ملکـــــــღــــه
#یاشاییش ما نوکر شما بچه برادرا هم هستیم گوشی رو گذاشتم و کنار تلفن دستام دور زانوم حلقه کردم تازه
#یاشاییش
حمید بچه ی آخر خانواده است و قبل از خودش سه تا خواهر و دوتا برادر بزرگتر داشته که همه ازدواج کردند مادر حمید خندید و گفت:خلاصه بخاطر اینکه پسرمون ته تغاریه خونه اس خواهر برادراش یه جورایی آرزوی دامادیشو داشتند و امشب برای همین همه اومدند مادرم گفت:این چه حرفیه قدمتون به چشم
پدر حمید رو به عموهام گفت:خدابیامرزه برادرتون رو جاش امشب بین ما خالیه عمو عباس گفت:خدابیامرزه امواتتون رو بله جاشون خالیه
پدر حمید گفت:عرضم به خدمتتون که پسر ما بیست و شیش سالشه شغلش هم اینجوری که هم کار مشاوره املاک دستشه هم بالاسر ساختمانایی که میسازیم هستش سربازی رفته کنار خونه ی خودمون هم یه خونه ساخته برای خودش تا جایی هم که من میدونم بچه سر براهیه عمو محمود لبخندی زد و گفت:خداحفظشون کنه حتما همینطوره پدر حمید ادامه داد، البته اینو هم بگم یکی_دو سالی هست که آستین براش زدیم بالا و هر چی دختر معرفی کردیم نه آورده تا اینکه از اتفاق دختر خانوم شما رو دیده و پسند کرده،
عمو عباس ساکت بود اما عمو محمود گفت:امید به خدا انشاالله هر چی خیره
پدر حمید گفت:میدونم که بالاخره شما هم باید پرس و جو کنید حق هم دارید اما اگه صلاح بدونید امشب دختر و پسر حرفهاشون رو بزنند تا ببینند میتونند با هم کنار بیان عمو عباس نگاهی به من انداخت و سرمو پایین انداختم مادر حمید گفت:چرا نتونند کنار بیان ماشاالله حمید که چیزی کم نداره پروانه جون به این خانومی عمو عباس گفت:هر جور مادرش صلاح بدونه مادرم که خوشحالی تو صداش موج میزد رو به حمید گفت:بفرمایید تو اتاق بعدم نگاهی به من کرد بلند شدمو رفتم سمت اتاق حمید هم پشت سرم اومد در رو باز کردمو رفتیم داخل اتاق و در اتاق رو نیمه باز گذاشتم حمید نگاهی به در اتاق انداخت و در رو بست و گفت:اینجوری بیشتر کنجکاو میشن و لبخند زد بیشتر خجالت کشیدم دستام یخ کرده بود حمید گفت:اون دوباری که دیدمت اینقد خجالتی بنظر نمیومدی نمیدونستم چی بگم
مکثی کرد و گفت:نمیخوای حرف بزنی با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:شما چقد درس خوندید؟ لبخندی زد و گفت:خدا بدادم برسه وقتی از سوالای سخت شروع میکنی دیگه آخرش معلومه، عرضم به حضورتون بنده دیپلم ردی هستم تاز اولم به زور پدرم رفتم دبیرستان وگرنه به همون سیکل اکتفا میکردم؛ گفتم:من امسال دوم دبیرستان رو خوندم میخوام اگه،
گفت:یه سال دیگه مونده درسته؟ باشه این یه سال رو بخون دیپلمتو بگیر گفتم:برای دانشگاه...دوباره وسط حرفم اومد و...
🌼🌼🌼🌼🌼
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#درمان_بیماریها
✅ ادامه درمان بیماری #پسوریازیس یا #داء_الصدف
درمان اصلی این بیماری شامل موارد زیر هست:
🔹 صبحانه هر روز یک لیوان شیر تازه گاو کم چرب مخلوط با عسل گون میل کنید.
🔸 یک قطعه نان سبوس دار همراه با مربای گل بهارنارنج به عنوان صبحانه میل بشه.
🔹هر روز ساعت 10 یک قاشق چایخوری گل همیشه بهار (کالاندولا) مخلوط با یک قاشق غذاخوری عسل طبیعی گون بخورید.
🔸 شب ها ساعت 21 یک قاشق چایخوری روغن فندق تازه بخورید و محل رو هم با روغن فندق ماساژ بدید.
