ملکـــــــღــــه
گفتی که دو ماه باید دندون روی جیگر بذارن تا زمان صیغه تموم بشه، آره گفتی یا نه؟ بگو ببینم حاالا این
کم خودش هم داشت باورش می شد که اون عکس رو هوتن ازش گرفته. یک دفعه بغضش ترکید و در حالی که
اشک از چشم های درشت و مظلومش روان شده بود به سعید نگاه کرد و با صدای لرزانی گفت:
-سعید، به من نگاه کن.
اما انگار سعید صداشو نمی شنید چون هیچ حرکتی نکرد. دوباره با التماس گفت:
- سعید! تو رو خدا، یه لحظه به من نگاه کن.
سعید آروم سرش رو به طرف وفا چرخوند و در حالی که با چشم های قرمز و پر از اشکش به او خیره شده بود
بدون هیچ حرفی منتظر عکس العمل و ادامه ی حرف او شد. او که با عمق وجودش پی به ناراحتی و غم سعید برده
بود در حالی که از غم سعید داشت دیوونه می شد گفت:
- سعید، من تا حالا که سه سال از مرگ عزیزانم می گذره هیچ وقت به روح اونا قسم نخورده بودم چون نمی
خواستم باور کنم که واقعاً رفتن و تنها موندم. ولی حالا فقط و فقط به این خاطر که تو حرفم رو باور بکنی قسم می
خورم. به روح پدر و مادرم قسم می خورم که این عکس رو ترانه با موبایلش همون شبی که قرار بود بریم بیرون به
زور ازم گرفت و گفت که اجازه نمی ده کسی بهش نگاه بکنه، حالا نمی دونم که این عکس چه طوری به دست تو
رسیده. ولی می خوام باور کنی که من تا حالا غیر از زمان هایی که تو کنارم بودی هوتن رو ندیدم و حتی یک کلمه
هم باهاش حرف نزدم .
حالا اگه می تونی حرفم رو باور کن، اگر هم که نمی تونی و دوست نداری که حرفم رو قبول بکنی من هیچ چاره ای
ندارم و ترجیح می دم که همین حاالا از خونه ات برم بیرون، چون اصلًا دوست ندارم تو خونه ای زندگی بکنم که بهم
به چشم یه دختر ناپاک و هرزه نگاه کنن که هر روز با یه پسر دوست می شه. در ضمن تو می تونی صحت گفته های
منو از طریق ترانه پی گیری کنی، اون حتماً بهت می گه که کی و چه طوری ازم عکس گرفته.
وفا که دیگه گریه اش به هق هق تبدیل شده بود در حالی که شونه هاش از شدت اندوه می لرزید از روی مبل بلند
شد و خواست از کنار سعید رد بشه تا به اتاقش بره که سعید دستش رو گرفت و نذاشت بره چون نمی خواست
سعید بیشتر از اون شاهد گریه و شکستن غرورش باشه گفت:
- سعید، دستم رو ول کن، می خوام برم، همین االان وسایلم رو جمع می کنم و از این جا می رم، من همه ی زندگیم
رو برات تعریف نکردم که تو این طوری در موردم قضاوت بکنی، البته تو تقصیری نداری، من مقصرم که فکر می
کردم تو با همه ی مردهای روی زمین فرق داری و منو درک می کنی، ولی حاالا می بینم که تو خیلی هم بدتر و
پلیدتر از اونایی. ولم کن سعید، اصلا چرا من باید هر روز به خاطر هر کار کوچیکی بهت توضیح بدم؟ خسته شدم.
سعید بذار برم. تو رو خدا، ولم کن. دیگه نمی کشم، تحملم تموم شده.
سعید که خودش هم نمی تونست باور بکنه که او بهش خیانت بکنه، وقتی که اعتراف های شیرین و دلچسب او رو
شنید همه ی اون ذهنیات بدی که نسبت به او توی مغزش افتاده بود به یک باره از بین رفت و دوباره عشق او
دیوونه اش کرد. او رو دوست نداشت، بلکه وفا رو می پرستید و این عشق بی حد و اندازه بود که چشم و گوشش رو
بسته بود و خوبی ها و پاکی های او رو نمی دید. با صورت خیس از اشکش دست ظریف و سفید او رو نزدیک لبش
برد. با لب های لرزان و نفس های نامنظمش بوسه ای بر دست او زد و گفت:
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4_5967563415172944462.mp3
8.61M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅#صنم
🎙#پدرام_پالیز
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#خاطر_ذهنی_اعضا
سلام یاسی جونی راجع به اینکه بچه هایادشون میمونه خواستم راجع به پسرم بگم خونه منوجاریم بهم نزدیکه پسرم هررزومیرفت وباپسرعموش بازی میکردیاپسرعموش میومدخونه مایه روزکه جاریموبچه هاش رفته بودن خونه مامانش وقتی برادرشوهرم اومدخونه پسرم فک کردپسرعموش اومده خوشحال بدورفت یه دفعه دیدم خیلی ناراحته وداره گریه میکنه اومدخونه گفتم چیشدگفت عموم میگه گمشوبروخونت😑 حالابرادرشوهرم مردخوبیه نمیدونم چی شده بودکه اینجوری گفته🤨 هرچی به پسرم گفتم عیب نداره ولی دلش شکسته بود😔تاالان که یه سال ازاون اتفاق میفته باعموش حرف نمیزنه😑 هروقت اون خونه باشه نمیره خونشون پسرم همش۴سالشه ولی خیلی روش اثرگذاشت این قضیه😔
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام یاسی جون،من اسم خواهرمو {جواهر}سیوکردم،چون خواهراگه نقطه ش بیفته پایین میشه جواهر،واقعاخواهرم باجواهرهیچ فرقی نداره
✅سلام یاس خانم،🧐من ک کلا ب اسم همه دوستای صمیمیم یه خر اضافه کردم😂 مثلن خر بانمک😑😂خر شرک،کره خر و...😂یکی از دوستامم وقتی اینو فهمید اسممو تو گوشیش سیو کرد خر کثیف😑😑😂
✅سلام یاس جونی😘❤️
ممنون بابت کانال خوبتون 🤪😋🤦♀️
خب خب خب اسم من فاطمه هست شوهرم توخونه فتتانه صدام میکنه داداشمم بهم فام میگه دوستامم فا صدام میکنن🤦♀️🤦♀️
✅سلام یاس جونم.من خیاطم وهروقت یادم بره مخاطب هاروبا وسیله ی که اوردن ذخیره میکنم.یا چیزی که قراره بدوزم.مثلا یه باریادم رفت اسم مشتری رو بپرسم😂شمارش رو ذخیره کردم یقه گرد ساده.اخه یقه گرد میخواست😂😂(زنگ زدشب خواهرزادم اسمشو بلند خوند توجمع پاک آبروم رفت🙈🙈🙈)یانیکخواه دستمال نوشتم.دستمال اورده بود بدوزم.یایکی رو مانتو مشکی سیو کردم.شوهرمم اسممو گزاشته بودم عزیزممممممم.منم یه سالی هست پاک کردم نوشتم نداجونم عشقمه😜😜اونم خوشش اومد پاک نکرده.دوستتون زیادددد.❤️❤️❤️❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 طمع... 🍃🍃🍂🍃
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
قسمت اول
#طمع
سلام خدمت یاس خانوم
روزی روزگاری
یک همسایه داشتیم که تازه بادختری که زندگی
خوب وروشنی داشت
ازدواج کرد
وارد خانه خودشون
شدند پسره تحصیلات کرده
و بیکار بود واز کار بعد تحصیل
خبری نبود
بعد ماه عسل و ازسفر آمدند
به خانه خودشون
وچون ازسختی سفرحسابی
خسته بودند،استراحت کردن
و در روزهای اول
خونه پدرومادرشوهر
و مهمانی فامیلی
ورفتن به خونه پدرومادرودیدن آنها
و رفتن پارک و بازار
و خوشگزارنی وقدم زدن بود
اماپسر بیکاربود و بعدها
پسریعنی آقاداماد به دختره قول داد
که برایش زندگی فراهم کند که نمونه
باشد
گذشت و گذشت تا بازار مشغول
میوه فروشی شد تا هم خرج
خونه دربیاد وهم خرج زندگیشو
مشغول کار شد بعدمدتی
خبرخوشی شنیدن عروس خانم حامله شد و دختر دار شد
وپسریعنی شوهراو کلی شاد وشیرینی
که دختردارشدن
بعد پنج سال از زندگیشون گذشت
ودخترشون بزرگ شد زندگیشون بدنبود
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 طمع... 🍃🍃🍂🍃
#طمع
تا که پسره از کارش گله دارشد
که حسابی ضرر دارد وسود....ندارد
چون فقط سرمایش یه دوچرخه بود
