eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا و خفاش✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 روزی سلیمان (ع) نشسته بود که چهار تن از مخلوقات خدا به نزدش آمدند تا خواسته ی خود را مطرح کنند. 🔹اولی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد. 🔹دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات،که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد. 🔹سومی باد بود،گفت:یا نبی الله خدا مرا به هر طرف می گرداند،و مرا بی آرام کرده، دعا کن، تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد 🔹چهارمی آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد. سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند ، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت ومعنویت خفاش رابرمرغان معلوم نماید. خفاش گفت: یا نبی الله اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جابرود و هر رایحه بدی را پاک کند. اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید. و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد،همه خلایق از او در بیم و هراسند، و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات رابر طرف کند. اما باد، اگرنوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصلها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند. آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم . باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم . آب گفت: غرقش می کنم . مار گفت: به زهر کارش سازم . چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخواستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که: هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید .پشت و پناه او باشیم. تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که: 🔸پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد. 🔸 باد را مرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود،پرواز نتوانی کرد. 🔸فضله تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود. 🔸و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد ، دو پستان در میان سینه تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه خود گذار و آنچه خواهی بخور. 📚 انوار المجالس ✏️ ملامحمدحسین ارجستانی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد : خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر, مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید) زمان گذشت و مسلمان بیمار شد،دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد! مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس! روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد. از آن شب ب بعد، مسلمان سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد، من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی! حکایت خیلیاست 🔻با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی به روایت دیگه: با مدعی بگویید اسرار عشق مستی تا بی خبر نمیرد در درد خود پرستی 👤 حافظ 🚩 @Manifestly
🇮🇷یک دقیقه اینو بخونین، ارزشش رو داره🇮🇷 حکایت شارژ در ایران: 🔴لطفا با تمام دقت بخونید یه شارژ5000 تومانی برای من و شما 5450 تومان هزینه داره.  این 9درصد که 450 تومانه که از طرف سازمان مالیات برای *عاملین فروش* واریز میشه . اینکه متوجه مقدار سود بشی "اپلیکیشن ۷۸۰" رو مثال میزنم که به ازای حاشیه سودش جایزه های بزرگی میده و در رسانه های ملی میلیاردی تبلیغ جوایزش رو میکنه. خوب من و تو چطور میتونیم از شارژ به درآمد برسیم ؟! یه برنامه به اسم 7030 هست که بچه های دانشگاه شریف ساختنش و درکنار شارژ کردن گوشیتون پرداخت قبوض آب برق گاز و .... میتونید درآمدم داشته باشید!! به این نحوه که خودتون گوشیتونو شارژ 5000تومانی میکنید یا قبض پرداخت میکنید تا 70 درصد از سود خودش رو با شما تقسیم میکنه و به خودتون برمیگرده . 💸 آمار تراکنش ماهیانه برای خرید شارژ در  ایران 150میلیارد تومان میباشد در واقع بچه های دانشگاه شریف تصمیم گرفتن به جای پرداخت میلیاردی به رسانه ملی جهت تبلیغ برنامه ۷۰۳۰ این پول رو به مردم بدن تا اونها براشون تبلیغ کنند و پورسانت مادام العمر دریافت کنند. . با هر خرید دوستانتان با توجه به سطح آنها شما درآمد کسب خواهید کرد.(سطح یک افرادی هستند که مستقیما شما معرفی کردید و سطح دو اوناییند که مستقیما از طریق سطح یک دعوت شده اند و ...) تا حالا فکر کردی چطور میشه از شارژ پول درآورد ؟! این راهشه باتوجه به صحبت هایی که شد لپ کلام اینه که شما ، کافیه به ده نفر از اطرافیانتون این برنامه و (کد معرف خودتونو ) معرفی کنی هرکدوم از اونا این کارو انجام بدن و تا سطح هفت این اتفاق بیوفته 🔊💰هرکدوم یه شارژ ۵هزار تومنی در ماه تهیه کنن شما میتونید به درآمد 🎯🎯 1,477,570 تومان برسید.  تازه جالبه بدونین این رقم واسه یک بار خرید شارژ 5000 تومانیه . که این خرید برای افراد متفاوته و چندین بار ممکنه در ماه خرید کنه به اینم فکر کن. که اگه خرید شارژ بیشتر بشه این 1.5 میلیون هم  بیشتر میشه. ✅ از طریق لینک زیر در چند ثانیه عضو شوید برنامه را نصب کنید وشروع به درآمدزائی کنید   طریق نصب اپ 7030 🌐 https://7030.ir/r/Manifest درصورت هرگونه شک و شبهه، شما میتونید از طریق اپلیکیشن رسمی بازار یا از سایت اقدام به نصب کنید. نصب اپ 7030 از طریق کافه بازار👇 . http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.app7030.android&ref=share . . شناسه معرف Manifest 👌وارد کردن شناسه ی معرف هنگام ثبت نام ضروری است.