🔹 شب قبل از خواب مخلوط آب سیب رسیده شیرین با یک قاشق عسل گون میل کنید.
🔸 مغز فندق رو بسوزونید و خاکسترش رو با روغن بزرک مخلوط کنید و روی نقاط پوستی مشکل دار به صورت ضماد قرار بدید.
🔹 در صورت امکان هر روز 10 عدد شاه توت میل کنید. ترشک هم هر روز مقداری بخورید که ضد کبد چرب و ضد پسوریازیس هست.
🔸 همراه با ناهار و شام کاهوی بدون سس و یک عدد پرتقال با ناهار میل کنید.
🔹 فقط دقت کنید که پرتقال تامسون نباشه.
🔸 همراه با شام یک عدد لیمو شیرین میل کنید
✅ ان شالله بعد از دو هفته درمان صورت میگیره
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا
#سمیرا
#قسمت_هفتم
دوباره پسر عموی بابام زنگ زد من سمیرا رو میخوام برای احمد رضا و فلان و فلان،مادر سرتق من هم لج کرد ک تا الان کجا بودید،وضعییت منو سمیرا رو میدونستید یکی پا جلو نذاشت حالا یادتون افتاده.
خلاصه ما با مخالفت برادر ،خواهر،فامیل ،داماد،و خانواده پدری رفتیم برای آزمایشات عقد،وقتی سر کلاس عقد بودیم نمیدونم چرا ساعد شبیه ب میمون ب نظرم رسید،همش هم بهش میگفتم دوست ندارم و اون هم با حالت شوخی منو کتک میزد ک باید دوست داشته باشی،(اولین نشانه ها)
گفته بودم ساعد با دوستش اومده بود خونمون؟
ی روز قبل از گرفتن مراسم عقد دوستش و خواهر دوستش بهم زنگ زدن،دوستش گفت سمیرا من میخواستم بیام خواستگاریت ولی چون برادرت دوست ساعد بود خواستم ساعد رو در جریان بزارم ک من بیام خواستگاریت و خودش و خواهرش گفتن ی واقعییت رو بهت بگیم ولی پای حسادت نزار،اونا دارن میان با قفل زبان بند و جادو جنبل،و از اونجا ک من اعتقادی نداشتم و سنم هم پایینتر از این حرفا بود،و مثل الان گوشی و اینترنت و اینا نبود ،سر در نمی اوردم(اگر الان بود ک با ی سرچ ته و تو همش رو دراورده بودم😜)
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🌼🍃
#ایده_معنوی_اعضا ❤️
سلام خانم عزیز لطفا از هم گروه های عزیز بخواهید برا مریض ما دعا کنن ممنون از لطف همگی انشالله حاجت روا بشین
سلام برا اون خانمی که گفتن شوهرم خسیسه وبهم پول نمیده روزی. صدتا بگو الهی به حرمت الله صمد انشالله که مشکل حل میشه منم باشم مامان طهورا ممنون از کانال خوبتون❤️
#تجربه
#مشاوره۰
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
⌛باید از یه جایی شروع شه👌
.
#انگیزشی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
05 - 05.mp3
455.8K
*🍃🍃🍃🌼🍃
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌
🌸 آیه الکرسی 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ
منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃
🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃
🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا
أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️
⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️
🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺
🍃🍃🍃🌼🍃
ملکـــــــღــــه
#رسوایی _برام مهم نیست با کی چیکار می کنی . در واقع بود، جان تک تک عزیزانم برایم مهم بود اما نمی خ
#رسوایی
ساک ورزشی و یک کارتن کوچک که گویا وسایلش در باشگاه بود که حالا مجبور به
جمع کردنشان شده بود .
باشگاه و خانه را یک ساعت پیش در بنگاه قولنامه کرده بودند و دیگر سقف و کاشانه ای نداشتیم. حتی معلوم نبود بعد از موعدی که عمران از صاحبخانه گرفته بود باید کجا می رفتیم .
از او که نمی شد پرسید خودم نیز عقلم به جایی قد نمیداد تنها دلخوشی این روزهایم
این بود که به گفته ی علی می توانستم فردا یا پس فردا گچ دستم را باز کنم و بدترین اتفاق هم مربوط به آخر هفته ی بعد بود، سالگرد پدرم و پدر عمران .
با باز شدن گچ از دور دستم نفس راحتی کشیدم و چشم فشردم .
