داروخانه معنوی
سه دقیقه در قیامت قسمت2⃣6⃣ 🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مداف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5825483298566048189.mp3
28.09M
سه دقیقه در قیامت
قسمت3⃣6⃣
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه شصت و سوم
* حقالناس، حقالله، حقالنفس
* تصور غلط مردم نسبت به خدا
* تفاوت حقالناس و حقالله
* حقوقی که که نفس بر گردن ما دارد
* نسبت به داشتههایمان نگاه امانتدارانه داشته باشیم
* اهمیت حقالنفس
* گرفتاری برزخی با ضرر زدن به بدن
* توصیه اسلام؛ تنپروری یا پرورش بدن؟
* حد ضرر در حقالنفس
* ملاک حرمت شرعی در اسلام
* جوانان حقالنفس را جدی بگیرند
* سیگار کشیدن بزرگان، حقالنفس محسوب نمیشود؟
* نکتهای در مورد سیگار کشیدن علامه طباطبایی ره
* نکاتی جالب از کتاب نور مجرد آیتالله حسینی تهرانی
⏰ مدت زمان: ۱:۱۸:۰۱
#حق_النفس
#سیگار
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#بیداری_از_خواب_غفلت (102) #راهکارهای_تقویت_ایمان (۴۳) دل انسان مانند حوض است، مراقب باشید ماهیهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#بیداری_از_خواب_غفلت (103)
#راهکارهای_تقویت_ایمان (۴۴)
❗️مؤمن باید صورتش بشّاش باشد، خندهرو باشد، اگر غمی دارد باید در دلش باشد.
اصلاً غم داشتن، درجهای از کفر است. مؤمن نباید غمگین باشد.
یعنی چه؟ برای چه غمگینی؟!
👌کسی که خدا را دارد، خدایی که خزانههایش بیانتهاست، پشتِ توست، حامیِ توست، بهدنیا که آمدی دو نفر قرار داده دارند تر و خُشکت میکنند، آن هم با عشق و محبّت، چه وقت رهایت کرده که تو الآن غصّه میخوری؟!
تو بُریدی خودت را جدا کردی فکر میکنی تنهایی و غصّه میخوری!
نگو آقا، کلاهبردار آمد همهٔ مالم را برد.
اوّلاً حواست را جمع کن کلاهبردار مالت را نبرد. حالا بُرده که بُرده.
همهٔ اینهایی که میبینید، دلیل بیایمانی و بیاعتمادی مردم است. که آقا مرغ دارد کیلویی ١١هزار تومان میشود، برویم فریزرهایمان را پر از مرغ کنیم!
خیال میکنی دارد قحطی میآید!
تا الآن که مثلاً ۵هزار تومان بوده، مگر تو پول میدادی؟!
خدا پول میداده.
اصلاً مرغ کیلویی ۵٠هزار تومان بشود، خدا از خدایی کنار نرفته است؟!
مُلک، مُلک خداست. قدرت، قدرت خداست. فرمانروایی مُطلق را خدا میکند.
پس اینهمه غم و غصّه خوردن، نگرانی، حرص زدن، اینهمه اینطرف و آنطرف دویدن که در صف برویم زمین بخریم، ماشین بخریم، سکّه بخریم....
چه میخواهد بشود؟
هیچ چیز نمیشود.
🔅آن روزی را که خدا تقدیر کرده به شما بدهد، روزی را که خدا با دلار هزار تومانی تعیین کرده بود، حالا مثلاً ١٠هزار تومان شد، خدا بگوید: ای داد بیداد! ملائکه بیایید ببینیم چکار کنیم!!
نه، آن خدا که عالمِ مُطلق است، دلار ١٠هزار تومانی هم دیده که روزیِ تو را تقدیر کرده است.
چرا اینقدر حرص میخورید؟
👌در عوض، نگران این باشید که هر ساعتِ ما دارد در غیبت امام زمان ارواحنافداه سپری میشود. برای این، داد و بیداد کنید. برای این، چه کنم چه کنم داشته باشید. برای این، اینطرف و آنطرف بدوید. برای این، آدم باید دست پشت دست بزند.
شما سیمتان را وصل کنید، ارتباطتان را برقرار کنید. روزی شما دست خداست، دست امام زمان ارواحنافداه است.
شما در پناه امام زمان ارواحنافداه پناه بگیرید، کسی از گرسنگی نمیمیرد. کسی بی جا و مکان نمیماند.
بیاییم یک مقدار به خدا اعتماد کنیم.
💠استاد حاج آقا زعفری زاده
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ ﴿آقـــــآ جـــᰔٰــانم..𔓘﴾
اینْ گره هآ بہ دستٰان سَبز شمآ،
بٰاز مےشَود۔۔۔
این ظلم هـــــآ و ستم هـــــآ با آمدن شمـــــآ پٰایان پِیدا مےڪُند .
