ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 پسر جاریم... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#درد_دل_اعضا ❤️
#تقاضای_همفکری ❓
سلام ب بانوی عزیزم یاس جان
خیلی دلم گرفته هیچ جا رو محرمتر از اینجا پیدا نکردم درد دل کنم من ۱۲ سال عروسی کردم وزندگیمون و از صفر شروع کردیم عین اون ک می گه یا علی گفتیم وعشق اغاز شد واقعا سر فصل زندگی من شد دوتا بچه دارم وطبقه بالای مادر شوهرم زندگی می کنم تو زندگیم خیلی خیلی سختی کشیدم خار شدم کوچیک شدم زیر دست وپاافتادم ودم نزدم اگه بخوام توضیح بدممی شه ی رمان درناک
ولی امیدم ب زندگی بالای هزار بود وهمیشه مخلص ونوکر خدا بودم وهستم خدارو شکر از بی پولی ونداری ی کم امسال راحت شدیم ولی ی پسر جاری دارم ک طبقه پایین
ما هستن وای وای نگم براتون زندگی رو برام جهنم کرده شب وروز اینجاست از اون بچه های شلوغ وبی ادب وبدهن وحرف ببر با اینکه ۵ سالش چندین بار من بچه هامو سر اون بد جور زدم نمونش امروز تا می تونستم دوتا بچه هامو سر اون من کتک زدم شوهرم اومد بحث کردم باهاش مادرشم از اوناس ک منتظر ی حرفی زده شه شر بندازه موندم چی کار کنم تو رو خدا ب من ی راه کار بگید تا من راحت شم زندگی ب کامم درد شد درد
#همفکری
#حرف_دل
#تقاضای_همفکری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#راز_و_حکمت
فرشته از خدا پرسید:
مردمانت مسجد میسازند،
نماز میخوانند،
چرا برایشان باران نمیفرستی؟
خدا پاسخ داد:
گوشه ایی از زمین دخترکی
کنار مادر و برادر مریضش
در خانه ای بی سقف بازی میکند...
تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند
آسمان من سقف آنهاست.
پس اجازه بارش نمیدهم!
خدایا نانی ده که به ایمانی برسم
نه ایمانی که به نانی برسم...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
فشار قبر چیست؟
بخونید خیلی جالبه
استادالهی قمشه اي، فیلسوف بزرگ جهانی اینگونه می گوید:
که مرگ واقعی چگونه است وفشار قبر چیست؟
آیا فشار قبر واقعیت دارد؟
استادالهی قمشه اي
جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ قطعی ، در کسری از ثانیه انجام میشود . این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند . یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد . یه حس سبک شدن و معلق بودن .
بعد از مرگ اولین اتفاقی که می افتد این است که روح ما که بخشی از آن هاله ذهن است و در واقع آرشیو اطلاعات زندگی دنیوی اوست شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر بصورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود . شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است . زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست . این ما هستیم که هر دقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم . اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است .
با مرور زندگی ، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود، وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد . برخی از این وابستگی ها در زمان حیات حتی فراموش شده بود ولی در این مرحله دوباره خودنمایی میکند .میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است .
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند . این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی . مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود . ولی به هرحال وابستگی ست .
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت هادی یا راهنما جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد . یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد . یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد . اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد . چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند . به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد . فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است.
این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود . چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند . پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد . این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد .
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد .
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود .
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد . بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند .
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...
بگذار و بگذر
ببین و دل مبند
چشم بینداز و دل مباز
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنید"
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم. ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...
لطفاً این متن رو دقیق بخونید چون ارزش هر کلمه معادل دنیایی فهم و شعور هست.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 طلسم.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سمت طلسم جادو نرو
سلام یاسی جون و خانم های عزیز کانال🌹
میخوام اول از اون عزیزی که ویس در مورد فال و سرکتاب داشتن و برام فرستادن تشکر کنم ، و چیزی رو که خودم تو زندگیم دیدم بگم که کسی سمت این چیزا نره حتی در حد سرو کتاب.