-خب خانم نواب دیگه توصیه نکنم حتما مراقب باشید .
چشمی به دکتر گفتم از و روی تخت پایین آمدم. نبود عمران موذبم کرده بود .
دفترچه و چادرم را با دست سالمم گرفتم .
-ممنون آقای دکتر !
نیم خیز شد و همان طور که با دستمال کاغذی دست هایش را خشک می کرد، گفت :
-به علی جان سلام برسونید، به سلامت .
دستم درد می کرد و به تنهایی گویا دست و پایم در هم گره خورده بود که نمی توانستم کاری از پیش ببرم .
وسایلم را روی صندلی های سالن انتظار گذاشتم و چادر را روی سرم انداختم
مطب غلغله بود و در زیر نگاه دو جوان کم سنی که در مقابل نشسته بودند، حسابی نفس کم آورده بودم .
ساعت از شش عصر هم گذشت. عمران دیر کرده بود، قرارش با عماد مقابل مطب بود اما حالا با گذشت نیم ساعت خبری از او نبود .
ناچار چادر را جمع کردم. هنوز سنگینی نگاه آن و د پسر را روی صورتم احساس می
کردم از و پچ پچ هایشان می ترسیدم .
بالاخره دوام نیاوردم از و مطب بیرون رفتم .
تحمل فضای شلوغ آن هم به تنهایی نداشتم و همه اش از صدقه سری خانواده ای بود
که از نظر خودشان آفتاب و مهتاب ندیده بارم آورده بودند اما در اصل من ترسو بودم
دختری که با وجود بیست سال سن از تنها ماندن در میان انظار مردم واهمه داشت .
از پله ها پایین رفتم از و در مطب بیرون زدم. هوا تاریک شده بود و در خیابان پر تردد
خبری از عمران و ماشینش نبود. دو پله ی جلوی در مطب را پایین رفتم و باز هم سرک کشیدم، نبود .
حتی فکر بازگشت به داخل در سرم نبود، از اضطراب در آن سرمای زمستان گرمم شده
بود .
چند گامی جلوتر رفتم. تمامی ب وتیک های راسته ی خیابان یا صاحب شان مرد بود و یا شلوغ بودند، ناچار به سوی دکه ی سرخیابان به راه افتادم . باید تلفنی پیدا می کردم و با عمران تماس می گرفتم.
عمران بی فکر لعنتی بخاطر چند برگه سند و اوراق مرا تنها گذاشته بود و ده دقیقه اش
به درازا کشیده بود .
کارت را از کیف بیرون کشیدم و به دست پیر مردی که از پنجره ی دکه دستش را
بیر ون آورده بود دادم .
دستانش می لرزید، انگار آن کاله پشمی و اورکتش در برابر این سرما حفظش نکرده
بودند .
کارت تلفن را به سویم گرفت و انگشتش به کوچه اشاره رفت .
-تو همین کوچه بغل ساختمون امالکی چندتا کیوسک هست از اونجا کارت و راه بنداز دخترم این تلفن خرابه .
چشمی برایش گفتم و به باجه ی کنار دکه چشم چرخاندم، خراب بود و گوشی میان
زمین و هوا معلق بود .
از کنار زنی که از کودکان پنج_شش ساله اش انتظار داشت همچو خودش با گامی هایی
بلند راه بروند و درکش به بچه بودن آن ها نمی رسید، گذشتم .
با احتیاط از کنار پیاده رو به راه افتادم .
انتهای این کوچه ی خانه ی عمو احمد و خانه ی پدری عمران بود .
با دلشوره عرض کوچه طویل را طی کردم و با دیدن کیوسک های تلفن سرعتی به قدم
هایم بخشیدم
با بوق ماشینی که از مقابل می آم د به دیوار چسبیدم، گویا مسیر مناسبی برای رساندن خودم به باجه های تلفن انتخاب نکرده بودم .
پشت بندش موتوری با سرعت بالا که در این کوچه ی پرتردد قصد داشت از کنارم
بگذرد،
باعث شد وحشت زده عقب کشیدم و با برخوردم به دیوار سیمانی چادر زیر پایم رفت و با سکندری روی زمین افتادم .
چشمانم بسته شد و درد تا مغز استخوانم نفوذ کرد .
توقف موتور وحشتم را بیشتر کرد اما کمی بعد صدای آشنایی صوت اعصابی که در مغزم پیچیده بود را خاتمه داد .