آقـــــآ بیٰا ..
آقآ بیٰا ...
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزینبڪبر؎
#استوری
#طوفان_الاقصی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
اینْ ڪودڪٰان ڪِہ؛
گشتِہ زمستـــــآن نَصیبشآن۔۔۔!
قَد در بَهـــــٰار ؛
خٰاکِ﴿ فِلسطیـــــن ۔۔ꕤ﴾ڪشیده أند۔!
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
مےشِنَو؎ ؟!
طَنیـــــن صِدٰا؎ «حآجأحمَـــــد۔۔𔘓»؛
أست ڪِہ ،
پیچیدهِ سَرتٰاسَرجهآن :
"مٰابٰا اِسرائیل وٰاردجَنگ خٰواهیم شُد۔۔ ꕤ"
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #قسمت_پنجم به سمت یخچال رفتم قابلمه غذا را برداشتم در حالی که برای دو فرزندم غذا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #قسمت_پنجم به سمت یخچال رفتم قابلمه غذا را برداشتم در حالی که برای دو فرزندم غذا
#معجزه_چله_شهدا
#قسمت_ششم
#پایان
میخواستم در خیابان فریاد بزنم که شاید مردم به خود بیان. برای مسائل بی اهمیتی چون جای پارک و ………….. با هم به بحث و جدال نپردازن و حرمت نگه دارن ولی ممکن نیست. قطعا مردم خواهند گفت این خانم …………..?
پس باید چه کنم؟
حقایقی برام روشن شده و پرده ای از روی چشمانم کنار رفته که دوست دارم همه را در این واقعیت شیرین شریک کنم ولی باید چه کنم؟?
لحظات را بگونه ای سپری میکردم که تمام وجودم لبریز از یاد و نام شهدا بود❤ مدل ذکرهایم عوض شده بود و فقط بر زبانم جاری نبود با تمام اعضاء و جوارح و با تمام وجودم گفته میشد.
در حالیکه در پذیرایی نشسته بودم و کانال یک تلویزیون کلیپ یاد امام و شهدا پخش میشد و من حال و هوای غریبی داشتم،
ناگهان تصویر هدیه ی شهید یاسینی و جعبه ی سفیدی که به من اهدا کردن جلوی چشمانم عبور کرد. یکدفعه جا خوردم. یاد سفارش لحظه ی آخر ایشون افتادم که فرموده بودن از این سوغاتی به سه نفری که نام بردن حتما بدم.
ولی کدام سوغاتی؟؟؟?
من که چیزی در دست نداشتم?
باید چه میکردم؟؟
نزدیک ظهر بود که متوجه شدم بی اختیار گوشی تلفن در دستم است و پشت خط، اولین نفری که شهید یاسینی نام برده بودن الو الو میکرد و میگفت بفرمایید. نمیدونستم چی باید بگم شروع کردم به احوالپرسی کردن و به گونه ای وانمود کردم که برای احوالپرسی با ایشان تماس گرفته ام. احساس کردم صداش خیلی گرفته و ناراحت هستن. پرسیدم خوبید؟؟ چرا صداتون گرفته؟؟
گفت مگه شما اطلاع ندارید؟? پس برای چی زنگ زدید؟ ? فکر کردم زنگ زدی که ابراز همدردی کنی?
خیلی کنجکاو شده بودم پرسیدم مشکل چیه؟؟ قضیه ای پیش اومده؟
گفت ماشین مون رو چند روزه که دزدیدن. ? اینقدر حرص و جوش خوردیم که دیگه حالی برامون باقی نمونده.? این چه گرفتاری بود که برامون پیش اومد.
در حالیکه کاملا جا خورده بودم گفتم به کلانتری، پلیس اطلاع دادید؟؟؟
گفت جایی نیست که اطلاع نداده باشیم. ولی امروز دیگه آب پاکی رو ریختن روی دستمون و گفتن که دیگه منتظر ماشین تون نباشید اگر پیدا هم بشه فقط لاشه ی ماشین خواهد بود. تا الان قطعا اوراقش کردن.?
ما هم با کلی وام و بدهی اون ماشین رو خریده بودیم.
هر نذری به ذهنم میرسید کردم و هر سوره و دعایی که بلد بودم یا دیگران گفتن خوندم ولی …………☹️
بدون اینکه فکر کرده باشم گفتم چله ی شهدا رو بگیرید و از شهدا بخواهید که براتون دعا کنن و ماشین تون بدون کوچکترین کم و کاستی به دستتون برسه.
گفت من که این همه نذر کردم اینم روش ولی بلد نیستم. چله ی شهدا چه جوریه؟؟ کامل براشون توضیح دادم.