که باهاش میرفت کاروبرمی گشت
صبح میرفت شب برمیگشت
هر چی در میاورد هم خرج خونه وکرایه خونه و زن وبچه اش میشد
حسابی درآن روزهای که پشت سرهم
گله دارمی گذشت
گفت کارم را تغیردهم ومشغول
هرکاری که نون آورخوبی باشد
حسابی تو فکر کار بود و سرمیزد
بازار
مغازه ها
شرکتها
بنگاه ها
وهرکارهای دیگر
تا به نتیجه ایی رسید که بره دورتر
وبالاتر بلکه شغل خوب وپردآمدی دربیاره
تو یه فروشگاه بزرگ سوپری
مشغول کار شد
اما آنجا که مشغول شد احساس
رفاه را درآنجا حس کرد
و گفت من همین جا کار کنم تاجبران
خسارت هر لحظه زندگیمو بکنم
مثلا تلویزیون و اجاق گاز کولر
و غیره تجهیزات را
از همین کارشروع کرد
و کار پرد درآمد را همونجااحساس
کردومزه خوب زندگی رو یواش یواش چشید
کار کرد وکار کرد وطمع را
آن وقت هاوارد زندگی او شد
واحساس
خوش وخوشی زندگی را با
طمع جایگزین شد
تا از کار وبرای ساخت بهترین
روال زندگی خود وقت طمع رامی شناسد
و از بس کور طمع بود
به زن وبچه خود کم میرسیدوکم
نگاه می کرد
مثل ربات برقی شده بود
ازصبح میرفت وشب میومد
ودوباره فردا هابهمین روال
تا که گذشت
وگذشت
تا بخود آمد دید
در لحظه های تاریکی زندگی
که رسیدگی نمی کرد
بازن وبچه اش
زنش در لحظات رفتن اوبه کار
گناه هم کشیده شده
جای خالی شوهرش رابا دوستای بد میگذروند
این داستان واقعی است ونتیجه طمع
که انسان را کورمی سازد
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💗سلام آقا
💫شهر را برايت
🎊آذين بندى كرديم
💗تا قدوم مباركت را بر روى
💫چشمانمان بگزارى
🎊چشم انتظـار
💗روى ماهت هستيم
💫آقا تا روشن
🎊كنى عالم هستى را ...
🌸پیشاپیش
نیمـه شعبـان مبارک🎊💐
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
♥داستانی فوق العاده برای کسانی که همه چیز رو بد میبینند♥
در فولكلور آلمان، قصه آموزنده ای هست:
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه میرود و مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند، پچ پچ میكند. آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند. اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه میرود، حرف میزند و رفتار میكند.
پائولو کوئیلو میگوید: «همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی، معمولا آن چیزی را میبینیم که دوست داریم ببینیم»
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#دوران_عقدی_دوری_اعضا
سلام من و همسری هم دانشکده ای بودیم و با عشق ازدواج کردیم
دقیقا یک هفته از عقد مون گذشته بود که همسرجان با یه جعبه شیرینی اومد و خبر قبولی ارشدش رو در دانشگاه شمال داد (ما ساکن البرز هستیم)
خلاصه که دو هفته بعدش هم رفت شمال و منم اینطوری 😭😭
ما یکسال عقد بودیم و تو اون یکسال یک هفته در میون همسرم پنجشنبه ها ساعت 12 شب از شمال می رسید و ما پنج دقیقه تو سرمای زمستان تو حیاط همو می دیدیم و می رفت خونه شون و جمعه از ظهر تا غروب با هم بودیم البته بیرون یا تو جمع خانواده خلوت ممنوع بودیم ( خانواده ما رسم دستمال داشتن)
دوباره شنبه صبح زود می رفت تا دو هفته دیگه
یعنی حسرت به دل بودیم یه شب کنار هم باشیم با آرامش و بدون استرس
تا اینکه قرار گذاشتیم با حداقل ترین امکانات و هزینه زندگی مونو شروع کنیم با مخالفت های شدیدی روبرو شدیم ولی ایستادگی کردیم و عروسی کردیم البته همچنان دو هفته یکبار همو میدیدیم ولی همون دوشب رو کنار هم بودیم در آرامش و بدون استرس
بعدش همسری می رفت شمال و من خونه بابام تا درس شون تموم بشه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
.همه با ميل و رؼبت قبول کردند، جز من. چون سه شنبه تنها روزی بود که محمد بعدازظهرها وقت آزاد داشت .و
در نتيجه به اين حقيقت مهم هم پی نبردم که آدم های حقير، افکار پوسيده و بی ارزش و اعتقادات موهوم و بی پايه و
اساس هميشه از مواجهه و مقايسه و مباحثه فراری و عاصی اند و اين خود دليل مهم و محکم بی ارزش بودن آن هاست.