من و خواهر، برادرم رو مادرم یجور بزرگ کرده که بهترین دوستمون مادرمونه واقعا مهربون و دلسوز ..مادر و مادربزرگ مادری که من مطمعنا اصلا دعا و سرکتاب نمیکردن و مام تو زندگی اصلا همین چیزایی نمیدونستیم تا اینکه بزرگ شدیم من ازدواج کردم بعد خواهرم، قبل عروسی خواهرم تو خونه مادرم اینا دعا پیدا شد البته بابام کاغذ خوند دید دعا ،خواهر کاغذبه من نشون داد من فک کردم ایت الکرسی 😁که خواهرم گفت بخونش.دیدم اسم خواهرم نوشته ...خیلی حس بدی بود اخه مادرم مهربون مام اصلا کار ب کار کسی نداشتیم چرا باید برامون دعا میگرفتن 🥲خدا از اونی که این کارو کرد نگذره.خلاصه یکی به مامانم شماره ی سرو کتاب میکنه داد.خواهرم شماره از مامانم گرفت .منو خواهرمم زنگ زدیم ببینم برای من و شوهرم کسی دعا کرده فقط سروکتاب کنه .من خودم که اصلا قبول ندارم خلاصه یچیزای گفت و از بعد اون زنگ اصلا دعایی برای خودمون نگرفتیم فقط برامون سرو کتاب کرد .فک کنید من تو خونه نماز میخوندم شوهرم قاطی میکرد که چقد حموم میری واسه ی نماز خوندن.بعد دیگ کم کم من تو خونه سایه یچیز اندازه موش میدیدم فک کردم تو خونه ما موش افتاده هرچی میگذشت سایه بزرگ تر میشد تا اینک ی شب توخواب حس کردم یکی پامو کشید بیدارم شدم چیزی نبود گفتم حتما پای بچه ام بود چند وقت گذشت ی اتفاق بد افتاد و ی شب شوهرم از حالت طبیعی خارج شده بود فک میکرد دارن میان بکشنش وای وحشت ناک بود نمیزاشت بکسی زنگ بزنیم خونه مون ی جو سنگین داشت فقط خدا خودش کمک کرد بلایی سر منو بچه مون نیاورد من یهو یاد ایه التکرسی افتادم بلند با ترس و لرز خوندم وای بخدا شوهرم از در فاصله داشت یهو انگار یکی کوبیدش به در،وحشت ناک بود .یهو اروم تر شد گذاشت گوشیمو از جیبش بگیرم .زنگ زدم به خانوادم اومدن بعد اون مریض شد هرجا دکتر میبردیم نمیفهمیدن زیر سرش قرآن و ایت الکرسی میخوندم اروم بود هزیون نمیگفت . خیلی حالش بد میشد مخصوصا غروب میشد تب ماند میکرد از اون حالتش با کلی قران خوندن و آیت الکرسی خوندن خوب شد بردیم دکتر تا تشخیص دادن که جنون حاد گرفت بود ولی من با گوش کردن این ویس فهمیدن چرا اینجوری شده .دکتر گفت این مریضی خیلی سخته ولی خداروشکر با دارو انقد بهتر شده که دکتر خودش هنگ کرده که انقد زود داره درمان میشه .من خلاصه کردم که بهتون بگم واقعی هست و اصلا حتی برای اینکه بفهمین کسی براتون دعا کرده یا نه هم زنگ نزنید اگ میدونید کسی سمت اینکارا میره سعی کنید ازش دور باشین تا در امان بمونید فقط خدا و قرآن میتونه مارو از هر سختی نجات بده.🙏
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام خانومی گفتن نوزادش #زردی دارن خانومای گل راهنماییش کردن شیرشو بدوشه بریزه دور نوزادش نخوره تا زردیش درمان بشه عزیزای دل اگر منظورتون شیر اولیه مادره یعنی شیری که بعد تولد نوزاد به سینه مادر میاد اون شیر و باید بچه بخوره واقعا حیفه دور ریخته بشه خیلی مقوییه لطفا با مشورت پزشک تغذیه نوزاد شیرو بعد دوشیدن با ظرف دربدار تازه شسته سپس فریز کنن بعد درست شدن زردی نوزاد موقعی که خواستن بدن نوزاد بخوره بریزن تو ظرف رویی رو بخار کتری بزارن به اندازه ولرم شد بدن نوزار نوش کنه و هم اینکه دیدم مهتابی را روشن کنند کمی با فاصله بزارن بالا سر نوزاد زردیش از بین میره و اینکه کسایی که به هر دلیلی نمی تونند روزای اول را به نوزادشون شیر بدن بدون نگرانی ی قوطی شیر خشک بگیرن بدن بچه گشنش نزارن من که سینم همش زخم می شد درد داشتم نمی تونستم به بچم شیر بدم چه ساعتهایی که بچم گشنه می موند یه راهنما هم نداشتم برم شیر خشک بگیرم بدم الان نفسم پنج سالشه اما هنوز تو دلم مونده یادم میاد ناراحت میشم لطفا عزیزان شماها این این اشتباه و نکنید 🙏🙏
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
موانع_ذهنی
براے خودت مانع ذهنی ایجاد نکن دوست خوبم💚
موانع ذهنے عامل مخربے براے ما و کارهایے که میخوایم انجام بدیم هست :)
باعث میشه که اعتماد بنفسمون پایین تر بیاد،در نتیجه ما حتے از انجام کارے که براے ترقے و پیشرفتمون لازمه سر باز میزنیم🤨
حرف هایے مثل:
🚫منادم تنبلے ام پس بهتره سراغ این کار نرم.
