eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
با کمیل، یک کاروان طلبه پیدا کردیم ، که با هم برویم؛ اما چند روز مانده به سفر حال پدرم بد شد و مجبور شدم بمانم. حتی نشد درست از کمیل خداحافظی کنم. چقدر سوختم از نرفتنم... کمیل لب‌هایش را کج و کوله می‌کند: -خدا بگم چکارت کنه جزغاله! انقدر دلت سوخته بود که تمام مدت سفر، قیافه تو جلوی چشمم بود. نذاشتی عین آدم زیارت کنم. ته دلم از این قضیه احساس خوشحالی می‌کنم. کجا بودیم... داشتم می‌گفتم. کربلای دومش را هم برای ماموریت رفت؛ اواخر سال هشتاد و هفت. فقط یک بار فرصت کرده بود برود حرم؛ ولی نمی‌دانم چه گفته بود و چکار کرده بود که در ماموریت بعدی‌اش ختم به شهادت شد. -چیز خاصی نگفتم به جون تو. فقط رفتم جلوی گنبد حرم حضرت عباس(علیه‌السلام) وایسادم و گفتم: «عباس باشه، ما هم خدایی داریم!». دلم می‌خواهد بگویم ، کاش این‌ها را زودتر یادم داده بودی کمیل... باید یادم باشد ، اگر توفیق شد و رفتم کربلا، همین جمله طلایی را جلوی گنبد قمر بنی‌هاشم(علیه‌السلام) بگویم. باید تا قبل از نماز صبح، خودم را به خانه ابوعزیز در الجلا برسانم. انقدر آرام قدم برمی‌دارم که صدای قدم گذاشتنم بر زمین هم بلند نشود. هر سر و صدای کوچکی، گوش‌هایم را تیز می‌کند و حرکاتم را محطاطانه‌تر. بوی دود و صدای حیوانات هم برایم نشانه هشدار است. هربار نگاهی به آسمان می‌اندازم که گاه با منوری روشن می‌شود. شب آرامی ست ، و هنوز پای درگیری به این منطقه باز نشده؛ داعش الان در رقه درگیر است. به ساعت نگاه می‌کنم؛ ساعت دو و نیمِ نیمه‌شب است. به افق بوکمال، تقریبا یک ساعتی تا اذان مانده. چشمانم از بی‌خوابی می‌سوزد. چند روز است که نه درست خوابیده‌ام و نه درست خورده‌ام. برای این که خودم را بیدار نگه دارم و طولانی بودن راه را نفهمم، در دلم نیت می‌کنم برای نماز شب. نه این که آدمِ متهجد و زاهد و عابدی باشم؛ نه؛ اما بالاخره حالا که فرصتش هست، نباید از دستش داد. قربان خدا بروم که نماز مستحبی را، همین‌طوری هم می‌پذیرد. این شبگردی‌های تک‌نفره، با حضور خدا شیرین می‌شود. کمی از اذان صبح گذشته است ، که می‌رسم به الجلا. این را از طلوع فجر در آسمان می‌فهمم. مزارع این‌جا نیمه‌سوخته است و چندان آباد نیست. نباید وارد شهر شوم. در همان حاشیه شهر، میان زمین‌های کشاورزی، چند خانه کوچک هست که یکی از آن‌ها را می‌شناسم. دفعه قبل هم او کمکم کرد. قدم تند می‌کنم ، و می‌رسم مقابل در کهنه و زنگ‌زده خانه. این خانه هم مثل خیلی از خانه‌های سوریه، اثر ترکش و بمباران و گلوله بر خودش دارد. نگاهی به دور و برم می‌اندازم؛ این وقت صبح کسی نیست. با دو انگشت، آرام در می‌زنم تا صدایی بلند نشود. در کم‌تر از بیست ثانیه، ابوعزیز کمی لای در را باز می‌کند و صدایش را کلفت: -مین؟(کیه؟) -سیدحیدر. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
