینه ام می‌پیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را می‌گزم و اشک از چشمانم می‌چکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمی‌کشد، چون سیدالشهدا علیه‌السلام را می‌بیند و درد یادش می‌رود؛ اما نمی‌توانم. حالم را که می‌بیند، دستی به سرم می‌کشد و سرم را روی شانه اش می‌گذارد: -غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمی‌شد، می‌مُرد. اون وقت خیلی ناراحت می‌شدم. الان خوشحالم که جاش خوبه. نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب می‌اندازد و می‌گوید: -برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمی‌کنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمی‌شدن هم توی همون سن می‌مُردن و عمرشون زیاد نمی‌شد. اما خدا دوستشون داشته. پیشانی ام را می‌بوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری می‌دهد. -تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. می‌خوام باهات حرف بزنم. می‌خوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد. حرفش تنم را می‌لرزاند. من نمی‌توانم بگویم... از کنارم بلند می‌شود و بعد از التماس دعایی می‌رود. پرچم را باز می‌کنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق می‌ریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار می‌کنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمی‌دارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه می‌کنم اما چیز به درد بخوری نمی‌بینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم می‌گذارد. از جا می‌پرم و نگاهش می‌کنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقب‌تر می‌ایستد. سرم را پایین می‌اندازم که بفهمد باید برود. شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر می‌کردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمی‌آید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا می‌گویم: -ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمی‌داره! جناب مرصاد بالاخره به حرف می‌آید: -اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیک‌ترم. بعد از فوت مادرم، برای همه‌ما مثل مادر بود.... @Maktabesoleimanisirjan
خدایا دستانم خالی است اما دلم قرص است، چون تو هستی، توکل میکنم و اطمینان به قدرتت، که تنهایم نمیگذاری پس بیشتر از همیشه مراقبم باش و دریاب من را وبه خود وامگذار . مرا چون قایقی به سوی ساحل هدایت کن، خدایا هیچ ندارم جز امید به تو، کمکم کن، تارو پود دلم دست توست 🌺🌺🌺💜🌺🌺🌺 🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"خداوندا🫀✨" میدانم لحظات دل گرفتگی ام ثمره دل سپردن بہ غیر توست خودت گفتی... «وَتَبَتَّلْ إِلَیْہ تَبْتِیلاً» از همہ دل برکن وفقط بہ سوی من روکن پس دلم را از هر چہ غیر توست خالی کن وبپذیربنده پشیمانت را:) ♥️ 🍀🍀🍀❀🍀🍀🍀 السلام 🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل قدیم آقا پشت و پناهم باش.... اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ (ع) مکتب سلیمانی سیرجان https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 #همسرداری 🔹 گام هایی برای بهبود روابط زناشویی 🔅 گام دوم: صمیمیت عاطفی ✨ به همسرتان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔹 گام هایی برای بهبود روابط زناشویی 🔅 گام سوم: صمیمیت ارتباطی ✨ وقتی تو با من حرف می زنی چه علایمی از طرز نشستن، حالت چهره، نوع گوش دادن و کلام تو می تواند نشان دهد که تو با من صمیمی هستی. این سوال را از همسرتان بپرسید و آنچه او می پسندد را اجرا کنید. 