eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاسی جونم دلم گرفته نمیدونم چرا هیچ کی از زندگی که داره راضی نیست.بر عکس اون دختر خانوم ک زود ازدواج کرده من با کله شقی خودم و قبول نکردن دیر ازدواج کردم.همیشه رویایی فکر می کردم در مورد زندگی مشترک که همدیگرو دوست داشته باشیم واسه هم بمیریم.اما چون اینجور نبود رد می کردم و منتظر بودم.در آخر هم با کسی ازدواج کردم که هیچ شناختی از هم نداشتیم.زمین تا آسمون تفاوت داشتیم و داریم .اما خب بعد ۶،۷ سال تا حدی باهم کنار اومدیم.اما الان خیلی پشیمونم .مادرهایی که می بینم زود ازدواج کردن و هنوز جوونن و با طراوت بهشون حسودیم میشه و میگم کاش منم زودتر ازدواج کرده بودم.احساس عقب موندن از زندگی میکنم.😔😔احساس میکنم پیر شدم و این خییللییی عذابم میده 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 بی کلاسی... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 بی کلاسی... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💞چقدر بی کلاسی زیبا بود! یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم. قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد. آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت. تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست!! لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!! 🍂🍃🍂🍃 ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت آخر _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت آخر _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید: به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم. همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود. سفید و سیاه و زرد و همه برام یکی شده بود. تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم. اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ولی برای من، نه. با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم.. دو سال بعد من دیگه اون آدم قبل نبودم اون آدم مغرور پولدار مارکدار, آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد تغییر کرده بود. اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن. کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد اوایل طلبه های غیرایرانی اما به همین جا ختم نمی شد. توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن. هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود تا مطرح می شد خاطرات حسین جلوی چشمم زنده می شد. چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود.. همه رو ندید رد می کردم یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون حق داشت زمان زیادی می گذشت شاید حسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود. اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم. نذر کردم و چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت... خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن اما مشکل من هنوز سر جاش بود یک سال دیگه هم همین طور گذشت. اون سال برای اردویی از بچه ها نظرسنجی کردن بین شمال و جنوب نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم جنوب جایی که حسین جنگیده بود. با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آرا رفتیم جنوب از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.خیلی از خاطرات حسین که در مورد جنگ و درگیری بود تو ذهنم مرور میکردم! وقتی رسیدیم خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه اشک می ریختم. فردا، آخرین روز بود و جای دیگه میرفتیم دلم گرفته بود کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن تمام شب رو گریه کردم. راهی شدیم برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم . ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم چادرم رو انداخته بودم توی صورتم با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد. بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول... چشم هام رو باز کردم هنوز صدا توی گوشم می پیچید... اتوبوس ایستاد در اتوبوس باز شد راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد زمان متوقف شده بود خودش بود "حسین" من اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. اتوبوس راه افتاد من رو ندیده بود بسم الله الرحمن الرحیم به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم هنوز همون "حسین" سر به زیر من بود بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه. اتوبوس ایستاد خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید. یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . صداش کردم نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ برگشت سمت من با گریه گفتم: کجایی حسین؟ جا خورده بود ناباوری توی چشم هاش موج می زد گریه اش گرفته بود نفسش در نمی اومد. همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... . اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد اون روز ... غروب ... ما هر دو مهمان بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن. منتظر داستان جذابی دیگر باشید 🌺 🍂🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 آرزوها.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 آرزوها.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💞روزی جوانی نزد استاد معنوی خود رفت و از او پرسید: ” ای استاد! من از تو سوالی دارم. ” استاد گفت:” سوالت چیست؟” جوان گفت:” من خواسته های زیادی در زندگی و حتی برای به دست آوردن آنها خیلی تلاش کرده ام، ولی تا کنون به هیچ یک از هدفها و آرزوهایم دست نیافته ام و همین امر باعث شده که به حالت افسردگی و ناراحتی دچار شوم و احساس کنم که دیگر نمی توانم به خواسته هایم برسم و باید آرزوهایم را به فراموشی بسپارم و نسبت به زندگی، دلسرد و دلزده بشوم. از تو خواهش می کنم که مرا راهنمایی کن. ” استاد ادامه داد:” من می خواهم برایت مثالی بزنم و تو باید جواب سوالت را در مثال من پیدا کنی. فرض کن که دنیای به این بزرگی مانند ساحل یک دریای پهناور است و همان طور که می دانی هر چه را که به دریا بیندازی، بعد از مدتی دریا آن را به ساحل بر می گرداند. هدفها و آرزوهای هر شخص مانند نوشته ای است که در بطری می گذاری و آن را به دریای بی کران هستی پرتاب می کنی. هر چقدر خواستنت بیشتر باشد، آن را دورتر پرتاب خواهی کرد و طبق قانون دریا که برایت گفتم دریا آن بطری را به سمت ساحل بر می گرداند، ولی نه به طور قطع در همان جایی که آن بطری را پرتاب کرد بلکه باید با لذت و شادمانی در طول ساحل قدم بزنی و از لحظه های خود لذت ببری تا اینکه هدفهایت بعد از یک فاصله زمانی به تو باز گردد و آنها را مشاهده کنی. متاسفانه، تو در همین محل مانده ای و غصه می خوری. بلند شو و در ساحل زندگی به کاوش مشغول باش و ایمان داشته باش که روزی بطری تو به تو باز خواهد گشت. تا آن روز شاد و مطمئن زندگی کن. ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس جون این متن عالیه بزار کانال ‍🌹همسرانه احترام بگذارید تا به شما احترام گذاشته شود. مادامی که برای همسر و خانواده وی احترام قائل نباشید، زندگی شما سر و سامان نخواهد گرفت. پس همانطور که شما رفت و آمد با خانواده خود را دارید، همسر خودتان را از اینکار منع نکنید... دوستدار شما الهام 68🌸💜 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🉐چه حرفهایی رو نباید به شوهرهامون بگیم؟؟؟؟ 🔹🔸 یه چيزهايي هستن كه برای يه زن خيلی طبيعی و عادی ان، ولی شنيدنش مو رو به تن يه مرد راست ميكنه!!! مثلا چی؟؟؟ 🍃❄️ داری به چی فكردميكنی؟ اين از اون سوالهاييه كه مردها دوست ندارن بشنون و در واقع هيچ جواب قانع كننده اي هم براي شما ندارن. 🍃❄️ بايد با هم حرف بزنيم با شنيدن اين جمله عرق سرد بدنشون رو ميگيره! خب هيچ زني واسه حرف زدن راجع به مثلاً فوتبال اينو نميگه. 🍃❄️ من چاقم؟ خودمونيم، خانوماي محترم. واقعاً بايد جواب اين سوال رو چي بده؟ حتي اگه بگه نه، شما احتمالاً باور نميكنين. 