گفت الان فکرم کار نمیکنه لطف کن اسم چهل شهید رو بگو تا بنویسم.
منم اسم شهدا رو براشون خوندم و گفتم همین الان برای شهید اول صدتا صلوات بفرست. قبول کرد و خداحافظی کردیم.
فردای همانروز ساعت ده صبح زنگ تلفن به صدا در اومد . خودش بود گوشی رو برداشتم سلام کردم.
بسیااااار پرانرژی گفت سلام ناهید جان. الله اکبر از قدرت خدا و الله اکبر از شهدا. امروز صبح بعد از اینکه برای شهید دوم صلوات فرستادم و کلی باهاشون صحبت و درد دل کردم، ساعت هفت صبح از کلانتری زنگ زدن و گفتن ماشین تون در اتوبان یادگار امام پیدا شده. سریع رفتیم اونجا فکر میکردیم که الان لاشه ی ماشین رو تحویل میدن ولی ماشین بدون کوچکترین آسیب یا حتی کسری، سالم و سلامت تحویل دادن.
ماموره گفت بسیااار برامون عجیب بود چون همراه سرباز رفته بودم کشیک روزانه. وسط اتوبان یادگار امام یک ماشین یکدفعه زد روی ترمز و دو سرنشینش از ماشین پیاده شدن و به سرعت نور از تپه های کنار اتوبان بالا رفتن و فرار کردن.? مشکوک شدیم و بررسی کردیم متوجه شدیم که پلاک ماشین مال خودش نیست و عوض شده و ماشین دزدیه.
پلیس گفت که این فقط یک معجزه میتونه باشه و دلیل فرار اون دو نفر هم مشخص نشد.
وقتی گوش میکردم تصاویر خوابم و پرونده هایی که شهدا بررسی میکردن و…. همگی جلوی چشمانم میامد.
در آخر صحبت تلفنی هم گفت باورم نمیشه شهدا چه کردن!!!! چقدر نفسشون پیش خدا اعتبار داره!
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
دو²چیـــــزشمٰارامےشنٰاسآند:
«صَبـــــرشُما۔۔❀»،
وَقتےڪِہ چیز؎نَدارید.. !
«رَفتــــٰـارشُما۔۔❀»،
وَقتےڪِہ ھَمہ چیـــــزدٰاریدْ۔۔۔ :)'
_﴿أمیرالْمُؤمِنیـــــن ؏َـــلےﷺ𑁍﴾_
#حدیث
#سخن_بزرگان
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫 قسمت (هشتم ) حمله شیطان🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷
گفتہ أند:
"اَلمُؤمنُ ڪالجبلِ الراسخ۔۔𑁍"
أمّا بہ گمٰانــَـــم..؛
ڪوه بٰا آن ؏ــظَمتش،
سَر، خَم مےڪُند...
بہ پٰا؎ قدمهـــــآ؎ اُستوارتـــــآن۔۔۔𔘓
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#حزب_الله
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_وهفتم دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت میداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_وهفتم دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت میداد
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_وهشتم
او آه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود.با لحنی آرام و متاسف گفت:-اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم.
وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت:
-ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم.ولی درد رو برای طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان با یکی دیگه ست.!!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه.
با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم:
-من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگیم خالی بود.جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام! !!!
فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت..هروقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو.
حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد.فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.خودش هم رنگ به رو نداشت.ازش پرسیدم
-توخوبی؟
به زور لبخندی زد و گفت:
-اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم.گفتم:
-کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟
با خنده گفت:
-سنگ کلیه!!!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره.
با حیرت نگاهش کردم :
-واقعا تو چقدر صبوری دختر!!!
اودر حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت:
-تا صبر نباشه زندگی نمیگذره.!
پرسیدم:
-چطوری این قدر خوبی؟!
گفت:
-خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم.!!
باهم خندیدیم.
میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد.
فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!!
کامران چندبار بهم زنگ زده بود.ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم.خدایا کمکم کن.دیگه نمیخوام آقام سردش باشه. .نمیخوام آقام ازم رو برگردونه.خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟! درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم..
صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید:
-اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت.
دلم خیلی پربود.با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم:
-فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم.
واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد.
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁💫امشب کوله بار دلتنگی ام
🍂💫رو بهت میسپارم و با
🍁💫تمام وجود میگم
🍂💫شکرت که هستی
🍁💫شــکر خــدایی که
🍂💫هر وقـت بـخـوام
🍁💫میتونم صداش بزنم
🍂💫شــکر خــدایی که به من
🍁💫مـحــبــت مــیــکــنــه
💫در حالی که از من بی نیازه
🍁💫شبتون غرق در آرامش خـدا
🍂💫به امـید طلوع آرزوهاتون
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2