eitaa logo
داروخانه معنوی
5.4هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
4.3هزار ویدیو
119 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️اگر میان دو کس دشمنی و خصومت و منازعت باشد این آیات👇 را در کاغذی بنویسند و هر یک از آن دو کس این کاغذ را با خود نگاه دارند ✅ خصومت آن ها از بین رفته و تبدیل به آشتی می گردد. 📖آیات مبارکه83 الی 88 سوره انعام: وَتِلْكَ حُجَّتُنَا آتَيْنَاهَا إِبْرَاهِيمَ عَلَى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَّن نَّشَاء إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنَا وَنُوحًا هَدَيْنَا مِن قَبْلُ وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَى وَهَارُونَ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِّنَ الصَّالِحِينَ وَإِسْمَاعِيلَ وَالْيَسَعَ وَيُونُسَ وَلُوطًا وَكُلاًّ فضَّلْنَا عَلَى الْعَالَمِينَ وَمِنْ آبَائِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ وَإِخْوَانِهِمْ وَاجْتَبَيْنَاهُمْ وَهَدَيْنَاهُمْ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ ذَلِكَ هُدَى اللّهِ يَهْدِي بِهِ مَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَلَوْ أَشْرَكُواْ لَحَبِطَ عَنْهُم مَّا كَانُواْ يَعْمَلُون 📚خواص آیات قرآن کریم صفحه ۵۶ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
قسمت اول سلطان آسمان ها این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده که در پکن، با امام زمان (عج) دیدار کرده است. یولی چشم هایش را بست و به دیوار تکیه داد. شب از نیمه گذشته بود. حادثه دیروز ذهنش را مشغول کرده بود. به راننده ای فکر می کرد که به جای کلیسا او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود. «ایا راننده اشتباه کرده بود؟» این پرسشی بود که او به آن فکر می کرد. چرا؟ چرا آن راننده او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؟ از تخت پایین آمد و به طرف پنجره رفت. ستاره ها شهر را روشن کرده بودند؛ انگار زمین آن شب مهمان ستاره ها بود. به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت: «سلطان آسمان ها… کجایی؟» باز به یاد حادثه دیروز افتاد. به یاد حرکت های موزون زنانی افتاد که در مسجد بودند. او کنار یکی از خانم ها نشست و کوشید بفهمد آن زن، زیر لب چه می خواند و به چه زبانی حرف می زند و بعد، از آن خانم پرسیده بود: «چه حرکت های قشنگی! شما چه کار می کردید؟» ـ نماز می خواندیم. ـ چرا؟ ـ برای این که با خدای مان حرف بزنیم. یولی در دلش گفته بود: سلطان آسمان ها… و بعد به یاد دوستش شین افتاده بود که در کلیسا منتظرش بود. پنجره را باز کرد. دوست داشت از خواب گاه بیرون برود و روی برف ها غلت بزند. دوست داشت حادثه ای را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود، برای کسی تعریف کند، ولی هم اتاقی او پیرزنی اَخمو بود. او استاد ریاضی بود. دستش را از پنجره بیرون برد. دانه های برف آرام آرام روی دستانش می نشستند. یادش آمد چند ماه پیش که با دوستش، شین به کنار دریا سفر کرده بود، در بین راه تصمیم گرفتند شب را در خانه ای استراحت کنند. صاحب خانه زنی مهربان بود که تازه مسلمان شده بود. یولی روی تاقچه یکی از اتاق ها کتابی دید. صاحب خانه به او گفت که این کتاب، قرآن است و یولی از پیرزن خواست که درباره اسلام توضیح بدهد. او شب را با آن کتاب که به زبان چینی ترجمه شده