🍃❄️ دوستام ميگن... خب احتمالاً ميدونه كه الان تو جمع دوستات، يه جرياني بر عليه اش برقراره! تازه اصلاً دوست نداره كه با دوستات راجع بهش حرف بزني، مگه راجع به توانايي هاي خوبش تو تخت خواب! 🍃❄️ خسته ای؟" كلاً سوالهايي كه باعث بشن فكر كنه تو بهش شك كردي! 🍃❄️ چرا دير كردی كجا بودی؟" حواست باشه كه وقتي اين رو ميگي احساس ميكنه داري كنترلش ميكني. اگه ميخواي براي كنجكاوي ات جواب پيدا كني بهتره بپرسي: امروز چطور بود؟چیکارا کردی؟ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅داستان مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد: "توله های فروشی" چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد واز او خواست تا توله ها را به او نشان دهد. مغازه دار صوت زد و با صدای صوت او یک سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپهای پشمی کوچولو بودند پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت پسر کوچولو توله لنگان را نشان داد و گفت: "اون توله چشه؟ " مغازه دار توضیح داد که اون توله: از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود: اون توله زنده خواهد ماند اما تا آخر عمرش همین جوری خواهد لنگید پسر کوچولو گفت من همونو می خوام. مغازه دار موافقت نکرد ... اما پسر کوچولو پاچه شلوارش رو بالا زد و پای چپش رو که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود به مغازه دار نشون داد و گفت: من خودم خوب نمی تونم بدوم این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو درک کنه ... 《چه بسیار انسانهایی که از نظر جسمی سالمند اما ... از جهت عقلی و روانی معلولند!!》 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران میگوید گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
باران میگوید گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d
خوب دنبال دوستي و اين داستانا هم نبودم …ميخواستم واسه زندگي…واسه ايندم …واسه اينكه بچه هام زير دست تو بزرگ بشن … و نفس عميقي كشيد و گفت +ولي دير رسيدم …ولي مطمئن باش من نه مزاحمتي واست دارم …نه اسيبي از سمت من بهت ميرسه …دوستانه و برادرانه ميتوني روم حساب كني …براي هر كمكي…و بهت قول ميدم ، از اين لحظه به بعد هيچ حس بدي از من نميگيري كه بخواد حالتو بد كنه …و هيچ حرفي زده نميشه …مگر اينكه ، روزي برسه كه خودت بخواي …بدون كه من هستم …نميگم كه قيامت منتظرت ميمونم …من بدون تو ميميرم و اين حرفا …چون اين حرفا چرته و پرته …ولي خوب بدون اگر زماني رسيد كه خواستي حتي بيشتر منو بشناسي من هستم … و لبخند مهربوني نثارم كرد…من يكمي حس راحتي كردم …و تازه خودم رو ازاد و رها روي صندلي ولو كردم و گفتم -ممنونم مرررسي…. مرسي از دركتون … با دست اشاره كرد و گفت +حالا يه چيزي بخور كه بريم … با هم مشغول شديم …و يكمي از خوراكي هايي كه سفارش داده بود خورديم و عزم رفتن كرديم … از جامون بلند شديم ، رامين گفت +تازه الان كه داري ميري پيش ماني قيافت از هم باز شد … و به شوخي با لحن خنده دار و بچگانه اي گفت +نميشه فكر كني منم ماني هستم؟! به لحنش خنديدم و همون جور كه خنده روي صورتم بود شونه به شونه هم رفتيم سمت در خروجي…همين كه اومديم در و باز كنيم و خارج بشيم و در از بيرون باز شد دو نفر داشتن وارد شدن .. با ديدنشون لبخند روي لبم ماسيد …حس كردم خون توي رگهام يخ بست و منجمد شد…يعني از من بدشانس تر توي اين دنيا وجود نداشت …مهراد همراه با يه دختر روبه رومون بودن و داشتن وارد ميشدن …نميدونستم بايد چيكار كنم …نگاهي بهم انداخت و نگاهي گذرا به رامين …پوزخندي روي لبش بود كه تا عمق وجودم رفت…و بدون اينكه حرفي بزنه ، از كنارمون رد شد و وارد شد …با صداي رامين كه باران جان خطابم ميكرد كه خارج بشيم از اونجا به خودم اومدم…مثل ادم اهني از اونجا خارج شدم ..ياد قيافه خندون چند دقيقه پيشم افتادم …الان كه فكرا كه با خودش ميكنه و چه چيزهايي كه به ميلاد منتقل ميكنه …با اينكه اصلا هوا سرد نبود ، لرز بدي به جونم افتاده بود…اصلا حالم دست خودم نبود و حالم واقعا خراب بود…مصداق بارز اش نخورده و دهن سوخته بود …من فقط … 🍃🍃🍂🍃