eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5981018641473212870.mp3
7.58M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🎻 🎙     🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔆ظهور صاحب الزمان (عج )  سيد حميرى مى گويد: من ابتدا غالى مذهب بودم (100) و عقيده داشتم محمد بن حنيفه امام است مدتها چنين گمراه بودم تا اينكه خداوند بر من منت نهاد و به وسيله امام صادق عليه السلام هدايت كرد و از آتش نجات داد و به راه راست راهنمايى نمود و نشانه هايى از آن بزرگوار ديدم كه برايم يقين حاصل شد كه او حجت خدا بر تمام مردم است و همان امامى است كه اطاعتش بر همه لازم مى باشد. روزى عرض كردم : يابن رسول الله ! اخبارى از پدران بزرگوارتان در مورد غيبت يكى از امامان نقل شده ، بفرماييد كدام يك از شما غايب مى شوند؟ حضرت فرمود: اين غيبت براى ششمين فرزند از نسل من پيش خواهد آمد كه او دوازدهمين امام پس از پيامبر اكرم است و اول آنها اميرالمؤمنين و آخر آنها قائم بحق ، بقية الله در زمين و صاحب زمان است او روزى ظهور كرده و دنيا را پر از عدل و داد مى كند همانطور كه پر از ظلم و ستم و جور شده . 📚بحار : ج 47، ص 317 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام به یاس عزیزم ودوستان خوب مجازی که تجربه های خود را در اختیار دیگران میذارن یه مشکل برا دخترم پیش آمده میخوام بدونم هیچ کس راه حلی داره دخترم هشت سالشه اون هفته که از مدرسه اومد عصرش گفت زانوم درد میکنه گفتم حتما به جایی زده آخه دو جاش کبود بود دو روز درد کرد خوب شد دوباره دو روز گذشت پایین تر سیاه شده وخیلی هم درد میکنه ازش هم میپرسم میگه به جایی نخورده آیا کسی همچین مشکلی برا بچش پیش آمده واگه کسی راه کاری داره لطفا راهنمایی کنه ممنون میشم باتشکر از یاس عزیز وشما دوستان ✅سلام والا من شنیدم که گلدون گیاه نعنا بزارید داخل خونه موش فراری میشه از بوی نعنا بدش میاد ✅سلام خوبی یاسی جون،به اون خانومی که گفتن شوهرشون چند شب شیفت هستن بگید آیه الکرسی بخونند وبه همه جا فوت کنند،راحت بگیرن بخوابند 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس جانم خوبی ممنون بابت کیمیا قلمت مانا عزیز دلم من لحظه شماری میکنم پارت بعدی بفرستی.این ویدئو رو لطف کنید بذارید گروه برای همه اونایی که تو زندگی کم اوردن 😢 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام خانمی که دنبال روانپزشک برای دختر بچه ۵ ساله شون  در مشهد هستند ،خانم دکتر سلطانی فر فوق تخصص روانپزشکی کودکان و نوجوانان در بلوار وکیل آباد مطب شونه . تا جایی که اطلاع دارم  بهترین دکتر متخصص  در رابطه با مشکلات روانشناسی کودکان و نوجوانان هستند. نوبت هاشون دو سه ماه زمان می بره اما ارزش دارد . تلفن مطب شون هم ۰۵۱۳۶۰۱۳۸۳۷ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس جان خداقوت در رابطه با این خانم که پوستش خشک میشه بگید عزیزم کسی که پوستش خشکه نباید آبرسان استفاده کنه فعلا اصلا کرم آبرسان استفاده نکنن چون پوست بدتر خشک میشه فقط مرطوب کننده که پوست رو کمی چرب می‌کنه استفاده کنن میوه های آبدار و آب بیشتر استفاده کنن 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📌 در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید. همه اینکار را انجام دادند و تمام بادکنک‌ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد. اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف ۵‌ دقیقه پیدا کند. 📌 همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند، دوباره اعلام شد که این‌بار هر کس بادکنکی که برمی‌دارد به صاحبش دهد. طولی نکشید که‌ همه بادکنک خود را یافتند، دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست. 🔰 وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید چون شادی ما در شادی دیگران است. شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاسی جونم دلم گرفته نمیدونم چرا هیچ کی از زندگی که داره راضی نیست.بر عکس اون دختر خانوم ک زود ازدواج کرده من با کله شقی خودم و قبول نکردن دیر ازدواج کردم.همیشه رویایی فکر می کردم در مورد زندگی مشترک که همدیگرو دوست داشته باشیم واسه هم بمیریم.اما چون اینجور نبود رد می کردم و منتظر بودم.در آخر هم با کسی ازدواج کردم که هیچ شناختی از هم نداشتیم.زمین تا آسمون تفاوت داشتیم و داریم .اما خب بعد ۶،۷ سال تا حدی باهم کنار اومدیم.اما الان خیلی پشیمونم .مادرهایی که می بینم زود ازدواج کردن و هنوز جوونن و با طراوت بهشون حسودیم میشه و میگم کاش منم زودتر ازدواج کرده بودم.احساس عقب موندن از زندگی میکنم.😔😔احساس میکنم پیر شدم و این خییللییی عذابم میده 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 بی کلاسی... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 بی کلاسی... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💞چقدر بی کلاسی زیبا بود! یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم. قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد. آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت. تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست!! لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!! 🍂🍃🍂🍃 ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت آخر _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 با من ازدواج میکنید...قسمت آخر _پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍂🍃
برای خواندن سایر قسمت های این داستان بر روی هشتگ زیر کلیک کنید و فلش بالا را بزنید: به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم. همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود. سفید و سیاه و زرد و همه برام یکی شده بود. تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم. اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ولی برای من، نه. با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم.. دو سال بعد من دیگه اون آدم قبل نبودم اون آدم مغرور پولدار مارکدار, آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد تغییر کرده بود. اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن. کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد اوایل طلبه های غیرایرانی اما به همین جا ختم نمی شد. توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن. هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود تا مطرح می شد خاطرات حسین جلوی چشمم زنده می شد. چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود.. همه رو ندید رد می کردم یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون حق داشت زمان زیادی می گذشت شاید حسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود. اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم. نذر کردم و چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت... خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن اما مشکل من هنوز سر جاش بود یک سال دیگه هم همین طور گذشت. اون سال برای اردویی از بچه ها نظرسنجی کردن بین شمال و جنوب نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم جنوب جایی که حسین جنگیده بود. با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آرا رفتیم جنوب از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.خیلی از خاطرات حسین که در مورد جنگ و درگیری بود تو ذهنم مرور میکردم! وقتی رسیدیم خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه اشک می ریختم. فردا، آخرین روز بود و جای دیگه میرفتیم دلم گرفته بود کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن تمام شب رو گریه کردم. راهی شدیم برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم . ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم چادرم رو انداخته بودم توی صورتم با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد. بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول... چشم هام رو باز کردم هنوز صدا توی گوشم می پیچید... اتوبوس ایستاد در اتوبوس باز شد راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد زمان متوقف شده بود خودش بود "حسین" من اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. اتوبوس راه افتاد من رو ندیده بود بسم الله الرحمن الرحیم به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم هنوز همون "حسین" سر به زیر من بود بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه. اتوبوس ایستاد خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید. یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . صداش کردم نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ برگشت سمت من با گریه گفتم: کجایی حسین؟ جا خورده بود ناباوری توی چشم هاش موج می زد گریه اش گرفته بود نفسش در نمی اومد. همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... . اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد اون روز ... غروب ... ما هر دو مهمان بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن. منتظر داستان جذابی دیگر باشید 🌺 🍂🍃🍂🍃