بود، به صبح رساند و صبح موقع خداحافظی، صاحب خانه کتاب را به او هدیه داد و سفارش کرد که برای اطلاعات بیش تر به سفارت ایران برود. از تخت پایین آمد. به طرف چمدانش رفت و آن را باز کرد. کتاب جلوی چشمش بود. در این چند ماه، گاهی که فرصت پیدا می کرد، قرآن می خواند. قرآن را برداشت و به طرف پنجره رفت. به آسمان نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زد: «خدایا از تو نشانه ای می خواهم تا باورت کنم.» قرآن را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست و آرام کتاب را باز کرد. جمله اول را خواند: «اقم الصلوه الذکری… .» «برای یاد من، نماز بخوان.» باز به یاد حادثه دیروز افتاد و کسانی که پارچه های سفید آن ها را پوشانده بود. با آن حرکت های موزون چه قدر زیبا به نظر می رسیدند. به اطرافش نگاه کرد؛ چشمش به ملافه روی تخت افتاد. آن را برداشت و خود را پوشاند. روی تخت ایستاد. آسمان هنوز می بارید. یولی خم شد، سپس نشست و سرش را به تخت چسباند و گفت: «خدایا کمکم کن.» دوباره ایستاد و خم شد. لبخندی زد. صدایی از فنرهای تخت برخاست. پیرزن هم اتاقی او چشمانش را باز کرد. روبه روی خود شبحی سفیدرنگ دید. جیغ کشید. یولی برگشت و به آرامی به او نگاه کرد. پیرزن گفت: «دی… دیوانه! چه می کنی؟!» کتاب ها را روی میز گذاشت تا مسئول کتاب خانه آن ها را بگیرد. میان قفسه های کتاب چرخی زد. او تقریباً تمام کتاب هایی را که به زبان چینی ترجمه شده بود و در کتاب خانه سفارت ایران وجود داشت، خوانده بود. دوست داشت در زمینه دین خود، کتاب های بیش تری بخواند تا بتواند دوستان خود را قانع کند. می خواست بیش تر بداند. احساس می کرد که هر چه بیش تر می گذرد، تشنه تر می شود، ولی در کشور خود بیش تر از این نمی توانست با اسلام آشنا شود. فکری به خاطرش رسید. لبخند زد. از مردی که پشت میز نشسته بود، تشکر کرد. از در سفارت که بیرون آمد، سوز سردی به صورتش خورد. روسری اش را محکم گره زد و دوید. آدم ها بی تفاوت از کنارش می گذشتند. قدم هایش سست شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا! می دانم که تو هستی و مرا می بینی، نشانه های بیش تری نشانم بده.» مرد بلیت را روی میز گذاشت. یولی آن را برداشت و تشکر کرد. بلیت را در جیب پالتویش گذاشت و در را باز کرد. هوا سرد بود. دستانش را در جیب پالتویش پنهان کرد. به یاد دوستانش افتاد. در این یک سال، همه او را از خود رانده بودند. دلش برای دوستانش می سوخت. دوست داشت آن ها هم از سرگردانی نجات پیدا کنند. هر وقت با یکی از آن ها صحبت می کرد او را مسخره می کردند. حتی شین هم رابطه اش را با او قطع کرده بود. به یاد رییس دانش گاه افتاد که به او گفته بود: «اگر پشیمان شوی، دیگر راهی برای بازگشت نداری. تو می توانستی اینده درخشانی در کشورت داشته باشی.»
قلبش لرزید. پاهایش سست شد. نمی دانست به کجا می رود. تنها یک روز فرصت داشت که از تصمیم خود برگردد. نفس هایش... ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⁉️«چطوری برای ظهور دعا کنیم» همین که کسی دعا کنه و آمین بگیم کافیه؟ 🎙استاد شجاعی 👌بسیار شنیدنی اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿السّلام؏َـــلیک یٰا بَقیّة‌اللّہ الاَ؏ـــظَم🌼﴾ ↶«اللّهم کـــــن لِولیـــــک...࿇»↷ ⇇نَجـــــوایے أست، بَر زبـــــآن مٰـــــا۔۔! ◈أمّا قَلبــᰔـــمآن، ⇇بِہ سُتـــــون هـــــآ؎ دنیـــــآ۔۔ زَنجیـــــر شُـــــده أســـــت ۔۔!➺ ❍↲«د؏ـــــایمان۔۔