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۳ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۳ آنها خوشحال به جانب درخت سرو دویدند و چون به کنار درخت رسیدن
۹۴ 👈 ق ۲۴ زیبا در ادامه داستانش گفت : - چون خدنگ آن جمله را از زبان من شنید، کشیده ای به صورتم زد و گفت: « تو را مجبور می کنم تسلیم شوی! » چون پاسخ دادم هرگز تسلیم نمی شوم، حتی اگر سنگ شوم، بلافاصله وردی خواند و مرا تبدیل به سنگ کرد و مجسمه سنگ شده ام را در گوشه تالار آن قصر گذاشت. از آن روز به بعد، هر شامگاه می آمد و با ترکه ای که بر من می زد ، مرا به صورت اولیه در می آورد. چون باز هم در برابر خواسته های او مقاومت می کردم و حاضر به تسلیم نمی شدم، با تازیانه به جان من می افتاد و مرا به قدری می زد که خون از سر و تنم جاری می شد. بعد با قهقهه ای دوباره مرا تبدیل به سنگ میکرد و می گفت: « بالاخره من، تو خیره سر یکدنده را وادار به تسلیم می کنم. تو آرزوی ازدواج با آن پشوتن ابله را باید به گور ببری.» و آن ماجرا یعنی تازیانه خوردن هر شامگاه من و تسلیم نشدنم ادامه داشت تا اینکه تو را پیدا کرد ، جادویت کرد ، به آن قصر شوم آورد و همچنان که دیدی مرا به نیم تنه یک گوزن خشک شده تبدیل کرد. از آن موقع که من به این شکل در آمده ام، دیگر خودش پا به اینجا نگذاشته ؛ زیرا اینجا مقر حکمرانی و پایگاه برادرش نهنگ دیو است. هر بار که نهنگ عفریت اینجا می آید، می گوید اگر حاضر به زندگی با خدنگ شدی و او را به خود پذیرفتی، من جادویت را باطل میکنم، والا تا آخر عمرت نه که تا پایان دنیا باید به صورت مجسمه خشک شده یک گوزن کوهی، بالای سر طاقچه تالار این قصر بمانی و خاک بخوری. زیبا بعد از آنکه ماجرای گذشته خود را برای پشوتن تعریف کرد گفت: - ای شوهر عزیزم! من نمی دانم که تو چطور توانستی به اینجا راه پیدا کنی، ولی من می ترسم که یکی از آن دو برادر هر لحظه از راه برسند. باید هرچه زودتر از اینجا فرار کنیم. پشوتن گفت: - من اصلا از زندانی شدن و جادو شدن تو در این قصر خبر نداشتم. من برای آنکه این آقا، یعنی دوستم شایان مصری را که به آن قصر شوم آمد و به دست او جادویم شکسته شد به همسرش برسانم ، به این سرزمین آمدم و تو را پیدا کردم. وقتی جادوی شراره هم شکسته شد ، آن وقت با هم از اینجا می رویم. چون زیبا نشانی همسر جادو شده شایان را پرسید و پاسخ شنید همان سرو روییده در کنار نهر آب، فوری گفت: - آخر آن سرو جادو شده خواهرزاده خدنگ و نهنگ است و از عفریتان می باشد که دایی هایش برای اینکه ادب شود و دیگر سر از اطاعت عفریتان نپیچد، او را به این شکل در آورده اند... پشوتن به میان صحبت زیبا دوید و گفت: - فعلا اگر می دانی جادوی شراره چگونه شکسته می شود، ما را راهنمایی کن، بعدا ماجرا را به تفصیل برایت شرح می دهم. زیبا گفت: - اینطور که من از دو برادر شنیده ام، جادوی درخت سرو به وسیله آن دو قطعه سنگ که در گوشه تالار قرار دارد، شکسته خواهد شد ؛ زیرا خدنگ روزی به برادرش گفت « هر موقع عشق آن مردک جواهر فروش، از كله دختر خواهر کله شق ما افتاد و به تو قول داد که باز هم می تواند یک دختر عفریت سر به راه باشد، می توانی در کنار درخت دو قطعه سنگ را به هم بکوبی. از به هم خوردن سنگها رعد و برقی در آسمان پدید می آید و آن رعد و برق بر تنه درخت سرو می خورد. درخت می سوزد و دود می شود و از میان آتش و دود درخت سرو، شراره دوباره بیرون می