-خانم اتفاقی...
با دیدنم چهره ام حرف در دهانش ماسید و جلوتر آمد .
-دخترعمو !
لعنتی به شانس بدم گفتم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به آنی سر پا شدم .
درد مهم نبود حالا فقط این که عمران مرا با او اینجا ببیند رعشه به تنم انداخته بود .
زنی که با دیدن افتادنم قصد آمدن به سویم را داشت با سر پا شدنم عقب گرد کرد و دو ماشینی که ایستاده بودند نیز هر کدام چیزی گفتند و رفتند. این میان فقط من بودم که بدون کلامی از کنار عباس گذشتم
به قلم پاک #حدیث
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
**🍃🍃🍃🌼🍃
همسرداری
دلبری
🌹لوس بودن های بی حد ممنوع
همه میدانند که زنان بیشتر از مردان به صحبت کردن علاقهمند هستند؛ بنابراین بیشتر هم حرف میزنند.
👈 یک خانم باکلاس همانطور که خوب حرف میزند سکوت بهموقع را نیز خوب بلد است؛ ضمن اینکه به لحن و چیدمان کلماتش دقت دارد. زیاد از حد از واژه هایی مثل عجقم عصیصم استفاده نکنید.
شاید گاهی آنهم نه همیشه فقط گاهی محض شوخی جالب باشد اما همیشگی لوس و بیمزه میشود و شوهرتان را دلزده میکند
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
⚜️ کاهش فاصله سن ازدواج بین زوجهای ایرانی
این کاهش با توجه به شرایط فرهنگی و اجتماعی حاکم در جامعه باعث ایجاد آسیب در بنیان خانوادهها نخواهد شد.
زیرا پارامترهای دیگری مانند نوع نگرش زوجین به زندگی، مهارتهای زندگی مشترک، عدم وجود مشکلات روحی و روانی و عدم ثبات عاطفی بین زوجین از جمله مسایلی است که نسبت به فاکتور سن در الویت قرار دارد.
تحقیقیات مختلف نشان میدهد وجود فاصله سنی از عوامل و پارامترهای دوام زندگی نیست، ما نمیتوانیم از عاملی به نام تفاهم چشم بپوشیم به دلیل این که در فرهنگ سنتی ما بر وجود اختلاف سن بین زوجین تاکید شده است.
درست است که دختران زودتر به بلوغ فکری میرسند، اما توجه کنید اگر یک دختر و پسر در سن نوجوانی را در نظر بگیریم این مطلب در بین آن دو صادق است اما برای دختر و پسری که در سن ازدواج قرار دارند معمولا از نظر فکری در یک سطح به شمار میروند؛
پس اگر فاصله و اختلاف سنی بین این دو کمتر باشد به درک بهتری از یکدیگر میرسند.
✍️ دکتر دوایی
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🌼🍃
#تقاضای_همفکری
سلام یاس جان دخترم پنج سال و نیمه ش هست خیلی به من وابسته هست حتی شب هم میگه پیش من بخواب اینقدر گریه میکنه تا بیام پیشش بخوابم. تو رو خدا یه راه حلی برا من پیدا کنین تا مشکلم حل بشه ممنون از شما عزیزم
#همفکری
#حرف_دل
#تقاضای_همفکری
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا
#سمیرا
#قسمت_هشتم
نمیدونم قسمت جادو جنبلش چقدر موثر بود،واقعییت داشت یانه،ولی الان ک میچینم کنار هم میبینم نه من راضی ن خانواده ها و فامیل راضی،اون قسمت لجبازی مامانم و ریسکش تو این وصلت....
