eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺این نخبه در ۱۲ سالگی لیسانس گرفت 🔺 قول و قرار دانش‌آموز اردبیلی با رهبر انقلاب چه بود؟ برایتان یک خبر دسته اول داریم از اردبیل. مدرسه‌ای که معلمی دارد ۱۲ ساله. مدرسه‌ای که نوجوان‌هایش به برکت وجود نخبه‌ای به نام «امیرهادی بایرامی» پا گذاشتند در یک مسیر آسمانی.
🍃 امیرهادی در هشت سالگی یک رکورد ملی ثبت کرد و تنها ایرانی بود که در کودکی کل قرآن شد. حالا او در ۱۲ سالگی لیسانس دارد، هم دانش آموز است و هم معلم. آن هم معلم درس قرآن. این گفت و گو م مفصل است اما تا دلتان بخواهد خاطرات شنیدنی دارد. از عهد زن و شوهر جوان با امام رضا (ع) و نذر و نیازشان برای داشتن یک فرزند سالم و صالح تا قهر آنها با امام رضا و معجزه امام رئوف، از خاطره زبان باز کردن امیرهادی و اولین جمله‌ای که به زبان آورد که نه بابا بود و نه مامان تا خاطره دیدار امیرهادی با رهبری و قول و قرار او با رهبر. حسن ختام گزارش ما هم روایتی است از معلم شدن پسر ۱۲ ساله و معجزه شفای سرباز عراقی با نوای ملکوتی قرآن. ✨قرار عاشقی 🍃زندگی خانواده بایرامی از همان ابتدا با امام رضا (ع) گره خورد؛ یک گره ناگسستنی. اگر قصه زندگی‌شان را بشنوید بیشتر دستتان می‌آید که این خانواده اردبیلی با امام رضا (ع) ماجراها داشتند و هنوز هم دارند. «علیرضا بایرامی» اولین فصل کتاب زندگی این اعجوبه قرآنی را ورق می زند؛ «من وهمسرم سهیلا ذاکر ۸/۸/۱۳۸۸ ازدواج کردیم و ماه عسل به مشهد رفتیم. تنها دعاو خواسته‌مان داشتن فرزند صالح و سالم بود. با امام رضا عهد بستیم و گفتیم یا ضامن آهو تو نگاهت را از ما و زندگی‌مان برندار. ما هم بچه‌هایمان را نذر خودت می‌کنیم. اگر بچه‌مان دختر بود نامش می‌شود معصومه و اگر پسر بود نامش می‌شود رضا. از وقتی هم که همسرم باردار شد وقتی از سرکار بر می‌گشتم وضو می‌گرفتیم و با هم یک صفحه قرآن می‌خواندیم. این هم یکی از قول و قرارهایمان در حرم امام رضا (ع) بود.» ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️پس ازچندماه اعتراض خانواده های مسلمان که ادعا دارند دولت های اروپایی از جمله سوئد فرزندانشان را میرباید،یکی از بنیانگذاران کمیته حقوق بشر نوردیک ،خدمات اجتماعی سوئد را بشدت مورد انتقاد قرار می‌دهد 💔"آنها کودکان مسلمان را می‌دزدند بله دقیقا منظورم همین است.انها هرگز نمیپذیرند راههای بهتری برای کودک و زندگی آنها وجود دارد." کشوری که به خدمات رفاهی خود افتخار می‌کند از سال ۱۹۹۰قوانینی را ایجاد کرد که به شهرداری‌ها این اختیار را می‌دهد با کمک پلیس بدون اطلاع قبلی شما به منزل شما بیایند و فرزندتان را ببرند این ممکن است وقتی اتفاق بیفتد که فرزند شما در مدرسه است و آنها او را از مدرسه بدون اطلاع شما میبرند کودکان سریعا درخانه های تحقیقاتی مخفی،مراکز نگهداری،ویاخانه های مراقبتی سپرده می‌شوند از آنجایی که خدمات اجتماعی از هر مجازاتی معاف است،شرایط تخلفات زیاد ونقض حقوق کودکان و والدین زیادی فراهم میشود 👈لناهلبلوم شوگرن روانشناس پزشکی قانونی سوئد طی تحقیقاتی که در مورد سواستفاده جنسی و رنج کودکان انجام داده معتقد است:کسانی که در پرونده های مراقبتهای اجتماعی قضاوت می‌کنند فاقدتوانایی و صلاحیت لازم هستندواینچنین است که حقوق بسیاری نقض می‌شود 👈اریک فیلیپسون که ریاست گروه حمایت از کودک را بر عهده دارد می‌گوید علت این که خدمات اجتماعی سوئد نمیتواند درست عملکرد داشته باشد این است که آنان هرگز حاضر نیستند تا آموزش لازم راببینند تا بتوانند بی‌طرف قضاوت کنند. متن کامل خبر👇 https://www.middleeastmonitor.com/20220505-experts-families-say-swedens-social-system-mistreats-muslim-children/
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فایل صوتی تلفنی حسین زرین‌جویی (بازیگر طنز لرستانی که از شدت فشار ضدانقلاب ها خودکشی کرد) هست که میگه سه هزار فحش ناموسی بهم دادن همش فدای سر انقلاب... @sangarshohada 🕊🕊
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 چرا ناراحتی هم مسیر ⁉️ 🌀 چی شده برادر ❓ چی شده خواهر ❓ ناراحتی از اینکه می بینی بعضی از اقوام و آشناها و دوستانت که یه زمانی و بودند ، اهل خدا و و بودند حالا عقیده شون عوض شده ⁉️ 👆👆ناراحت نباش این حضرت آقا رو ببین ، دلت آروم میشه ، دلت قرص میشه ، اشک شوق از چشمهات جاری میشه👆👆 ✅ از ریزش ها نترس، اونهایی که در غربت اسلام به داد (ع) رسیدند ، از رویش هایی بودند که خیلی سابقه هم نداشتند ، سابقه دارها لغزش کردن ! ⬅️ ناراحت نباش هم مسیر انقلاب ، کلیپ رو ببین و با قدرت به حرکت در مسیری که هستی ادامه بده ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
دندان‌هایم روی هم چفت می‌شوند ، و سرم را می‌کشم داخل خانه. احساس می‌کنم یک نفر روی سینه‌ام نشسته، دس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 چند ماه پیش، وقتی با لب و لوچه آویزان برگشتم اصفهان، یک راست گفتند برو اتاق حاج رسول. راستش داشتم از فضولی می‌مردم. حاج رسول در اتاقش بود و داشت به گلدان‌‌های حسن‌یوسفش آب می‌داد. وارد که شدم و احترام گذاشتم، نگاهش افتاد به چهره خسته و شاکی‌ام. حالا ساعت چند بود؟ دوازده شب. برای همین خواب‌آلود هم بودم و حسابی قیافه‌ام بهم ریخته بود. حاج رسول هم فهمید باید برخلاف همیشه، کمی نازم را بکشد و دلجویی کند. آمد جلو و گفت: -به‌به! پسرم عباس! خوبی باباجان؟ یک لبخند زورکی زدم و گردن کج کردم. دلم می‌خواست بگویم اگر الان در پرواز تهران-دمشق بودم، حالم خیلی بهتر بود نه الان که مانند چک برگشتی شده ام؛ اما نگفتم. ترجیح دادم غر نزنم تا زودتر برود سر اصل مطلب. خودش هم فهمید حوصله ندارم که دعوتم کرد بنشینم. خودم را رها کردم روی مبل‌های قدیمی دفترش. صدای فنر مبل‌ها در‌آمد. نمی‌دانم چرا حاضر نیست وسایل دفترش را عوض کند. چندبار هم گفتیم این کار را بکند، هربار می‌گفت: -پول بیت‌المال برای عشق و حال من توی دفتر نیست. همینا خوبه. چند برگه و پرونده را از روی میزش برداشت و عینکش را زد: -خب چه خبرا؟ می‌دانستم من را از پای پرواز تهران-دمشق برنگردانده و ساعت دوازده به دفترش نکشانده که حال خودم و خانواده‌ام را بپرسد و گپ و گفت دوستانه داشته باشیم. سوالش را با سوال جواب دادم: -از کجا چه خبر؟ از بالای شیشه‌های عینک نگاهم کرد و جدی شد: -تو سال هشتاد و هشت توی تیم حاج حسین بودی؟ از یادآوری آن سال و آن پرونده سرم درد گرفت. برای جای خالی حاج حسین و کمیل آه کشیدم و گفتم: -بله! چطور؟ دوباره نگاهش را انداخت روی برگه‌های مقابلش و گفت: -پس خوب می‌دونی اونایی که می‌خواستن ایران رو مثل سوریه درگیر جنگ کنن، هنوز بی‌خیال نشدن که هیچ، فعال‌تر هم شدن. از طیف سلطنت‌طلب و باستان‌گرا بگیر تا داعش و گروهک‌های جدایی‌طلب و منافقین. برای همین گفتم تو بیای سر این پرونده بایستی و از تجربه‌ت توی سال هشتاد و هشت و چندتا ماموریت برون‌مرزی‌ای که داشتی استفاده کنی. گفتم: -در خدمتم. یعنی چیز دیگری نمیشد بگویم. مهم نیست چه کاری باشد و کجا باشد؛ کار من دویدن برای انقلاب و امنیت مردم است؛ اما راستش را بخواهید، دلم هنوز در پرواز تهران-دمشق بود. با خودم می‌گفتم الان حتماً بچه‌ها دارند توی سر و کله هم می‌زنند و شوخی می‌کنند؛ شاید هم خودشان را به در و دیوار هواپیمای نظامی آویزان کرده‌اند که موقع فرود نیفتند روی سر و کول هم. دوباره آه کشیدم و ناگاه دیدم حاج رسول، یک پرونده با جلد سبز را مقابلم گرفته. به خودم آمدم و پرونده را از دستش گرفتم. گفت: -عاشقی؟ رفته بودی توی هپروت! 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت با شرمندگی سرم را پایین انداختم. حرفش اعصابم را خرد کرد؛ یاد چندسال پیش افتادم. لبم را گاز گرفتم و حواسم را جمع کردم در همان اتاق حاج رسول. فکر کنم خودش هم فهمید یاد چه چیزی افتاده‌ام که دوباره جدی شد: -این رو بخون. تا فردا ساعت نُه و نیم صبح وقت داری نظرت رو بگی و تیم بچینی و کارِت رو شروع کنی. پرونده را گرفتم و مات نگاهش کردم. حاج رسول با همان حالت خاص خودش گفت: -من دیگه کاریت ندارما! کاری نداری؟ این حرف حاج رسول معروف است و یک معنی بیشتر ندارد: -برو بیرون تا خودم بیرونت نکردم! الان که فکر می‌کنم، می‌بینم این که این پرونده آمد زیر دست من، عنایت خودِ حضرت زینب علیهاالسلام بود. غیر از برکاتی که خود پرونده داشت و خطری که از سر کشور دفع شد، یک جورهایی به خودِ من هم روح تازه بخشید. سلام نمازم را می‌دهم ، و سجده شکر می‌روم. دلم نمی‌خواهد سر از سجده بردارم. نمی‌دانم زنده می‌رسم به خط خودی یا نه؟ دلم از آن چیزی که در این مدت دیده‌ام حسابی گرفته است. بغض، خودش را از گلویم بالا می‌کشد و در چشمانم تبدیل به اشک می‌شود. هنوز اعصابم از ماجرای صبح بهم ریخته است. دوست ندارم به این فکر کنم ، که آن دختر سوری الان کجاست. او اولین دختری نیست که آرزوها و امید و خوشبختی‌اش، پای هوس داعشی‌ها سر بُریده شده است؛ و متاسفانه آخرینش هم نخواهد بود. تعجب کرده‌ام از این که با وجود دیدن این ماجرا، هنوز زنده‌ام؛ شاید اثر دست کمیل باشد. جای دستانش روی سینه‌ام هنوز داغ است. سر از سجده برمی‌دارم ، و قرآن کوچکم را از جیبم در می‌آورم و بازش می‌کنم. سوره مائده می‌آید: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿٥٤﴾ إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ ﴿٥٥﴾ وَمَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ ﴿٥٦﴾ (ای اهل ایمان! هر کس از شما از دینش برگردد [زیانی به خدا نمی‌رساند] خدا به زودی گروهی را می‌آورد که آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند؛ در برابر مؤمنان فروتن‌اند، و در برابر کافران، سرسخت و قدرتمندند، همواره در راه خدا جهاد می‌کنند، و از سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای نمی‌ترسند. این فضل خداست که به هر کس بخواهد می‌دهد؛ و خدا بسیار عطاکننده و داناست. سرپرست و دوست شما فقط خدا و رسول اوست و مؤمنانی [مانند علی بن ابی طالب اند] که همواره نماز را برپا می‌دارند و در حالی که در رکوعند [به تهیدستان] زکات می‌دهند. و کسانی که خدا و رسولش و مؤمنانی [چون علی بن ابی طالب] را به سرپرستی و دوستی بپذیرند [حزب خدایند،] و یقیناً حزب خدا [در هر زمان و همه جا] پیروزند.) زیر لب آیات را می‌خوانم. چقدر دلم برای این آیات تنگ شده بود. دارد دیر می‌شود، قرآن را می‌بندم و می‌بوسم. قبل از آن که قرآن را سر جایش برگردانم، مادر ابوعزیز می‌گوید: -ما هاد ابنی؟(اون چیه پسرم؟)
قسمت و به قرآنِ توی دستم اشاره می‌کند. به چهره شکسته و خسته‌اش لبخند می‌زنم و می‌گویم: -کتاب الله. قرآن. با دقت نگاهم می‌کند و از تعجب اخم می‌کند. بعد از چند ثانیه می‌گوید: -ألست شيعي؟(مگر شیعه نیستی؟) و با چشمانش به مُهر تربتی که مقابلم گذاشته‌ام اشاره می‌کند. منظورش را نمی‌فهمم و می‌گویم: -إی. انا شیعی.(بله من شیعه‌م.) -هل يقبل الشيعة القرآن أيضا؟(شیعه‌ها هم قرآن رو قبول دارند؟) بغض در گلویم جان می‌گیرد. به پیرزن حق می‌دهم اینطوری فکر کند. الان بیشتر از ده سال است که تکفیری‌ها و سلفی‌ها با تمام توانشان سعی دارند میان شیعه و سنی اختلاف بیندازند و در مناطق سنی‌نشین سوریه، علیه شیعه تبلیغات می‌کنند. اصلا همین اختلاف‌ها بود ، که سوریه را به این‌جا کشاند؛ وگرنه تا قبل از تفرقه‌افکنیِ تکفیری‌ها، شیعه و سنی داشتند کنار هم زندگی‌شان را می‌کردند و مشکلی با هم نداشتند. آه می‌کشم از مظلومیت شیعه. تازه یادم می‌افتد داعش به این مردم گفته است شیعه‌ها قرآن را قبول ندارند. مفاتیح را نشان مردم می‌دادند ، و می‌گفتند شیعه، کتاب جدید آورده است بجای قرآن! دوباره لبخند می‌زنم: -کلنا مُسلِمون. القرآن كتابنا جميعاً.(همه ما مسلمونیم. قرآن کتاب همه ماست.) لبخند مادرانه‌اش، دندان‌های کرم‌خورده‌اش را به رخ می‌کشد. دلم می‌سوزد برای او و همه مردمی که این‌جا زیر یوغ داعش، از ساده‌ترین امکانات درمانی هم محرومند. قرآن جیبی‌ام را سر جایش می‌گذارم. چشمم می‌افتد به دستان پیرزن که آرام روی پایش کشیده می‌شود. پایش درد می‌کند و صورتش هربار از درد در هم می‌رود. دلم می‌خواهد کاری برایش بکنم؛ نمی‌توانم بگذارم این‌جا درد بکشد. نگاه ناامیدانه‌ای به کوله‌ام می‌کنم؛ نمی‌دانم برای چه. تهِ کوله، یک ورق قرص مسکن پیدا می‌کنم. تا در منطقه جنگی نباشی، این را نمی‌فهمی که قرص مسکن در منطقه جنگی از طلا هم باارزش‌تر است. از دیدن قرص‌ها ذوق می‌کنم و آن‌ها را به پیرزن می‌دهم: -إتفضلی. هذه الحبوب تقلل الألم.(بفرمایید. این قرص‌ها دردتون رو کم می‌کنه.) چهره‌اش از هم باز می‌شود , و ناباورانه قرص‌ها را می‌گیرد. این مردم الان چندین سال است که غذای درست و حسابی هم ندارند چه رسد به دارو. دستانش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: -شکرا. الله یحفظک ابنی.(ممنونم. خدا حفظت کنه پسرم.) دستم را بر سینه می‌گذارم: -حفظکم الله ان‌شاءالله.(خدا شما رو حفظ کنه ان‌شاءالله.) و از جایم بلند می‌شوم. ابوعزیز می‌آید داخل اتاق و می‌گوید: -یجب الذهاب. انها یتأخر.(باید بریم. دیر می‌شه.)