🚫من نمیتونم انجامش بدم پس بهتره بیخیالش بشم.
🚫اگه یکبار اینکار و انجام دادم و نتیجه اش خوب از اب در نیومد پس دفعه دیگه نمیتونم انجامش بدم و...
خودت رو از بند این حرفها رها کن
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#تقاضای_همفکری ❓
سلام به فاطمه جان و هم گروهی های مهربان
ببخشید خانما یه سوال داشتم، معذرت میخوام من مدام عفونت میگیرم وخارش دارم دکتر هم رفتم چندبار دارو مصرف کردم خوب نشد یه دکتر گفتن دهانه رحمت زخم داره نمیدونم چکار کنم خوب بشه
اگر دارویی یا دکتر خوب تو تهران میدونید بهم بگید ممنون میشم 🙏🙏
سپاس از لطف و مهربونی شما بابت این کانال خوبتون ❤️
❓❓❓❓❓❓❓❓❓
#همفکری
#حرف_دل
#تقاضای_همفکری
منتظر نظرات زیبا شما عزیزان هستیم.😍
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#راز_خوشمزه_گی
#ترفند_زنونه_اعضا
سلام دوست عزیزی که گفته بودن ماست مایه زدن گذاشتن تو فر نبسته ماستشون.
احتمالا شیر سرد شده،که من در این مواقع ظرفی که ماست مایه زدم رو خیلی آروم که هم نخوره می زارم تویه قابلمه بزرگتر که داخلش آب ریختم
و میزارم رو شعله گاز وقتی شیر یکم گرم شد برمیدارم از تو آب حالا دورش پارچه میپیچم میزارم ببنده.
💖
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران میگوید
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
ميلاد چشماشو محكم روي هم فشار داد…معلوم بود داره سعي ميكنه ذهنشو جمع ميكنه تا بتونه حرف بزنه …بعد از
دوست داشتم ، همه اينا خواب باشه ..از خواب بپرم و بگم عاخيش…
ولي حيف…حيف كه بيدار بودم …
چشمام از اشكي كه جمع شده بود داخلش ميسوخت…
به ميلاد نگاهي كردم و گفتم
-داري باهام شوخي ميكني اره؟!
+خانومم ….درد و بلات به جونم …چرا بايد شوخي كنم ؟!غاخه مگه من ديوونم …
نميدونم چرا اصلا حالم خوب نبود…حالم دست خودم نبود..از همه دنيا شاكي بودم …چرا بايد اين اتفاق واسه من ميوفتاد…
شروع كردم با حرص و عصبانيت سر ميلاد داد و بيداد كردن..داد ميزدم سرش و ميگفتم نه تو داري الكي ميگي…دستمو مشت كرده بودم و توي بازوش ميكوبيدم …اصلا حال و روزم دست خودم نبود اختيار حال خودم رو نداشتم …بعد از چند ثانيه ، ميلاد اومدکنارم…شروع كرد قوربون صدقم رفتن…
تند تند ميگفت
+خانومم تورو خدا اروم باش…مهم نيست كه …مهم اينه كه من و تو همديگر رو داريم …مهم اينه كه خدا ما رو كنا هم قرار داده …همين كه من تورو دارم واسم كافيه …به خدا سلامتي تو فقط واسم مهمه …تو اروم باش …قول ميدم ببرمت بهترين دكترا…هر جاي دنيا لازم باشه ميريم …هر كاري لازم باشه واست ميكنم …تو فقط اروم باش…تو فقط ناراحت نباش …خواهش ميكنم ازت …بارانم …خانومم …عزيزم اروم باش…
از تقلا كردن خسته شدم …کنارش اروم گرفتم و شروع كردم بلند بلند گريه كردن …ميلاد ساكت شده بود ..اروم موهام رو نوازش ميكرد ولي از حركت قفسه سينش ميفهميدم كه داره گريه ميكنه …دلم هم واسه خودم ميسوخت هم واسه اون …چرا اون طفلي بايد پاسوز من ميشد…درسته كه اولين بار ، اولين مشكل قلبي من بالا سر خود ميلاد ، بروز كرده بود…ولي من درد و غم توي زندگيم زياد كشيده بودم …نمي تونستم ، همه چيو بندازم گردن ميلاد كه…عصبي از کنارش خودمو كشيدم بيرون …ميون هق هق گفتم :
-از هم جدا ميشيم…اره از هم جدا ميشيم تو ميري دنبال زندگيت …تو نبايد خوشيو از خودت بگيري…دليل نداره كنار من بموني ، خودتو از نعمت پدر شدن محروم كني…
دستشو گذاشت روي دهنم ، عصبي گفت
