#سو_من_سه
#قسمت سی ام
🌾کسی می پرسد چی میل دارید ، جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو
می گیرد. اما باز هم سکوت می کند ، حس یک انسان خسارت دیده دارم.
انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است . با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم :
- نمی خواد بگی ، خودم میگم ، پارسال اهل حال بودی ، یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده ، بی حال شدی
هوووم ، فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی ، منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو ، والّا که جواد همون جواده ، تا دیروز ، سیگار می کشیدی ، تیپ می زدی ، کورس می ذاشتی ، می رقصیدی ، می زدی و می خوندی ، حال می داد ، اینا دیگه بت حال نمیده ، خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان ، چه مرگته جواد ؟ ...
- چه مرگتونه تو و آرشام؟
خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید:
- هنوزم رم می کنم ، هوس می کنم ، سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم هنوزم کورس می زنم ، رقص یادم نرفته ، سه تارم رو دارم ، بلدم بخونم ، نترس تارک دنیا نشدم ، سالمم ، سالمِ سالم
تو بگو چت شده ، عادت ندارم این طوری ببینمت وحید
- مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم . انقدری که به سفیدی می زند.
اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد :
- من خودم خرم جواد ، خر فرضم نکن ، می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی ، مبارزه می کنی با خواستنی هات ، می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی ، می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو ، سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی ، چرا ؟ اینا چی شدن ، یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی ! به خودت زور میگی !
از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد ، لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند:
- تلقین !... تلقین !
صورتش باز می شود... ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند:
- تلقین ، تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، باید به خودم تلقین کنم ،خوبه وحید ، تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی ، فکر میکنم روی حرفت ، تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا ، یه راه چریکی پرفکت ، مبارزۀ چریکی ، مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری !
حرف پدرم بود ، این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست
حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم ، یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم ، این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد ، حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد ،فرصت ها را بلد است از دست ندهد ، فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است ، پدر برایم پیام داده بود :
- به خودت دائم بگو که نمی خواهی ، بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند ، تلقین کن که می توانی ، باید بتوانی ، می شود ، باید بشود ، سخته ، رنج می کشی ، حرف می شنوی ، اما می شود ، می توانی !
دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد ، موبایل جواد زنگ می خورد . عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد . جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود . دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد . جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد . برمی دارم ، وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم :
- سلام
پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد :
- سلام ، آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم ، کار پیش اومده.
...
- مودب باش پسر ، پیش وحیدم
...
- سلام مصطفی
...
- وحید ، وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه
...
- باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو
- سلام آقاوحید ، خوبی شما؟
صدای مصطفی است
- سلام
- آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم ، شما هم بیا و برگرد
- ممنون آقامصطفی ، من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون
می خندند آن دوتا نگاهم می کند جواد
- قربون تو ، خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی ، پس منتظرم خدافظ... جواد...
- جان!
- فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید ، خود دانی ، خدافظ
یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد . ساعت را
نگاه می کنم و در جا بلند می شوم . هیچ نمی گویم تا برسیم . کنار استخر که می ایستم ، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است...
آبدرمانی می کنم ؛ سر آرشام دست مصطفی است ، سر مصطفی دست جواد ، گردن جواد هم دست من ؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم
من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد ، اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر ، مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه ، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر
#سو_من_سه
#قسمت سی و یکم
🌾خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و به تقلای جواد و مصطفی نگاه می کند. شنای پروانه می روند و مطمئنم که فقط روکمکنی است. می پرسم:
- با مصطفی کجا بودی؟
نگاهم می کند. انگار اردکی هستم که تازه از آب درآمدم. باید بنشینم تا خشک بشود. بعد بروم چند تا خیار گندیده آن گوشه است بخورم. بعد زیرآفتاب بنشینم.
- واضح نبود سؤالم؟ مرده شور نگاهت رو ببرن؟
می خندد و می گوید:
- جواد گفت بهش گیر داده بودی
- غلط کرد جواد ، خیلی مهمه که بخوامم بهش گیر بدم؟
سوت می زند آرشام و کسی محکم می کوبد پشت سرم ، ضرب دستان جواد را می شناسم :
- قبلا مودبتر بودی وحید ، چند روز بالا سرت نبودم
می گوید و رو می کند سمت مصطفی، آرشام خیز برمی دارد برای شیرجه که نمی گذارم :
- نگفتی!