قسمت کوله‌ام را برمی‌دارم ، و با لباس‌های جدید و مدارک شناسایی و ترددی که ابوعزیز بهم داده، آماده رفتن می‌شوم. مادرِ ابوعزیز با این که پایش درد می‌کند، به سختی از جا بلند می‌شود و می‌گوید: -اعتن بنفسک ابنی. فی امان الله.(مواظب خودت باش. در پناه خدا.) در تاریکی شب، پنهانی و پشت سر ابوعزیز خودمان را می‌رسانیم به یک خانه متروکه. یک تویوتا لندکروز مشکی و گل‌مالی شده و درب و داغان با پلاک سعودی داخل حیاط خانه است. ابوعزیز می‌گوید: -خزانها ممتلئ. لیس لدیها مشکلۀ.(باکش پره. مشکلی نداره.) -شکراً اخی. الله یحفظک ان‌شاءالله.(ممنونم برادر. خدا حفظت کنه.) و بقیه پولش را می‌دهم. بالاخره نمی‌شود بگوییم جوان مردم، در چنین شرایطی برایمان ماشین جور کند و پولی بهش ندهیم. باید بتواند در این شرایط سختی که داعش برایشان درست کرده، زندگی‌اش را بچرخاند و شکم خودش و مادرش را سیر کند. پول را می‌گیرد و چشمان گود رفته‌اش برق می‌زنند: -الله یبارک!(خدا برکت بده!) خودرو را بررسی می‌کنم ، تا خیالم راحت شود که ایمنی لازم را دارد. سوار می‌شوم. ابوعزیز در حیاط را برایم باز می‌کند تا از خانه خارج شوم. از الان باید یادم باشد ، در لباس نیروهای داعشم؛ هرچند حتی شبیه شدن به چنین موجوداتی هم حالم را بد می‌کند. یک رانندگی طولانی درپیش دارم؛ حدود چهارصد کیلومتر. آیۀالکرسی می‌خوانم ، و صدتا صلوات را به حضرت ام‌البنین علیه‌االسلام هدیه می‌کنم که خودشان مراقبم باشند. نمی‌دانم سالم می‌رسم به نیروهای خودی یا نه؛ اما دوست ندارم زنده دست داعشی‌ها بیفتم. در ذهنم جواب‌هایی که برای ایست‌های بازرسی آماده کرده‌ام را مرور می‌کنم. برای این که خوابم نبرد، زیر لب و برای خودم روضه می‌خوانم. هنوز هم دارم حاشیه فرات رانندگی می‌کنم و بوی فرات خودش را می‌کشد داخل ماشین. در حاشیه فرات رانندگی کردن هم عالمی دارد... انگار فرات هم دارد پابه‌پای من می‌آید و روضه می‌خواند. اصلا خود فرات در دیدرس نیست؛ اما ذهنم خودش می‌رود تا لب فرات. با یک دست روی زانویم می‌زنم و دم می‌گیرم: مستان همه افتاده و ساقی نمانده/ یک گل برای باغبان باقی نمانده... صحرا همه گلگون شده/ هر بلبلی دل‌خون شده/ مظلوم حسینم...مظلوم حسینم... پدرم با هیچ شعری به اندازه این گریه نکرد. این شعر را که می‌شنید کلاً به هم می‌ریخت؛ عرق می‌کرد، صورتش سرخ می‌شد و نفسش به خس‌خس می‌افتاد. دو دستی می‌زد توی سرش و به یک نقطه خیره می‌شد. طوری نگاه می‌کرد که انگار دارد صحنه را می‌بیند؛ نگاهش رنگ ناباوری داشت؛ مانند آن‌هایی که در یک حادثه دچار شوک شده اند و نمی‌توانند باور کنند. انگار هرچه استاد کریمخانی می‌خواند را بابا دیده بود.
