eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️همیشه دم از صلح بزن ولی آماده جنگ باش. 👤ناپلئون بناپارت 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
. #کلیله_ودمنه #موش‌ #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر د
✏️گربه همانطور که حرص مي خورد ، به موش گفت : ” تو را در اين کار خيلي جدي نمي بينم ، شايد حالا که نجات پيدا کرده اي ، گرفتاري مرا هيچ مي گيري . مي خواهي صياد بيايد و خودت هم فرار کني . اما بدان که اين کار از وفا به دور است . اگر به قول و پيماني که بسته اي پايبند هستي تا صياد نيامده بندهاي مرا پاره کن . ” موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره مي کرد ، گفت : ” من بي وفا نيستم و به عهدم پايبندم ، اما عاقل کسي است که خير و صلاح خودش را هم در نظر بگيرد و راه گريز و فراري را باز بگذارد . من هم اين کار را مي کنم . بي وفا نيستم ، اما شرط عقل را نگه مي دارم و راه فراري را هم براي خود باز مي گذارم .” گربه گفت : ” چگونه ؟ ” موش گفت : ” از اينکه يکباره تمام بندهاي تو را نمي برم ، مرا معذور دار . درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام ، اما اين کار هم ديوانگي است . تمام حلقه ها را مي برم و فقط يک حلقه را باقي مي گذارم که آن هم براي حفظ جان خودم است . آن حلقه را زماني مي برم که مطمئن باشم ، حفظ جان و فرار از خطر ، برايت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتواني به من آزاري برساني . ” موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد . يکي دو ساعت گذشت . موش تقريبا ً بريدن بندها را تمام کرده بود و يک بند باقي مانده بود . صداي پايي شنيد . گربه به وحشت افتاد و نيم خيز شد . موش اطراف را نگريست و مرد صياد را ديد که قدم زنان به سراغ صيد مي آيد . در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جويد . صياد تا موش و گربه را ديد ، قدمهايش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر مي کرد ، بدون توجه به موش ، فرار کرد و بالاي درخت رفت . موش هم درون سوراخش خزيد . مرد صياد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت . آن روز گذشت و صبح شد . همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بيرون آمد و با احتياط به اطرافش نگاه کرد . صبح قشنگي بود . ناگهان صدايي شنيد : ” سلام ” . صداي گربه بود که از فاصله اي دور به او سلام مي کرد . هر دو ايستادند . گربه گفت : ” موش عزيز ، دوست ديروز من ، چرا جلوتر نمي آيي ؟ من براي لطف ديروز از تو سپاسگزارم . چرا جلوتر نمي آيي تا راحت تر با هم صحبت کنيم ؟ مگر ديروز پيمان دوستي با هم نبستيم که کينه و دشمني را کنار بگذاريم و در کنار هم زندگي کنيم . چرا مي ترسي ؟ من ديگر با تو کاري ندارم و به عهد خود پايبندم . کار ديروز تو بسيار ارزشمند بود و من نمي توانم آن را فراموش کنم . سوگند خورده ام که ديگر با تو کاري نداشته باشم . به من اعتماد کن . ” موش از دور گفت : ” حرفهاي ديروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمي گفتي . در آن شرايط تو با صداقت حرف مي زدي ، اما حقيقت آن است که دوست را براي آن دوست مي نامند که مي توانند به او اميد بندند و وحشتي هم از او نداشته باشند . به دشمن هم از آن جهت دشمن مي گويند که از او رنج و بدي مي بينند . آن کسي که دشمني او ، اصيل و واقعي باشد ، به ناچار به اصل خود باز مي گردد . روشن است که براي من هيچ حيواني دشمن تر از تو نيست . اگر امروز از تو فرار مي کنم ، طبيعي است . عاقل اگر مجبور باشد ، با دشمن مي سازد ، چون چاره اي غير از آن ندارد ، ولي وقتي نيازش برطرف شد ، از او کناره مي گيرد ، چرا که او همچنان دشمن است . موش حرفهايش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خيال. پایان 📚کلیله و دمنه ✏️رابیندرانات تاگور 🚩 @Manifestly
✏️روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند. پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است. هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت... دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟ ندا آمد: ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر گفت:زمین. فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمان ها. فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است. فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است. 🚩 @Manifestly
پدیده ای که دنیا را شگفت زده کرد! دو تا کرم بعد از ۴۷ هزار سال انجماد یخشون آب شده و از خواب تاریخی‌شون بیدار شده‌ان: زنده و گرسنه منبع؛ @timegate 🚩 @Manifestly
۶۴ 👈 ق ۱۲ رفتن به قسمت اول 👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩و اما فرشته ای که سحرگاه آن روز، از آسمان بر صحن حیاط امیر شمس الدین نازل شده بود و آن پیام امیدوارکننده را به پدر و دختر داده بود، وقتی در آسمان ها به جمع دیگر فرشتگان و پریان پیوست، ماجرای دعا و ندبه و استغاثه هما و پدرش و درخواست از حضرت ربوبی را برای ایشان باز گفت و اضافه کرد: - چون خواست و اراده حضرت پرودگار، حتما نجات این دختر پاکدامن زیبا روی است، باید حتما دست به کار شویم. در این موقع یکی دیگر از پریان گفت: - من مکان پسر عموی آن دختر را می دانم. من هم شبی ناظر بودم که عموزاده این دختر، در حالی که دستور قتلش را پادشاه ظالم سرزمین بین النهرین صادر کرده بود، بر سر گور مادر و پدر و پدر بزرگش می گریست و از درگاه خدا تقاضای یاری و کمک می کرد. آنجا بود که به اراده حضرت حق، مرد خادم گورستان به کمکش رفت و الان آن پسر، یا همان همایون در لباس چوپانان به همراه گله گوسفند در دامنه کوه های شمالی سرزمین بین النهرین، رو به سوی سرزمین مصر دارد. حال ما همگی با هم، به کمک این دو عموزاده برخواهیم خاست که خواست خداوند کریم، باطل شدن کید سیه کاران است. هنوز صحبت های فرشتگان در آسمان ها درباره هما و همایون به پایان نرسیده بود که چوپان گله گوسفند قصه ما، در دامنه کوه های شمالی سرزمین بین النهرین، خود را با کاروانی رو به رو دید. صاحب کاروان همایون را صدا زد و گفت آیا این گوسفندان متعلق به خود توست؟ و چون پاسخ مثبت شنید پرسید: - آیا حاضری تمامشان را به من بفروشی، و اگر حاضری قیمتش چیست؟ و چون همایون اعلام رضایت کرد و گفت این گوسفندان را به یک هزار دینار زر سرخ خریده ام هر چه شما بدهید راضی ام. صاحب کاروان دو هزار دینار زر سرخ به همایون داد و نوشته ای از او گرفت و گله گوسفندان را با خود برد. همایون هم که دلش به شور افتاده و می خواست هر چه زودتر خود را به سرزمین مصر رسانده و به دیدار عمویش برود، با خوشحالی تمام کیسه های زر را زیر سر خود نهاد تا ساعتی استراحت کند و بعد به آبادی نزدیک آن دامنه برود ، اسبی بخرد و با سرعت مسیرش را ادامه دهد. همایون تا چشم بر هم گذاشت، خوابش برد و در حالت خواب، خود را در حال پرواز دید، و چون چشم گشود و از خواب بیدار شد، خود را در مقابل گرمابه ای یافت. مات و حیران، اما خوشحال و شادان رو به جانب گرمابه گذاشت تا برود ، سر و تن بشوید ، سر موی آراسته کند و بعد به جانب سرزمین مصر حرکت کند ؛ غافل از آنکه پریان او را در یک چشم بر هم زدن از شمال سرزمین بین النهرین به پایتخت کشور مصر آورده بودند... ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1855 قسمت بعد
✏️شیطان را پرسیدند كدام طایفه را دوست داری؟ گفت:دلالان را ! گفتند:‌چرا؟ گفت : از بهر آنكه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند .... 👤عبید زاکانی 🚩 @Manifestly
✏️چرچیل به زنی گفت اگر امشب با من باشی یک میلیون دلار به تو خواهم داد . زن با کمی فکرقبول کرد. وگفت تا صبح با تو خواهم ماند ومن مهارت‌هایی در این رابطه دارم . چرچیل گفت : حالا قبول کردی با توجه به مهارت‌هایت ؛ من ده دلار بیشتر‌ برای چنین شبی به تو نخواهم داد . زن گفت : ارزش نجابت من بیشتراز میلیون‌هاست . چرچیل : گفت آری وقتی که تو نجابت خود را حفظ کنی . وارزش انسان به انسانیت است . انسان وقتی انسانیت خود را حفظ نکند ازحیوان پست تراست . در این حال ارزش زنی مثل تو کمتر از ده دلار است زیرا نجابت وقتی ارزش دارد که نجیب بمانی 🔻انسانیت ارزش والائی دارد هرگاه از آن خارج شویم پست میشویم. 🚩 @Manifestly
مافیا-پدرخوانده ✏️ در یکی از شهر های ایتالیا جوانی بود به نام آلفردو که دکه کوچکی داشت که در آن عرق سگی می فروخت.او هر بطری عرق سگی را به قیمت دو لیره می فروخت. هزینه تولید عرق سگی چیزی حدود 1.8 لیره بود . برای همین آلفردو در ازای فروش هر بطری عرق سگی چیزی حدود 0.2 لیره سود می برد. او در روز 200 بطری عرق می فروخت و لذا درآمدش روزانه 40 لیره بود و با این 40 لیره با مادرش به دشواری زندگی می گذرانید ... روزی از روزها دولت بنیتو موسولینی قانونی امضا کرد که در آن خرید و فروش عرق سگی ممنوع اعلام می شد . این گونه بود که فردای آن روز ماموران پلیس به مغازه او هجوم آوردند و مغازه او را پلمپ کردند ... آلفردو بیچاره تنها و سرگردان به پارک پناه برد . او در پارک ناراحت و غمگین شروع به راه رفتن کرد و بر بخت بد خود بسی گریست و گریست . در حالی که سرش را به درختی تکیه داده بود داشت هق هق می زد و از زمین و زمان دل چرکین بود ، ناگهان یک نفر از پشت سرش گفت : هی آلفردو ! خوب شد پیدات کردم . بد جوری تو خماری موندم رفیق . امروز تمام عرق فروشی های شهر رو تعطیل کردند و من هم نمی دونم باید از کجا عرق گیر بیارم . تو چیزی تو خونه ات داری به من بدی ؟ من حاضرم به جای دو لیره ، بهت 10 لیره پول بدم ... آلفردو در بهت فرو رفت . سریع به خانه رفت و در زیر زمین به جست و جو پرداخت . تعدادی بطری عرق سگی پیدا کرد . یکی از آنها را در یک کیسه مشکی گذاشت و یواشکی دوباره به پارک برگشت و بطری را دست مشتری داد و ده لیره را گرفت . او در پایان به مشتری گفت : اگه باز هم خواستی بیا همین جا . به دوستان قابل اعتمادت هم بگو . اسم رمز هم این باشه : " آقا ببخشید ! شما دیروز بازی اینتر و یونتوس رو دیدید ؟ ... در روز های بعد هم آلفردو به پارک می رفت . هر روز تعداد بیشتری پیدایشان می شد . در هفته اول مشتری های او به ده تن رسیده بود . در هفته دوم مشتری های او سی تن شده بودند . در آمد او کم کم روزانه به 200 لیره رسیده بود . او خانه ای جدید خرید . برای مادرش خدمتکار گرفت که لازم نباشد کار کند . با ویتوریای جوان نامزد کرد و برای او گردنبند طلا خرید . دوستان جدیدی پیدا کرد : لئوناردو ، کارلو و الساندرو ... کم کم شهرتش فزونی گرفت طوری که پلیس به افزایش ثروت او مشکوک شد که نکند که او به صورت مخفیانه دارد عرق سگی می فروشد . این گونه بود که ماموری را برای تحقیقات روانه کرد . مامور فردایش به اداره برگشت و گفت نه قربان . آلفردو هیچ قانون شکنی ای انجام نداده است ، مامور دیگری را فرستاند و او هم همین را گفت . مامور دیگر هم همین را گفت و این گونه بود که خیال رئیس پلیس راحت شد که مشکلی در کار نیست ... آن ماموران برای حق السکوت روزانه 5 لیره از آلفردو شیتیل می گرفتند و هر از گاهی هم از خود آلفردو عرق می خریدند . آلفردو در این مدت حسابی به این ماموران رشوه داد . کم کم خود رئیس پلیس هم شروع به رشوه گرفتن کرد ... گذشت تا اینکه بنیتو موسولینی به گسترش یک باند مافیایی در کشور مشکوک شد . او اختیارات سازمان جاسوسی را برای نفوذ در مافیا افزایش داد اما افسوس که دیگر دیر شده بود . آلفردو حتی افرادی را در بین خود مقامات فاشیست خریده بود که از قضا یکی از آنها رئیس اطلاعات موسولینی بود . این شخص از کل کشور برای آلفردو اطلاعات می آورد . مرتب هم موسولینی را در مورد مافیا گیج می کرد . در نهایت آلفردو با متفقین متحد شده و زمینه سقوط موسولینی را فراهم کرد . بعد از روی کار آمد نظام جدید ، نخست وزیران توسط آلفردو نصب و عزل می شدند . در واقع همه سیاست مداران فهمیده بودند که " پدر خوانده " کیست ... چند بار چند تن از سیاستمداران مستقل تلاش کردند که خرید و فروش عرق سگی را بار دیگر آزاد گرداندند اما همگی به شکل فجیعی ترور شدند ... 🔻عموم تصور می کنند که مافیا در فقدان قانون است که رشد می کند ، حال آنکه دقیقا جریان برعکس است . مافیا از قانون تغذیه می کند . منتهی یک قانون اضافی ( نامناسب ) هر جا قانون اضافه باشد مافیا آنجا است ... 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۴ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۲ رفتن به قسمت اول 👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩و اما
۶۵ 👈ق ۱۳ 🚩چون همایون وارد حمام شد، با تعجب دید که صاحب گرمابه در برابرش تعظیمی کرد و پرسید: - پس چرا جناب داماد تنها تشریف آورده اند؟ همراهان شما کجا هستند؟ و بدون آنکه منتظر جواب بماند، بلافاصله دستور داد تا سلمانی و دلاكان مخصوص، به او پرداختند و به آرایش ، پیرایش ، شست و شو و نظافت او مشغول شدند. در همان موقع ، یکی از دلاکان که محو جمال و برازندگی اندام و موزونی قامت همایون شده بود، به زیر آواز زد و این ابیات را در فضای گرم گرمابه خواند : تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمائی هنوز آواز خوش مرد دلاک به پایان نرسیده بود که گوژپشت متعفن کريه المنظر وارد صحن گرمابه شد. ناگهان کارکنان حمام با دیدن او فریاد بر آوردند: - باز هم سر و کله نکبت قوزی پیدا شد! امروز هم که گرمابه اختصاص به چنین دامادی دارد، دست از سر ما بر نمی دارد. در آن میان یکی از دلاكان گفت: - پیشنهاد میکنم هم اکنون دست و پایش را بگیریم و این کثافت بد بو را، به چاه آبخانه، یا مستراح حمام بیندازیم ؛ زیرا الان از هر سو که باد می وزد، بوی عفونت این کریه المنظر لعنت شده را می آورد! و آن گاه تمام دلاکان، برای لحظه ای دست از شست و شوی همایون برداشتند و دست و پای نعمت قوزی، یا همان بهتر است بگویم دست و پای نکبت قوزی را گرفتند و او را به طرف چاه آبخانه، یا مستراح حمام بردند. چون نعمت قوزی فریاد کشید « شما چگونه جرئت می کنید که با داماد مخصوص دربار اینگونه رفتار نمایید؟!» تمام دلاكان زیر خنده زدند و یک صدا گفتند: - چه غلط های زیادی! زودتر باید کارش را بسازیم، زیرا می ترسیم خودش را فردا جای سلطان این سرزمین هم جا بزند! آنگاه آن موجود متعفن زشت رو را با سر به چاه آب خانه حمام انداختند ، به نزد همایون برگشتند و با عذرخواهی به ادامه خدمتش پرداختند. چون کار اصلاح و پیرایش و نظافت و آرایش همایون به پایان رسید، در سربینه حمام، لباس برازنده دامادی را بر تن وی کردند و رامشگران و خنیاگران نیز بیرون گرمابه بنای نواختن را نهادند. چون دلاكان همایون را نمی شناختند و قبلا ندیده بودند، به تصور اینکه داماد حقیقی اوست، هلهله کنان او را تا بیرون گرمابه هدایت کردند. یک لحظه فراشان و درباریان و همراهان هم ماتشان برد، ولی چون همایون دست در کیسه های زرِ ستانده از خریدار گلّه کرد و سکه های زر را بر سر و روی همه ریخت ؛ آنها به جمع کردن سکه ها مشغول شدند و رامشگران هم ، سکه طلا در مشت ، بنای نواختن کردند و این ابیات را با هم و یک صدا خواندند گر گویمت که سروی، سرو این چنین نباشد گر گویمت که ماهی، مه بر زمین نباشد گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی صورت بدین شگفتی در کفر و دین نباشد زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی حقا اگر دهانش این انگبین نباشد آنچنان و لوله ای در جمعیت افتاد و به قدری آن جمع حاضر، محو جمال همایون شدند که در یک لحظه، به خواست پروردگار، همایون را از گرمابه تا در خانه بردند. از آنجا که مرد سفره دار سابق دربار، و یا وزیر نالایق دسیسه کار، نمی خواست تا همگان پی به نقشه رذیلانه اش ببرند، و مرد روحانی هم که برای خواندن خطبه عقد در اتاق مخصوص نشسته بود، نمی دانست که زوج کیست و کدام است ، به محض این که همایون وارد اتاق شد، مرد روحانی بنای خواندن خطبه عقد را گذاشت. هما نیز که گوئی، فرشتگان فرمان بله گفتنش را داده بودند، بله را در همان مرتبه اول گفت. شهود عقد هم شادی کنان به صحت مراسم عقد را تأیید کردند ، عروس و داماد را دست به دست هم دادند و هما و همایون را با سرعت به حجله فرستادند. رامشگران نواختند و آشپزان پختند و مهمانان نوشیدند و خوردند. سفره دار ابله یا وزیر احمق هم که به خواست خدا قدری دیر رسید. وقتی شنید عروس و داماد به حجله رفتند، خود را دوان دوان به دربار رسانید و به سلطان گفت: - قربان! مژده که نکبت قوزی دختر شمس الدين معزول را تصاحب کرد! ادامه دارد... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1891 قسمت بعد
✏️برای آدمی بهتر است که هرگز به دنیا نیاید، تا اینکه به دنیا بیاید و اثری از خود بر جای نگذارد. 👤ناپلئون بناپارت 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست با ما همراه باشید 🚩 @Manifestly
(سه قسمتی) ✏️شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري حمل مي کرد . يک روز بعد از طي مسافت طولاني ، خيلي خسته شد و با خود گفت : دنيا خيلي بزرگ است و بيابان ها و چمنزارهاي پر از علف ، درختها و چشمه هاي تازه با آب گواراي بسيار دارد . همه جا حيوان هايي هستند که در آزادي و آسايش زندگي مي کنند و از نعمتهاي طبيعت لذت مي برند . چرا من بايد به خاطر يک کيلو علف خشک اين قدر کار کنم ؟ اين فکر چند روزي ذهنش را مشغول کرد . تا اينکه يک روز وقتي هيچ باري روي پشتش نبود ، از شترهاي ديگر جدا شد و خودش را از چشم شتربان پنهان کرد و به سرعت به سوي بيابان گريخت . حالا ديگر او آزاد بود و خودش صاحب خودش بود . او مي توانست اطراف را تماشا کند و در بيابان و چمنزار به آسودگي گردش کند . اين زندگي شاد چند روزي ادامه داشت ، تا اينکه به يک جنگل سبز و خرم رسيد . شتر نمي دانست که در آن جنگل شيري وجود دارد که سلطان همه حيوان هاي وحشي است . او همچنين خبر نداشت که گرگ درنده ، شغال حيله گر و کلاغ سياه از پيروان شير هستند . آنها هر شکار چاق و چله اي را که نشان مي کردند ، به شير اطلاع مي دادند . شير ، شکار را تکه پاره مي کرد و هرقدر مي توانست مي خورد و بعد گرگ و شغال و کلاغ از هرچه باقي مي ماند، مي خوردند . شتر چيزي درباره اين حيوان ها نمي دانست و در حالي که علف مي خورد و به اطراف مي نگريست ، به سوي جنگل مي رفت . ناگهان با شير برخورد کرد . ابتدا شتر ترسيد ، اما خيلي زود فهميد که اگر شير بداند که او مي ترسد ، زندگيش به خطر خواهد افتاد . بنابراين به سوي شير رفت و مؤدبانه سلام کرد . شير به اين فکر افتاد که با نگاه داشتن شتر که ظاهري قدرتمند دارد ، مي تواند درميان پيروان خود ، شأن خود را افزايش دهد . پس با مهرباني از شتر پرسيد : چرا تنها هستي ؟ اينجا چکار مي کني ؟ شتر شرح کوتاهي از زندگي اش را تعريف کرد و گفت : من از کار کردن و حمل بار خسته شده ام و مي خواهم آزادانه و با آرامش خاطر زندگي کنم . بنابراين فرار کردم و حالا اينجا درخدمت شما مهمان هستم . شير فهميد که شتر ترسيده است ، اما بي اعتنا به اين مسأله گفت : تو هنوز هم آزاد هستي و مي تواني هر کاري که بخواهي انجام دهي . اگر بخواهي مي تواني با ما در اين جنگل زندگي کني ، ما از تو حمايت خواهيم کرد . تو علف مي خوري و سر بار ما نخواهي بود . ما نيز احتياجي به گوشت تو نداريم . زيرا اينجا شکار به مقدار زياد وجود دارد. ما مهمان نواز و قدرتمند هستيم و تو را در مقابل هر دشمني که با آن مواجه شوي حمايت خواهيم کرد. شتر از لطف شير شادمان شد و به خاطر اين بخشش از وي تشکر کرد . او مدتي در جنگل زندگي مي کرد ، مي خورد ، مي خوابيد و براي سلامتي شير دعا مي کرد و روز به روز چاق تر و سرحال تر مي شد . يک روز که شير براي شکار بيرون رفته بود ، با يک فيل وحشي مواجه شد . بين آن دو جنگي درگرفت و شير زخمي شد و با شکست به سوي بيشه اش فرار کرد . شير به خاطر آسيبي که ديده بود ، چند روز نتوانست به شکار برود ، چون که او براي شکار ناتوان شده بود . گرگ و شغال و کلاغ هم چيزي براي خوردن نداشتند . شير که رهبر آنها بود ، با ديدن وضعيت غمبار آنها گفت : از اينکه شما را گرسنه مي بينم ، بسيار متأسف و ناراحتم . درواقع گرسنگي شما بيشتر از بيماري خودم مرا رنج مي دهد . از آنجايي که قادر نيستم براي شکار راه دوري را طي کنم ، شما بايد شکار را در اين نزديکي جستجو کنيد و به من اطلاع دهيد تا بتوانم آن را بکشم و غذاي شما را تهيه کنم . شغال ، گرگ و کلاغ ، شير را ترک کردند و با يکديگر نشستند تا تصميم بگيرند چکار کنند . گرگ گفت : دوستان ! من پيشنهادي دارم . شتر در اين جنگل غريبه است و خيلي چاق شده است . او نه دوست ماست و نه براي شير استفاده اي دارد . اگر ما بتوانيم شير را متقاعد کنيم که شتر را بکشد ، هم شير تا چند روز احتياجي به شکار ندارد و هم ما غذاي زيادي برای خوردن خواهيم داشت... ادامه دارد 🚩 @Manifestly