تکالیف ماه مبارک رمضان🦋🌺
#برنامه_ریزی
۱_خواندن نماز های قضا
انجام شد()
۲_فرستادن100صلوات روزانه
انجام شد()
۳_نماز های اول وقت
صبح(✅)
ظهر(✅)
عصر(✅)
مغرب()
عشاء()
۴_خواهدن دعای مخصوص هر روز
انجام شد()
۵_خواندن روزانه دعای عهد
انجام شد()
۶_خواندن روزانه زیارت عاشورا
انجام شد()
۷_جزءخوانی هر روز یک جزء
انجام شد()
۸_خواندن دعای فرج قبل از افطار
انجام شد()
۹_وضوی قبل از خواب
انجام شد()
ورودمونبهماهمیهمونۍخدا
مبارکباشه :)♥️.
#پروفایل
از چه نظر؟!😳
رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن
باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟
-مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با
من هم خیلی موفق بودی.☺️
وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون
گفت:
_ساکت باشین.✋
بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد
و خیلی جدی گفت:
_اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی
دارم بخاطر #صبر و #فداکاری و #ایمان تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن
که تخصص و دانش شون از من #بهتر بود ولی وقتی ازدواج کردن عمال همه
ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون #همراهشون نبودن.ولی تو
نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی...
من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان
زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو
خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط
حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق
داشت.👌
تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم.. 😟
من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...😳
وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.😍😊ولی من سرمو
برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت
کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من
نگاهش نمیکردم.
✨با خدا حرف میزدم... ✨
خدایا کمکم کن #مغرور نشم.خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم
میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها
تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل
نشم.😔✨
بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش
بود...
منم از فرصت استفاده کردم و نماز✨ میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو
مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید
پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد...
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و
فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.😔
-زهرا به من نگاه کن.☺️
نگاهش کردم.لبخند زد.
شدیم.با #تنهایی،با #باهم بودن،با #بچه هامون، با #جدایی،با #خانواده زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان
هامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت..تا حالا
از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی
الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبال مأموریت های سیاسی و نظامی
زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف️♋ و
گمراه کننده🙌از راه خدا و اسالم مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره
بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم
ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل
بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.😒بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم
که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و
نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصال باهات
تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی
هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی
احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.😳اون کسانی که
اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت
کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول
اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید
میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون
منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان
زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم...
همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز
ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران
همکارام #الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این
برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج)بودی.الان میخوام
بعضی ها بشناسنت.🍃🙏سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم
امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج)باشی.
ساکت شد و به من نگاه میکرد.
-وحید😢
-جانم؟😍
-چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.😞
مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم😭😧
زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما😍
یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی
.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم️☺
کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم..من و تو فقط😍💗
یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون...
قبل از اومدن مهمان ها..
قبل از اومدن مهمان ها نماز✨ خوندم و #ازخدا خواستم کمکم کنه.
یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه
جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی
و پنج سال بودن...