قسمت الان نزدیک بیست و نُه سال ، از پایان جنگ می‌گذرد؛ ولی پدر من هنوز همه چیز را مو به مو یادش هست ، و دارد به خاطر جا ماندنش می‌سوزد. این حال پدر را که می‌بینم، از جا ماندن می‌ترسم. جنگ سوریه هم تمام می‌شود، آن وقت من می‌مانم و تصاویر بر جای مانده از این جنگ، من می‌مانم و خاطرات رفقای شهید، من می‌مانم و روضه‌های مکشوفی که دیده‌ام، من می‌مانم و دردِ بی‌درمان جاماندگی... -آره عباس جان، من می‌دونم بابات چی دیده. اونا رو منم دیدم. من می‌دونم چی می‌کشه.منم این درد رو کشیدم، بیچاره می‌کنه آدم رو. سرم را برمی‌گردانم طرف صندلی کمک‌راننده. حاج حسین را می‌بینم ، که نشسته کنارم و خیره است به طرف فرات. می‌گویم: -خب شما که می‌دونید، چرا من رو نمی‌برید پیش خودتون که انقدر اذیت نشم؟ نگاهش را از پنجره نمی‌گیرد و برای خودش زمزمه می‌کند: -مرد آن است که با درد بسازد مردم...دردمندانِ خدا کِی به دوا محتاجند؟ صدایش در سرم می‌پیچد. نگاهم می‌کند و می‌گوید: -تا این درد رو نکشی، شهید نمی‌شی. این دردها آدم رو بزرگ می‌کنه. فقط مواظب باش، بذار این درد همیشه توی وجودت بمونه و یادت نره. رو به فرات می‌کنم , و خدا را به دستان قلم شده حضرت عباس علیه‌السلام قسم می‌دهم که نگذارد بی‌درد بشوم، نگذارد جا بمانم؛ طاقتش را ندارم. من بارها طعم تلخ جا ماندن را چشیده‌ام، وحشتناک است، گس است، خفه‌کننده است. مانند بادام تلخ که هر کاری کنی، تلخی‌اش از دهانت نمی‌رود. مانند شکلات کاراملیِ خشک شده... شکلات کاراملیِ خشک شده‌ای که چهار روز در جیب متهم مانده و نه می‌شود آن را خورد، نه می‌توان دورش انداخت. از یادآوری آن شکلات کاراملی خشک شده، حالت تهوع می‌گیرم. الان نزدیک چهار سال است که اینطوری شده‌ام؛ از همان روزی که متهمِ خانمی روبه‌رویم نشست و با گریه، شکلات کاراملیِ داخل جیبش را درآورد و گفت: -این رو روز تولد امام حسن(علیه‌السلام) بهم داد. توی جیبم مونده بود. نه می‌تونم بخورمش، نه می‌تونم بندازمش دور. نمی‌دانم چند ساعت به آن شکلات خیره شده بودم. مچاله شده بود. با تردید و ترس رویش دست کشیدم. هنوز گرما داشت. دلم نمی‌خواست جلوی بقیه گریه کنم. نگهبان را صدا زدم و گفتم شکلات را ببرد به متهم پس بدهد. من نمی‌توانستم نگهش دارم. سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. چی شد که دوباره رسیدم به آن روز و آن شب؟ -اینا اثر رانندگی طولانیه عباس جان. غصه نخور. و باز هم چشم می‌دوزد ، به پنجره و آسمانِ بدون ماهِ نیمه‌شب. انگار با خودش حرف می‌زند: -زمان جنگ آرزومون بود پامون برسه به این‌جاها...پامون برسه به ساحل فرات و با آب فرات وضو بگیریم...همش می‌گفتیم تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده... در هوای حرف‌های حاج حسینم ، که می‌رسم به ایست بازرسی اول. خودم مثل بچه‌های خوب سرعتم را کم می‌کنم و می‌ایستم. مامور داعشی که نوجوانی حدوداً شانزده ساله است و به قیافه‌اش می‌خورد از بومی‌های سوریه باشد، جلو می‌آید و با اخم، جواز ترددم را می‌خواهد.