یادم رفت بگویم... نام جهادی‌ام در سوریه سیدحیدر است. ابوعزیز می‌پرسد: -کم لیلۀ هل تمکث؟(چند شب می‌مونی؟) -لدرجة أن تعبي يزول.(انقدر که خستگیم دربره.) در را کامل باز می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: -تعال. سرعۀ. وارد خانه می‌شوم. ابوعزیز گردن می‌کشد و نگاهی به بیرون می‌اندازد و در را می‌بندد. کوله‌ام را در می‌آورم. تازه یادم می‌افتد چقدر کمر و پاهایم درد می‌کند. ابوعزیز راهنمایی‌ام می‌کند داخل اتاق. جوانی ست حدودا بیست و چهار، پنج ساله؛ لاغر و ترکه‌ای و با چهره‌ای آفتاب‌سوخته. با مادرش زندگی می‌کند و کارش قاچاق انسان است؛ پول می‌گیرد و آدم‌هایی که از حکومت داعش ذله شده اند را منتقل می‌کند به مناطق دیگر سوریه که آزاد هستند. بماند که چطور ما با ابوعزیز ارتباط گرفتیم و اعتماد متقابل ایجاد کردیم تا کمکمان کند. تجدید وضو می‌کنم ، و به نماز می‌ایستم. پاهایم از درد غش می‌رود. نماز را که می‌خوانم، دیگر نمی‌توانم بیدار بمانم. اسلحه‌ام را در آغوش می‌گیرم ، و یک آرنجم را زیر سرم می‌گذارم. خوابیدن در منطقه جنگی، آن هم در خانه مردم بومی یعنی همین. باید مسلح و با چشمان باز بخوابی. *** صدای همهمه در سرم می‌پیچد ، و چشم باز می‌کنم. آفتاب کم‌کم خودش را از پنجره کوچک اتاق کشیده داخل. ساعتم، هشت صبح را نشان می‌دهد. هنوز خوابم می‌آید. کسی در اتاق نیست. می‌نشینم و گوش تیز می‌کنم. صدای جیغ و فریاد می‌آید. اسلحه را در دستم می‌فشارم و از جا بلند می‌شوم. صدا از بیرون است؛ اما چندان فاصله‌ای ندارد. از اتاق قدم به حیاط می‌گذارم. نگاهی به پرده اتاق مادر ابوعزیز می‌اندازم که مثل همیشه افتاده است و با نسیم تکان می‌خورد. در خانه نیمه‌باز است. با احتیاط، تا نزدیک در می‌روم و نگاهی به بیرون می‌اندازم. ابوعزیز را می‌بینم که با فاصله یکی دو متری، ایستاده و به صحنه درگیری نگاه می‌کند. درگیری میان یک پیرمرد عرب است ، و چند مامور داعش. پیرمرد نحیف‌تر از آن است که بتواند با داعشی‌ها دربیفتد؛ برای همین به التماس افتاده است. لباس یکی از داعشی‌ها را گرفته و سعی دارد با گریه و ناله، نگهش دارد؛ اما مامور داعش، با قنداق اسلحه به سینه‌اش می‌کوبد و عقب می‌رانَدَش. چند زن و بچه هم آن طرف‌تر ایستاده اند ، و ضجه می‌زنند. رد نگاهشان را می‌گیرم؛ می‌رسم به دختر جوانی که مچش در دست یک داعشی درشت‌هیکل مانده و دارد به سمت ماشین کشیده می‌شود. دختر گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. خودش را روی زمین می‌اندازد و جیغ می‌کشد. به مردهای داعشی التماس می‌کند و جیغ می‌کشد؛ اما فایده ندارد؛ زورش نمی‌رسد که خودش را رها کند. شالش عقب رفته و موهایش کمی پیدا شده‌اند. مردم بقیه خانه‌ها هم ایستاده اند به تماشا. این مردم، ده سال است که به تماشا نشسته‌اند تا کشورشان به این روز بیفتد.
دندان‌هایم روی هم چفت می‌شوند ، و سرم را می‌کشم داخل خانه. احساس می‌کنم یک نفر روی سینه‌ام نشسته، دستش را گذاشته روی گلویم و فشار می‌دهد. هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. سرم را می‌کوبم به دیوار پشت سرم و پلک‌هایم را بر هم فشار می‌دهم. دست خودم نیست که یاد خانم رحیمی می‌افتم. فکر کنم دور از جان، این دختر همسن خانم رحیمی باشد. لبم را گاز می‌گیرم. سرم درد گرفته است و تنگی نفسم شدیدتر شده. صدای جیغ‌های دختر و ناله‌های پیرمرد تحلیل می‌رود و کم‌کم قطع می‌شود. دلم می‌خواهد همین الان چشم باز کنم و ببینم همه این‌ها فقط یک خواب پریشان بوده است؛ اما نیست. صدای حرکت ماشین داعشی‌ها می‌آید ، و بعد هم صدای گریه و مویه‌های آرام پیرمرد و خانواده‌اش. ابوعزیز می‌آید داخل خانه و چشمش به من می‌خورد. نگاهش را می‌دزدد؛ انگار خجالت می‌کشد که جلوی چشمش، دختر همسایه را برده‌اند و او ترسیده و فقط نگاه کرده. در را می‌بندد و می‌گوید: -كل يوم يجمعون الزكاة والضرائب منا بذريعة جديدة. إذا لم يكن لدى شخص ما مال، فعليه أن يدفع ثمن حياته أو عِرضه. (هر روز به یه بهونه جدید ازمون زکات و مالیات می‌گیرند. اگرم کسی پول نداشته باشه، باید یا جونش رو بده، یا ناموسش رو.) سینه‌ام سنگین‌تر می‌شود ، و درد بدی در آن می‌پیچد. کامم تلخِ تلخ است؛ مخصوصا که یاد خانواده خودم افتاده‌ام و یاد خانم رحیمی. ابوعزیز با صدای گرفته می‌گوید: -خلّیه. تعال للفطور.(ولش کن. بیا صبحانه بخور.) باشد...اصلاً به من چه که دختر مردم را در روز روشن با خودشان بردند؟ صبحانه مهم‌تر است! تف به این... -می‌دونم حالت خرابه داداش. فعلاً آروم باش، طاقت بیار. کمیل جلو می‌آید ، و دستش را می‌گذارد روی قلبم. انگار از میان انگشتانش آرامش در قلبم می‌ریزند. سرش را می‌آورد جلو و می‌گوید: -یکم دیگه طاقت بیار عباس جان. درست می‌شه. چشمانم را می‌بندم و وقتی بازشان می‌کنم، کمیل نیست. آرام‌تر شده‌ام. بدون هیچ حرفی وارد خانه می‌شوم. صبحانه شاهانه‌مان، کمی نان خشک است با شیر. در منطقه‌ای که داعش آن را اداره کند، همین هم غنیمت است. کم می‌خورم که ابوعزیز و مادرش گرسنه نمانند. تا همین‌جا هم خیلی لطف کرده‌اند که پذیرفته‌اند کمکم کنند. اگر داعش بفهمد دارند با ایران همکاری می‌کنند، کارشان تمام است. ابوعزیز می‌گوید: -یجب أن تغادر بعد المغرب.(باید بعد از مغرب راه بیفتی.) سرم را تکان می‌دهم. این یعنی باید تا عصر این‌جا بمانم و از خانه هم نمی‌توانم بیرون بروم. ابوعزیز یک برگه تردد و مدارک شناسایی جعلی را تحویلم می‌دهد تا بتوانم از ایست بازرسی‌های داعش رد بشوم. خودشان به این‌ها می‌گوید بطاقه. نام و مشخصاتم را حفظ می‌کنم. پاهایم هنوز از پیاده‌روی دیشب درد می‌کند؛ کمرم هم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ انتشار رمان پورنو از واقعیات پشت‌صحنه نخست‌وزیر و نمایندگان پارلمان انگلیس! 🔹دیلی‌میل: پورن پارلمانی! کتاب دستیار سابق بوریس جانسون که به خاطر آن وستمینستر نفس خود را حبس کرد: سیاست بریتانیا در یک رمان پورنو که در آن نخست‌وزیر سابق به یکی از قهرمانان تبدیل شد، با رنگ‌های جدیدی درخشید. 🔸وستمینستر نفس خود را از عاشقانه پرشوری که کلیو واتسون نوشت، حبس کرد، دستیار پر زرق و برق سابق بوریس جانسون قرار است در ماه می آینده Whips را منتشر کند. 🔸شخصیت‌های داستان بر اساس ساکنان ساختمان شماره ۱۰ داونینگ استریت از جمله خود بوریس ساخته شده‌اند. 🔹زوج‌ها روی میزهای دفاتر مجلس عوام، اتاق مطبوعات و حتی در اقامتگاه نخست‌وزیر کشور به روابط جنسی می‌پردازند!! 🔸یک صحنه حیرت‌آور است: یک نماینده زن مجلس در مقابل یک کمیته منتخب شهادت می‌دهد، در حالی که با یک اسباب بازی جنسی کنترل از راه دور سرگرم می‌شود. 🔹خلاصه داستان حول محور سه دختر است که راه خود را در دنیای سیاسی باز می‌کنند. 🔸نویسنده خاطرنشان می‌کند: زیبایی، جوانی و ته هلو قدرت خاص خود را دارد! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺این نخبه در ۱۲ سالگی لیسانس گرفت 🔺 قول و قرار دانش‌آموز اردبیلی با رهبر انقلاب چه بود؟ برایتان یک خبر دسته اول داریم از اردبیل. مدرسه‌ای که معلمی دارد ۱۲ ساله. مدرسه‌ای که نوجوان‌هایش به برکت وجود نخبه‌ای به نام «امیرهادی بایرامی» پا گذاشتند در یک مسیر آسمانی.
🍃 امیرهادی در هشت سالگی یک رکورد ملی ثبت کرد و تنها ایرانی بود که در کودکی کل قرآن شد. حالا او در ۱۲ سالگی لیسانس دارد، هم دانش آموز است و هم معلم. آن هم معلم درس قرآن. این گفت و گو م مفصل است اما تا دلتان بخواهد خاطرات شنیدنی دارد. از عهد زن و شوهر جوان با امام رضا (ع) و نذر و نیازشان برای داشتن یک فرزند سالم و صالح تا قهر آنها با امام رضا و معجزه امام رئوف، از خاطره زبان باز کردن امیرهادی و اولین جمله‌ای که به زبان آورد که نه بابا بود و نه مامان تا خاطره دیدار امیرهادی با رهبری و قول و قرار او با رهبر. حسن ختام گزارش ما هم روایتی است از معلم شدن پسر ۱۲ ساله و معجزه شفای سرباز عراقی با نوای ملکوتی قرآن. ✨قرار عاشقی 🍃زندگی خانواده بایرامی از همان ابتدا با امام رضا (ع) گره خورد؛ یک گره ناگسستنی. اگر قصه زندگی‌شان را بشنوید بیشتر دستتان می‌آید که این خانواده اردبیلی با امام رضا (ع) ماجراها داشتند و هنوز هم دارند. «علیرضا بایرامی» اولین فصل کتاب زندگی این اعجوبه قرآنی را ورق می زند؛ «من وهمسرم سهیلا ذاکر ۸/۸/۱۳۸۸ ازدواج کردیم و ماه عسل به مشهد رفتیم. تنها دعاو خواسته‌مان داشتن فرزند صالح و سالم بود. با امام رضا عهد بستیم و گفتیم یا ضامن آهو تو نگاهت را از ما و زندگی‌مان برندار. ما هم بچه‌هایمان را نذر خودت می‌کنیم. اگر بچه‌مان دختر بود نامش می‌شود معصومه و اگر پسر بود نامش می‌شود رضا. از وقتی هم که همسرم باردار شد وقتی از سرکار بر می‌گشتم وضو می‌گرفتیم و با هم یک صفحه قرآن می‌خواندیم. این هم یکی از قول و قرارهایمان در حرم امام رضا (ع) بود.» ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️پس ازچندماه اعتراض خانواده های مسلمان که ادعا دارند دولت های اروپایی از جمله سوئد فرزندانشان را میرباید،یکی از بنیانگذاران کمیته حقوق بشر نوردیک ،خدمات اجتماعی سوئد را بشدت مورد انتقاد قرار می‌دهد 💔"آنها کودکان مسلمان را می‌دزدند بله دقیقا منظورم همین است.انها هرگز نمیپذیرند راههای بهتری برای کودک و زندگی آنها وجود دارد." کشوری که به خدمات رفاهی خود افتخار می‌کند از سال ۱۹۹۰قوانینی را ایجاد کرد که به شهرداری‌ها این اختیار را می‌دهد با کمک پلیس بدون اطلاع قبلی شما به منزل شما بیایند و فرزندتان را ببرند این ممکن است وقتی اتفاق بیفتد که فرزند شما در مدرسه است و آنها او را از مدرسه بدون اطلاع شما میبرند کودکان سریعا درخانه های تحقیقاتی مخفی،مراکز نگهداری،ویاخانه های مراقبتی سپرده می‌شوند از آنجایی که خدمات اجتماعی از هر مجازاتی معاف است،شرایط تخلفات زیاد ونقض حقوق کودکان و والدین زیادی فراهم میشود 👈لناهلبلوم شوگرن روانشناس پزشکی قانونی سوئد طی تحقیقاتی که در مورد سواستفاده جنسی و رنج کودکان انجام داده معتقد است:کسانی که در پرونده های مراقبتهای اجتماعی قضاوت می‌کنند فاقدتوانایی و صلاحیت لازم هستندواینچنین است که حقوق بسیاری نقض می‌شود 👈اریک فیلیپسون که ریاست گروه حمایت از کودک را بر عهده دارد می‌گوید علت این که خدمات اجتماعی سوئد نمیتواند درست عملکرد داشته باشد این است که آنان هرگز حاضر نیستند تا آموزش لازم راببینند تا بتوانند بی‌طرف قضاوت کنند. متن کامل خبر👇 https://www.middleeastmonitor.com/20220505-experts-families-say-swedens-social-system-mistreats-muslim-children/
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فایل صوتی تلفنی حسین زرین‌جویی (بازیگر طنز لرستانی که از شدت فشار ضدانقلاب ها خودکشی کرد) هست که میگه سه هزار فحش ناموسی بهم دادن همش فدای سر انقلاب... @sangarshohada 🕊🕊
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 چرا ناراحتی هم مسیر ⁉️ 🌀 چی شده برادر ❓ چی شده خواهر ❓ ناراحتی از اینکه می بینی بعضی از اقوام و آشناها و دوستانت که یه زمانی و بودند ، اهل خدا و و بودند حالا عقیده شون عوض شده ⁉️ 👆👆ناراحت نباش این حضرت آقا رو ببین ، دلت آروم میشه ، دلت قرص میشه ، اشک شوق از چشمهات جاری میشه👆👆 ✅ از ریزش ها نترس، اونهایی که در غربت اسلام به داد (ع) رسیدند ، از رویش هایی بودند که خیلی سابقه هم نداشتند ، سابقه دارها لغزش کردن ! ⬅️ ناراحت نباش هم مسیر انقلاب ، کلیپ رو ببین و با قدرت به حرکت در مسیری که هستی ادامه بده ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
دندان‌هایم روی هم چفت می‌شوند ، و سرم را می‌کشم داخل خانه. احساس می‌کنم یک نفر روی سینه‌ام نشسته، دس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 چند ماه پیش، وقتی با لب و لوچه آویزان برگشتم اصفهان، یک راست گفتند برو اتاق حاج رسول. راستش داشتم از فضولی می‌مردم. حاج رسول در اتاقش بود و داشت به گلدان‌‌های حسن‌یوسفش آب می‌داد. وارد که شدم و احترام گذاشتم، نگاهش افتاد به چهره خسته و شاکی‌ام. حالا ساعت چند بود؟ دوازده شب. برای همین خواب‌آلود هم بودم و حسابی قیافه‌ام بهم ریخته بود. حاج رسول هم فهمید باید برخلاف همیشه، کمی نازم را بکشد و دلجویی کند. آمد جلو و گفت: -به‌به! پسرم عباس! خوبی باباجان؟ یک لبخند زورکی زدم و گردن کج کردم. دلم می‌خواست بگویم اگر الان در پرواز تهران-دمشق بودم، حالم خیلی بهتر بود نه الان که مانند چک برگشتی شده ام؛ اما نگفتم. ترجیح دادم غر نزنم تا زودتر برود سر اصل مطلب. خودش هم فهمید حوصله ندارم که دعوتم کرد بنشینم. خودم را رها کردم روی مبل‌های قدیمی دفترش. صدای فنر مبل‌ها در‌آمد. نمی‌دانم چرا حاضر نیست وسایل دفترش را عوض کند. چندبار هم گفتیم این کار را بکند، هربار می‌گفت: -پول بیت‌المال برای عشق و حال من توی دفتر نیست. همینا خوبه. چند برگه و پرونده را از روی میزش برداشت و عینکش را زد: -خب چه خبرا؟ می‌دانستم من را از پای پرواز تهران-دمشق برنگردانده و ساعت دوازده به دفترش نکشانده که حال خودم و خانواده‌ام را بپرسد و گپ و گفت دوستانه داشته باشیم. سوالش را با سوال جواب دادم: -از کجا چه خبر؟ از بالای شیشه‌های عینک نگاهم کرد و جدی شد: -تو سال هشتاد و هشت توی تیم حاج حسین بودی؟ از یادآوری آن سال و آن پرونده سرم درد گرفت. برای جای خالی حاج حسین و کمیل آه کشیدم و گفتم: -بله! چطور؟ دوباره نگاهش را انداخت روی برگه‌های مقابلش و گفت: -پس خوب می‌دونی اونایی که می‌خواستن ایران رو مثل سوریه درگیر جنگ کنن، هنوز بی‌خیال نشدن که هیچ، فعال‌تر هم شدن. از طیف سلطنت‌طلب و باستان‌گرا بگیر تا داعش و گروهک‌های جدایی‌طلب و منافقین. برای همین گفتم تو بیای سر این پرونده بایستی و از تجربه‌ت توی سال هشتاد و هشت و چندتا ماموریت برون‌مرزی‌ای که داشتی استفاده کنی. گفتم: -در خدمتم. یعنی چیز دیگری نمیشد بگویم. مهم نیست چه کاری باشد و کجا باشد؛ کار من دویدن برای انقلاب و امنیت مردم است؛ اما راستش را بخواهید، دلم هنوز در پرواز تهران-دمشق بود. با خودم می‌گفتم الان حتماً بچه‌ها دارند توی سر و کله هم می‌زنند و شوخی می‌کنند؛ شاید هم خودشان را به در و دیوار هواپیمای نظامی آویزان کرده‌اند که موقع فرود نیفتند روی سر و کول هم. دوباره آه کشیدم و ناگاه دیدم حاج رسول، یک پرونده با جلد سبز را مقابلم گرفته. به خودم آمدم و پرونده را از دستش گرفتم. گفت: -عاشقی؟ رفته بودی توی هپروت! 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