.منتها افسوس و صد افسوس که اين چيزها را وقتی فهميدم که تنها بر رنج و اندوه و ندامتم اضافه می کرد و بس
کم کم با اين که از شدت علاقه و کششم به محمد حتی ذره ای کاسته نشده بود، ولی رابطه مان زمين تا آسمان با گذشته
فرق کرده بود. می شد گفت، تنها توجه صد در صد محمد به درس هايم مثل سابق بود ولی فاصله ما مدام بيش تر و بيش
تر می شد. در اين ميان، فقط به نزديک شدن تاريخ عروسی اميدوار بودم. با آن که تصميم مصرانه محمد برای رفتن در
دلم وحشتی گنگ ايجاد می کرد، اما اميدوار بودم که در فاصله عروسی و آماده شدن کارهايمان برای رفتن شايد بتوانم
.منصرفش کنم
بيش ترين چيزی که آن روزها فکرم را مشغول می کرد، وجود ثريا و جواد و کوه و جلسه رفتن های آن ها بود و تکاپو
.برای کم کردن شر آن ها از سر زندگی ام
وقت هايی که دلم خيلی می گرفت، آرزو می کردم خانم جون بود و به اتاقش پناه می بردم و از او راهنمايی می خواستم.
ياد خانم جون اشکم را جاری می کرد و دلم را بی تاب. چقدر دلم برای آن وجود سرشار از مهر و عاطفه عاقل و ناصح
.تنگ شده بود
جای خالی اش هنوز هم با شدت روز اول خودش را به رخ می کشيد. در خيال با خانم جون درد دل می کردم و دلسوزی
و همدردی فرضی او را مجسم می کردم و به خودم دلداری می دادم، در حالی که شايد اگر خانم جون بود، اولين مخالؾ
صد در صد رفتارهايم بود. بعدها هميشه فکر می کردم، شايد اگر خانم جون زنده بود، کار من و محمد به جدايی نمی
!کشيد، ولی خوب اين هم مثل تمام اگرهای دنيا اتفاق نيفتاده بود
:خواسته من از زندگی و دنيا همان بود که تا آن موقع شناخته بودم
يک محيط آشنا و مانوس و بسته و محدود. زندگی برايم آن خانه امن بود و آرامش آدم های آشنا و روالی عادی و معمولی
که تا آن سن داشتم. در تصورم، نهايت آرزويم خانه ای بود که با محمد تنها و خوشبخت در آن زندگی کنيم، او مثل تمام
مردهايی که ديده بودم، مثل پدرم و پدرش، به کارهايش برسد و من به زندگی ام، و با خانواده هايمان هم در ارتباط باشيم.
می خواستم من زن خانه کوچک و قشنگی که در ذهنم ساخته و پرداخته بودم باشم و او، مرد آن خانه. در دنيای ذهن من
رفت و آمد و شلوؼی و تکاپو و ناشناخته ها جايی نداشتند و از اين که دنيايم را به ظاهر از دست رفته می ديدم وحشتزده
و در عذاب بودم و نمی دانستم با اين افکار بسته و محدود دارم دستی دستی خودم را جزو آن آدم های بدبختی می کنم که
.به خاطر هيچ و پوچ بدبخت می شوند
شايد، اگر آن روزها تمام آنچه توی فکرم می گذشت، راحت به محمد می گفتم، اگر به جای زورآزمايی و لجبازی، آنچه
را آزارم می داد، رو راست بيان می کردم و راه مسالمت و درک و همفکری را انتخاب می کردم، مسير زندگی ام به کلی
عوض می شد. من به اشتباه حماقت و لجبازی و يکدندگی را با غرور عوضی می گرفتم، فکر می کردم در ميان گذاشتن
افکارم به منزله اعتراف به نادانی ام است و گفتن آنچه آزارم می دهد، نشاندهنده حقارتم است، و بيش تر از آن می ترسيدم....
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🔴هرگز!!
❤️هرگز زنت را تحقیر نکن!
چون بار بیماری اش را سالها باید به دوش بکشی.
