داروخانه معنوی
#احسن_القصص ☘آیتالله محمد تقی بافقی (٢۶) وقت بازگشت من از همان راه که برمیگشتم در همان مکان به شی
#احسن_القصص
☘آیتالله محمد تقی بافقی (٢٧)
آقای حاج عباس یزدی خدمتگزار بیت آیتالله بافقی نقل کرده است: مرحوم آیت الله بافقی به ما دستور داده بود که شبها در منزل را نبندیم و همچنان شب و روز بروی مردم باز باشد. یک شب، ساعت نیمه شب را نشان می داد که من احساس کردم فردی وارد خانه شد و چون بدون اذن و اخطار آمد فکر کردم دزد است.
▪️▫️▪️
بسرعت برخاستم و بسوی حیاط رفتم، دیدم مردی بلندقامت در وسط حیاط ایستاده است، چون چیزی نمیگفت من گمان کردم دزد است، با قدرت بسوی او حمله کردم و دستهایش رامحکم از پشت سر گرفتم و فریاد زدم: تو کیستی و از کجا آمدی؟! که دیدم آیتالله بافقی از درون خانه صدا زد: حاج عباس! مزاحم او نشو! او یونس ارمنی است و با من کار دارد. او را به اتاق راهنمایی کردم و آیتالله بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سوالی فرمود: احسنت، می خواهی مسلمان شوی؟! او هم گفت: بله برای تشرف به اسلام آمدهام.
▪️▫️▪️
او بدست حاج شیخ مسلمان شد و آقا نام او را «عبدالمهدی» برگزید و به من دستور داد او را حمام ببرم و روزها او را به باغ برده و مقررات اسلام را به او تعلیم نمایم. من از او جریان مسلمان شدنش را پرسیدم، او گفت...
ادامه دارد...
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
31.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅«ظهور بسیار نزدیک است»❣️
🔺 ماجرای تشرف یکی از دوستان آیتالله بهجت محضر امام زمان...🍃
🔸️بسیار زیبا ✨️
#امام_زمان ﷻ
#کلیپ_مهدوی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#باطل_السحر
منزل ،خانه
مغازه ؛دکان
✅جهت ابطال سحر و جادو :
《70 》مرتبه آیه زیر را به کاسه آب پاکی بخواند و به گوشه های محل کسب و جلو منزل مسکونی خود بپاشد ،بسیار آزموده شده است.
✨{{يا مَعشَر الجنّ و الاِنس أن اِستَطعتُم أَن تَنفِذوا مِن اقطار السموات و الاَرض ،فانفِذوا لا تَنفُذونَ إلا بِسُلطان}}✨
📚برگرفته از کتاب سر المستتر،شیخ بهایی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت سوم): #امام_زمان ﷻ 💥صیح به طرف دجله رفتم خود را در کنار دجله شستشو کردم،
#تشرفات (قسمت چهارم):
#امام_زمان ﷻ
💥بهرحال من هنوز در این فکر بودم که ان شخص خم شد و مرا به طرف خود کشید و دستش را به آن زخم گداشت و فشار داد که احساس درد کردم. سپس دستش را برداشت و بر روی زین مانند اول نشست، آن پیرمرد به من گفت: "افلحت یا اسماعیل" یعنی ای اسماعیل رستگار شدی! من گفتم: شما رستگارید، در ضمن تعجب کردم که آنها اسم مرا از کجا می دانند! باز همان پیرمرد گفت: رستگار و خلاص شدی این 'امام زمان' است!
✨💫✨
من با شنیدن این جمله دویدم و ران مقدسش و رکابش را بوسیدم و عقب آنها دویدم. به من فرمود: برگرد. گفتم: از شما هرگز جدا نمی شوم. باز به من فرمود: برگرد مصلحت تو در برگشتن است. گفتم: من هرگز از شما جدا نمی شوم! آن پیرمرد گفت: ای اسماعیل! شرم نمی کنی امام زمانت دوبار به تو فرمودند: برگرد و تو اطاعت نکردی!! من ایستادم، آنها چند قدم از من دور شدند. حضرت بقیة الله روحی فداه ایستاد و رو به من کرد و فرمود...
ادامه دارد...
#نکته اطاعت امر امام واجب است!