𑁍↑» بـــــو؎ بے درد؎ مےدَهـــــد؛ ╰─┈➤ ..کہ بہ اِجـــــآبـــــت نمےرسَـــــد۔۔✿۔۔! أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ‌‌‌‌‌ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و تـُـو ا؎ ﴿بـــــآنُــــــو𔘓..!﴾ ⇇بــِــــدٰان...↡↡ ◈جَنــــــگ و میــــنُ و تَـــــرکش هَمہ أش بـهــــــآنہ بـود۔۔✤➛ 🕊 فَقط خوٰاسـت ثـــــابـت کـــــند ..! چــᰔـــآدر دَراین سَرزمیـــــن تٰـــــابخـوٰاهےفَــــــدایے دٰارَد...⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گمنـــــامےتَنھـــــآبـــــرا؎شُھـــᰔــداءنیست۔۔! ❍↲مےتَـــــوانےشَھیـــــدنبـــــاشے۔۔۔ وسَـــــربــــٰـازِ؛ ﴿حَضـــــرَت‌زَهـــــراۜ۔۔𑁍﴾بٰـــــاشے۔۔۔↑↑ ⇦أمّـــــاشَـــــرط‌دٰارد۔۔۔! فَقـــــط‌بَـــــرٰا؎خُـــــدا۔۔؛ ╰➤ «کـــــٰارکُـــــنےنہ‌ریــّـــا۔۔𔘓» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
روی پای خدا 12.mp3
7.04M
۱۲ 👣 اهل نِق و غُر ، نمی‌تونن اهلِ توکل باشند! و اهل توکل ، اهلِ نق و غُر نیستند! برای رسیدن به مقام توکل، تمرین کنیم، کم کم از نق زدن توی سختی‌ها، فاصله بگیریم. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
آقــــٰـا؎ ﴿امـــٰــام‌ حُسیـــﷺــن𑁍⇉﴾ ، و تـــــو تنهــــٰـا مَعشـــــوقے هستے کِہ، ⇇هیچـــــکَس، دیگر عـــــٰاشقــــٰـانت‌ را؛ رَقیـــــب‌ حِســـــٰاب‌ نمےکُنـــــد⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
_گُفـــــت: أشـــــک هــــٰـا‌چيستَند؟! ⇩⇩⇩ ⇦گُفتـــــم: أشـــــک هـــٰــا، تَنـــــفُس‌روح‌أنـــــد ➛ هَـــــرگٰاه‌ دِلتـــــنگےأفـــــزون‌شَـــــود... ↶آدَمےبـــٰــا‌چشـــــم‌هـٰــــايَـــــش؛ _نَفـــــس‌مےكــِـــشد!↷ ╰➤ ....«یـــــاحسیـــــن «ﷺ»𔘓⇉» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_یازدهم✍بخش چهارم 🌸🌼رفتم به اتاقم و زود حاضر شدم تا
"‌ "بر اساس قسمت_دوازدهم✍ بخش اول 🌼🌸من همین جور نشسته در حالیکه سر حمیرا روی پام بود و اون محکم دست منو گرفته بود خوابم برد و باز صبح زود همون طور از پیشش رفتم … صبح خواب موندم و خیلی به سختی از جام بلند شدم و دیر تر از همه رفتم پایین ، ایرج و علیرضا خان رفته بودن و تورج منتظر من بود… منو که دید گفت : کجایی دختر خواب موندی ؟ گفتم آره دیرم شد؛؛ تو چرا نرفتی؟ گفت: صبر کردم با هم بریم برو به مامان بگو امروز با هم بریم …گفتم نه با اسماعیل میرم تو دیرت میشه 🌼🌸گفت امروز از ساعت ده کلاس دارم می تونم ببرمت …. موندم در مقابل اصرار او چی بگم …. سعی کردم قاطع با هاش رفتار کنم …. یواش بهش گفتم : ببین عمه رو که میشناسی من هیچ وقت این حرفو بهش نمی زنم چون جوابش معلوم نیست تو بگو اگر اجازه داد من حرفی ندارم ….یک شونه بالا انداخت و اخماشو کشید تو هم و گفت خوب پس برو من گفتم اجازه نداد و با اوقات تلخ رفت بالا………. اون واقعا گاهی مثل بچه ها رفتار می کرد … 🌼🌸 از همون جا نگاه کردم اسماعیل منتظر من بود زود رفتم از عمه خدا حافظی کنم و برم …. عمه با اعتراض گفت : چرا خواب موندی اینقدر شبا بیدار نمون ؟ گفتم درس می خوندم عمه جون ببخشید باید برم دیرم شده خداحافظ. مرضیه یک بسته کرد تو کیف منو گفت برو مدرسه بخور ….اون از قبل حاضرش کرده بود… چون اون می دونست که من چرا خواب موندم … 🌼🌸عمه گفت …ببین رویا اگر تورج گفت برسونمت بگو نه برات درد سر درست می کنه … یک چشم گفتم و رفتم …. دو روز مونده بود به عید… و من هر شب تا دیر وقت درس می خوندم تا موقعی که همه خوابشون ببره…. بعد پاورچین می رفتم اتاق حمیرا و کنارش می موندم تا نماز صبح….. دیگه اون منتظرم می شد تا در و باز می کردم 🌼🌸می گفت: چرا دیر اومدی؟ و این جمله رو هر شب تکرار می کرد بعد دست منو به گرمی می گرفت و روی سینه اش می گذاشت و می خوابید و من با دست دیگم اونو نوازش می کردم مثل بچه ها معصوم و پاک بود غمی در وجودش شعله می کشید که تمام بدنش رو سوزانده بود دلم می خواست بدونم … ولی کسی به من چیزی نمی گفت .. بعد از یک هفته همه از اینکه حمیرا حالش بهتر شده حرف می زدن و خوشحال بودن عمه می گفت : 🌼🌸 وقتی میرم تو اتاق با من حرف می زنه و فکر کنم اگر قرص هاشو کم کنیم حالش خوب باشه … من و مرضیه بهم نگاه می کردیم و حرفی نمی زدیم ….همون روز دکتر اومد و همین نظر رو داد و گفت قرصِ ساعت هشت شب رو نصف کنید تا بتونه صبح برای چند ساعت هوشیار باشه…. حتما تو هوای آزاد ببرین..تا هوا بخوره ولی زیاد باهاش حرف نزنین .. ساعت یک بهش قرص کامل بدین که تا شب بخوابه الان روزی دو یا سه ساعت براش بسه, خسته نشه…. کم کم اگر دیدیم بهتره قرص شو کم می کنیم …. 🌼🌸من اینا رو شنیدم اونشب قرار بود حمیرا هوشیار تر باشه نمی دونستم اگر برم چه اتفاقی میفته …. مردد تا مدتی یک لنگه پا تو اتاقم راه رفتم ، حتی درسم نمی تونستم بخونم خوب مدرسه هم دیگه تعطیل شده بود و من کار زیادی نداشتم بالاخره دلم طاقت نیاورد و رفتم به اتاقش …… تا درو باز کردم دستهاشو باز کرد و با بغض گفت چرا دیر اومدی؟ … اونشب راست می گفت من خیلی دیر رفته بودم : 🌼🌸گفتم نه دیر نیومدم مثل هر شب سر موقع تو خوبی مثل اینکه بهتر شدی …. سرشو به حالت کودکانه ای تکون داد … نزدیک یک ساعت دست منو گرفته بود و خودشو این ور وانور می کرد و حرف می زد می گفت: دستم … بمال …سرمو ناز کن …آب می خوام … یک جوری آروم و قرار نداشت و برای همین خوابش عمیق نمیشد …. 🌼🌸گفتم می خوای برات قصه بگم گفت نه از قصه بدمم میاد لالایی بگو …. آهسته شروع کردم براش لالایی گفتن ..همون لالایی که سالها مادرم برام گفته بود و خودم باهاش آرامش می گرفتم ……. و کم کم خوابش برد..اما من بد خواب شدم و تا نماز نشستم …… صبح تا دیر وقت خوابیدم وقتی هراسون بیدار شدم ساعت یازده بود …. زود دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم از ترس عمه جرات پایین رفتن رو نداشتم …. 🌼🌸 باید برای روبرو شدن با اون خودمو آماده می کردم …. یک راست رفتم تو آشپز خونه …. یک مرتبه حمیرا رو دیدم که اون جا نشسته و با عمه داره حرف می زنه ..تنها فکری که کردم این بود که تا حالا جریان رو گفته باشه ……. سلام کردم خیلی آشنا چون من اونو می شناختم ولی نگاه اون طوری بود که از دیدن من تعجب کرده و خوشش نیومده….یک نگاه به عمه کرد و سرشو به علامت سئوال تکون داد یعنی این کیه ؟ 🌼🌸عمه گفت این رویاس دختر دایی تو ….با تندی گفت : خوب؟ عمه جواب داد اومده مدتی با ما زندگی کنه ….کمی برافروخته شدکه برای چی ؟ نه نمیشه بره خونه ی خودشون مگه اینجا یتیم خونه اس…. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙🌓 تنبیه خداوند برای خوان ها 🎤 استاد عالی 💠رسول اكرم صلى الله عليه و آله؛ 💢دو ركعت نمازى كه انسان در دل آخر شب بخواند از دنيا و آنچه در آن است بهتـر است. و اگر بـر امّتم دشوار نبود آن دو ركعت را بر آنان واجب مى كـردم.  📚کنزالعمال 7/21405 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا