✏️«ناصرخسرو قبادیانی وارد نیشابور شد، ناشناس. به دکّان پینهدوزی رفت تا وصلهای به پایافزارش زند. ناگهان سروصدایی از گوشهای از بازار برخاست. پینهدوز کارش را رهاکرد و ناصرخسرو را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد که برگشت، لختی گوشت خونین بر سر درفش پینهدوزیش بود.
ناصرخسرو سؤال کرد: چه خبر بود؟ گفت:
در مدرسهٔ انتهای بازار، ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصرخسرو فلانفلانشده استناد کرده بود که علما فتوای قتلش را دادند و خلایق تکهتکهاش کردند. هر کس به نیّت ثواب، زخمی زد و پارهای از بدنش را جدا کرد، دریغا که نصیب من همینقدر شد.
ناصرخسرو چون این شنید کفشش را از دست پینهدوز قاپید و گفت: برادر کفشم را بده. من حاضر نیستم در شهری که نام ناصرخسرو ملعون برده میشود، لحظهای درنگ کنم... این بگفت و به راه افتاد... ».
✏️سعیدیسیرجانی
📚ضحاک ماردوش
@Manifestly
✏️یک روز سگِ دانایی از کنارِ یک دسته گربه میگذشت.
وقتی نزدیک شد و دید که گربهها سخت با خود سرگرماند و اعتنایی به او ندارند، واایستاد.
آنگاه از میانِ آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت: «ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد.»
سگ چون این را شنید در دلِ خود خندید و از آنها روبرگرداند و گفت: «ای گربههای کورِ ابله، مگر ننوشتهاند و مگر من و پدرانم ندانستهایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت میبارد موش نیست بلکه استخوان است.»
✏️جبران خلیل جبران
📚 پیامبر و دیوانه
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۹ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۴ چون شب یازدهم برآمد شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت ، دخ
#هزار_و_یک_شب ۲۰
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ق ۵
اما ای ملک جوانبخت، بعد از تمام شدن داستان پرماجرای زندگی گدای کور اولی، خاتون برتر رو به گدای دوم کرد و گفت: حال نوبت توست تا قصه خود را تعریف کنی.گدای دوم گفت : ای خاتون و ای همراهان، باید بدانید من نیز از یک چشم کور از مادر زاده نشدم، که حکایت من هم،
طرفه حکایتی است که دل سنگ از شنیدنش آب می شود و آب دجله از سوز و آتشش تبدیل به بخار می گردد. و آن قصه از این قرار است که:
من نه گدا هستم و نه گدازاده، که من هم در دیار خود سری داشتم و سامانی، و هم چنین نامی و آوازه ای، پدرم پادشاهی بود قدرتمند و من شاهزاده ای خوشبخت و هوشمند، که دانش آموخته بودم و اشعار شعرا و کلام حکیمان و ساز خنیاگران و هنر رامشگران را به تمامی فرا گرفته بودم.
در سایه تعلیم استادان و هوش خدادادی خود، چنان شهرۂ آفاق شده بودم که آوازه علم و هنر و تدبیر و دانایی ام، در فراسوی سرزمین پدری به گوش شاهان و امیران دگر رسیده بود. به ترتیبی که پادشاه سرزمین هند که با پدرم و داد و دوستی دیرین داشت، از او خواست تا مرا راهی دیار هند کند. و به این جهت پدرم مرا گفت: رخت سفر بربند که تقدیر این است تا تو، با دختر پادشاه هند، پیوند ازدواج بندی.
پس پدرم کشتی کشتی هدایای ارزشمند ملوکانه و تحفه های شاهانه، تدارک دید و مرا با تنی چند از نزدیکان و ندیمان و وزیر مخصوص خود، از طریق دریا راهی دیار هند کرد.
ما هفته ها دریا را نوردیدیم و طوفان ها را پشت سر گذاشتیم تا به ساحلی رسیدیم، بارها را از کشتی پایین گذاشتیم و چهار پایانی اجیر نمودیم و خود نیز بر اسبان رهوار نشستیم و به خیال خود، به سوی پادشاه سرزمین هند حرکت کردیم.
اما افسوس و هزار افسوس که به خاطر چند طوفان سهمگین که در طول سفر دچارش شده بودیم، راه را گم کرده و آن ساحلی که در آن لنگر انداختیم سرزمین هند نبود. و زمانی متوجه شدیم که هر چه جلوتر رفتیم، به جای سبزه و جنگل و درختانی که نشانش را به ما داده و وصفش را برایمان گفته بودند، صحرایی خشک تر و بیابانی برهوت تر میدیدیم. که ناگهان در پیش رویمان در دور دست ، گردی برخاسته درهوا پدیدار شد، و بعدش هم سوارانی که روی خود را پوشانده بودند و شمشیر آخته در دست داشتند.
آنها راهزنان بودند و با تیغهای برهنه به جان ما افتادند. زمانی که وزیر پدرم با بانگ بلند ایشان را گفت که از خشم سلطان هند بترسید که این کاروان از آن اوست و ما مهمانان وی می باشیم، سرکرده دزدان پاسخ داد: نه اینجا سرزمین هندوستان است و نه ما را با سلطان هند سر و کاری است. که بلافاصله راهزنان به ما حمله کردند و تمام اموال ما را به یغما بردند و جمعی از ما را هم کشتند و من که فنون رزم و سوارکاری را خوب آموخته بودم. در لحظه کوتاهی که فرصت گریز پیدا کردم، از صحنه گريختم و به بالای کوهی رفتم و خود را درون غاری پنهان کردم، و تا بامداد روز بعد در آنجا ماندم.
روز بعد از غار بیرون آمدم و دامنه کوه را پیاده به سوی شرق طی کردم. تا اینکه هنگام غروب به شهری رسیدم و از اتفاق، ابتدا وارد بازار آن شهر شدم. هم چنان که حیران و سرگشته جلو می رفتم، ناگهان پیرمردی را دیدم که در برابر دکانش ایستاده بود. چون نزدیک تر رفتم، دریافتم که آن جا دکان خیاطی است و آن پیرمرد نیز خیاط است.
جلوتر رفته و به او سلام دادم. پیرمرد با لبخندی گرم و لحنی پدرانه پاسخ سلام مرا داد و پرسید: فرزندم غریب به نظر می آیی، ضمنا تو را، راه گم کرده و پریشان می بینم، فعلا بیا نزد من بنشین و خستگی از تن بیرون کن، بی گمان که باید گرسنه و تشنه هم باشی، پس تا تو رفع خستگی می کنی، من هم برایت آب و نانی فراهم خواهم کرد.
بعد از خوردن آب و نان و کمی استراحت، داستان خود،از ابتدا برای او تعریف کردم که پیرمرد مرا شناخت، و خود من هم يادم افتاد که حاکم سرزمین عربستان با پدرم دشمنی دیرینه داشته است. لذا پیرمرد گفت: در این سرزمین مبادا که کسی بداند و بفهمند که تو کیستی، زیرا اگر ماجرای آمدنت به گوش حاکم این سرزمین برسد تو را دستگیر کرده و می کشد.
من مدت سه شبانه روز را در دکان آن پیرمرد مهربان سپری کردم و هم چنان از بخت بد خویش غرق غصه بودم که پیر مرد از من پرسید: آیا تو هنر و صنعتی هم میدانی؟ که من از تسلط خود در علوم و فنون و هنر، برایش صحبت کردم. پیر مرد گفت: افسوس که این همه آگاهی و هنر و دانش تو، در این سرزمین که همگی شان جاهل هستند خریدار ندارد. من به تو پیشنهاد میکنم که از علم و دانش و مهارت خود نیز در این دیار با کسی حرفی نزنی، بلکه از فردا صبح، من بيل و تیشه ای در اختیارت میگذارم و طنابی به تو می دهم، تا روزها به صحرا بروی و به خارکنی بپردازی، بلکه خداوند بزرگ به ترتیبی گره از کارت بگشاید و راه نجاتی پیدا کنی.
ادامه دارد....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/910 قسمت بعد
هرگز تسلیم نشو
سرباز پیاده در شطرنج ،
اگر تا آخر ادامه دهد،
وزیر می شود.
#انگیزشی
@Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصاحبه سرمربی مراکش بعد از بازی دیروز😂
#طنز
@Manifestly
✏️سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنهارا بسازم.»
🔻تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️يكى از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيره اى انداخت. او سالها در آن جا در عذاب به سر می برد تا وقتى كه ادريس(ع) به پيامبرى رسيد. او خود را به ادريس رسانيد و عرض كرد: اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم كند.
ادريس براى او دعا كرد، او خوب شد و تصميم گرفت به طرف آسمانها صعود نمايد، اما قبل از رفتن، نزد ادريس آمد و تشكر كرد و گفت: آيا حاجتى دارى كه می خواهم احسان تو را جبران كنم.
ادريس گفت: آرى، دوست دارم مرا به آسمان ببرى، تا با عزرائيل ملاقات كنم و به او اُنس بگيرم، زيرا ياد او زندگى مرا تلخ كرده است.
آن فرشته، ادريس را بر روى بال خود گرفت و به سوى آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسيد، در آن جا عزرائيل را ديد كه از روى تعجب سرش را تكان می دهد.
ادريس به عزرائيل سلام كرد، و گفت: چرا سرت را حركت می دهى؟
عزرائيل گفت: خداوند متعال، به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كنم، به خدا عرض كردم: چگونه چنين چيزى ممكن است با اين كه بين هر آسمان، پانصد سال راه فاصله است. آن گاه عزرائيل همانجا روح ادريس (ع) را قبض كرد.
📚قصه های پیامبران
✏️محمد محمدی اشتهاردی
#مذهبی
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ق ۵ اما ای ملک جوانبخت، بعد از تمام شدن داستان پرماجرای
#هزار_و_یک_شب ۲۱
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۶
آری ای ملک جوانبخت، گدای از یک چشم کور دومی، در ادامه داستان خود گفت: تا یکسال به طور ناشناس در سرزمین عربستان و در آن شهر ناشناخته به خارکنی مشغول بودم و هر روز غروب، خارهایی را که از صحرا می کندم، به دکان یک نانوایی می بردم و به نیم دینار مسی می فروختم و زندگانی بخور و نمیری را سپری کرده و شب ها را هم در همان دکان خیاطی آن مرډ مهربان سر میکردم.در طول آن یکسال، با دو مرد خارکن دیگر هم دوست شدم، و روزها به همراه ایشان که اهل آنجا بودند و آن دیار را خوب میشناختند، به مکانهای دورتر که زمینش خارهای بیشتری داشت میرفتم. تا اینکه یک روز در صحرایی ناشناخته در پای درختی قطور و کهن سال، بوته خار بسیار بزرگی را دیدم،تبر برداشتم و بر ریشه خار کوبیدم و زمین را کندم که ناگهان سر تبرم به یک صفحه مسی برخورد کرد.
با دست خاکها را پس زدم و صفحه مسی را برداشتم، ناگهان چاهی دیدم که نردبانی به دیوار؛ چاه آویزان بود، من هم از آن نردبان پایین رفتم و عجیب آنکه تعداد پله های نردبان آن چاه نیز پنجاه بود. وقتی از پله ها پایین رفتم، خود را در فضایی دیدم که گویی جهانی دیگر بود، و قصری هم مقابل من قرار داشت. به طرف قصر رفتم، چون در قصر باز بود داخل شدم. که در سر سراي قصر، مقابل خود دختری را بر تخت نشسته دیدم،
دختری که به قول شاعر:
بتی که حور بهشتی بدو شود مفتون،
به سوی دختر رفتم، او از دیدن من هراسان شد و ترسان پرسید: تو کیستی؟ آیا آدمیزاده ای یا اینکه از جنیان هستی؟ و اصلا چگونه توانستهای به اینجا بیایی؟
من که با دیدن دختر دانستم او از جمله آدمیزادگان است که به دست دیوان اسیر شده، نام خدای بزرگ را بر زبان آوردم و اضافه کردم که از آدمیان میباشم. دخترک که حرف مرا قبول کرد، گفت: من پنج سال است که اینجا زندانی هستم و هرگز پای هیچ آدمیزادی جز تو به اینجا نرسیده و تو باید بدانی من دختر پادشاه سرزمین آبنوسم، که در شب جشن عروسی ام، عفریتی مرا دزدید و به اینجا آورد. تا الان هم مدت پنج سال میگذرد که رنگ هیچ آدمیزادی را جز تو، که نمیدانم از کجا آمده ای، ندیده ام. ابتدا بگو که کیستی، نکند که پسر عمو و شوهرم نشان مرا یافته و تو را به اینجا فرستاده..
من ابتدا قصه دردناک خود و ماجرای خارکنی و برخورد تیشه ام به صفحه مسی را برای دختر پادشاه کشور آبنوس تعریف کردم. دختر زندانی بعد از شنیدن سرگذشت من، مدتی گریست و گفت: ای شاهزاده راه گم کرده، به حالت تأسف میخورد که به جای سرزمین سرسبز هندوستان، سر از برهوت خشک عربستان درآورده ای، و در این وادی بی آب علف هم، به چنین چاهی افتادی. می ترسم اگر اینجا و نزد من بمانی، روزگارت از این هم سیاه تر شود.
من که شیفته زیبایی دختر پادشاه سرزمین آبنوس شده بودم، در جواب گفتم:
هر کجا تو بامنی من خوشترم
گر بود در قعر چاهی منزلم
فقط اول برایم از آن عفریت بگو که کی و چه موقع به اینجا می آید. دختر گفت: او هر ده روز یک بار اینجا می آید و مقدار کمی برای من آب و غذا می آورد و چند روزی هم اینجا می ماند و بعد می رود.
گدای دوم گفت: من از دختر پرسیدم اگر موردی پیش بیاید و بخواهی که عفریت زودتر از موعد مقرر ده روزه، به اینجا بیاید چه میکنی؟ که او نوشتهای را که گویا خط دیوان رنگبار بود، در روی دیوار سرسرا نشانم داد و گفت: دست خود را روی آن نوشته ها میکشم، که بعد از چند دقیقه عفریت به اینجا می آید.
من که ناشیانه و بدون داشتن سلاح، به خیال واهی قصد کشتن عفریت را کرده بودم، دیوانه وار به طرف دیوار سرسرای قصر دویدم و دست بر آن نوشته کشیدم، که ناگهان دختر پادشاه سرزمین آبنوس فریاد کشید: وای بر من و تو، الان است که عفریت بیاید و جان تو را بگیرد. ای جوان فرار کن که دیوانگی کردی، و تو هرگز از دست آن دیو جان سالم بدر نخواهی برد. و اگر ده شمشیر بران هم داشته باشی، و هر ده شمشیر را، ده بار بر بدن عفریت بزنی، محال است که او صدمه ای ببیند. زیرا تا شیشه عمرش نشکند، هرگز آزاری نخواهد دید. فرار کن که ماندن در اینجا مساوی مردن توست. هر چه زودتر از پله های آن نردبان بالا برو و آن صفحه مسی را بر در آن حفره بگذار که من هرگز آن راه را نمیدانستم. شاید که بتوانم خود را از آن جا نجات بدهم.
در همین موقع بود که من صدای نفرت انگیز عفریت را شنیدم، که از اعماق زمین، و دور دست خاکهای به هم فشرده به جلو می آمد. پس شتابان خود را به نردبان رساندم و به سرعت از پله های آن بالا رفتم.
ادامه دارد....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/928 قسمت بعد
✏️روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی میکرد.
حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه میبینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد.
روزی حضرت حق جلجلاله به او فرمود:
«فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.»
صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت:
«این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بیچونوچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.»
جبرییل نازل شد، در حالیکه مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن.
داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد.
در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند.
مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بیدینی و بیعدالتی متهم کردند.
داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشکها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند.
ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمرهای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود.
ای داود (ع) دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمیخواستم در بین مردم به بیدینی و ناعدالتی متهم شوی. چنانچه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بیخبر هستند و علم ندارند مرا به بیعدالتی متهم میکنند و از من دور میشوند. در حالیکه اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمیکنند و مرا دوست میدارند.
#بازخوانی
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
🌞علی کریمی: تا یک ماه چیزی نخریم؛ هر چیزی که گرون شده، تا دست "دلال و دزدا" بریده بشه...
به کمپین بپیوندید.
مخصوصا خودرو نخرید تا سود های ۳۰ میلیونی دلالی ریشه کن شه از این مملکت🌺
@Manifestly