خلاصه
در شرایطی ک داداش بزرگم تو زندان بود و همه فامیل قطع رابطه کردن سر این وصلت با خواهری ک پر چشماش اشک ب حال من و مادری ک کلی کلاس گذاشته بود،و تنها فامیل حاضر دوتا خاله و دختراشون،مراسم عقدم برگزار شد.و من خالی از حس،بعد از عقد ساعد ی سر رفت شهرشون،توی دوران عقد س روز شهرشون بود ی ماه خونه ی ما،ماه اول بعد از عقدمون داداش بزرگه از زندان آزاد شد و دعوا راه انداخت ک بدون اطلاعش منو چرا عقد کردن،و ساعدی ک انگار مهره مار داشت و دهن همه رو میبست.س ماه گذشت و ما تصمیم گرفتیم ی جشن در حد ماه عسل داشته باشیم،همون شب ک قرار بود مهمونا فردا بیان ما مشغول تمیز کردن خونه بودیم،برادر بزرگم طبقه بالا زندگی میکرد،از صبح ازش صدایی در نمیومد،مادرم ب دختر نه ساله برادرم گفت برو ببین چرا بابات صداش در نمیاد(ما فکر کردیم چون عقدمون نبوده قهره) یهو دختر داداشم با گریه از پله ها پایین اومد
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ایده_معنوی_اعضا ❤️🙏
سلام یاس جان
اینو حتما برای گروه بگذارید خانمی که گفتن شوهرش بهش پول نمیده
خیلی کارایی داره
لطف کنید بزارید تو گروه ممنون
•
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
سلام به یاسی جان عزیزم خواهر خوبم ممنونم از کانال زیباتون برای این خواهر مذهبی مون خیلی ناراحت شدم ماها همگی درزندگی مون بارها ناامید شدیم مثل ایشون اما بازم ادامه دادیم چون خدایی هست که حمایتون میکنه وجرات زندگی کردن رو به مامیده به نظرم شما خودت روبزن به بی خیالی و براتون مهم نباشه برای یک مدتی همسر تون وقتی ببینه کسی نیست که براش دلسوزی کنه خودش میفهمه داره اشتباه میکنه توبه کن عزیزالان ارزوی مرگ میکنی فکر پسرت نیستی فردا اون با همچین پدری چه بلایی سرش میاد از یه جایی به بعد دیگه باید سپرد دست خدا ببخشید طولانی شد دوستتون دارم 🌹
•
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#تقاضای_همفکری
سلام به یاس خانم عزیزم و سلام به همه ی مخاطبین یه راهنمایی !میخاستم مشکلموتعریف کنم و ببینم کسی مثل من بوده وشوهرش خوب شده(دوتا دختر دارم شوهرم بعد از به دنیا آمدن دختر دومم خیانت هاش شروع شد خیلی برامن و بچه هاش خسیسه ولی به پدرش پول میده و میگه برام دعا میکنه خیلی دل سنگ،وظالمه،دختر بزرگم بخاطر دروغ و،وعده هایی که باباش بهش میده به شدت عصبی شده خیلی اذیتم میکنه واقعا افسردگی گرفتم چندباری هم اقدام به طلاق گرفتم ولی چون یه برادر مریض دارم وپدر ومادرم غصه اون ومیخورن،دلم نمیاد منم بشم یکی از مشکلاتشون،دلم هم نمیاد بچه هامو بدم به باباشون چون با وجود اخلاقی که ازش سراغ دارم میدونم بچه هامو اذیت میکنه،ببخشید درد ودلم زیاد ش
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
17.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
حس خوب
انسانیت و مهربانی❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#سمیرا
#قسمت_نهم🌱
دختر داداشم داد زد مامانبزرگ بابام مرده،مامانم داد زد سرش این چ حرفیه ولی دختر داداشم مصر رو حرف خودش،مامانم از پله ها و بدو و بقیه دنبالش و من جارو برقی تو دستم تو اتاق خواب شوکه خیره ب ی جایی،از روز قبل موقع جهیزیه چیدن ب خواهرم گفتم دلم شور میزنه،خواهرم سه ماهه باردار بود،گفت شب قبل عروسی استرس داری طبیعیه،تو خرید عقدم دوتا لباس مجلسی ی شکل خریده بودم یکی سبز یکی مشکی،خواهرم خیلی خوشش اومده بود من سبز رو دادم بخواهرم با اینکه سبز از مشکی قشنگتر بود بعد تو دلم ب خودم گفتم ی وقت یکی فوت کن لباس مشکی ندارم بزار مشکی رو برا خودم نگهدارم.