+بسهههه….بسههههه باران…هيچي نگووووو….تو فكر ميكني من اگه ناراحتم ، واسه خودم ناراحتم؟؟ من اصلا مهم نيست واسم…من اصلا اهميتي نداره واسم…من همين كه تورو دارم انگار كل دنيارو دارم…من بچه اي كه مادرش تو نباشي رو نميخوام…
اگر ناراحتم واسه سلامتي تو ناراحتم …اگر ناراحتم واسه غصه تو ناراحتم …پس حرف چرت نزن …
داغون نكن منو …
قلبم خيلي اروم شده بود…خداروشكر ميكردم كه حداقل هر چي درد بهم داده مردي رو بهم داده ، كه همه جوره كنارمه …ميلاد داشت با عشقش ، همه گذشته رو جبران ميكرد…
سكوت كردم و ديگه حرفي نزدم…يكمي كه گذشت ميلاد دستمو گرفت كه بريم بخوابيم …رفتيم دراز كشيديم سرجامون …زل زده بودم به سقف اتاق…اروم گفتم
-ميلاد دكتر نگفت اگر باردار بشم چي ميشه؟!
+چرا عزيزم گفت براي خودت خيلي خطر داره …گفت كه اصلا نبايد هم چين اتفاقي بيوفته چون دور از جونت ، احتمال زنده موندت خيلي كمه…
چشمامو روي هم فشار دادم تا قطره اشكي كه توي چشمم جا خوش كرده بود بياد پايين…دوباره با بغض گفتم
-يعني واقعا هيچ راهي نيست؟! هيچ كاري نميشه كرد؟؟
+بارانم، خانومم …منم تازه فهميدم و انقدر درگير بودم كه چه جوري به تو بگم، اصلا دنبال راهي نگشتم …ولي بهتم گفتم هر كاري لازم باشه …هر جاي دنيا ميريم و انجام ميديم…
ديگه هيچي نگفتم و چشمامو بستم و سعي كردم بخوابم …
از اون روز به بعد ، ناخواسته توي دلم غم و غصه بود…كم كم حس ميكردم دارم افسردگي ميگيرم…جوري شده بود كه محيا و مهراد و حديث و احمد اقا ، كلا خودشون و زندگيشون رو فراموش كرده بودن و تمام وقتشون رو پاي من گذاشته بودن …هر كسي هر جوري كه ميتونست سعي ميكرد ، حال من رو عوض كنه … و تمام روز يكي از اينا پيشم بود…ولي من حالم دست خودم نبود ، يهو به خودم ميومدم ميديدم ساعت هاست زل زدم به ديوار رو به رو و توي غم و غصه هام غرق شدم…حس ميكردم ميلاد داره با اين حال و روز من هر روز شكسته تر ميشه…دلم ميخواست اينجوري نباشم …ولي دست خودم نبود…واقعا حالم دست خودم نبود…هر شب با كابوس ، خيس عرق از خواب ميپريدم ، و خيلي از شبا از خواب كه بيدار ميشدم ، ميلاد رو در حالي كه توي تراس در حال سيگار كشيدن بود پيدا ميكردم…كلا زندگيمون زير و رو شده بود…باورم نميشد كه عمر خوشيم انقدر كوتاه بود…هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشدم به خودم توي ايينه كلي حرف ميزدم…هر روز صبح تصميم ميگرفتم ، ديگه خوب باشم ، ولي باز نميشد، نمي تونستم ..روزها همين جوري داشت ميگذشت ..كاراي شركت مونده بود…ماني عصبي و بد خلق شده بود…تا اينكه ، ديدم چند وقتيه ميلاد انگار داره يه كاري ميكنه …مشكوك بود…مدام با بقيه در حال پچ پچ بود،..شك مثل خوره به جونم افتاده بود…استرس زندگيم هم به جونم افتاده بود…يكي دوربار ازش پرسيدم چيزي شده ؟! ولي مدام ميگفت نه …
منم ديگه اصرار نكردم …
🍃🍃🍃🍂
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستانک
تابستان شده و هوا خیلی گرم بود.
به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام
دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40
هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی
کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم.
بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند
و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق میریختند،
سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو
کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانیها
را برای خودش برداشت و دو تای دیگر
را به کارگر دیگر داد.