💛هرگز به زنت بی اعتنایی نکن!
چون سالها باید بی توجهی اش را تحمل کنی.
💚هرگز به زنت پرخاش نکن!
چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری.
💙هرگز از محبت به روح او غافل نباش!
چون سالها باید در بستری سرد بخوابی.
💜هرگز او را مقابل دیگران کوچک مکن!
چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند.
❤️هرگز نقص هایش را بازگو نکن!
چون از تو در نهان متنفر خواهد شد.
💛هرگز انتقاد و شکایت او را مسخره نکن!
چون از تو برای همیشه ناامید میشود.
💚هرگز به رویاهایش نخند!!
اگر نمیتوانی براورده شان کنی. چون یا افسرده میشود و اگر شهامت داشته باشد خودکشی میکند.
💙هرگز زنت را اسیر خانه و فرزند نکن!
چون اینگونه او را بیصدا کشته ای و فقط قانون تو را مجرم نمیداند.
خود را با زنت برابر بدان...
در همه چیز...
وگرنه فرقی با یک زندانبان نخواهی داشت.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
من مطمئنم خدایی که منو آفریده
هیچوقت بی خیالم نمیشه
و هیچوقت منو به حال خودم رها نمی کنه
و مطمئنم یه روزی خدا صدای دلم رو
میشنوه و به طرز معجزه آسایی
بهم یه خبر خوب میرسونه
و مطمئنم نجاتم میده و همه کارام
درست میشه
و مطمئنم یه روزی میرسه که
با تمام وجودم فریاد میزنم و
میگم خدایا شکرت
بالاخره مشکلم حل شد و
بالاخره بعد از مدت ها
به آرزوم رسیدم ۔ ۔ ۔
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دختر ایل میگه... دختری که بد نامشد.... 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍂🍃
يه دفعه ياد احمد افتادم و قطره اشكى از چشمام جاري شد ...احمد با شنیدن و فهمیدنش از پا در میومد...از تصور فردایی که احمد بفهمه مردم...داشت كم من کار اصلیش رو شروع میکرد. از ترس همهی بدنم سفت شده بود. اشكم خشکیده بود و فقط هق میزدم. اين ديگه چه جونوري بود..داشتم احساس درد رو تجربه میکردم که یکباره صدای نعره و فریاد پدرم تموم چادر رو پرکرد. با شنيدن صداش روحم از تنم جدا شد ..مرد هم رنگ از صورتش پريد و هیکل سنگینش رو از روم برداشت از شرم به خودم پیچیدم. و چشمام رو بستم چون جرأت نداشتم چشمامو باز کنم. چند دقيقه بعد حس کردم کسی نزدیک شدو ملافهای رو روی بدنم کشید.چشمامو محکم روی هم فشار میدادم تا نبينم كى روم ملافه انداخت ..اما صداها رو میشنیدم. صدای مویهی مادرم ميومد كه تو سرش ميزد و بعد صداي ضربهها و مشتو لگدایی که کسى به سروصورت اون مرد فرود میاورد. چند دقيقه بيشتر نكذشت كه همه ايل اومدن جلو چادر و صدا هاى پچ پچشون بلند شد ...اما من از بین صداها صدایی رو تونستم تشخیص بدم ..كه باشنيدنش اون لحظه فقط مرگم رو آرزو کردم. احمد بود كه نعره میزد . گریه میکردو افتاده بود به جون اون مرد و مردم سعي ميكردن جداش كنن ..همون لحظه پدرم مادرمو صدا زد و خواست که تفنگش رو بیاره تا کار اون حرومزاده رو بسازه. مادر خواست تفنگ رو به پدرم بده كه کسی از اون طرف داد زد، نه نكشيدش اون پسر خانه..با شنيدن اين حرف تمام بدنم لرزيد ... پسر خان همونی بود که آوازهی بیرحمی و هرزگیش لرزربه تن هر زن و دختری مينداخت ..بیشرف، بیهمه چیز...چه خونوادههایی رو با کاراش ماتم زده نکرده ..سكوت همه جا رو گرفت ..پدرم كه فهميد پسر خان هست فريادى زد و روي زمين نشست ..بعد از يك ساعت مادرم به سمتم اومد و همونطور كه مويه كرد و لباس به تنم پوشوند.. با سر فروافتاده و بدنی خسته و کوفته.کنار چادر روی زمین نشستم
احمد ده متر اون طرفتر سر روی تفنگش گذاشته بود و حتی نگاهم هم نمیکرد.