🌱🌹مکتب سلیمانی ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های زینب دختر شهید مدافع امنیت نادر بیرامی؛ پدرم عاشق حاج قاسم بود و دوست داشت پرچمش همیشه بالا باشه مکتب سلیمانی سیرجان https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فایل صوتی تلفنی حسین زرین‌جویی (بازیگر طنز لرستانی که از شدت فشار ضدانقلاب ها خودکشی کرد) هست که میگه سه هزار فحش ناموسی بهم دادن همش فدای سر انقلاب... خودکشی قابل توجیه نیست.ولی ببینید فشار ضد انقلاب با اوچه کرده https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
🔴 اندر احوالات بی بی سی و اینترنشنال 🔹ول کن تا ول کنم 😂😂 🔹 اینا دو دقیقه باهم نمیتونن بسازن اونوقت می‌خوان کشور اداره کنن بدبختا 😂 واین چنین خداوند دشمنان ما را احمق آفرید 🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
تاحالادقت کردين؟ آقاهه يه اشتباه ميکنه خانمه سرش دادميزنه آقاهه معذرت خواهي ميکنه خانمه يه اشتباهي ميکنه آقاهه سرش دادميزنه بعدخانمه ميزنه زير گريه.بازم آقاهه معذرت خواهي ميکنه! 🤕😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت79 همان کسی که روضه می‌خواند، زیارت عاشورایی می‌خواند و دور مزار خلوت می‌شود. مر
بعد از فوت مادرم، برای همه‌ما مثل مادر بود. پزشکی می‌خوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات؛ اما توی یکی از انفجارهای تروریستی سامرا شهید شد... چند ثانیه مکث می‌کند. برای خواهر شهیدش احترام قائلم اما نمی‌دانم چه ربطی به من دارد؟ ادامه می‌دهد: -بعد از شهادتش، من اولین کسی بودم که دیدمش. می‌دونم خیلی سخته. راستش من نتونستم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شده. شاید ترسیدم. اما حسرتش به دلم موند. حس کردم اگه شما دقیقا بفهمید برادرتون چطوری شهید شده، زودتر آروم می‌شید. ببخشید اگه ناراحتتون کردم. یک لحظه از آن حجم بدبینی که نسبت به او داشتم پشیمان می‌شوم؛ شاید بخاطر ترحم است یا بخاطر حسن نیتش. با این وجود، دلم می‌خواهد برود تا تنها باشم. سرم را تکان می‌دهم و با همان صدایی که به زور از حنجره‌ام درمی‌آید می‌گویم: -ممنون، اشکالی نداره. چند ثانیه مکث می‌کند و نمی‌دانم برای چه. انگار حرفی دارد که از گفتنش منصرف می‌شود و می‌رود. در محیط اطرافم چشم می‌چرخانم. عمو را نمی‌بینم اما مطمئنم در دیدرسش هستم.   یک بار دیگر روی پرچم دست می‌کشم. چقدر به من نزدیک بود ارمیا؛ اما من از تو دور بودم. من نشناختمش. هیچ وقت فکر نمی‌کردم ارمیا در آن محیط، جور دیگری زندگی کند. یاد نمازهایش می‌افتم و چهره برافروخته اش. چه کسی را می‌دیده که از دیدنش دگرگون می‌شده؟ این سه روزی که قرنطینه بودم، بارها تمام خاطراتم با ارمیا را مرور کردم. از وقتی که خودم را شناختم و ارمیا هم‌بازی ام بود، تا همان لحظات آخر و صدای رگبار و داد و فریادش؛ و تا لحظه ای که چشمم به بدن پر از گلوله‌اش افتاد، پر از گلوله تفنگ یوزی. حالم از یوزی بهم می‌خورد. لعنت به هرچه اسلحه است... من هنوز باورش نکرده ام؛ حتی حالا که ارمیا زیر خاک است و من بالای قبرش نشسته ام. تا الان، بدنم گرم بود و هنوز درد این زخم را احساس نمی‌کردم. گاهی به سرم می‌زد شاید الان ارمیا با ریتم مخصوص خودش در بزند و وارد اتاق شود و بگوید این‌ها همه اش نقشه بود، همه چیز تمام شده. اما حالا که ارمیا را دفن کرده اند، کم‌کم دارم باور می‌کنم باید قبول کنم که فرسنگ‌ها میان ما فاصله است. گذر زمان را حس نمی‌کنم؛ اما حتما انقدر گذشته است که عمو خسته شود و بیاید که من را ببرد. دست روی سرم می‌کشد و می‌گوید: -ریحانه! عزیزم! پاشو دیگه! انقدر خودت رو اذیت نکن! این بار وقتی بازویم را می‌گیرد که بلندم کند مقاومتی نمی‌کنم، اما درد ناگاه در قفسه سینه ام شدت می‌گیرد و باعث می‌شود از ته دل جیغ بکشم. عمو هول می‌شود: -چی شده عزیزم؟ در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی می‌گویم: -بدنم درد می‌کنه!   در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی می‌گویم: -بدنم درد می‌کنه! -چرا؟ از کی تاحالا؟ -از همون روز درگیری... دیگر نمی‌توانم حرف بزنم و وقتی عمو می‌پرسد کجای بدنت، فقط با دست اشاره می‌کنم. عمو خاکی که به سرتاپای چادرم نشسته را کمی می‌تکاند و می‌گوید: -چرا زودتر بهم نگفتی؟ باید بریم دکتر، خطرناکه! قبل از این که سوار ماشین شویم، نگاهی به گلستان شهدا می‎اندازم. از حالا به بعد، رفت و آمدم به اینجا بیشتر خواهد شد. اینجا زیاد آشنا دارم! عمو مقابل خانه عزیز پارک می‌کند اما به من اجازه نمی‌دهد پیاده شوم. نگاهی به سرتاسر کوچه می‌اندازم. کسی برای ارمیای گمنام من حجله و بنر و پوستر نزده است. حتی مراسم هم نگرفتند. شاید اگر ارمیا مثل شهدای مدافع حرم شهید می‌شد و برایش یک تشیع و مراسم حسابی می‌گرفتیم، کمی دلم آرام می‌گرفت. غربت از این بیشتر که پدر و خواهر نَسَبی و عمه‌اش برای قتلش نقشه کشیدند و وقتی شهید شد هم نشد شهادتش را جار بزنیم؟ نمی‌شود مثل بقیه شهدا، خانواده اش جلوی دوربین صدا و سیما بنشینند و از خاطراتش بگویند. خاطرات و داستان مجاهدت ارمیا در هیچ کتابی چاپ نمی‌شود. معلوم نیست همین الان، چندتا مثل ارمیا در دیار غربت دارند برای امام زمانشان سربازی می‌کنند و بی‌سروصدا شهید می‌شوند و آب در دل ما تکان نمی‌خورد و همه در فکر مذاکره و تعامل سازنده با دنیا(!) هستند! ارمیا کلا پسر آرامی بود. در سکوت کارش را می‌کرد. حتما خودش هم دوست داشت شهادتش هم در سکوت باشد. عمو و آقاجون از خانه بیرون می‌آیند و سوار ماشین می‌شوند. می‌پرسم: -کجا قراره بریم؟ آقاجون با نگرانی نگاهم می‌کند و می‌گوید: - چرا به ما نگفتی دنده‌هات درد می‌کنه؟ جواب نمی‌دهم اما مطمئنم دارند من را می‌برند بیمارستان. اشکال ندارد. دلم می‌خواهد بخوابم؛ خسته‌ام. خاکسپاری ارمیا مهم بود که شرکت کردم. بعد از آن هم ارمیا نه مراسم سوم دارد، نه هفتم، نه چهلم. چهره آقاجون ده‌سال پیرتر شده است. @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
📖روایت «هزار و دوازدهمین نفر» 🔻این قسمت:خاکی و بی غرور حاج قاسم خیلی‌ خاکی و بی‌غرور بود ،یک شب که
« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین » 📖 روایت «هزار و دوازدهمین نفر» 🔻این قسمت: تامرزشهادت آشنایی من باسردارسلیمانی به سال1359بازمی گردد.درکوت عبدالله اهوازبااوآشناشدم.جوان ظریف اندامی بودکه ویژگی های اخلاقی خاصی داشت.درسنگرهاافرادی راکه طبع شعرداشتند،دورهم جمع وشب شعربرگزارمی کرد.آن موقع به اوبرادرقاسم می گفتند.رفاقت ماچندسال بعدعمیق شد.زمانی که حاج قاسم به شدت مجروح شد،پسرمرحوم آیت الله موحدی کرمانی بامن تماس گرفت وگفت:دنبال برادرقاسم می گردم،ولی پیدایش نمی کنم.اورابه ستادتخلیه مجروحان درمشهدبرده بودند. از ناحیه شکم مجروح شده بود و شکم او چند روز در بیمارستان باز بود. پزشک معالج او برادر دو منافق بود که تصمیم داشت شکمش را به بهانه های واهی باز نگه دارد تا عفونت سراسر بدن قاسم را بگیرد و او را بکشد . قاسم تب کرده بود و واقعا داشت به شهادت می رسید . زنی پاکدامن و مومن که بهیار و مظهر انسانیت بود، این قضیه را به دکترهای دیگر گفت. سپس قاسم را به طبقه ی دیگری در بیمارستان منتقل کردند. با چند نفر از همرزمان وارد مشهد شدیم. او را به اتاق عمل برده بودند. بعد از جراحی گفت: اینقدر تو این چند روز سختی کشیدم که حاضر بودم در دم جون بدم اما به دست اون پزشک ظالم نیفتم. آشنایی من باسردارسلیمانی به سال1359بازمی گردد.درکوت عبدالله اهوازبااوآشناشدم.جوان ظریف اندامی بودکه ویژگی های اخلاقی خاصی داشت.درسنگرهاافرادی راکه طبع شعرداشتند،دورهم جمع وشب شعربرگزارمی کرد.آن موقع به اوبرادرقاسم می گفتند.رفاقت ماچندسال بعدعمیق شد.زمانی که حاج قاسم به شدت مجروح شد،پسرمرحوم آیت الله موحدی کرمانی بامن تماس گرفت وگفت:دنبال برادرقاسم می گردم،ولی پیدایش نمی کنم.اورابه ستادتخلیه مجروحان درمشهدبرده بودند. 🗣️صادق خرازی،فعال سیاسی،نشریه رایحه https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a 👆با ماهمراه باشید با هر شب یک خاطره ناب از ســـرداردلهــا ازکتاب 📖 روایت •●""●•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
←‏🎥 ←‏🔺 ماجرای تفریحاتی از حاج قاسم که بوی شهادت میداد! مکتب سلیمانی سیرجان @Maktabesoleimanisirjan
✋🏻🕊 سلام میکنم از دور بر تو و حرمت سلام من به بلندای بیرق و علمت🌱 السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني جميعا سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السلام علي الحسیـن وعليٰ عليِ ابن الحسين وعليٰ اولادِ الحسین وعليٰ اصحابِ الحسین...✨✋🏻 🌞🥀🌻🌸🌼🌺🌞 پنجشنبه تون حسینی 🌺🌷🌾💐🌸🌺 🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روغن بنفشه دردهای مفصلی عضلانی را تسکین میبخشد روغن بنفشه حاوی ترکیبات ضد التهابی است بنابراین به عنوان یک درمان طبیعی برای مشکلات درد های مفصلی و درد های عضلانی چون روماتیسم و نقرس محسوب می شود. علاوه براین می تواند گردش خون به عضلات را بهبود ببخشد. روغن بنفشه بی خوابی را درمان می کند داشتن یک خواب شبانه خوب و راحت برای حفظ سلامت اعضای بدن و عملکرد صحیح سیستم های بدن مهم است و به شما کمک می کند تا امور روزمره تان را هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ ذهنی به طور موثر و کاربردی انجام دهید و پیش ببرید. از آنجا که روغن بنفشه خواص آرام بخشی و تسکین دهندگی دارد، می تواند به داشتن یک خواب شبانه باکیفیت کمک کند. در مطالب درمان گیاهی بی خوابی در بخش بهداشت و سلامت نمناک اشاره شد که روغن بنفشه همچنین یک درمان خانگی موثر برای کاهش تنش و اضطراب می باشد، بنابراین برای رفع بی خوابی و مشکل خواب ایده آل است. برای اعمال این درمان کافیست 3 قطره از روغن بنفشه و روغن بادام یا دارونما (محلول یک درصد کربوکسی متیل سلولز ) را در هر سوراخ بینی و هر شب قبل از خواب به مدت 30 روز بچکانید. 🌱🌹مکتب سلیمانی ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ @Maktabesoleimanisirjan
