eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
عاقااا چرااین همه تبعیض ؟! چرا همه جا برف میاد ، شهر ما نمیاد ؟😭
من برف میخوام 😢 دوست دارم برم برف بازی 😕
امشب میخوام رکورد بزنم زود برم استراحت کنم 😂 امروز خیلی خسته شدم صبح که با مامان رفتم بازار ، کلی راه رفتیم ، خرید کردیم براش😊 ۱۲:۳۰ رسیدم خونه ، ناهار املت خوردم (وقت نداشتم ) سریع بعدش رفتم جلسه چهار ساعت تمام رو صندلی نشستم 😢( یک ساعت یه جا نشستن برا من عذابیه واقعا 😁 چ برسه به چهاااار ساعتت ، حوصلم سر میره یه جا بشینم 😅 ) ولی جلسه ی پرباری بود 😍
شمام شبا دیر میخوابید؟ یا فقط من اینجوریم ؟😕
✋🚶‍♀🚶‍♀
سلاام مهربوناااا صبح زیباتون بخیر باشه 😊
هرچی آرزوی خوبه مال شما☺️
.🌙 ⃟💚" «السَّلَامُ عَلَى فَرْحَةِ الْقُلُوبِ وَ فَرَجِ‏ الْمَكْرُوب‏» «ألسَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أنِیسَ النُّفُوس» *در هر کجایِ عالَم که قلباً حضرت رضا را صدا بزنید و به ناحیه مقدسه ایشان توجه کنید، آن بزرگوار سریعاً نَظر می‌کنند و این معنایِ حقیقی کلمه‌ی اَنیسَ النُّفُوس است.* - شیخ جعفر مجتهدی
شماﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ پﺴﺘﻮ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ . . . . . . . . . . . ﺁﺭﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩِﺗَﻢ ... ﺍﺯ ﺧُﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻗﺸﻨﮕِﺖ ﺑِﺮﺳﯽ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ پست گذاشتم😉 🙂🙂🙂🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زوج جوان یزدی، چشم به راه هشتمین فرزند 🔹 آقای دهستانی متولد سال ۶۵ است و در سن ۲۴ سالگی ازدواج کرده است. همسر او نیز متولد سال ۶۸ است. 🔹 ۱۳ سال از زندگی مشترک این زوج دهه شصتی می‌گذرد و آنها اکنون صاحب ۷ فرزند هستند و هشتمین فرزندشان هم دو ماه دیگر به دنیا می‌آید.
کنترل شهوت 01.mp3
14.12M
۱ 🔻عوامل موثر درافزایش و یا کاهش تمایلات جنسی چیست؟ 🔻آیا بيماري هایی مثل خودارضایی، منحصر به محدوده سنی خاصی است؟ آیا این بیماریها قابل درمانند؟
هدایت شده از کانال حمید کثیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز | آقا | دیدار با رأی اولی‌ها: چگونه از میان لیست‌ها اصلح را انتخاب کنیم؟! 👈 روشن، واضح و البته قابل توجه کسانی که چند روزه غیر از این فرمایش آقا را تبلیغ و توجیه می‌کردند. آیا از این فرمایش آقا، رأی لیستی فهمیده می‌شود؟! برخی می‌گویند به همه افراد یک لیست رأی بدهید و برایش از آقا و امام استدلال می‌آورند! این فرمایش آقا پاسخی واضح به این سوال است. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
E`tekafe Khanevadegi (1402-11_07) Tehran.mp3
8.84M
📌 نقش خانواده در تربیت انسان * پیامبر اکرم (صل‌الله‌علیه‌وآله): یا علی، حلال‌زاده هیچگاه با تو دشمنی ندارد [2:14] * تفاوت حلال‌زاده و پاک‌زاده [2:38] * مهندسی شیطان در آلودگی نطفه [3:31] * تأثیر عجیب رفتارِ والدین پیش از تولد فرزند در تربیت او [4:49] * مضاعف شدن اجر فرزندی که با وجود خانواده ناصالح راه صلاح را در پیش می‌گیرد [7:57] * دعای بندگان صالح: رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ [15:35
مطلع عشق
از در دانشگاه بیرون اومدیم رو به شهریار گفتم : - تونستی تاکسی پیدا کنی؟ شهریار با دست سالمش گوشی ر
📚 سرم رو بالا آوردم. با دیدن جمعیتی که در حال کتک زدن کسی بودن با شهریار به سمت شون دوییدیم ... شهریار از پشت یکی از جوون هایی که به بسیجی بنده خدا لگد میزد رو گرفت و مشت محکمی به صورتش خوابوند! حتی نمیتونستم توی اون لحظه و شلوغی از شهریار بخوام دخالت نکن و به یادش بیارم که ما همین الان تعهد دادیم که هیچ کاری نکنیم ...! چون قبل اینکه بتونم فکر کنم یه دختر فریاد زد : - این دو تا هم با این عرزشی عوضی هستن ... از اونجا اومدن نجاتش بدن! نیمی از جمعیت به من و شهریار حمله کردن. فریاد زدن و گفتن اینکه ما این وسط هیچ کاره ایم بی فایده بود. ضربه ی محکمی به سر شهریار خورد تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود به زمین بیفته ... محکم گرفتمش و نگه ش داشتم. پسری که بازم به سمت مون اومد رو پس زدم دستش رو بالا آورد تا مشتی حواله م کنه اما قبل از اون ضربه محکمی به پهلوش زدم دور خودش پیچید و نفر بعدی برای زدن من و شهریار جایگزین شد! باورم نمیشد که اینا هم وطن های خودمون بودن که به قصد کشت داشتن ما رو میزدن. شهریار فریاد زد : - پسره کو؟ پسر بسیجی کجا رفت؟ تو سیل جمعیتی که مشغول حمله به ما بودن دنبال پسری بودم که شهریار به دفاع از اون ما رو به این مهلکه کشونده بود ... اما هیچ اثری ازش نبود. شهریار یکی از اونا رو گرفته بود و با عصبانیت مشت حواله ی صورتش میکرد و با فریاد میپرسید : - اون پسره کجاست ها؟ مگه با تو نیستم عوضی؟ اون بچه بسیجی که دنبال خودتون کشوندین کجاست؟ به دفاع از شهریار به سمتش رفتم و تلاش کردم جداشون کنم. یهو یه زن میانسال با عجله به سمت مون اومد و کیفش رو بالا برد و محکم به سرم کوبید ... چشمام تار شد حس کردم ضربه با یه چیز فلزی و سنگین همراه بود. در حالی که داشتم تلو تلو میخوردم روی زمین افتادم و همه رو تار می دیدم یکی از جوون ها چوبی برداشت و محکم به سر شهریار زد. شهریار هم تعادلش رو از دست داد و با دست شکسته ی وبال گردنش روی زمین افتاد. زن میانسالی که چند ثانیه پیش با کیف تو سرم زده بود فریاد زد : - بچه ها فِلِنگ رو ببندین . اون بچه عرزشی رو هم ... باقی حرفاش رو نشنیدم و از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با سر وصدای پیج بیمارستان به خودم اومدم. چشمام رو به سختی باز کردم. سرم به شدت درد میکرد حس میکردم پشت سرم در حال شکافتن باشه. توی بخش و روی تخت بیمارستان دراز بودم. خودم رو تکون دادم و سرم رو گردوندم. شهریار رو تخت روبرویی دراز کشیده بود. سرم به دست هر دومون وصل بود رو به شهریار گفتم : - شهریار ... شهریار ... یهو با عجله از جاش پاشد و روی تخت نشست. - زنده ای؟ سعی کردم از جام پاشم اما سرم به شدت گیج میرفت. رو بهش گفتم : - حالت چطوره تو؟ من که سرم داره میترکه ...! شهریار دست شکسته شو وبال گردنش بست و گفت : - خدا بهت رحم کرده که الان زنده ای! اونقدر از پشت سرت خون اومده بود که فکر کردن ضربه مغزی شدی و میمیری. اما خوشم اومد سگ جون تر از این حرفایی! چی تو سرت زدن که انقدر پشت سرت شکاف برداشته؟ با فهمیدن شرح حالم و خونریزی که ازش بی خبر بودم ، بیشتر احساس ضعف کردم. به سقف چشم دوختم و جواب دادم : - یه زن کیفش رو به سرم کوبید ... اما میدونم که یه جسم فلزی سنگین به سرم خورد. معلوم نیست چه کوفتی توش گذاشته بود. شهریار از روی تخت بلند شد و سرمش رو کند و به دست گرفت و بالای تختم اومد؛ علاوه بر دستش که وبال گردنش بود صورتشم به شدت کبود و ورم کرده بود. با دیدنش خنده م گرفت و گفتم : - شهید راه یه بسیجی جوجه فکلی شدی ها! شهریار به شدت رنگش تغییر کرد و گفت : - پسره بیچاره هنوز پیدا نشده تو اون لحظه حواست نبود که چطوری داشتن میزدنش. انگار که محشر کبری بود. نمیدونم چطور تا من فریاد زدم و به سمت شون رفتیم یهو غیب شد. انگار نصف جمعیت وایسادن من و تو رو بزنن. نیم دیگه ی جمعیت هم اون بسیجی رو دور کردن و بردن. قیافه ش از جلوی چشمم نمیره. نکنه کشته باشن بچه رو؟ خداشاهده بوی شهادت میداد از بس که قیافه ش معصوم بود ... با ناراحتی گفتم : - مطمئن باش به اونم یه ضربه خلاص مثه ما زدن و ولش کردن ... شهریار با تعجب گفت : - نمیدونم این جماعت وحوش کجای ایران بودن که ما تا حالا ندیده بودیمشون؟ به قصد مرگ میزدن ها! من تا حالا توی عمرم انقدر نزده بودم و منو نزده بودن ...! تلاش کردم تا از جام پاشم. شهریار نگه م داشت و گفت : - به اون مخ تعطیلت کم فشار بیار. 👇
تازه از صد تا اسکن درت آوردن و اتاق عمل بردنت تا پشت کله تو بخیه بزنن‌. چه موهای پر پشتی هم داری! قربون خدا برم یه لاخ مو خدا به ما داده اونم صدقه سر بابا و عمو و دایی دارم کچل میشم. اون وقت تو اونقدر مو داشتی که یه تیکه رو تراشیدن تا بخیه بزنن! اشکال نداره کم کم در میاد حرص نخور داداش! با حرفای شهریار بیشتر کنجکاو شدم تا خودم رو توی آینه ببینم. به زحمت روی تخت نشستم و سرمم رو به دستم گرفتم و به سمت آینه رفتم. صورت منم دست کمی از شهریار نداشت. کمی سرم رو خم کردم تا پشت سرم رو ببینم اما نتونستم به شدت گردنم درد میکرد فقط یه تیکه از باند سفید مشخص بود که پشت سرم رو ظاهراً بخیه زده بودن. کمی آب خوردم و رو به شهریار گفتم : - تا کی باید اینجا بمونیم؟ شهریار کاسه سوپ بیمارستانی رو جلوم گذاشت و گفت : - من که مرخصم بخاطر سِرمم موندم اما دکتر گفت بهتره تو امشب بستری باشی گرچه اسکن نشون داده سالمی البته من بهشون گفتم این تو کله ش هیچی نیست بلایی هم سرش بیاد اتفاق خاصی نیفتاده اما نه که برعکس من قیافه ت مظلومه ... بیشتر از من دلشون برای تو سوخت. هی فِرت و فِرت پرستارها دورت مثل پروانه میچرخیدن. و ازت عکس میگرفتن ...! با خنده شروع کردم به خوردن سوپ. بی نمک ولی خوشمزه بود. شهریار رو تختش نشست و گفت : - همش حس میکنم این جوون ها یه چیزی زده بودن اصلاً حالت عادی نداشتن. دیدی چشم هاشون رو؟ دو دو میزد شبیه اینایی بودن که مواد زیادی زدن یا آب شنگولی بالا انداختن! نمیدونم چه کوفتی زده بودن اما هر چی بود این گروه با اونایی که تو دانشگاه بودن خیلی فرق میکردن ...! شهریار کنترل رو برداشت و تلویزیون رو باز کرد. بازم خبر اغتشاش و این حرفا بود. رو به شهریار گفتم : - یه کم صداش رو کم کن! سرم درد میکنه ... صداش رو کم کرد و چشمام رو بستم باورم نمیشد توی کشور خودمون داشتم این اتفاقات رو می دیدم. یهو شهریار شروع کرد به فریاد زدن : - امیر خودشه امیر خودشه همین پسره ست همون که داشتن میزدنش ... همینه خودشه ... ادامه دارد ...
این چیه کشیدن😂😂😂
لعنتی گردنه حیران اینهمه پیچو خم نداره😳😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