ادامه این داستان بسیار جذاب در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 معجزه... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📚#داستان_کوتاه_خواندنی
✍#معجزه
ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺷﻨﯿﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻭ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻭ ﻻﻏﺮﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﯿﺶ ﺭﻭ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ.
ﮔﻮﺵ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﻦ؟
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﯾﻢ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺰﺍﻥ ﮔﻔﺖ :
ﻭﻟﯽ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ.
ﻣﻦ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﮐﺸﯿﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﻨﯿﻢ ، ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ.
ﭘﺪﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﺁﺭﻩ ، ﺁﺭﻩ ، ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ.
ﺣﺎﻻ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ، ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﻗﻠﮑﺶ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ .
ﺑﺨﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺎﺩ !
ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﺮﯾﺪ !
ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ !
ﺗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﺸﺖ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻮﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ.
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﯼ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩ ، ﺑﺎ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ... ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ !
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﮑﻪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ.
ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ؟
ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ !
ﺑﻠﻪ؟ !
ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ !
ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟ !
ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﻡ ﮔﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ !
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯽ ﮔﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ ، ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﺮﻡ .
ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ، ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﯿﻢ.
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ ، ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯾﺪ .
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﭘﻮﻝ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻋﺎﻟﯿﻪ ، ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺕ !
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﻢ؟ !
ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻮﻕ ﺗﺨﺼﺺ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻫﯿﭻ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ.
ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ .
ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺴﺮﮎ ﺻﺤﯿﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
_من دارم زندگی داریوسم خراب میکنم..بخاطر من داره وارد یه رابطه الکی ميشه. مسیح لبخندی زد و چشماش برق
_من برم لباسامو عوض کنم بیام.
سری تکون دادم و به سمت تراس رفتم. نسبت به عمارت جگوار هیچ بود..اما به لطف جگوار تو یکی پنت هاوس های بهترین برج جگوار ساکن شده بودیم. از دو ساعت پیش آرامش رسما وارد مجموعه شده بود و دیگه هیچکس بهش نزدیک نمیشد..مگه اینکه آرزوی مرگ میکرد. به نمای شهر از این فاصله نگاه دوختم..شهر درست زیر پاهای ما بود و وسعتش به چشم می اومد..
_هنوزم خورشت بامیه دوست داری داریوس؟
با شنیدن صداش برگشتم و از دیدن بلوز و شلوار راحتی اما بلندش همراه با شال سفیدش,لبخندی زدم و گفتم:
_آره..یادت مونده هنوز؟ چشمکی زد
و گفت:
_خیلی چیزا یادمه..بیا بریم شام درست کنیم. شبیه زن و شوهر ها نبودیم..به گذشته برگشته بودیم. به زمانی که دوتایی باهم کارهامون رو انجام می دادیم. لبخندش رو پاسخ دادم و همراه هم وارد آشپزخونه شدیم.سر به سر هم گذاشتیم،شوخی کردیم لبخند زدیم و قهقه امون کل ساختمون رو برداشت..من بهترین لحظه هامو با آرامش گذرونده بودم. فاصله اش رو با من حفظ میکرد و منم نمی خواستم به حریمش تجاوز کنم. وقت داشتم برای اینکه رابطه عاشقانمون رو شروع کنم. آرامش الان فقط به امنیت احتیاج داشت؛شرایط روحی خوبی نداشت و من می خواستم بهش کمک کنم و بعد بالاخره حس واقعیم رو بهش اعتراف کنم. از احساس آرامش خبر نداشتم آرامش برای همه می خندید.برای همه دل سوزی می کرد. محبتش به یه نفر محدود نمی شد..باران بود و به سر همه می بارید. درک حسش سخت بود اما مطمنن بودم دوستم داره. و مطمئن بودم یک روز رسما همسرم ميشه و آرامشم... شام تو فضای دوست داشتنی ای که آرامش باعثش بود خورده شد. بعد از شام ظرف ها رو شستیم و مشغول دیدن فیلم شدیم. وقتی خمیازه اش بلند شد مثل بچگی هاش چشماش منگ می شد و به شکل عجیبی دوست داشتنی. راهی اتاقش کردم و اون هم بعد از شب بخیری که گفت وارد اتاقش شد. کمی نشستم و از اینکه آرامش امشب جایی نفس می کشه که من هستم آرامش تموم بدنم رو در برگرفت. بالاخره آرامش به من برگشته بود.
