eitaa logo
داروخانه معنوی
5.4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.3هزار ویدیو
117 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
رَسیـــــد وَقـــــت سَفـــــر ،↡↡ ⇇سَر بــہ زیـــــر شد﴿ زِینــــــب ۜ۔۔𔘓﴾ ◇◇«حُســ‌⁩ـیـــــــنﷺ 𑁍»، _چِشـــــم تُـــــو رُوشـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ــن ! أسیـــــر شُـــــد" زِینــــــب ۜ "✿⇉ 【..¹¹مح‌ـرم‌...】 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«عَلَیـــــکُنَّ بِـــــالفـــــرار۔۔۔» ⇇فَـــــرٰار کُـــــنیـــــد!!! ↶رأس ﴿حُسیـــــنﷺ𔘓 ﴾↡↡ ⇇بہ نِیـــــزه هـــٰــا۔۔ ■آتیـــــش زَدن بِہ خِیـــــمہ هـــٰــا↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
کارگاه خویشتن داری 28.mp3
14.96M
۲۸ 📌هنگام قضاوت دیگران، رویِ برچسب‌هایی که به رفتار و زندگی آنان میزنیم؛ درحقیقت صفاتِ نفس و ویژگی‌های شخصیتی خودمان را یادداشت میکنیم. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
واینـَــــک شُمــــٰـا و↡↡ ⇇ دُنیــــــــــٰا؎ ِ.... ╰➤ ◇◇بـــــے﴿حُسیـــﷺــن𔘓⇉﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزانم در طول چهار یا پنج قسمت سرگذشت زعفر جنی را داخل کانال میگذارم
زعفر جنی علیه الرحمه قسمت اول اینجاداستان زندگی زعفر, آزاده ای از طایفه جن رو می خونید, که عشق به خدا واهل بیت زندگیش رو عوض کرد و به جای پادشاهی و سلطه به طایفه های جن, محبیاهل بیت رو اختیار کرد, چه بی قرار در عشق به خدا و اهل بیت بود و چهمصیبت بزرگی بهش وارد شد وقتی سر آقا و مولای خودش رو بالای نیزه ها دید , زعفر چه باوفا بود و چه نیکو جایگاهی پیدا کرد. زهد , راستویی و عشق روسرلوحه کار خودش قرار داد و تو ایمان و صبر و پایداری از خیلی از انسانهاجلوتر رفت , پس بار الها , رحمتت را بر او بیفزای , نسلش را با دین و عشقخود آمیخته و پایدار فرما و محبی اهل بیت را نصیب فرزندانش گردان و او رادر جوار رحمت و عنایت خود آرام و با دوستاران و صالحان درگاهت محشورفرما.. آمین یا رب العالمین .. وقتی که خاتم انبیا و موکب همایون, حضرتختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) از جنگ (سکاسک و سکون ) با فتح و با خوشحالی وبا غنائم مفصل مراجعت نمودند, به زمین شورزار و بی آب و علفی رسیدند که درآن صحرا , صدایی جز عفاریت جنیان و فریاد غولان بیابان شنیده نمی شد. سپاهپیغمبر از شدت گرما و حرارت چشمانشان تار شده بود پس به خدمت حضرت پناهبردند , حضرت فرمود : آیا کسی از شما این منطقه را می شناسد؟ شخصی به نام ( عمر ابن امیه ضمری) به خدمت حضرت عرضه داشت : یا رسوال الله! من کاملااین وادی را می شناسم و مکرر با اسبان راهوار از این منطقه عبور کردم , دراین بیابان هیچ پناهگاهی وجود ندارد و هیچ لشگری به این صحرا نیامده جزآنکه صدمات طاقت فرسا نصیبشان گردید , زیرا این مکان مقام جنیان متمرد ومسکن شیاطین و محل عبور و مرور ابلیس می باشد. این وادی را ( کثیب ازرقمی نامند , بیابانی است بسیار خوفناک , مسلمانان وقتی که مطلع شدندبیشتر روی به حضرت آوردند و راه نجات از آن منطقه را تقاضا نمودند).  پیامبراکرم فرمود : آیا کسی هست که نشانی از آب دهد و من برای او در حضور الهیضامن بهشت شوم ؟ باز (عمر ابن امیه ) عرض کرد : یا رسوال الله! در اینبیابان چاهی است که آن را (( بثر ذات العلم )) می نامند , آبش سردتر ازبرف است. اما , احدی قادر نیست از آن استفاده کند! زیرا آن چاه محل اجتماعجن و عفریت هاست که آنها بر سلیمان ابن داود (ع) تمرد کردند, و مردم را ازآن آب منع می کنند, سواری در آنجا منزل نمی کند مگر آنکه او را هلاک میکنند و لشگری به آنجا وارد نمی شود مگر آنکه اکثر آنها را می سوزانند. نقلکرده اند که : (( تبع یمانی )) در این وادی منزل کرد که ده هزار نفر ازسواران او را سوزاندند, (( برهام ابن فارس )) , پیاده شد و جمع کثیری ازلشکر او تلف شدند, (( سعد ابن برزق )) لشگر کشید و بیست هزار از سواران اواز بین رفتند و هم اکنون نیز کله های قربانیان, مثل تخم شتر مرغ در اطرافچاه پراکنده است. حضرت فرمود : (( لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیمو افوض امری الی الله )) بعد امر فرمود, مسلمانان پیاده شوند و خیمه ها رابرپا نمودند, حرارت زمین و هوا دقیقه به دقیقه بیشتر می شد , لشگر همه بهآب احتیاج مبرم داشتند , حضرت در بین لشگر با صدای بلند می فرمود : ایمعاشر مسلمین کیست از شما بر سر آن چاه برود و از برای ما خبری بیاورد تامن _ پیش خدا _ بهشت را برای او ضمانت کنم. پس (( ابوالعاص ابن ربیع )) که برادر رضاعی حضرت پیامبر بود , عرض کرد : یا رسول الله ! این افتخار رابه من مرحمت کن , زیرا یک مرتبه دیگر هم من به همراه جمع کثیری بر سر اینچاه رفته بودیم, چون بر سر چاه رسیدیم عفریتی عظیم از چاه نمودار شد هر کساز ما که اسب تندر داشت نجات یافت , مابقی هلاک شدند, اما یا رسول الله! من آنروز هنوز به اسلام مشرف نشده بودم, الحمدلله خداوند ما را به وجودمسعود شما هدایت فرمود و از برکت دین مقدس اسلام امیدوارم آسیبی به مننرسد. حضرت دعای خیر در حق (( ابوالعاص )) فرمود و اجازه رفتن داد و دهنفر از شجاعان و دلیران برجسته سپاه را همراه (( ابوالعاص )) فرستادند, همه اینها با تجهیزات کامل روانه شدند, وقتی که به نزدیک چاه رسیدند, ناگاه عفریتی از میان چاه, مانند نخله سیاه , تنوره کشان یر به آسمانکشید, چشمها مانند طشت پر از آتش و دهانش را مانند غار افراسیاب گشوده وشعله آتش به جای نفس از دهان او بیرون می آمد, در آن وقت تمام بیابان راآتش و دود احاطه کرد, مانند رعد قاصف سیحه بر می کشید و زمین از هیبت لرزهاو به لرزه در آمد که در آن لحظه مسلمانان خواستند فرار کنند که (( ابوالعاص ابن ربیع )) فریاد بر آورد که (( یا اخوانی , من الموت تهربون ؟)) یعنی (( ای برادران , آیا از مرگ فرار می کنید؟ ))
در جای خود بایستید و مرا با این عفریت تنها بگذارید از بر او ظفر یافتم مقصود حاصل است والا سلامم را به رسول خدا برسانید .. پسابوالعاص , شمشیر بر کشید و قدم جرات پیش نهاد, آن عفریت فریاد کشید: کیستید و برای چه آمده اید ؟ آیا نمی دانید در این مکان پادشاهان جن ومتمردان عفاریت.. ادامه دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ _آه أز دِل رَنجیـــــده ﴿زینـــــب ۜ..𑁍﴾؟ کِہ⇇حُسیـــــنشﷺ𔘓↷ ■بےسَـــــر بہ عـــــزٰا؎ ↡↡ زَن و فـَــــرزنـــــد نِشســـــتہ...⇉ ‌«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
هَر وَقـــــت سیلےخـُــــورد؎.. ⇇ بِگـــــو :«یــــٰـا زَهـــــراۜ۔۔𔘓» □هَر وَقـــــت دَستت رو بَستنـــــد... ⇇ بِگـــــو: «یــــٰـا عـــــلّےﷺ𔘓» □هَر وَقـــــت بے یـــٰــاور شُـــــد؎... ⇇بِگـــــو: «یـــٰــا حَســـــنﷺ𔘓» □هَر وَقـــــت آب خُـــــورد؎... ⇇ بِگـــــو:« یـــٰــا حُسیـــــنﷺ𔘓» ◇◇أمـــّــا أگـــــر تِشـــــنہ شـُــــد؎۔۔  _آب نَخــُـــورد؎۔۔۔ _دَستـــــت رو بستـــَــند ۔۔۔ _بےیـــــٰاور شُـــــد؎۔۔ _سیلےخُـــــورد؎↡↡ ◇ بِگـــــو :أمــــٰـان أز دِل ﴿زینـــــبۜ💔⇉﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔 بچه شیعه باید همه شهدای کربلا و مرام شونو بشناسه داروخانه معنوی هر روز یک شهید را معرفی میکند با هشتگ 🚩 شهدای امروز: پسران دلیر حضرت زینب کبری... عون بن عبدالله و محمد بن عبدالله 🚩 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۶۰ فراز ۱ در بيان عظمت پروردگار 🎇🎇🎇#خطبه۱۶۰🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✨۱_خداشناسي فرمان خدا قضاي حتمي و