قسمت با آرامش، برگه تردد را نشانش می‌دهم ، و می‌گویم ماموریتم محرمانه است. خدا را شکر، مامور کم سن و سال به تورم خورده و توانستم با چهارتا هندوانه زیر بغلش، خامش کنم تا زیاد پاپیچم نشود. راه که می‌افتم، نفس راحتی می‌کشم. یک ایست بازرسی با موفقیت رد شد، خدا بقیه‌اش را به خیر بگذراند. -خوب خرش کردیا! شانست گفت جوجه داعشی به تورت خورد. صدای کمیل است ، که نشسته روی صندلی کمک‌راننده. نمی‌دانم حاج حسین کجا رفت؟! می‌گویم: -من هنوز لو نرفتم. هیچ عکسی ازم ندارن... و نگاهی به سمت فرات می‌کنم , و سلام می‌دهم به ارباب بی‌کفن. اگر این‌جا شهید بشوم، جنازه‌ام همین‌جا می‌ماند و من هم بی‌کفن می‌شوم. کمیل فکرهایم را می‌خواند و می‌گوید: -آخ گفتی...تنها شهید شدنم عالمی داره ها... لبخند می‌زنم؛ تنها شهید شدن هم عالمی دارد...تک و تنها. فقط من باشم حضرت عشق. هیچ‌کس نباشد که سرم را بگذارد روی زانویش و پیشانی‌ام را ببوسد، هیچ‌کس چشمانم را نبندد و پارچه روی سرم نکشد. همانطور که اربابم هم تنها شهید شد؛ خودش سر همه اصحاب را به دامن گرفت؛ ولی هیچ‌کس سر خودش را... -بس کن عباس! دیگه نگو. کمیل است که صدایش در آمده. هیچ‌وقت طاقت روضه نداشت؛ آن هم روضه قتلگاه. گریه نمی‌کرد، می‌زد توی سر خودش، داد می‌زد، شاید هربار می‌مُرد. برای همین، بجز مجلس روضه، جرأت نداشتیم اصلاً حرفش را جلوی کمیل بزنیم. یکی روضه قتلگاه بود که دیوانه‌اش می‌کرد، یکی هم روضه حضرت زینب(علیهاالسلام) و فاطمیه. این‌ها را که می‌شنید، از آن کمیلِ آرام و خوش‌خنده تبدیل می‌شد به یک مجنونِ شوریده‌سر. ما هم دیگر حواسمان بود جلویش مراعات کنیم. فکرم را می‌برم سمت نحوه شهادتم... مثلا اگر در یکی از ایست بازرسی‌ها، بهم مشکوک شوند و ماشین را تیرباران کنند، یا مجبور شوم درگیر شوم و آخرش، محاصره‌ام کنند و... نه. اسارت را دوست ندارم؛ هرچند بد هم نیست اگر علاوه بر بی‌کفن بودن، بی‌سر هم باشم. به خودم و خیال‌بافی‌هایم می‌خندم. من کجا و شهادت کجا؟ -اشکال نداره. وصف العیش، نصف العیش. کمیل راست می‌گوید. فکر کردن به شهادت هم من را سر حال می‌آورد. مهم نیست چطوری باشد؛ شهادت زیباست. نزدیک دیرالزور هستم ، و تا به آن‌جا برسم، چند ایست بازرسی دیگر را هم با سلام و صلوات رد می‌کنم. آن‌ها هیچ تصویری از چهره قاتل سمیر - که من باشم- ندارند و همین کارم را آسان‌تر کرده است. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مردم کشورهای مکزیک، آلمان آرژانتین، اردن و عربستان در مورد ایران یه سوال پرسیدیم حتما ببینید چون جوابش براتون جالبه 🔻https://eitaa.com/joinchat/2595225693Cb759e2481e