**آرامش
کتابم رو روی میز گذاشتم و کش و قوسی به کمرم دادم. تازه از بیمارستان اومده بودم. بوی غذام که بلند شد مثل فنر از روی مبل پریدم به سمت آشپزخونه. لعنتی...بادمجون ها سوخته بود. چینی به دماغم انداختم و با دستمال ماهی تابه رو داخل سینک پرت کردم. این هم از کشک بادمجون... شاید تازه دو روز بود که از محرم شدنم به داریوس می گذشت و من شاید زنش نبودم اما همخونه اش که بودم. صبح ها باهم از خواب بیدار می شدیم خودش من رو به بیمارستان میرسوند و وقتی پیاده میشدم عمدا تو خیابون دستم رو میگرفت که ثابت بشه ما باهمیم. جگوار اونقدر حضورش قدرت بود که هیچکس جرأت نکنه بهم نزدیک بشه..اونقدری به خودشون مطمئن بودن که حتی محافظ هم نداشتم. فقط ساعت هایی که می خواستم برگردم پارسا به دنبالم می اومد. شب ها با داریوس شام می خوردیم حرف می زدیم،بازی می کردیم و بعد وقتی خواب مهمون چشم ها مون می شد؛از هم خداحافظی کرده و هر کس به اتاقش می رفت. از عمارت رفته بودم. داخل یه برج چندین طبقه ساکن بودم..برج لوکس و شیکی که به زیبایی طراحی شده بود. سه اتاق بزرگ.سالن شیک و کلاسیک و آشپزخونه مجلل. شاید شکوه و زیبایی داشت اما برای من غریبه بود. منم دلم تنگ شده بود برای پیچش رقص برگ موها..بوی درختا و حسن یوسفا. بوی زندگی ای که داخل حیاط خونمون بود و تو یک شب گردنش دریده شد. قطره اشکی که از روی گونه ام چکید رو پاک کردم. می خواستم به مزار پدر و مادرم برم اما اجازه نداشتم. بادمجون های سوخته رو داخل زباله ریختم و از داخل یخچال مجهزی که همه چیز فراهم بود،بسته ناگت های مرغ رو بیرون کشیدم و مشغول سرخ کردنش شدم.تلفنم که زنگ خورد،زیر ماهی تابه رو کم کردم و از آشپزخونه بیرون زدم. تلفنم رو که روی کنسول قرار داده بودم برداشتم. توقع داشتم داریوس باشه اما شماره مسیح بود. با خوشحالی جواب دادم:
_سلام علیکم.
_چطوری سایلنت؟
همون طور که سمت آشپزخونه
میرفتم گفتم:
_خوبم تو چطوری؟
_منم خوبم،خونه ای؟
یکی از ناگت ها رو برگردوندم تا طرف دیگه اش پخته بشه.
_آره چطور؟
_خوبه..من دارم میام پیشت. تعجب کردم اما گفتم:
_باشه خوش اومدی. وقتی تماس رو قطع کردم،ناگت هارو جابجا کردم و فکر کردم داریوس و مسیح باهم میخوان بیان اما چند دقیقه بعد وقتی مسیح تنها جلوی در خونه بود تعجب کردم. داریوس کجا بود؟؟؟ سینی چای رو روی میز قرار دادم و گفتم:
_بفرما. پولکی رو از داخل قندان بلورین برداشت و حین خوردن گفت:
_تشکر,
روی مبل مقابلش نشستم و گفتم:
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام یاس جان
من الان سه ساله فاصله پریودی هام کم شده و بعد از هفت روزپاکی دوباره لک بینی دارم بع مدت هفت هشت روز بعد پریودی شروع میشه سه ساله هر دکتری که گفتن رفتم تمام ازمایش و هورمون درمانی و ویتامین خوردم ولی فایده نداشت به دکتر گفتم دیگه خسته شدم رحم من و خارج کنید ولی قبول نمیکنه میگه مشکلی نداری وتمام ازمایشات خوبن خسته شدم اگه دوستان راهی میدونن راهنمایی کنند ضمنا از طب سنتی هم استفاده کردم ولی افاقه نکرد ممنون از کانال بی نظیرت ❤️
✅سلام بی زحمت تو کانال میذاری دوستان دکتر غدد و متابولیسم کودک در تهران بهم معرفی کنند ک کارش خوب باشه؟
