_من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای #شبهه_ناک نخورم.از
اون بابت خیالتون راحت باشه...
تو دلم گفتم تو زندگی با تو،..
من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبال بهش فکر کردی.
💞💍💍💞
بالاخره روز عقد رسید...
از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.از طرف
فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش
بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.💗🌸
وقتی عاقد شروع کرد #باخدا حرف میزدم...
?فتم..
خدایا ✨زندگی با وحید #خیلی_سخت_تره. #امتحاناتت داره خیلی سخت
میشه.کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه #هیچکس حتی همین وحید که #تو
محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. #کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش
#شرمنده نشم😓🙏💖
عاقد گفت:
_برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟
سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم:
_بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س) پدر ومادرم و
بزرگترها..بله.️☺🌟
همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند.
#بعدازعقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.️☺واقعا عاشقانه دوستش
داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد،
گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا✨
#بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه.️☺💫
به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد:
_زهرا❤️
شده.
-یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..
نذاشتم حرفشو ادامه بده....
نذاشتم حرفشو ادامه بده...
محکم و قاطع😠☝ تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی
#بخاطرخدا باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم.☝
براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم:
_اول باید #خدا برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که
متوجه حرف من نمیشی.😊
به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت:
_مگه خدا چه #تأثیری تو زندگی آدم داره؟
لبخند زدم...
مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند
میزنه.️☺تو دلم گفتم ✨خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق
ورزیدن؟✨
بهار باتعجب نگاهم میکرد...😳بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به #وجودآورده..میشه گفت
کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین
داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه
چطور ازش استفاده کن؟...خدا کسیه که من و تو رو #بهتر از #خومون
میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که
وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت
نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات
نمیذاره و همیشه باهاته.💖
با تمام عشقم به #خدا اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو
جار میزنم حال خوبی بهم میده.🗣✨گفتم:
_اگه حرف دیگه ای نمونده من برم.
پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده
که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما
کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام
دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و
رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.️☝چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی
نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش
گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به
شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من
مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به
#عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته
یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید
وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که
فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر
میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده.
#انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت
نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی
میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش
میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر
باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی
#سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده.
وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو
حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن.
وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد
تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی
تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان
بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم
#تو رو داشته باشه،هم #کارشو.
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
از چه نظر؟!😳
رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن
باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟
-مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با
من هم خیلی موفق بودی.☺️
وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون
گفت:
_ساکت باشین.✋
بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد
و خیلی جدی گفت:
_اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی
دارم بخاطر #صبر و #فداکاری و #ایمان تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن
که تخصص و دانش شون از من #بهتر بود ولی وقتی ازدواج کردن عمال همه
ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون #همراهشون نبودن.ولی تو
نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی...
من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان
زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو
خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط
حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق
داشت.👌
تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم.. 😟
من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...😳
وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.😍😊ولی من سرمو
برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت
کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من
نگاهش نمیکردم.
✨با خدا حرف میزدم... ✨