خدایا تو را شکر که امروز را به من فرصت زندگی دادی تا شکرگزار نعمت‌هایت باشم و از زندگی‌ام لذت ببرم. تو را شکر که هر روز نعمت‌های بیکرانت را وارد زندگی‌ام می‌کنی. تو را شکر که هر لحظه مرا به مسیر درست هدایت می‌کنی. تو را شکر که ایمان و باورم را روز به روز قوی‌تر می‌کنی. تو را شکر که هر روز از بی‌نهایت راه و از جایی که فکرش را هم نمی‌کنم به من رزق و روزی می‌دهی. تو را شکر که هر روز بهترین‌ها را وارد زندگی‌ام می‌کنی. ❖┈••✾🌸✿🎀✿🌸•✾••┈❖ •┈•❀ 🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍚برنج مخلوط😋 🥕🥕🌶🍗🌶🥕🥕 ✨خانومایی که عصبی هستند سعی کنند آب یس مصرف کنند(سوره یس را بخوانند به هر مبین که رسیدن به آب بدمند) ،و از ان اب در اشپزی و سماور استفاده کنن..☘ ☀️سوره والعصر به خوراکی ها بدمند و میل کنند.. ⛔️ مکتب سلیمانی سیرجان https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ از آیت الله بهجت پرسیده شد چگونه درب خانه امام عصر را بکوبیم که بهترین راه باشد !؟ 👌 فرمودند : دعا برای امام زمان(علیه السلام) اگر فقط لسانی نباشد و قلبی باشد ، مگر می شود در جلب محبت بیشتر او به ما و ازدیاد محبت ما به او مؤثر نباشد ! 📚حدیث دلتنگی، ص۲۲۶ 🌱🌹مکتب سلیمانی ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو در درون منی.. به اندازه‌ای که دستم را بر سینه‌ام می‌گذارم و تو را میان قفسه سینه‌ام حس می‌کنم.. مکتب سلیمانی سیرجان https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
بعد از فوت مادرم، برای همه‌ما مثل مادر بود. پزشکی می‌خوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات؛ اما توی یک
از وقتی عمو به طور سربسته گفت ستاره و منصور به اتهام امنیتی دستگیر شده اند و فعلا ممنوع‌الملاقاتند، عزیز و آقاجون بدجور بهم ریخته اند. وای به وقتی که دقیق‌تر بفهمند پسر و عروسشان جاسوسند و محکوم به اعدام. بیچاره عزیز هم به سرنوشت راشل دچار شده. یکی از بچه‌هایش در بهشت و دیگری قعر جهنم... . از دنده‌هایم عکس رادیولوژی می‌گیرند و می‌فهمند یکی از دنده‌هایم یک ترک ریز دارد. همان شد که حدس می‌زدم. باید یک گوشه ثابت بخوابم تا جوش بخورد. قرار می‌شود این یکی دو ماه را مقیم خانه عزیز باشم؛ چون اصلا تحمل خانه خودمان را ندارم. عزیز در سالن پذیرایی رختخواب پهن می‌کند و انقدر خسته‌ام که مثل یک ساختمان ده طبقه فرو می‌ریزم. می‌پرسم: -راشل کجاست؟ حالش خوبه؟ عزیز با یک بشقاب غذا مقابلم می‌نشیند و با ناراحتی سرش را تکان می‌دهد: -نه بابا. الهی بمیرم، بنده خدا انقدر گریه کرد که خوابش برد. توی اتاق خوابه. غذا را به طرفم هل می‌دهد و می‌گوید: -مادر رنگت پریده. بیا دوتا قاشق بخور! راه گلویم بسته است و اصلا میلی به غذا ندارم. رویم را برمی‌گردانم و می‌گویم: -نمی‌خوام. آقاجون که به وضوح خمیده‌تر شده، کنارم می‌نشیند، روسری‌ام را برمی‌دارد و دست بین موهایم می‌کشد: -انگار خود یوسفه که داره نگاهم می‌کنه! یاد جمله ستاره می‌افتم، او هم همین را به آرسینه می‌گفت. آقاجون ادامه می‌دهد: -ما دلمون نمی‌خواست تو احساس کمبود داشته باشی؛ دلمون نمی‌خواست فکر کنی پدر و مادر نداری. از یه طرفم ستاره و منصور بچه‌دار نمی‌شدن؛ خودشون استقبال کردن که تو دخترشون باشی. از یه طرفم، صادق و محبوبه هم هنوز ازدواج نکرده بودن که بتونن نگهت دارن -خانواده مادریم چی؟ -داییت محمدحسین که شهید شده بود. اون یکی داییت، محمدعلی آقا هم که تازه زینبش به دنیا اومده بود و خودش درگیر زینب و بیماری بعد تولدش بود. با خاله‌هات هم نمی‌تونستی زندگی کنی؛ چون همسراشون بهت نامحرم بودن و مشکل درست می‌شد. اون موقع بهترین گزینه منصور بود. چه گزینه فوق‌العاده‌ای! منصور و ستاره؛ دوتا جاسوس که احتمالا در شهادت پدر و مادرم هم دست داشته اند. چطور می‌شود که منصور جاسوس از آب در‌‌آمده و برادرش شهید؟ هردو را یک پدر و مادر بزرگ کرده اند. با هم بزرگ شده اند، با هم جبهه رفته اند. از کجا راه منصور از پدرم جدا شد و کسی نفهمید؟ نفاق چه پدیده عجیبی‌ست! *** دوم شخص مفرد خانم صابری داشت از خستگی می‌افتاد. بعد از این که یکی از دخترهای شبکه جاسوسی ستاره خودکشی کرد، خانم صابری تمام وقت بالای تختش کشیک می‌داد که یه وقت دوباره بلایی سر خودش نیاره. دختره که با اسم کیمیا توی فضای مجازی فعالیت می‌کرد، فقط بیست و هفت سالش بود و اهل یکی از محله‌های مرفه اصفهان. کیمیا از این نظر برای ما خاص بود که از نظر مالی مشکلی نداشت و ظاهرش هم خوب بود، و برای ما سوال بود که این آدم که ماشین شاسی‌بلند زیر پاشه و توی کاخ بزرگ شده دیگه چرا رفته سمت عرفانای کاذب؟ قبل این که وارد اتاقش بشم، یه نگاه به راهرو کردم. چندتا از بچه‌هامون رو توی بیمارستان مستقر کرده بودن تا مبادا کیمیا فرار کنه یا دوباره اقدام به خودکشی کنه. یه در زدم و رفتم داخل. کیمیا که رنگش پریده بود، وقتی من رو دید صورتش رو برگردوند. از خانم صابری پرسیدم: -کی مرخص می‌شه؟ -احتمالا فردا صبح. فعلاً که حالش خوبه. -پس می‌تونیم با هم صحبت کنیم؟ خانم صابری سرش رو تکون داد و با اشاره من، رفت در رو بست. کیمیا خودش رو روی تخت جمع کرد و شروع کرد لرزیدن. خانم صابری روی صندلی نشست و من دست به سینه ایستادم بالای سر کیمیا که از چشماش معلوم بود بدجوری ترسیده. از وقتی گرفته بودیمش فقط جنجال‌بازی درمی‌آورد و خط و نشون می‌کشید که شماها حق ندارید منو نگه دارید و این حرفا. واقعاً هم از وقتی دخترهای شبکه ستاره و خودش رو دستگیر کردیم، از طرف خیلی‌ها تحت فشار بودیم و از طرف افراد مختلف تماس می‌گرفتن که آزادشون کنید؛ مخصوصا از طرف آقازاده‌ها و پدرهای اون آقازاده‌ها که رابطه داشتن با شبکه ستاره. واقعا این قسمت کار خیلی دلم رو به درد آورد... بگذریم. تا کیمیا خواست حرفی بزنه و دوباره شروع کنه به جیغ و داد، گفتم: -ستاره جونت هم دستگیر شد. حس می‌کردم داره دندوناش رو به هم فشار می‌ده. گفت: -امکان نداره. ستاره اصلا ایران نبوده! -منم نگفتم توی ایران گرفتیمش! بعد یه عکس از ستاره پشت میز بازجویی نشونش دادم. اونجا بود که مطمئن شد دیگه راه نجاتی نداره؛ و زد زیر گریه. گفتم: -ببین خانوم، ما رو بیشتر از این معطل نکن. کمک کن پرونده‌ت رو تکمیل کنیم و زودتر دادگاه تکلیفت رو مشخص کنه. با گریه گفت: -خب شما که همه چیز رو می‌دونین، خودتون تکمیلش کنین! https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a