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس بانو خانمی گفتن که سینه های دخترش دراومده در ۷سالگی خواستم بگم عزیزم نگران نباش خواهرزاده من هم در ۶سالگی سینه هاش سفت شد وخواهرم بدتر از شما این خانوما تو پره قو نگه داشته به دکتر زنگ زد و دکتر گفتن جای هیچ نگرانی نیس سینه سفت میشه و حتی بعضی وقتا درد هم میگیره اصلا نگران نباشید این موقتی خودش درس میشه خواهرم من روز اول که دید مثل شما کلی اعصابش خورد شد و ناراحت تا اینکه به دکتر زنگ زدن و گفتن جای نگرانی نیست الان ۸سالشه سینشم هم سفت اگه دختر شما درد داره این دردم برا روزا اوله بانوو نگران نباشید. نیلوفر کارشناس پرستاری از اصفهان🥰🥰
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
نیلوفر جون میگه
ببين رفيق اونی كه الان ٣٠ و خردهای سالشه و از تو بلندتر و از ته دلتر قهقهه ميزنه برای اينه كه از تو هم بيشتر آدم توی زندگيش از دست داده ،برای اينه كه ياد گرفته هروقت كسی خواست بره خودش درو براش باز كنه و بدرقهش كنه ،به اين باور رسيده كه گاهی آدمارو بايد رها كرد ،كه قبول كرده كه هيچكس تا ابد نخواهد موند ،اون آدم ديگه نه از كسی انتظاری داره نه توقعی ،كه هركی بهش بدی كنه يه لبخند ميزنه و آروم ميگه منتظر اين اتفاق بودم ،چيزی براش عجيب و غير منتظره نيست ،چيزای زيادی ازدست داده ولی آرامش اون سنشو به دست آورده ،حالا تو هم بابت از دست دادههات ،بابت ترک شدنت، بابت بیمعرفتی و بیثباتی آدمای اطرافت نه اشک بريز نه گوشهگيری كن ، اينا همه پيش زمينهی خندههای ٣٠ و چند سالگيته ، بايد ازدست بدی بايد ترک بشی تا يه روز بتونی راحت زندگی كنی.. رها كن بره ، عادت هميشه هم بد نيست ، يه روز عادت ميكنی به اين اتفاقات و اون وقت تو هم بلند بلند ميخندی ..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🌕فن پاسخ دادن...(حاضر جوابی😃)
مردی بطور مسخره به مرد ضعیفی الجسمی گفت تو را از دور دیدم فک کردم زن هستی و آن مرد جواب داد منم تو را از دور دیدم فکر کردم مرد هستی.
چرچیل وزیر چاق بریتانیا به برناردشو(نویسنده انگلیسی) که فرد لاغری بود گفت هرکس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است . برناردشو جواب داد: و هرکس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد.
ملا نصرالدین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت ملا من تو را از طریق الاغت میشناسم و ملا جواب داد: اشکالی ندارد چون الاغها یکدیگر را خوب میشناسند.😁
زوج جوانی در کنار هم نشسته و دختره شدیدا غمگین است. شوهرش بهش گفت : تو دومین دختر زیبایی هستی که توی عمرم دیدم. و دختر با حالت تعجب پرسید پس اولیش کیه؟ شوهر گفت : خودت هستی وقتی تبسم روی لب داری.👌
زنی روستایی با چهار الاغش از مسیری عبور میکرد که دوتا جوان با تمسخر بهش گفتند صبح بخیر مادر الاغها و زن سریعا جواب داد صبح شما هم بخیر فرزندان عزیزم😝
پیرمردی که از کهولت سنش کمرش قوس شده بود از مسیری عبور میکرد جوانی از روی تمسخر گفت پبرمرد این کمان را به چند میفروشی ؟ پیرمرد جواب داد اگر خداوند عمرت را طولانی کرد کمان مجانی بهت میرسد.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ وَ اسْتُعْمِلَتِ الْمَوَدَّةُ بِاللِّسَانِ وَ تَشَاجَرَ النَّاسُ بِالْقُلُوبِ، وَ صَارَ الْفُسُوقُ نَسَباً وَ الْعَفَافُ عَجَباً، وَ لُبِسَ الْإِسْلَامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلُوباً
🔅 مردم به زبان اظهار دوستى، و به دل دشمنى كنند، فسق عامل نسبت، و عفّت باعث شگفتى شود، و اسلام را همچون پوستين وارونه پوشند
📚 نهج البلاغه
🆔