5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#عید
#شعبان
❣لطفا حسابهایِتان را تا قبل عید تسویه کنید
ببخشیدهایی که از سر غرورتان نگفتهاید
دلی را که میتوانستید به دست بیاورید و نیاوردهاید
رفتنی را که از سرِ لج به جایِ ماندن ترجیح دادهاید
حتما نباید حسابِمان مالی باشد
همینها میتواند یک عمر خوشبختی را به تو هدیه دهد
حسابهایِ
عاطفیِمان را تسویه کنیم.❤️🍃🍃
@Manavi_2
@Manavi_3
#ایجاد_محبت_بیقرار_کردن_کردن_معشوق
#محبت
#عشق
اگر خواهی که کسی را در عشق خود بیقرار گردانی باید این دعا را بخوانی بر شکر و دمیده بر آن کس بدهی تا بخورد دیوانه و بیقرار گردد.
✨{{بسم الله الرحمن الرحیم
قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَتَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَنَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَنَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشَّاهِدِينَ، باسم ( مطلوب و مادرش) علی حب و عشق (طالب و مادرش )
الساعة الساعة الساعة}}✨
با وضو وطهارت رو به #قبله
فقط در امر حلال استفاده شود.
📚 تحفة الاسرار ص 249
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت سوم): دیگر هرچه سخن گفتم و التماس نمودم اعتنایی نفرمود تا آنکه داخل قبهٔ
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول)
نقل نمود طبیب معتمد امین الحاج محمد جواد مذکور که: در سال هزار و سیصد شصت و چیزی قمری مشرف شدیم به زیارت و عتبه بوسی ائمه عراق و در هنگام مراجعت به شوشتر در قطار بغداد و بصره ملاقات نمودم سیّد جلیل مقدس و متدین یعنی آن کسی که نماینده و معتمد تهرانی ها بود در اقامه مجلس عزاداری و روضه خوانی ایشان در کربلا در دهه عاشورا که با اصطلاح خودشان تشکیل تکیه باشد.
✨💫✨
حاجی طبیب می گوید: از او پرسیدم که چند سفر است که به کربلا آمده ای؟ قریب بیست سفر را گفت. مؤلف گوید: تردید از من است.
به هر حال حاج طبیب گفت: از او پرسیدم که در این سفر های کثیر خود آیا معجزه ای مشاهده نموده ای؟ فرمود بلی در یکی از سفرهای خود ساعت دو تقریبا از شب گذشته از حرم بیرون می آمدم. نزدیک کفش کن در میان صحن مطهر سیدی را دیدم با عمامه سبز و لباس مقطع (لباس شیک و مرتب) به شکل عرب قدم می زد.
✨💫✨
از شکل و هیئتش خوشم آمد به او سلام کردم و با او انس گرفتم. از جمله کلمات نوازش اثری که فرمود این بود که فرمود: ای سیّد، به زیارت جدّت آمدی، خوب کردی، بسیار کار خوبی نمودی، خوش به حال تو! و از این گونه کلمات مکرر فرمود و پس از صحبت عرض کردم: اگر ممکن است به منزل ما تشریف بیاورید و صرف شام نمایید. اجابت کرد. او را به منزل خود برده غذایی ساده که برای خود تهیه می نمودم حاضر کردم. چون سیّد مشغول خوردن شد در خجلت فرو رفتم که این غذا مناسب حال سیّد نبوده و عذر خواهی نمودم.
ادامه دارد ...
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 پویش همگانی #لحظه_طلایی
👥 لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا میتوانید در تمام شبکههای مجازی منتشر کرده و بهعنوان #پروفایل خود قرار دهید.
♻️ #نشر_حداکثری
❣️️الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻❣️
✧═┅
@Manavi_2
#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوسی_وپنجم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس
کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!
شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.
شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا
برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.
ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!
شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.
ــ باشه اومدم!
شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را
روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.
ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد.
ــ مواظب خودت باش!
ــ باشه برو!
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و
هیچوقت تنهایش نمی گذارد.
مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با
گریه امیر علی را صدا می کرد.
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...
حق؛ رزق و روزیمونو...
تو؛ روضه میرسونه...
عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن...
عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن...
عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن...
کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی...
کاش میشد ، شبیه حجت اسدی...
رو قلبم ، مهر شهادت میزدی...
نغمه ی لبات، اعتقاد ماست...
راه سوریه، راه کربلاست...
کلنا فداک......
صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به
شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند.
احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده...
آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند.
به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود.
مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که
همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود.
او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود.
من ، خاک پاتم آقا...
باز ، مبتلاتتم آقا...
حرف دلم همینه...
هر شب ، گداتم آقا...
) عشق یعنی ، محافظ علم باشم...
عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم...
عشق یعنی ، #مدافع_حرم باشم... ( ۲
نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ...
نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ...
کلنا فداک ......
دل خورده باز، به نامت...
هر شب میدم، سالمت...
شاهم تا وقتی که من...
هستم بی بی، غالمت...
) عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین...
عشق یعنی ، میون بین الحرمین....
عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...( ۲
من خداییم ... باز هواییم ...
از عنایتت ... #کربلاییم ...
کلنا فداک ......
نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت.
مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه
برای نبودش زار نمی زد!
نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت.
به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت.
مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد.
احساس خودخواهی او را آزار می داد.
آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم...
نمیتونم...
ادامه دارد...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4