به او گفتم: مگر شریک نیستید؟
گفت: چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.
من هم برای این طبع بلندش دست تو
جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به
او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانیها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتوانستم
این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا
بود که یاد جمله زیبایی افتادم:
بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
.
#داستان_کوتاه
مادرِ دختری چوپان بود.
روزها دختر کوچولویش را به پشتش میبست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت.
یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.
دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند.
دختر کوچک را چوپانهای دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
میچیند و بو میکند.
گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او
میپرسد:
"دختر جان اسم این گلها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید: "گل بو مادران"
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جونم عزیزم در مورد اون دختر خانم ۳۶ساله که لیسانس دارن و پدر ومادرشون بهشون پول نمیدن
خواستم بهش بگم ی تکونی به خودت بده برو سر کار خودت پول در بیاره میگی تو شهرتون کار نیس مگه میشه این همه کار هست حالا شاید شغل مربوط به رشته تحصیلیت نباشه برو سر کار دیگه برو کارگری ..چ اشکالی داره کارکه عار نیس الان دیگه دوره ای نیس که همه لیسانس ها سر کار باشن .برو تو تولیدی یا کارخونه یا هر کار دیگه ای که دوست داری تا دستت تو جیب خودت باشه ۳۶سالته عزیزم یا برو ی هنر رو یاد بگیر خیاطی..آرایشگری..یا هر هنری که ازش پول خوب دربیاری .نشین منتظر که شوهرکنی ..از کجا معلوم شوهر آینده ات برات پول خرج کنه هااا..من خودم ۱۵ساله ازدواج کردم شوهرم درست و حسابی بهم پول نمیده خودم کار میکنم برای خودم لباس میخرم تو هم به جای اینکه دستتو جلوی پدرت دراز کنی برو پی کار برو پی هنر اول موقعیت اجتماعی تو خوب کن ان شالله بعدش ی شوهر خوب نصیبت بشه در آخر هم برات آرزوی خوشبختی دارم امیدوارم خوشبخت بشی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران میگوید
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
دوست داشتم ، همه اينا خواب باشه ..از خواب بپرم و بگم عاخيش… ولي حيف…حيف كه بيدار بودم … چشمام از اشك
ولي از ترس از دست دادن زندگيم، سعي كردم هر جوري شده به خودم بيام…شروع كردم دوباره كم كم كاري شركت رو انجام دادن…درسته كه تمركز نداشتم ، كاري رو كه قبلا توي نيم ساعت انجام ميدادم اون روزا توي ٤ ساعت ميتونستم انجام بدم و انرژي زيادي ازم ميگرفت…
ولي مدام به خودم ميگفتم بايد به خاطر زندگيم بجنگم…
گاهي اوقات از خودم بدم ميومد …حس ميكردم من باعث شدم كه ميلاد از نعمت پدر شدن محروم بشه …
ولي ميلاد انقدر بهم عشق ميورزيد كه باعث ميشد فكر اشتباهي توي سرم نياد…
كم كم و روز به روز حالم بهتر ميشد..درسته كه غم عميقي توي وجودم بود ، كه حالم رو دگرگون ميكرد…ولي خوب بايد سعي ميكردم قوي باشم …بايد ميتونستم خودمو پيدا كنم كه شايد بتونم چاره اي پيدا كنم براي اين مشكل…
ولي هم چنان حس ميكردم يه چيزي وجود داره كه از من مخفيه ..
ولي اصلا نميتونستم گير بدم تا به جواب برسم …چون ميترسيدم چيزي بشنوم يا بفهمم كه حالم رو بد كنه …واسه اينكه سكوت كرده بودم ، تا به مرور زمان اگر قراره اتفاق بده ديگه اي رو بفهمم ، متوجهش بشم …
ميلاد از ديدن حالم ، كه بهتر ميشد ، خيلي خوشحال بود …و حس ميكردم با بهتر شدن حال من ميلادم دوباره داره جون ميگيره …
فكر ميكنم حدود ٦ ماه گذشت …منم تقريبا شرايطم واسم جا افتاده بود …يعني سعي كرده بودم با مشكلم كنار بيام …
هر ماه مرتب دكتر ميرفتم ، داروهامو سر وقت ميخوردم ، چون دلم نميخواست ، واسم مشكلي پيش بياد و باعث ناراحتي ميلاد بشم ..
يه شب ميلاد از سركار اومد ، گفت كه قراره همه بيان خونه ما…
تعجب كردم ، چون معمولا اگر قراره بود دور هم جمع بشيم ، خونه احمد اقا دور هم جمع ميشديم …ولي خوب حرفي نزدم …احساس ميكردم ميلاد خيلي هيجان داره …نگاهي بهش كردم و ازش پرسيدم
-ميلاد خوبي؟! اتفاقي افتاده ؟؟
هول زده گفت
+نه نه …چه اتفاقي؟!
مشكوك نگاهي بهش كردم و گفتم
-والا كبكت خروس ميخونه …
اومد نزديكم ، بغلم كرد و گفت
+خوب خانم گلي مثل تو دارم ، بايد شاد باشم ديگه…
لبخند كجي بهش زدم و گفتم
-باشه باشه …مثلا خر شدم …
ميلاد بلند خنديد و شيطوني نثارم كرد…و رفت سراغ كارش …
منم رفتم و مشغول اماده كردن وسايل پذيرايي شدم…
قرار بود بعد از شام ،همه براي شب نشيني بيان و دور هم جمع بشيم…منم سعي كردم به بهترين نحو همه چيز رو اماده كنم …دلم ميخواست خيالشون راحت بشه ، كه من حالم خوبه …
كارام تازه تموم شده بود، كه زنگ رو زدن و همگي با هم اومدن ..
🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام خدمت خانومی که گفتن یه نوه یک ماهه دارن و هنوز زردی داره😊 خاستم تجربه شخصی خودمو بهشون بگم،من پسرم که به دنیا اومد زردی داشت و۶روز بستری بود بخاطر زردی،خوب شد رفتم خونه بعد ۲ روزدوباره زردی برگشت😞بردمش متخصص کودکان گفت چون اذیت نشی خودت وبچه یه دستگاه بگیر وببر خونه باز دوباره ۳روز دیگه بیار تا چک بشه،بعد ۳روز بردم دکترگفتن کمتر شده ولی هست،خلاصه این که تحت نظر دکتر بودموالبته شیر زیاد بهش میدادم تا ادرار کنه،خاستم بگم غصه نخوردین منم۲ماه درگیربود،ولی خداروشکر خوب شد.الانم شما از یه پزشک کمک بگیرید ودستگاه ببرین خونه خیلی راحتین،آن شالله که نوه گلتون سلامت باشن،مادربزرگ دوست داشتنی ❤️❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 آخرش زبان باز کردم.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جون به اون خانمی گفتند. شوهرش وسایل می کشند. خواهرم چرا جوش چهار تیکه ظرف می خوری. این. همه آدم مردن چی بردن غیر از یک کفن سفید. درسته وسایل گرونه. شوهر شما. نقطه ضعف فهمیده. هر چیز شکست شما دوتا بشکن. دیگه بدونه براش مهم نیست. بعدم حال فهمیدی کار مادر شوهرته. به شوهرت بگو. و یکی دیگه. وقتی. مادرشوهرش میگه تو کوتاه بیا بگو چرا من همش کوتاه بیام. پسرت مقصر هستش بگو گناه چیه. چی بدی کردم در حقتون. اگر مادرشوهر دخترتون همین کار با دختر بکنه. چی حسی داری. منم آدم مثل بقیه ها زندگی آرم می خوام. کوتاه نیا محکم. وایستا. سعی کن خودش بیاد آشتی خودتو سر گرم بچه هات کن. وقتی. اومد از سر کار سلام خسته نباشی. نهار شام صبحانه کلا آماده کن. کمی سنگین برخورد کن اون موقع خودش می فهمه مقصر خودش. منم چند سال خانواده شوهرم زندگی کردم. به خاطر شوهرم کوتاه اومدم. اما آخر. زبان باز کردم جواب همشون دادم. مدت قهر بودند با من . الان. اذیت نمی کنند. خداشکر رفتم خونه خودم. هفته یک بار میرم سر به خانواده شوهرم میزنم. ببخشید طولانی شد 🌹
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام عزیزم ممنون از کانال خوبتون میشه پیام منم تو کانالتون بزارین شاید کسی راه حلی داشت من خیلی مو هام موخوره گرفته و کوتاه کردنشم جواب نمیده وقتی بلندشد دوباره موخوره میگیرم نمیدونم چی کار کنم محصولاتی هم ک دکترا میدن همش شیمیایی هست و اسیب میزنه به موهام میخواستم بدونم کسی از بچه ها کانال راه حلی برا رفع موخوره به جز کوتاهی نداره که جواب گرفته باشه ازش چون من خیلی سختمه دارم اذیت میشم ... دوستتون دارم همگی
❤❤❤
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چگونه با پدرت آشنا شدم.... قسمت سی و یکم قسمت اول 🍃🍃🍃🍂🍃
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۱
قسمت اول
نامه شماره ۳۱- ازدواج شفاف!
بعد از آمدن شيوا و رفتن سامان، ۷ صبح يک روز جمعه بود که از خواب بيدار شدم و ديدم از مردها بدم ميآيد. يعني يک هفته طول کشيد تا اين احساس را پيدا کنم. در آن يک هفته هم شيوا دستهايم را به تخت بسته بود و آنقدر غذاي گياهي و بدون هورمون به خوردم داده بودند که وقتي صبح جمعه بيدار شدم ديگر مردها و اشيا برايم فرق چنداني با هم نداشتند. شايد ميتوان گفت تنها تفاوتشان نهايتا اين بود که اشيا هيز نيستند و خب اين يک درجه اشيا را برايم ارزشمندتر از مردها کرده بود. مثلا گاز و يخچال براي مو بلوندها به همان اندازه کار ميکنند که براي سبزهها و دماغ کوفتههايي مثل من و اين يعني انصاف و مشتريمداري بين اشيا بيشتر حکمفرماست تا مردها. اولين کاري که بايد ميکردم اين بود که به همه قبليها حالي کنم خوشحالم جواهري مثل من از دستشان رفته. فقط نميدانستم از کدام شروع کنم. نصفشان زن گرفته بودند، نصف ديگرشان کلا غريبه و توي راهي بودند و يکي دوتايشان هم که مرده بودند. از جايم پريدم و گوشي موبايلم را وسط خرت و پرتهاي اتاقم پيدا کردم و شماره تلفن همه آنهايي را که داشتم انتخاب کردم و نوشتم «از همتون بدم مياد. قصد ازدواجم ندارم.» هنوز پيغامم را نفرستاده بودم که چيزي کوبيده شد به در خانه. به طرف در رفتم که شيوا از انتهاي خانه با پتويي که دورش بود دويد و پاهايش را روي سراميکها ليز داد تا جلوتر از من به در برسد. يک هفتهاي بود در خانه ما چنبره زده بود و ميگفت آمده تا من را اصلاح کند اما گندش درآمد بهخاطر دست بزنش که يکسره ناپدرياش را چک و لگد ميزده از خانه انداخته بودنش بيرون. پايم را زير پايش گرفتم تا به در نرسد و در را باز کردم. پسري پشت در ايستاده بود که با دسته گلي در دستش، يک کت طوسي رنگ همراه با شال گردن طوسي و شلوار طوسي تنش بود. اينهايي که همه هنرشان از لباس ست کردن اين است که هرچه همرنگ هم پيدا کردند کنار هم بچينند و شبيه روپوش مدرسه تنشان کنند، آدمهاي صاف و سادهاي هستند. دسته گل را جلويم گرفت و گفت: «آرمين ۶۲». شيوا از روي زمين بلند شد. دسته گل را قاپيد و شبيه نارنجکي که هر لحظه ممکن است بترکد انداخت دورترين نقطه خانه. آرمين، شيوا را نگاه هم نکرد و وارد خانه شد. روبهرويم ايستاد و دستهايش را شبيه قلب کرد و گفت: «بابا آرمين ۶۲. تو ياهو مسنجر چت کرديم! مگه تو ايديت دختر شيشهاي نيست؟ اومدم بگيرمت.» آنقدر غذاي بدون ادويه خورده بودم که شور و شعفي من را نگيرد اما شيوا يقه آرمين را گرفت و داد زد: «آدمها همديگهرو نميگيرن! با هم ازدواج ميکنن. اون سگه که ميگيرن احمق!» هفت ستون بدن آرمين داشت ميلرزيد که جدايشان کردم و گفتم: «آقاي محترم من قصد ازدواج ندارم.» اين جمله را وقتي با آن طنين خاص پر از نجابت و غرور ميگفتم، خودم خندهام ميگرفت اما دست خودم نبود. آرمين مشتش را به قلبش کوبيد و گفت: «يا تو يا هيچکس ديگه. ما يه عمره با هم چت کرديم. الکي که نيست.» اصلا انصاف نبود درست زماني که مردها دلم را زده بودند يک آدمي اشتباهي بيايد و مشتش را يکسره برايم بکوبد روي قلبش. مبل گوشه خانه را نشانش دادم. چشمکي زد و روي مبل نشست و دوباره دستش را روي قلبش کشيد. مردک دست کم ۳۰سال داشت اما هنوز فکر ميکرد ماساژ قلبش ميتواند خيلي اغواکننده و تاثيرگذار باشد. هرچند اگر چند هفته قبل فقط راجع به رگهاي قلبش حرف ميزد، عاشقش ميشدم. من و شيوا روبهرويش ايستاده بوديم که شيوا دستم را کشيد و به داخل اتاق هل داد. قبل از اينکه چيزي بگويد