آید. در اینجا شایان که همچنان تا آن موقع ساکت ایستاده بود به سخن در آمد و گفت: - پس هرچه زودتر برویم و جادوی شراره را بشکنیم، زیرا وقتی از شر خدنگ و نهنگ در امان خواهیم بود که شیشه عمر آنها را پیدا کرده و بشکنیم ؛ والا بدون آنکه شیشه عمر آنها شکسته شود، ما هر کجا که برویم از شر ایشان در امان نخواهیم بود. لذا شایان به کنار تالار رفت، و آن دو قطعه سنگ را برداشت و به اتفاق پشوتن و زیبا با سرعت از چاه و آن قصر زیرزمینی بیرون آمدند. چون مقابل درخت سرو رسیدند، باز هم دیدند که سرو سرش را به حالت احترام و تعظیم، مقابل آن سه نفر فرود آورده است. شایان چند بار در برابر درخت سرو سنگ ها را به هم کوبید و سائید و چون دید جرقه ای از آن بیرون نیامد و رعد و برقی پیدا نشد، از زیبا پرسید آیا در این مورد اشتباه نکرده ای ؟ که زیبا گفت: - نه ، شما سنگ ها را به من بدهید تا آن طور که خدنگ به برادرش یاد داد و من دیدم آن را به هم بزنم. زیبا سنگ ها را از دست شایان گرفت و دو نوک تیز آن را به هم زد. ناگهان اول جرقه ای و بعد رعد و برقی و سپس آتش گرفتن درخت سرو، و بعد از آنکه درخت به سرعت سوخت و دود شد، شراره با همان زیبایی و همان جلوه دوران زندگی در سرزمین مصر و در خانه شایان نمایان شد... چون قصه بدينجا رسید سحر آمد و پادشاه به خواب رفت و شهرزاد هم شبی دیگر جان سالم به در برد و جلاد هم پی کار خود رفت. 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2744 قسمت بعد
#جملات_ناب من یاد گرفته‌ام که مردم چیزی که گفتی را فراموش می‌کنند. عملی که انجام دادی را فراموش می‌کنند. ولی مردم هرگز احساسی که به آن‌ها داده‌ای را فراموش نخواهند کرد 👤 مایا آنجلو 🚩 @Manifestly
✏️خدا و گنجشک 🌺🍃🌾 🍂🍃 🍃 روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز و نیاز و درد دل می کرد،تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت! فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: "می آید" سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست،فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت و گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان می‌گفتند. او بسیار شیرین‌عقل بود و گاهی سخنان حکیمانه‌ی عجیبی می‌گفت. روزی از او پرسیدند: «مصدق خوب است یا شاه؟ بگو تا برای تو شامی بخریم.» ترمان گفت: «از ۲ تومنی که برای شام من خواهی داد، 2 ریال کنار بگذار و قفلی بخر بر لبت بزن تا سخن خطرناک نزنی!!!» مرحوم پدرم نقل می‌کرد، در سال ۱۳۴۵ برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم. ساعت ۱۰ صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم. از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم، نزدیک رفتم دیدم، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود می‌کند. یک اسکناس ۵ تومانی نیت کردم به او بدهم. او از کسی بدون دلیل پول نمی‌گرفت. باید دنبال دلیلی می‌گشتم تا این پول را از من بگیرد. گفتم: «ترمان، این ۵ تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم.» ترمان از من پرسید: «ساعت چند است؟» گفتم: «نزدیک ۱۰» گفت: «ببر نیازی نیست.» خیلی تعجب کردم که این سوال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟ پرسیدم: «ترمان، مگر ناهار دعوتی؟» گفت: «نه. من پول ناهارم را نزدیک ظهر می‌گیرم. الان تازه صبحانه