رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨💖قسمت چهل و سوم
آفرین.👏
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش🎁.
-این چی هست؟
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد😀.انگشتر عقیقی💍 که بهم هدیه داده بود؛ با ارزش ترین یادگاری مادرش😌.
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره🖖 لبخندی زد و به
انگشتم کرد🙂.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه
میکردم.لبخند زدم.هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند
میزد.😉
بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.🚶♂🚶♀
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم👀 و تو دلم به مادر امین گفتم...
کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این
دنیا نموندین.☹️کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو
این دنیا نباشم😩. #شهادت امین، #امتحان خیلی سختیه برای من.😫
رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه
کرد.👀یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.🎁گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!😳😬
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.️☺
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.😌یه
انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش
درست کنن.
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.😤
باتعجب نگاهم کرد😳.
مگه مال من نیست؟!!
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش
که فهمید میخوام خودم دستش کنم.لبخند زد🤗 و دستشو آورد جلو.خیلی به
دستش میومد😍.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد باال و به حلقه و انگشترش
نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.️☺😅
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.✨✨
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...😋
من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.☺
بعد شام منو رسوند خونه مون.🏡
از ماشین که پیاده شدم،🚙زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
... سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
_امروزم با تو خیلی خوب بود.🦋💗
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین️☺
بامهربونی تمام گفت:
_جان امین😍❤️
لبخند عمیقی زدم و گفتم:😘
_عاشقتم امین،خیلی.️☺💗
بالبخند گفت:
_ما بیشتر.☺️😉
اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن....🍎...
ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم😻.وقتی باهم بودیم طوری رفتار
میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم
ولی تو #رفتارمون مراقب بودیم.😇
تحویل سال نزدیک بود😃.به امین گفتم:
@Malekab
✨💖
شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه
شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی....😞
من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد
ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش...
تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون،بعد از
کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبتهای اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم
میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد... ☝
من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو
شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه...
دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدمهای مهم این نظام میشه...من فکر
میکنم این #امتحان ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده
بشید.خودتون رو برای روزهای #سخت_تر آماده کنید، به وحید هم کمک کنید
تا چیزی #مانع انجام وظیفه ش نشه.😊
مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید #همراه وحید باشید.😔
حاجی بلند شد و گفت:
_من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه.
صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید...
نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه.😢از بابا خواستم همراه من
بیاد.آقاجون و مادروحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی
کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد.️☺️❤
بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد.👌
وقتی هواپیما پرواز کرد. بابا گفت:
_زهرا
-جانم بابا️☺
با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:.....
گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام
حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش
پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده
که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما
کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام
دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و
رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.️☝چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی
نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش
گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به
شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من
مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به
#عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته
یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید
وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که
فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر
میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده.
#انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت
نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی
میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش
میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر
باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی
#سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده.
وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو
حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن.
وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد
تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی
تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان
بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم
#تو رو داشته باشه،هم #کارشو.
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
محمد حتی برای اینکه با وحید رو به رو نشه به یه بخش دیگه انتقالی گرفته
بود.بهش گفتم:
_من تا حالا تو زندگیم خیلی #امتحان شدم.ولی هیچکدوم به اندازه این امتحانی
که الان دارم برام #سخت نبود.همیشه راه درست برام روشن بود.اما الان
واضح نیست برام...
دلم میگه قید خواهر و برادری رو بزنم.عقلم میگه بخاطر وحید این کارو
نکنم.خدا میگه #بخاطرمن این کارو نکن...
محمدنگاهم کرد.
اذیت میشه.خودت خوب میدونی من همیشه نسبت به تو چه حسی داشتم ولی وحید از اینکه منو تنها گذاشتی ناراحته.از اینکه بخاطر اون تنهام گذاشتی
اگه بخوای وحید اذیت کنی تا جایی که خدا بهم اجازه بده قید خواهر و برادری
رو میزنم.
بلند شدم.گفتم:
_اگه #خدا برات مهمه تو رفتارت تجدید نظر کن.اگه #دلت برات مهمه
که...خودت میدونی. دیگه اون دل برای من #مهم نیست.
از اون به بعد بیشتر میومدن خونه بابا ولی وقتهایی که وحید مأموریت بود...
وقتی میرفتیم خونه آقاجون وحید خوشحال بود.ولی وقتی میرفتیم خونه
خودمون یا خونه بابا ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.به وحید گفتم:
_بریم خونه آقاجون زندگی کنیم.
وحید منظورمو فهمید.گفت:
_الان حداقل وقتی من نیستم برادرهاتو میبینی. بریم خونه آقاجون کال ازشون
جدا میشی.
تنهایی من،وحید رو ناراحت میکرد،ناراحتی وحید،منو.😞
وحید مأموریت بود و قرار بود دو روز دیگه برگرده...
همه خونه بابا جمع بودیم.گرچه درواقع ناراحت بودم ولی به ظاهر خوشحال
بودم و شوخی میکردم.همه تو حال بودیم که زنگ در زده شد.وحید بود.من
همیشه بهش میگفتم که مثل امشب همه خونه بابا هستیم ولی اینبار بهش نگفته
بودم.