گفتم: «واقعا مردارو نميشه تحمل کرد!» شيوا موهايش را در انگشتش چرخاند و گفت: «ببين من دختر شيشهايام.» در زندگي با دو واقعيت تلخ روبهرو شده بودم، يکي اينکه بابا اول ميخواسته خاله را بگيرد اما بهخاطر گوش سنگين بابابزرگم اشتباهي مامان را بهش دادند و دومياش اينکه شيوا ضد مرد نبود و دلش شوهر ميخواست! کوباندم توي گوشش و گفتم: «بيشعور پس چرا منو چيزخور کردي؟!» از لاي در آرمين را نگاه کرد و گفت: « عزيز من همش کار هورموناست. هورمونام از دهنم داشت ميزد بيرون اينقدر سرکوبشون کرده بودم.» لجم گرفت و از کمدم آدامسم را درآوردم و انداختم توي دهانم. آرمين داد ميزد «دختر شيشهايِ من کي واسم صداي ماهي درمياره؟!» شيوا دستش را جلوي دهانش گرفت و ضعف رفت و من با سومين و چهارمين واقعيت تلخ زندگيام هم روبهرو شدم. يکي اينکه شيوا با آن ضمختياش براي عشقش صداي ماهي درميآورد و ديگري اينکه ماهي صدا دارد!
تا بعد_مادرت
ادامه دارد.......
📕
ملکـــــــღــــه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۱ قسمت اول نامه شماره ۳۱- ازدواج شفاف! بعد از آمدن شيوا و رفتن سامان،
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۱
قسمت دوم
نامه شماره ۳۱-ازدواج شفاف
تلفنم را برداشتم تا پيغامهايي که ميخواستم بفرستم کنسل کنم که ديدم پيغامها همگي رسيدند که هيچ، همهشان هم جواب داده بودند «اوکي!» شيوا جلوي آينه ايستاده بود و چپ و راست خودش را نگاه ميکرد و تمرين سلام کردن ميکرد. دختره ديوانه هم من را ديوانه کرده بود هم خودش داشت با چه وضع جلفي شوهر ميکرد.
دستم را کوباندم تا بيحسيام نسبت به مردها از بين برود و انگيزه پيدا کنم بروم آرمين ۶۲ را از چنگ شيوا بيرون بکشم. شيوا در کمدم را باز کرد و زير لب گفت: «لباس صورتي چيزي نداري برق بزنه؟» حقش بود با يکي از همين لباس صورتيها خفهاش ميکردم. تا کمر در کمدم فرو رفته بود که آرمين در اتاق را باز کرد و دوباره دسته گلش را جلو گرفت و گفت: «شيشهاي و شفاف من کيه؟!» شيوا در جايش پريد و نيشش را تا انتها باز کرد و گفت: «من، من» آرمين دسته گلش را پايين آورد و به شيوا نگاه کرد و گفت: «واقعا؟!» شيوا کش و قوسي آمد که دهان هر جنبده و موجود روي زمين را آويزان ميکرد و گفت: «آره ديگه. ماهي کوچولوت.» آرمين لب و لوچه آويزانش را جمع کرد و دسته گلش را انداخت روي ميز و گفت: «نه بابا! بعد سيبيل نزدهات شفافيتت رو لکهدار نميکنه؟» همينجا بود که آن يک هفته به تخت بستنم اثر خودش را کرد و آرمين را با شال گردنش روي پلههاي خانه کشيدم و از خانه بيرون انداختم. جلوي در خانه نفس عميقي کشيدم چون هم شيوا را بيشوهر کرده بودم هم حقوق زنان با سيبيل را حفظ کرده بودم. اما وقتي خواستم به خانه برگردم کاغذي روي در چسبانده شده بود و رويش نوشته بود: «لااقل تيکه کتم رو پس بده!» خودت ميداني ادامه دارد، پس تا هفته بعد عزيزم...
تا بعد_مادرت
ادامه دارد........
📕
هرروزدو قسمت ازاین داستان طنزوشیرین برروی کانال قرارمی گیرد
😍باماهمراه شوید😍
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ارسالی اعضا
🌺نماز والدین برای فرزندان
تقدیم به تمام مادران
که دغدغه ی عاقبت به خیری فرزندان شون و نسل شون و دارن
علاوه بر این نماز دو رکعتی بسیار ساده ،
مداومت بر خواندن(( دعای والدین در حق فرزند)) ،که در(( صحیفه ی سجادیه)) هست، فراموش مون ،نشه
البته با توجه به معنی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88