خطبه ۱۶۰ فراز ۲ در بيان عظمت پروردگار 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌸 ۲ _ راه های خداشناسي پس آن كس كه دل را از همه چيز تهي سازد، و فكرش را بكار گيرد، تا بداند كه: چگونه عرش قدرت خود را برقرار ساخته اي؟ و پديده را چگونه آفريده اي؟ و چگونه آسمانها و كرات فضايي را در هوا آويخته اي؟ و زمين را چگونه بر روي امواج آب گسترده اي؟ نگاهش حسرت زده، و عقلش مات و سرگردان، و شنواييش آشفته، و انديشه اش حيران مي ماند. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
یک_فنجان_عشق ۲۶ #رمان قسمت_بیست_و_ششم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• همه یکی یکی تبریک گفتن. باخ
۲۷ قسمت_بیست_و_هفتم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت. خجالت زده سرموپایین انداختم. همون موقع گارسون اومد و غذا هارو آورد‌. . نگاهی به سنگ قبرانداختم. اسم شهید محمد ضیایی خودنمایی میکرد. بالبخندی مملواز خجالت سرمو آروم انداختم پایینو آروم گفتم: +بااجازه پدرو مادرم وبزرگترا و شهدای این مزار...بله... (با بلہ گفتڹ بانوهمہ جاريخت بہم😥 بانواڹ ڪڸ بڪشند و دگراڹ ڪيف ڪنند😊😍) صدای صلوات از همه جای سالن میومد. مردم زیادی به تماشا ایستاده بودن. خودم و خواستیم که عقدمون کنار همون شهید گمنامی باشه که الان دیگه گمنام نیست.شهید محمدضیایی. واسطه عقد ما... چه حسه خوبی بود... بعد از تموم شدن مراسم، پدر همه مهمونارو دعوت کرد به یه رستوران. مهمونا رفته بودن و ماهم باشهید خداحافظی کردیم و راه افتادیم. درماشین و برام باز کرد: _بفرمایید عروس خانم. خجالت زده لبخند زدم و سوار شدیم. ماشین و روشن کردو راه افتاد. اما به سمتی که همه میرفتن نرفت! باتعجب نگاهش کردم و دیدم داره میخنده. +کجا میخوایم بریم؟ باهمون لبخند نگاهم کردو گفت: _داریم بدید‌ میکنیم😐😂 با تعجب و خنده گفتم : +فراااار؟ حالا کجا میریم؟😅 _حرم شاه عبدالعظیم😊 بالبخند نگاهش کردم واقعا نیاز بود... البته داداش کوچیکش باما بود با ماشین خودش. اومده بود عکس بگیره. وارد حرم که شدیم همه بالبخند نگاهمون میکردن و من پر از حس لذت بودم. تلفنش رو جواب داد: _سلام مامان +... _آره ما خودمون اومدیم حرم😊 +... _خواستم روز اول تنها باشیم 😊 +... _باشه چشم شماهم سلام برسون. +... _یاعلی. . زیارت کردیم و ناهار خوردیم. تو ماشین بودیم و در حال رفتن به سمت خونه. که نمیدونم چی شد فقط صدای بوق ممتد ماشین و... شوک بدی بهم وارد شده بود. و نگاه کردم سالم بود و فقط گوشه پیشونیش خراش کوچیکی برداشته بود. در سمت من باز نمیشد ومجبور شدم از سمت اون پیاده شدم. با چادر سفید و دست گل دور تادور ماشین و نگاه کردم. جلو بندی داغون شده بود. حرکاتم دست خودم نبود. رنگم مثل گچ شده بود. دست و پاهام سرد بودن. تازه یادم افتاد چی شده. بغضم ترکیدو از شدت ترس و اضطراب زدم زیر گریه. به سمتم دوید. سرمو تو آغوشش گرفت: _چیزی نیست خانوم چیزی نیست آروم باش... . ⬅ ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌓 🔸میرزا جواد ملکی تبریزی: استادم(ملا حسینقلی همدانی)به من فرمودند: فقط متهجّدین(شب زنده دارها)به مقاماتی نائل می گردند وغیر از آنان به هیچ جایی نخواهند رسید. 📚اسرار الصلاة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا