نامه ای به خدا✏️
در «میانه» یکی از شهر های آذربایجان شرقی اتفاقی عجیب افتاد: وقتی بانی مسجدجهت برگزاری نماز صبح وارد مسجد میشود میبیند بخاری مسجد به سرقت رفته، سریعا موضوع رو به نیروی انتظامی ۱۱۰ اطلاع میدهد، پلیس ۱۱۰ پس از بازرسی مسجد نامه ای در محراب مسجد پیدا میکند...
متن نامه : خدای بزرگ من از تو دزدی میکنم چون زن و بچه نداری که از سرما تلف بشن! از بندگان مؤمنت خیری نصیب هیچ کس نمیشود. حق الناسی هم بر گردنم نیست از خانه تو دزدی کرده ام، طفل شیر خوارم از سرما تلف میشود، اگر وضع مالی ام خوب شد بخاری را پس می آورم، کسانی که اینجا نماز میخوانند اگر تمام فکرشان به عبادت با تو باشد سرما را احساس نمیکنند. با تشکر دزد هستم دنبالم نگردید از خدا دزدی کرده ام...
#واقعی
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️در زمان حضرت سليمان، بر اثر نيامدن باران، قحطى شديدى به وجود آمد. ناچار مردم به حضور حضرت سليمان آمدند و از قحطى شكايت كردند و در خواست نمودند تا حضرت سليمان(ع) براى طلب باران، نماز بخواند.
سليمان(ع) به آنها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم براى انجام نماز طلب باران به سوى بيابان حركت میکنيم.فرداى آن روز مردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به طرف بيابان حركت كردند.
ناگهان سليمان در مسير راه مورچه اى را ديد كه پاهايش را روى زمين نهاده و دستهايش را به سوى آسمان بلند نموده و میگويد: خدايا ما نوعى از مخلوقات تو هستيم و از رزق تو، بى نياز نيستيم. ما را به خاطر گناهان انسانها به هلاكت نرسان.سليمان (ع) رو به جمعيت كرد و فرمود: به خانه هايتان بازگرديد، خداوند شما را به خاطر غير شما (مورچگان) سيراب خواهد كرد!
در آن سال آن قدر باران آمد كه سابقه نداشت.
آرى گناه موجب بلا از جمله قحطى خواهد شد.
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳ #داستان_صیاد👈قسمت ۷ پس جوان گفت : ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن این است
#هزار_و_یک_شب ۱۴
#داستان_صیاد👈قسمت ۸
من همچنان خود را به خواب زده بودم که همسرم با جامه سیاه به تن، به خلوت آمد و خوابید و چون صبح شد، از او علت پوشیدن جامه سیاهش را پرسیدم. به دروغ به من گفت: برایم خبر آورده اند که دو برادرم را مار نیش زده و هر دو در دیار خود، در دم جان داده اند و پوشیدن جامه سیاه به خاطر آن خبر است.
من که می دانستم سیاه پوشیدن زن، به خاطر مرگ غلام سیاه نابکار است، اما هیچ نگفتم تا بدانم عاقبت کار زن بعد از مردن غلام به کجا میکشد.
تا اینکه روز بعد، همسرم به من گفت: چون من نمی توانم به دیار برادران خود بروم و بر سر گورشان عزاداری کنم، اجازه بده تا در انتهای باغ قصر، كلبه ای محقر بسازم و شب و روزهایی که دلم میگیرد و هوای گریه کردن دارم، به آن کلبه که نامش را غمخانه خواهم گذاشت بروم تا غصه های خود را درون قصر نیاورم
من که شعله های شک و نفرت در وجودم زبانه میکشید، به زن اجازه دادم تا در انتهای باغ قصر، کلبه ای بسازد. زن بدطینت، آن کلبه را ساخت و غلام سیاه را که بر خلاف تصور من نمرده بود، درون جعبه ای تابوت مانند نهاد و آن تابوت را به عنوان شکلی نمادین از تابوتهای دو برادر مار گزیده اش، داخل آن مثلا غمخانه برد.
من که میدانستم همسرم دروغ میگوید،به وسیله قاصدانی در کشور همسایه فهمیدم که آنها زنده هستند.غلام سیاه از ضربت تیغ من، گردنش به حدی جراحت برداشته بود که به هیچ وجه خوب نمی شد و دختر عموی نابکار من، هر روز به بهانه عزاداری، به درون آن غمخانه دروغین میرفت و به پرستاری غلام سیاه و مرهم گذاشتن بر زخمهای او می پرداخت.
من که دورا دور اما لحظه به لحظه، مراقب حرکات و احوال زن بودم، وقتی فهمیدم که همسر خیانتکار و دختر عموی ناسپاس و جفا کار من، دست از اعمال وقیحانه خود بر نداشته است، در هنگامی که زن برای پرستاری غلام در کلبه بود، خشمگین و عصبانی، تیغ بر دست به قصد کشتن هر دو آن نابکاران وارد کلبه شدم..
وقتی وارد کلبه شدم، همسر نابکارم تا مرا دید، فریاد کشید، پس این تو بودی که آن بار ضربه بر گردن ولی نعمت من زد. وردی خواند و بر من فوت کرد که چون کودکی بی اراده در مقابلش ایستادم. آنگاه دست مرا گرفت و مرا داخل همین تالار آورد و ورد دیگری خواند و کاسه ای آب بر سر من ریخت که به این شکل که می بینی در آمدم. آنگاه در حالی که از خشم فریاد میزد گفت: من با اینکه دختر عموی تو هستم، اما بدان که از طایفه دیوان و عفریتانم، و پدر من هم که عموی تو بود، قبل از تولدم از طایفه دیوان شده بود. پدر تو وقتی فهمید که برادرش به سلک عفريتان پیوسته و آئین دیوان را پیشه کرده، او را کشت و من به قصد گرفتن انتقام خون پدر است که با تو این گونه رفتار کردم. حال تو را زنده ولی سنگ شده روی تخت معلق، سالها نگاه میدارم و هر روز عصر چندین تازیانه بر تو می زنم تا هم انتقام خون پدر و هم ضربه ای که بر گردن ولینعمت من فرود آوردی تلافی کرده باشم.چون سخن، به اینجا رسید، مرد جوان خوبرو گفت: این است داستان من،مرد جوان، در ادامه حرفهای خود گفت: از آنجا که دختر عموی من در کار جادوگری بسیار تردست بود، برای فرونشاندن آتش خشمش، شهر بزرگ و آباد تحت حکومت مرا، تبدیل به برکه آبی نمود و مردمان آن را که از چهار قوم هندو، بودایی، زردشتی،یهودی بودند به شکل ماهیهایی با چهار رنگ متفاوت درآورد. و از آن زمان تاکنون، هر روز عصر به اینجا میآید، اول مرا با تازیانه تا سر حد مرگ میزند، سپس برای مرهم گذاشتن بر زخم گردن آن غلام سیاه می رود.
چون حرف آن جوان خوبروی تمام شد، سلطان گفت: آسوده خاطر باش که من جادوی تو و مردمان شهر تو را خواهم شکست. سپس به جایگاه غلام سیاه زخمی و رنجور رفت، در یک چشم بر هم زدن با ضربه شمشیر، بدن او را از میان دو نیم کرد و هر نیمه را در چاهی انداخت و سپس برگشت و لباس غلام سیاه را بر تن خود کرد و در جای او درحالی که پشتش به در ورودی بود، دراز کشید.
زن بعد از اینکه، شوهرش را تازیانه زد، با ظرفی پر از غذا و وسایل زخم بندی، وارد کلبه شد و پرسید: چرا امروز ولینعمت من پشت خود را به کنیزش نموده؟
ادامه دارد👇👇👇👇
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴ #داستان_صیاد👈قسمت ۸ من همچنان خود را به خواب زده بودم که همسرم با جامه سیاه به تن،
#هزار_و_یک_شب ۱۵
#داستان_صیاد 👈قسمت ۹(پایانی)
پادشاه که زبان لهجه مخصوص غلام را میدانست با همان زبان و لحن گفت: دیگر از دست تو خسته شده ام، من اگر بهبود نمی یابم، برای این است که تو هر روز وقتی شوهرت را با تازیانه میزنی، ناله های او مرا بیشتر آزار میدهد، اگر ناله های او نباشد، من زودتر بهبودی پیدا میکنم.
زن پرسید: چه کنم؟ سلطان با همان لهجه و زبان خاص گفت: بی درنگ برو و سحر او را باطل کن و از او بخواه که برود و این قصر را ترک کند. زن خیانتکار رفت و جادوی شوهرش را باطل کرد و دوباره به کلبه برگشت.
سلطان باز با زبان غلام سیاه گفت: مردمان این شهر که تو ایشان را به صورت ماهی در آورده ای، هر شب سر از آب بیرون کرده و مرا نفرین میکنند، از تو میخواهم برکه آب را بخشکانی و ماهیان را به صورت آدمیان اولیه بر گردانی. زن نابکار رفت و بعد از چندی برگشت و گفت: ای خواجه! آنچه فرمودی انجام شد، شهر به صورت اولش درآمد و ماهیان همه تبدیل به مردمان شدند. حال میگویی چه کنم؟
سلطان چرخی زد و با شمشیر چنان با سر عت بر فرق زن کوبید که فرق او از هم شکافته شد.آنگاه به سرعت خود را به سوی امير که دیگر از جادو رها شده بود رسانید، آنها دست بر گردن یکدیگر بردند و یکدیگر را غرق بوسه ساختند. و چون امیر خواست خداحافظی کند و به مملکت خود برگردد، آن جوان گفت: من هم با تو می آیم و این کشور و حکومتش را به پاس این خدمت که به من و مردمم کردی به تو می بخشم که تو از امروز، سلطان هر دو مملکت
هستی.امیر پذیرفت و به مملکت خود بازگشت و مرزهای میان دو کشور را برداشت. چون چندی گذشت، به دنبال مرد ماهیگیر فرستاد و به او گفت: هر چه پیش آمد به خاطر صفا و صداقت تو ماهیگیر با خدا بوده، لذا امروز خود و خانواده ات باید به قصر من بیایید.
مرد ماهیگیر به اتفاق همسر، پسر و دو دخترش به قصر پادشاه آمدند. و امیر و آن جوان، هر کدام یکی از دختران مرد ماهیگیر را به عقد خود در آوردند و هفت شبانه روز، مجالس شادی برپا داشتند و امیر پسر مرد ماهیگیر را هم به امیرالامرایی لشکر خود منصوب کرد و دو پادشاه در نهایت سعادت و کامرانی، در کنار همسران جوانشان، سال ها به شادی زندگانی کردند.
و به این ترتیب هم قصه صیاد به پایان رسید و هم شهریار آن سلطان انتقامجوی جزایر هند و چین، در پایان هشتمین شب قصه شنیدنش به خواب رفت و شهرزاد هم در فکر و اندیشه آنکه برای فردا شب سلطان چه قصه ای آغاز کند که ناگهان به یاد قصه شیرین ماجرای سه خاتون بغدادی افتاد.
(پایان شب هشتم)
@Manifestly
هدایت شده از Fzhamed
قانون مانند تار عنکبوتی است که فقط حشرات کوچک را به دام می اندازد.
👤آدولف هیتلر
@Manifestly
بهلول و مرد فقیه✏️
فقیهی از اهل خراسان وارد بغداد شد و هارون الرشید او را به دارالخلافه طلبید. از قضا بهلول نیز بر قصر وارد شد. هارون او را امر به جلوس داد. فقیه نگاهی به وضع بهلول نمود و به هارون گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را اینطور محبت می نمائید و به نزد خود راه می دهید. چون بهلول فهمید نظرش با اوست گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما ، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و ثابت کنم که تو هنوز چیزی نمی دانی. آن مرد در جواب گفت: شنیده ام که تو دیوانه ای و مرا با دیوانه کاری نیست . بهلول گفت : من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ، ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی. هارون الرشید نگاهی از روی غضب به بهلول نمود و او را امر به سکوت کرد،اما خلیفه بالاخره گفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سئوال نمائی؟ آن مرد گفت : به یک شرط حاضرم . و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد ، من هزار دینار زر سرخ به او بدهم ، ولی اگر در جواب عاجز ماند ، باید هزار دینار زر بدهد . بهلول گفت : من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم ولی حاضرم چنانچه جواب معمای تو را دادم ، زر از تو بگیرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم ، در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی برای تو کار کنم. فقیه قبول نمود و بعد بدین نحو از بهلول سئوال نمود : در خانه ای زن با شوهر شرعی خود نشسته اند و در همین خانه یک نفر مشغول نمازاست و نفر دیگری روزه دارد . در این حال مردی از خارج وارد خانه می شود و به محض وارد شدن آن مرد، زن و شوهری که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردی که نماز میخواند نمازش باطل می شود و آن یک نفر دیگر هم که روزه داشت ، روزه اش باطل می شود . آیا می توانی بگویی این مردکیست ؟ بهلول فوری جواب می دهد : این مردی که وارد خانه شد قبلا شوهر این زن بوده و به مسافرت رفته و چون سفر او طول میکشد و خبر می آورند که شوهر او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج با این مرد که پهلوی او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهند ، یکی برای شوهر فوت شده اش نماز بخواند و دیگری روزه بگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر او منتشر گشته بود ، از سفر باز می گردد . پس آن شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز برای میت می خواند ، نمازش باطل می شود و همچنین آن یک نفری که روزه داشت ، چون برای میت بود ، روزه او هم باطل میشود . هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفت : الحال نوبت من است تا از شما معمائی سئوال نمایم . آن مرد گفت : سئوال کن . بهلول گفت : اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سرکنگبین درست نمائیم ، یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف از شیره و این دو را در ظرفی بریزیم برای درست کردن سرکنگبین ، و بعد متوجه شویم که موشی در آنها است ، آیا می توانی تشخیص بدهی آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟ آن مرد بسیار فکر کرد و در جواب عاجز ماند. هارون الرشید از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت : اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچار آن مرد اقرار نمود . پس بهلول گفت : باید آن موش را برداریم و در آب بشوئیم ، پس از آنکه از شیره و سرکه پاک شد ، شکم او را پاره نمائیم . اگر در شکم او سرکه باشد ، در خمره سرکه افتاده ، باید سرکه را بیرون ریخت ، و اگر در شکم او شیره باشد ، پس در خمره شیره افتاده ، باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس از علم و فراست بهلول تعجب کردند و بی اختیار او را آفرین گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچارا هزار دینار که شرط کرده بود تسلیم بهلول نمود. بهلول آن زر بگرفت و تمامی آنرا بین فقرای بغداد تقسیم کرد.
📚بهلول عاقل
✏️محمود همت
@Manifestly
✏️شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی بیدار شد کلاس خالی بود پس با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این باور که استاد آن را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل کردن آن ها فکر کرد.هیچ یک را نتوانست حل کند.
اما در طول هفته دست از تلاش برنداشت.سرانجام یکی از آن ها را حل کرد و به کلاس آورد.استاد به کلی مبهوت شد زیرا آن دو را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود.
🔻هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد.شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید "هستید" و نخواهید توانست بیش از آن چه باور دارید"می توانید" انجام دهید.
👤نورمن وینست پیل
#دگرگونی
#انگیزشی
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵ #داستان_صیاد 👈قسمت ۹(پایانی) پادشاه که زبان لهجه مخصوص غلام را میدانست با همان زبا
#هزار_و_یک_شب ۱۶
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت ۱
در بغداد مرد عربی بود که حمٌالی می کرد . روزی در بازار ایستاده بود که دختری ، صاحب حسن و جمال ، ظاهر شد و به حمٌال گفت : سبد برداشته با من بیا . حمٌال سبد بگرفت و با دخترک رفتند تا به دکانی رسیدند . دختر یک دینار درآورده مقداری زیتون خرید و به حمٌال گفت : این را در سبد بگذار و با من بیا . حمٌال زیتون در سبد گذاشت و سبد برداشته رفتند تا به دکانی دیگر رسیدند و آنجا سیب شامی و به عمٌانی و انگور حلبی و شفتالوی دمشقی و لیموی مصری و ترنج سلطانی ، از هر یکی ، یک من بخرید و به حمٌال گفت : این ها را برداشته با من بیا . حمٌال آن ها را نیز برداشته رفتند تا به دکان دیگر برسیدند . دخترک قدری ریحان و یاسمین و شقایق خریده با حمٌال گفت : این ها را بردار با من بیا . حمٌال آن ها را نیز در سبد نهاده با دخترک همی رفت تا به دکان قصٌابی رسیدند . دختر مقداری گوشت خریده به حمٌال سپرد و رفتند تا به حلوایی رسیدند . دختر همان گونه حلوا بخرید و با حمٌال گفت : این ها را در سبد بگذار . حمٌال گفت : اگر به من گفته بودی ،خری با خود آوردمی که این بار سنگین را بکشد . دختر تبسمی کرده روان شد . همی رفتندتا به بازار عطٌاران رسیدند . از عطریات از هر یکی ، یک شیشه خریده به حمٌال سپرد . بعد از آن به دکان شمٌاع برسیدند . ده شمع کافوری خریده به حمٌال بداد . حمٌال همه ی آن ها را در سبد گذاشته ، دلاله(دختر مسئول خرید) ازپیش و حمٌال به دنبال می رفتند تا به خانه ای محکم با دیوارهای بلند رسیدند . دلاله در بکوفت . دختری نکوروی در بگشود . حمٌال دید که دربان ، دختر ماه منظر سیمین بری است .
حمٌال از دیدن او سست گشت و نزدیک بود که سبد از دوشش بر زمین افتد . با خود گفت : امروز مبارک است فالم . پس به خانه وارد شد ، دید که صاحب خانه دختری است که از هر دو نیکوتر ، به فراز تختی نشسته .
دختر از تخت به زیر آمد و گفت : چرا این بیچاره را زیر بار گران داشته اید ؟ پس دخترکان با هم یاری کرده بار از دوش حمٌال به زیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزی را به جای خود گذاشتند و دو دینار به حمٌال داده گفتند : بیرون شو . حمٌال به حسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی در خانه نبود و همه گونه خوردنی و می و نقل آماده داشتند ، دوست نمی داشت که بیرون رود . دختران گفتند : چرا نمی روی ؟ اگر مزد کم گرفته ای ، یک دینار دیگر بستان . حمٌال گفت : نه و الله ، ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما حیرانم که شما بدین سان چرا نشسته اید و در میان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد که زندگی زنان بی مرد ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا استوار بماند . اکنون شما سه تن هستید و چهارمین تن ناچار باید مردی آزاده ی عاقل و سخن دان و رازپوش باشد . دختران گفتند که ما می هراسیم از اینکه راز خویشتن فاش کنیم و ما از گفته ی شاعر سرنپیچیم که گفته است:
نخست موعظه پیر مجلس این حرف است
که از مصاحب نا جنس احتراز کنید
حمٌال گفت :به جان شما سوگند که من بسی امینم، نیکی ها بگویم و بدی ها بپوشانم:
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
چون دختران سخن گفتن فصیح او را بدیدند ،به او گفتند : تو می دانی مالی بسیار در این خانه خرج کرده ایم . اگر ترا زر نباشد ، نخواهیم گذاشت در اینجا بنشینی و بر زیبایی ما نظر کنی. مگر نشنیده ای محبٌت بی زر دردسر است و به عاشق بی مال روی نیاورد . حمٌال گفت : به خدا سوگند ، جز درمهایی که از شما گرفتم، چیزی ندارم
آن گاه دلاله گفت :ای خواهران ،هر وقت نوبت بدو رسد من به جای او تاوان دهم.پس دختران سخن او را پذیرفتند و حمٌال را به ندیمی برگزیده به باده گساری بنشستند.آن گاه دلاله شیشه ای شراب آورده پیاله بگرفت. ساغری خود بنوشید و دو پیمانه به دربان و صاحب خانه و پیمانه ای به حمٌال بداد.حمٌال ساغر بگرفت و این شعر بخواند:
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
پس دست دخترکان ببوسید و قدح بنوشید ، قدحی دیگر برداشته در برابر صاحب خانه ایستاد و گفت :ای خاتون من ترا خادمم
صاحب خانه گفت : بنوش که ترا گوارا باد.حمٌال دست او را بوسه داد و گفت:
نعیم روضه ی جنت به ذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و تو گویی نوش
الغرض ، به می کشیدن و غزل خواندن و رقص کردن همی گذراندند تا اینکه مست شدند.دلاله برخاسته جامه برکند و خود را در حوضی که در میان قصر بود افکند و در آب شنا کرد تا اینکه خود را شسته بیرون آمد و در کنار حمٌال نشست و بعد دربان خود را شسته آمد و پهلوی حمٌال نشست و در آخر صاحب خانه خود را شسته و پهلوی او نشست
چون قصه بدینجا رسید پادشاه راخواب در ربود وشهرزاد لب فروبست.
eitaa.com/Manifestly/822 قسمت بعد
✏️امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...نخـــــور
به خدا حسرت دیروز عذاب است ; مردم شهر به هوشید...؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خـــــدا هســـــت
روی دیوار دل خود بنویسید خـــــدا هســـــت
نه یکبار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید
خـــــدا هســـــت
👤مولانا
@Manifestly
✏️در زمان حكومت حضرت سليمان، مردى ساده انديش، در حالى كه سخت ترسيده و وحشت كرده بود و چهره اش زرد و لبهايش كبود شده بود به سراى سليمان پناهنده شد و با عجز و لابه گفت: اى سليمان به من پناه بده.
سليمان به او گفت: چه شده؟
او عرض كرد: عزرائيل با خشم به من نگاه كرد. وحشت كردم، از شما تقاضاى عاجزانه دارم كه به باد فرمان بدهى كه مرا به هندوستان ببرد تا از بند عزرائيل رهايى يابم.
سليمان به تقاضاى او توجه كرد.
باد را فرمود تا او را باشتاب بُرد سوى خاك هندوستان بر آب
روز بعد، سليمان (ع)، عزرائيل را ديد و گفت: چرا به اين بينوا، با ديده خشم آلود، نگاه كردى كه از وطن، آواره و بى خانمان شد.
عزرائيل گفت: خداوند فرموده بود كه من جان او را در هندوستان قبض كنم و چون او را در اين جا ديدم، از اين رو در فكر فرو رفتم و حيران شدم؛ با تعجب گفتم اگر او داراى صد پر هم باشد و به طرف هندوستان پرواز كند، به آن جا نمیرسد:
چون به امر حق به هندوستان شدم
ديدمش آن جا و جانش گرفتم.
📚حکایت پارسایان
✏️رضا بابایی
#مذهبی
@Manifestly
✏️روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار آسیب دید...
يک روحاني او را ديد و گفت : حتما گناهي انجام داده اي!
يک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
يک روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه کرد!
يک پزشک براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت!
يک پرستار کنار چاله ايستاد و با او گريه کرد!
يک روانشناس او را تحريک کرد تا دلايلي را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
يک تقويت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
يک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود يکي از پاهات رو بشکني!!!
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
🔻آنکه مي تواند، انجام مي دهد و آنکه نمي تواند، انتقاد مي کند.
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d