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆جایگاه ما در پیشگاه امام زمان کجاست؟
👌ببینید و نشر دهید 🌿
#امام_زمان ﷻ
#کلیپ_مهدوی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#سلام_امام_زمانم
♥️« سَلٰام مُولا؎ مهـــــربآن مَن۔۔۔𔘓»
🍂بٰالا گرفتہ ایمْ،
بَرایت دو دَســـــت رٰا۔۔۔
اِ؎ مَـــــرد مُستجآبِ ،
قُنـــــوت و د؏ــآ بیٰا۔۔۔𑁍
🍂فَهمیده ایم بٰا همہ دنیـــــآ ؛
غَریبہ ایم۔۔۔
دیگر بِہ جـᰔـــآن مـــــآدرت ۔۔!
ا؎ آشنـــــآ بیٰا...◇
#امام_زمانﷻ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿اِمٰام مُوسےصَدر۔۔۔𔘓﴾
أگر اِسرائیـــــل و شِیـــــطٰان۔۔،
بٰا یڪدیگر بِجــَـــنگند۔۔۔،
مـــــآ دَرڪنٰار شِیـــــطٰان مےایستیمْ..!
#طوفان_الاقصی
#فلسطین 🇵🇸
#غزه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
سه دقیقه در قیامت قسمت8⃣7⃣ 🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مداف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5868590201688820157.mp3
30.93M
سه دقیقه در قیامت
قسمت 9⃣7⃣
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه هفتاد و نهم
* ملکوت عیادت از مریض
* کارهای ساده، توبه گناهان بزرگ
* ملکوت تشییع جنازه
* تشییع جنازههایی که نباید شرکت کرد
* ملکوت حج و عمره
* آثار دنیوی حج
* اقتصاد زیارت
* شفاعت کردن حاجی
* نور حج تا چه موقع همراه با حاجی همراه است؟
* افرادی که شهید حساب میشوند، حتی اگر بمیرند
* ملکوت مرزبانی و دفاع از کشور
* گنجهای بهشتی، گنجهای عرشی
* ملکوت زیارت برادر مومن
* ملکوت قرآن خواندن برای خدا
* ملکوت یادگیری قرآن از جهت ریا
* شدیدترین عذاب قیامت
* استخوانبندی دین
* ملکوت یادگیری و یاد دادن قرآن برای رضای خدا
* قرآن را در یابیم
* علم سرمایه برزخ است یا عمل؟!
* جملهای که برای عبد ممنوع است!
* چرا خدا اجازه به ظلم کردن میدهد؟
* تا چه موقع توبه ما پذیرفته میشود؟!
⏰ مدت زمان: ۱:۱۳:۳۷
#قرآن
#توبه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
💌 #کــلامشهـــید
🌹﴿شَهید سَردار سُلیمٰانے۔۔۔﴾:
هَرڪَس أز خــُـᰔــدا تَرسید۔۔۔
خُـــــدا هَمہ چیز را أز او مےتَرسٰاند۔۔!
و هَرڪَس أز خُـــــدا نَترسید،
خـُــــدا او را أز هَمہ چیز مےتَرسٰاند.۔۔۔𑁍
#حاج_قاسم
#غزه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
یِہ مَتنے رو
﴿شَهیـــــد حُججے۔۔❀﴾؛
بَرا؎ دوستشون نِوشتہ بودَن ڪہ ڪُل زندگیشون تو اون مَعنے میشہ۔۔۔
زِندگےبٰافتن یِک قــــٰـالے أست۔۔۔𖠇
نَہ بہ آن نَقش و نِگار؎ ڪِہ خُودت میخوٰاهے؛
نَقشـــــہ أز قَبل مُشَخص شُده أست..
تُو در این بین فَقط میبٰافے۔۔(:
نَقشـــــہ را خوب بِبین..!
نَڪند قـــــٰالے بافتہ أت را
نَخرند...!✤
.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫 قسمت (بیست وچهارم ) غم امام زمان(عجل الله)🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غم و شادی ۲۵.mp3
9.7M
#غم_و_شادی
💫 قسمت
(بیست وپنجم )
هو انت🍂
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
گویے تَمآم شیــــٰـاطین ،
أز غُل و زَنجیر رهـــــآ شُده أند۔۔۔!!
بَرا؎ڪودڪٰان مَظلـــــومِ غَـــــزه ،
دُ؏ـٰـا ڪُنید....ꕤ
#طوفان_الاقصى
#فلسطین
#مقاومت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_سوم قلبم به درد آمد. حس بی پناه شدن داشتم. مثل همون روزی که داییم ت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_سوم قلبم به درد آمد. حس بی پناه شدن داشتم. مثل همون روزی که داییم ت
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_چهارم
کاش میشد زمان را به عقب برگردوند!
کاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد!
کاش من هم شبیه فاطمه بودم!
کامل و دوست داشتنی و پاک!