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#پیشنهاد_اعضا ❤️
سلام برا کسی که نوشته بود اگزما داره وتا دارو رو قطع میکنه باز شروع میشه
ایشون باید همیشه چرب نگه دارن قسمتایی که اگزما دارن
زیاد دستاشونو به آب نزنن
ظرف میخوان بشورن دستکش بپوشن وبشورن
ونذارن پوستشون خشک بشه
یه کرمی هست به اسم میموزا(از مخصولات شرکت نفیس)،بگیرن استفاده کن چند دوره، برا اگزما هم خوبه
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش حمید بچه ی آخر خانواده است و قبل از خودش سه تا خواهر و دوتا برادر بزرگتر داشته که همه ازد
#یاشاییش
گفت: فکر میکنی یه زن برای خونه داری و بچه داری نیازی به دانشگاه رفتن داشته باشه!!؟
مکثی کردمو گفتم: اما من درس خوندن رو دوست دارم
گفت: بله درس خوندن خوبه اما ببین حالا گیرم پیش دانشگاهی رو هم خوندی و کنکور دادی مجبوری بری یه شهر دیگه اونوقت میخوای زندگیتو ول کنی بری؟؟
نمیدونستم چی بگم برای همین سکوت کردم انگار هیچی به ذهنم نمیومد که دیگه بپرسم ،،
حمید گفت:راجع به کار و چیزای دیگه پدرم همه چیو گفت، شنیدی هم که پدرم گفت: من هر کسی رو بهم معرفی کردند نه آوردم اما خب خانوم خانوما همون دفعه ی اول که بی هوا در خونه رو باز کردی و دیدمت منو ریختی بهم،،،
و یاد اون روز و موهای بازم افتادم و خجالت کشیدم
یه سری حرفهای دیگه در مورد اینکه برای حجاب سخت گیر نیست و دلش میخواد زنش هر جور که راحته بگرده اما خب لباس پوشیدنش هم نباید جلف باشه زد؛ اما همین که با رفتنم به دانشگاه مخالف بود ذهنمو مشغول کرده بود چون من دلم میخواست درسمو بخونم ولی رفتارو برخوردش ی جذابتی خاصی داشت که انگار منو به تردید انداخته بود داشتیم حرف میزدیم که خواهرش وسطیش حنانه زد به در اتاق و از پشت در گفت:حمید آقا ما داریم میریم شما نمیای حمید لبخندی زد و گفت:الان میام و بعد رو به من آروم
گفت:اگه میشد موند که خوب بود ولی خب باید رفت و از جا بلند شد...
از اتاق اومدیم بیرون؛ خانواده ی حمید خداحافظی کردند و رفتند منم فنجونا رو جمع کردمو برم تو آشپزخونه اونقد دودل شده بودم که هر جور میخواستم خودمو از دو دلی خلاص کنم نمیشد صدای صحبت کذدن عموهام با مادرم و برادرام میومد الهه اومد تو آشپزخونه و گفت: خب چی گفتید نگاهی به الهه کردمو گفتم: نمیدونم الهه گفت: چیو نمیدونی چی شد آدم خوبیه نفس عمیقی کشیدمو گفتم:خوبه، فقط مخالفه با دانشگاه رفتنم الهه گفت:همین!! گفتم:من دلم میخواد درسمو بخونم گفت:بابا اولش همه ی پسرا از این حرفا میزنند همین کاظم وقتی اومده بود خواستگاریه من گفت:اجازه نمیده من تنهایی از خونه برم بیرون یا حتی باید خونشون جلوی داداشاش هم چادر سرم کنم حالا تو ببین رو کدومش وایساده این حرفها فقط برای همون اوله کاره اومدم جواب الهه رو بدم که مادرم صدام کرد از تو آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم: بله عمو عباس گفت: بیا عمو جون ما میخوایم بریم بیا بگو ببینم حرفاتون رو زدید پسندیدیش گفتم:نمیدونم باید فکر کنم
مادرم گفت:فکر چی!؟ خانواده به این خوبی!! عمو عباس گفت: زن داداش بذارید پروانه فکراشو بکنه حرف یه عمر زندگیه تو این فرصت هم پرس و جو کنیم ببینیم آدم درستیه اهل خانواده است،،،
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصول خلالی کردن فلفل دلمه ای
اینطوری خورد کنید☝️😁
•
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#پیشنهاد_اعضا ❤️
سلام به همه دوستان و ادمین عزیز
در مورد همفکری دوستی که گفته بودند صبرشان تمام شده است و شوهرش مصرف کننده هستند با یه همفکری نمیشه همه چیز را درست کرد . شما خودتون هم از نظر روحی به هم ریختی .کلاس های که در این زمینه میزارند مثل مثبت اندیشی . تحقیق کن و برو به این کلاس ها . خودت که تغییر پیدا کنی شوهرت هم خوب میشه .
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88