خورده‌ام. اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم می‌کنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه می‌مانم. من بارها خودم را آزموده‌ام؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر می‌دهد.» واقعا متحیر شدم. رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم. ترمان را پیدا کردم. پرسیدم: «ناهار کجا خوردی؟» گفت: «بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید. جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند. روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد.» ترمانِ دیوانه٬ برای پول ناهارش نمی‌ترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده می‌ترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرکت بهنوش بختیاری برای بوسیدن پسر نابغه و واکنش مجری😳 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۴ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۴ زیبا در ادامه داستانش گفت : - چون خدنگ آن جمله را از زبان من
۹۵ 👈 ق۲۵ و اما ای ملک جوان بخت، در ادامه داستان شایان مصری ، معروض می دارم که: شراره بعد از شکسته شدن جادویش، ابتدا خود را در آغوش شوهرش انداخت. بعد از چندی، در حالی که اشک شوق در چشمانش و ترس و اضطراب در چهره اش هویدا بود گفت: - نه من سؤالی از شما می کنم و نه شما حرفی از من بپرسید، چون همه از ماجرای گذشته یکدیگر باخبریم. من چون خواهرزاده خدنگ و نهنگ و پلنگم و خود از طایفه عفریتان بوده و متأسفانه هنوز هم هستم. با اطلاعاتی که از نحوه معدوم شدن اجنه دارم، باید بگویم که من الان با قدرت عفریتان و علم اجنه و نیروی دیوان که در خود سراغ دارم، می توانم هم شما زن و شوهر را در یک چشم بر هم زدن به سرزمین بخارا یا تخارستان ببرم و خودم با تمام طلا و جواهرات انبار شده در قصر نهنگ و سرای خدنگ به سر خانه و زندگی ام برگردم ؛ اما من عفریتان را می شناسم. به خصوص خدنگ و نهنگ را که سرکردگان و امرای عفریتان مشرق زمین هستند. باید بگویم که ، روزگاری امیران و سرکردگان عفریتان شرق ، شرنگ مادر من و خدنگ و نهنگ دایی های من، با اتفاق جرجیس بودند. من از جرجیس زیاد ترسی به دل ندارم. می دانم اگر جرجیس نبود، این دو برادر آتش های بیشتری روی زمین به پا می کردند. شرنگ را هم با اینکه مادرم بود همان طور که می دانید خودم با دست خودم شیشه عمرش را شکستم. خلاصه اینکه قبل از هر کاری ما باید برویم و شیشه عمر خدنگ و نهنگ را یافته و آن را خرد کنیم تا بعدش بتوانیم نفسی به راحتی بکشیم. تا آنجا که من خبر دارم ، شیشه های عمر خدنگ و نهنگ داخل قصری در سرزمین حبشه قرار دارد که بر در آن قصر دو شیر ژیان و شرزه مشغول نگهبانی اند. آن شیران را هیچ جادویی کارگر نیست. هیچ یل و پهلوانی هم قدرت رویارویی و مبارزه با آن دو شیر را ندارد. بردن شما در یک چشم بر هم زدن تا پشت در آن قصر با من ؛ آیا شما دو امیرزاده قدرت مبارزه با آن شیرهای درنده را در خود می بینید؟ اگر بتوانید آن دو شیر را بکشید ، می توانیم به درون قصر برویم و بر شیشه های عمر خدنگ و نهنگ دست پیدا کنیم ؛ و الا هر چهار نفر طعمه آن دو شیر درنده خواهیم شد. در این موقع شایان رو به پشوتن کرد و گفت: - آیا تو امیرزاده در خود قدرت مبارزه با آن شیران درنده را می بینی؟ زیرا تا شیرها را نکشیم و شیشه های عمر آن دو پلید را نشکنیم رهایی و نجات ما از دست خدنگ و نهنگ غیر ممکن است. و چون پشوتن پاسخ مساعد به شایان داد، او رو به شراره کرد و گفت: - فقط برای ما چهار شمشیر بران و آبدیده تهیه کن و به هر شکل که می دانی ما را به سرزمین حبشه برسان. و اما ای ملک جوانبخت، شراره که خود از عفریتان بود و عشق شایان او را به راه آدمیت سوق داده بود و دلش می خواست که از ملک و وادی عفریتان خارج شود، با ترفندی چهار قبضه شمشیر بران، در یک چشم بر هم زدن آماده کرد و سفارش کرد که سنگ و دریچهٔ درِ چاهی را که به درونش رفته و در آنجا زیبا را یافته و سنگ های باطل کردن جادویش را پیدا کرده بودند، سر جایش بگذارند و خاک رویش بریزند. سپس در یک چشم بر هم زدن، با خواندن وردی و چند بار فوت کردن، قالیچه ای از آسمان پایین آمد و در مقابل ایشان پهن شد و روی زمین قرار گرفت. با اشاره شراره، هر چهار نفر روی قالیچه نشستند. باز هم با خواندن وردی قالیچه به آسمان رفت و آنها را برد و برد تا به آسمان سرزمین حبشه رسانید و در گوشه قصری بر زمین نشست. با پایین آمدن قالیچه، ناگهان دو شیر درنده به طرف آنها حمله کردند. شایان فریاد زد: « شراره ! تو و زیبا سوار قالیچه شوید.» که شراره پاسخ داد: - قالیچه رفت و من در تمام مدت عمر فقط یک بار حق استفاده از آن قالیچه را داشتم که آن را هم استفاده کردم. شیرهای درنده نعره کشان به طرف شایان و پشوتن می آمدند. آن دو، هرکدام زیبا و شراره را در پشت خود پناه دادند و در حالی که با هر دو دست شمشیرها را در هوا می چرخانیدند، به جانب شیرهای درنده حمله کردند... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2759 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️يه زمانى فكر ميكردم بدترين چيز تو اين دنيا، تنها موندنه. اما اينطور نيست. بدترين چيز اينه كه با آدمهايى باشى كه بهت احساس تنها بودن ميدن!! 👤 رابین ویلیامز 🚩 @Manifestly
🍁🍂🍃 داستان امروز داستان خارجی در ژانر و هست که به انسان یاد میده چطوری با داشته هامون احساس خوشبختی کنیم. 🍂🍃🌾
مانیفست - داستانک
🍁🍂🍃 داستان امروز داستان خارجی در ژانر #مفهومی و #آموزنده هست که به انسان یاد میده چطوری با داشته هام
🌺🍂🍃 🍂🍃 🌾 ✏️سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست. اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد. چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش کمی بهتر شد، لیموناد را تا آخرین قطره اش سرکشید گرمای هوا او را اذیت می کرد، اما چاره ای نبود؛ هواپیمای فردریک تا چند دقیقه دیگر می نشست و او تنها کسی بود که به استقبال شوهرش می آمد. فردریک هم نمی دانست او به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند. فکرش را هم نمی کرد، اما یوتا می خواست همسرش را خوشحال کند و برای همین بی خبر به فرودگاه آمده بود. دسته گل بزرگی هم خریده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کند چقدر دوستش دارد. کمی که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کیف دستی اش را برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت. آنجا به خلوتی سالن قبلی نبود، اما خیلی هم شلوغ نبود. همان طور که داشت تابلوی اطلاعات پروازهای ورودی و خروجی را می خواند، مادر و دختری را دید که یک شاخه گل رز قرمز خریده و گوشه ای از سالن منتظر بودند. با این که خیلی ها به استقبال مسافران شان می آیند و این موضوع خیلی عجیب نیست، اما ظاهر آن دو نفر و همین طور نحوه