پاکی فاطمه او را نزد همگان دوست داشتنی و بی مثال کرده بود.از همین حالا فاطمه رو در لباس عروس کنار حاج مهدوی تصور میکردم.چقدر آنها به هم میآمدند. اما نه!
من نمیخواستم فاطمه رو کنار او ببینم.حاج مهدوی تنها مردی بود که بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم.میخواستم او را داشته باشم.من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجوری که دلم میخواست زندگی کنم.همیشه نقش بازی میکردم. میخوام خودم باشم.رقیه سادات! !
خوابم برد.آقام رو دوباره دیدم.اینبار در صندلی شاگرد بجای حاج مهدوی نشسته بود.برگشت نگاهم کرد.نگاهش مثل قبل سرد نبود ولی سنگین بود.
پرسیدم :هنوز ازم دلخوری آقا؟
بجای اینکه جوابم رو بده ، نگاهی به چادرم انداخت ویک دفعه چشمانش خندید و گفت.چقدر بهت میاد..
از خواب پریدم. .چه خواب کوتاهی! !
فاطمه خواب بود.و حاج مهدوی دستش رو روی پنجره ی باز ماشین گذاشته بود وانگار در فکر بود.
بالاخره به اردوگاه رسیدیم.راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراکنی با حاج مهدوی بود که به سرعت از داخل کیفم سی تومن بیرون آوردم و به سمت راننده تعارف کردم.حاج مهدوی که از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز کرده بود به سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتی به راننده گفت:نگیرید لطفا.
من هم با همون لجاجت پول را روی شانه ی راننده کوباندم و گفتم:
_آقا لطفا حساب کنید ایشون مهمون من هستند.
راننده ی بیچاره که بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگی به حاج مهدوی ومن که با غرور وکمی تحکم آمیز حرف میزدم نگاهی ردو بدل کرد و آخرسر به حاج مهدوی گفت: _چیکار کنم حاج آقا؟!
تا خواست حاج مهدوی چیزی بگوید ، با لحنی تند خطاب به راننده گفتم :
_یعنی چی آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میکنی؟!. وبعد پول رو، روی صندلی جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمه و بهت و برافروختگی حاج مهدوی پیاده شدم.
حالا احساس بهتری داشتم.تا حدی بدهی امروزم رو پس دادم.خواستم به سمت ورودی اردوگاه حرکت کنم که حاج مهدوی گفت:
-صبر کنید.
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.
پولی که در دست داشت رو بسمتم دراز کرد
-کارتون درست نبود!!!
خودم رو به اون راه زدم و با غرور گفتم:
کدوم کار؟
-حساب کردن کرایه کار درستی نبود
گفتم:من اینطور فکر نمیکنم
گفت:لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهکارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میکنم.
چه جالب!! او هم دندان به هم میسایید.!!!
وباز هم پایین را نگاه میکرد.
گفت:وقتی یک مرد همراهتونه درست نیست دست به کیفتون بزنید
گفتم:وقتی من باعث اینهمه گرفتاریتون شدم درست نیست که شما متضرر شید
او نفس عمیقی کشید و در حالیکه چشمهایش رو از ناراحتی به اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفی از ضرر زدم؟! کسی امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالی.!!
از کنایه اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید که امروز ضرر کردید!!
من عادت ندارم زیر دین کسی باشم حاج آقا
فاطمه میان بحثمون پرید:
سادات عزیز کوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درسته امروز ایشون خیلی تو زحمت افتادند ولی شما هم درست نیست اینقدر سر اینکار خیر دست به نقد باشی.ایشون لطف کردند و این حرکت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره...
من به فاطمه نگاه نمیکردم.داشتم صورت زیبای حاج مهدوی رو میدیدم که حالا با خشم زیباترهم شده بود...حاج مهدوی هنوز هم اسکناسهارو مقابلم گرفته بود.ولی به یکباره حالت صورتش تغییر کرد و با صدای خیلی آروم و محجوبی گفت:
_نمیدونستم شما ساداتی!
زده بودم به سیم آخر...
با حاضر جوابی پرسیدم:
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیکار میکردید؟؟
او متحیر و میخکوب از بی ادبی ام به من من افتاد و اینبارهم برای سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد.
بجاش پاسخ داد:
_من نمیدونم چی شما رو ناراحت کرده ولی اگر خدای ناکرده من باعث و بانی این ناراحتی هستم عذر میخوام.
بعد با ناراحتی اسکناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-ببخشید که نتونستم اونطور که باید برادری کنم
و با ناراحتی به سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد...
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2