برخوردشان با بقیه فرق داشت. آنها مثل دیگران نبودند؛ تنها، ساکت، آرام ولی خندان و بسیار شاد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان می داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقه دیگر هم نمی رسید. برای همین یوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد. ـ “سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره ۲۵۳ می آید؟” ـ “سلام. ما منتظر مسافری نیستیم”. یوتا بیشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آنها شبیه کسانی نیست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمی توانست باور کند بی دلیل آنجا ایستاده باشند. نگاهی به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آنها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسیده بود. یوتا کمی صبر کرد و به اطراف نگاهی انداخت. انگار دوست داشت بداند آنها چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده اند، اما خجالت می کشید از آنها بپرسد. دخترک که حدود شش یا شاید هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دوید و دست های او را محکم گرفت. بعد به یوتا نگاه کرد و بی تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت. ـ “مامان بیا. بابا امروز زودتر اومد.” دخترک این جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمی مرتب کرد و گلبرگ های پلاسیده اش را دور ریخت. موهایش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. یوتا همان جا ایستاده بود تا ببیند آنها چه کار می کنند. دخترک از روی نرده های سالن پرید و به طرف مردی رفت که داشت راهروی کنار سالن را جارو می کرد. زن جوان هم همان طور که لبخند می زد، منتظر ایستاد تا مرد و دخترک به سمت او بیایند. سه نفری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد از چند دقیقه به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ های کوچکی را که برای ناهار درست کرده بود از داخلش بیرون آورد. زن و مرد ساندویچ های شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندویچ ها گاز می زد که هر کسی او را می دید، هوس می کرد چند لقمه ای از غذای آنها بخورد. یوتا هم گرسنه اش شده بود، ولی احساس می کرد غذایی که آنها می خورند خیلی لذیذتر از غذاهای رستوران فرودگاه است و برای همین دوست نداشت از رستوران چیزی بگیرد. یوتا به آنها نگاه می کرد و همین نگاه طولانی باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به طرف یوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: “اگر دوست دارید بفرمایید. یک ساندویچ دیگه هم داریم.” ساندویچ خیلی کوچک بود. یوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: “گفتم که ما مسافر نداریم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار می کند و هیچ روزی ناهار پیش ما نیست. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم می آییم اینجا تا ناهارمان را با هم بخوریم.” زن رفت و یوتا به ساندویچ کوچکی که از او گرفته بود، گاز زد. هیچ چیز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالی، اما دختر کوچولو طوری آن را می خورد که انگار لذیذترین ساندویچ دنیا را می خورد. او از طعم نان لذت می برد، چون در خانواده ای زندگی می کرد که همه اعضای خانواده عاشق یکدیگر بودند. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