می نشیند و می گوید:
- تا عصر با جواد کتابخونه بودم. زودتر زدم بیرون چون خسته بودم. بعد هم با مصطفی قرار استخر داشتیم. همین
- روزای دیگه؟
چشم غره می رود و شیرجه می زند. پشت سرش شیرجه می زنم. دو بار
عرض را می رویم و می آییم. دو بار طول را. نفسزنان دست می گیرم به لبۀ استخر کنار دست آرشام:
- محلّ حال جدید پیدا کردید؟
درجا می گوید:
- حال و هوا ها همیشه، همه جا تکراریه. من فقط اینو فهمیدم. همین. هیچ چیز دیگه هم حالی ام نیست. مطمئن باش.
- تکراری؟
سر تکان می دهد و آب صورتش را پاک می کند:
- تکراریه، مسخره هم هست، چون سه سوته تموم می شه. اینم فهمیدم. از کل 24ساعت، 14 دقیقه و تمام. نمی خوام اسیر این 14دقیقه ها باشم.
- خوبه.
- اوضاعم که خوب نیست وحید، اما فکر می کنم که خوبه یه خرده فکرم رو از بایگانی در بیارم
پوزخندم انقدر صدادار هست که نگاهش را در چشمانم خیره کند. می گویم:
- مهدوی دیگه چی گفته؟
می کشد از لب استخر بالا و می رود سمت دوش ها. صبر نمی کنم. حالم به هم ریخته تر از این حرف هاست. صدای جواد را می شنوم:
- آرشام... وحید
نه او جواب می دهد، نه من. دوش می گیریم. لباس عوض می کنیم. سشوار می کشیم و بیرون می زنیم. اخم کرده است و من هم نگرانی دارم کیلو کیلو. یعنی این دو سالی که خودم را با هزار مکافات شبیه این ها کرده بودم یک اشتباه بزرگ بوده؟ اینها خودشان هم مدل زندگیشان را قبول ندارند؟ دارند چه می کنند؟ قید قبل خودشان را زده اند و فقط دور خودشان می چرخند؟ من باید چه کار کنم؟ خودم می فهمیدم که این دو سال ظاهرا سرحال ترم اما کسی که از خلوت های تلخم خبر نداشت. کل محبت پدر و مادر را داشتم از دست می دادم. خودم هم می دانم خیلی از قهقه هایم فیلم بود که بود اما...
آرشام ماشین پدرش را آورده دوباره ، سوار می شود و سوار می شوم. می رویم تا... پارک آب و آتش می زند کنار. پیاده می شود و پیاده می شوم. کلاه کاپشن را می کشیم روی سرمان و... می رویم داخل پارک. می ایستم کنار فواره
ها و بازیشان را نگاه می کنیم. چند دقیقه ای شاید. بلند و کوتاه می شوند.
دوسال زندگیم را روی آب می بینم. آرشام چه؟ دستانش را داخل جیب کرده و من هم. راه می افتیم از وسط فواره ها و کمی خیس می شویم. صدای چند دختر که برایمان متلک می فرستند را می شنویم و رد می شویم. باید از کنار خیلی چیزهایی که دنیا به عنوان لذت نشانم داده بود همین طور راحت می گذشتم. اما من و ما افتادیم. نه، خودمان را انداختیم وسطش. سمت چپ پارک را می گیریم و می رویم.
از پشت شمشاد ها صدای خندۀ نازک و کلفت و حرف های نا مربوط می آید. چیزی نمی بینم اما حسش هم خوب نیست. حسش همیشه خوب بود اما الان انگار یکی چشمان عقلم را دارد باز می کند. کنار پیست اسکیت می ایستیم. سه تا پسر و پنج، شش تا دختر بازی می کنند. نگاه می کنیم و... من به حالاتشان نگاه می کنم. دخترها خودشان را دارند می کُشند که پسرها نگاهشان کنند. خب بعدش؟! رد می شویم.
می رسیم وسط میدانگاهی، دو تا پسر دارند ایروبیک کار می کنند. هندزفری توی گوششان است و با دقت و خیلی ریز، حرکات را انجام می دهند. نگاهشان می کنیم.
چند دختر دارند رد می شوند، پسرها تعارف می کنند که دخترها صبر کنند. با ناز و خنده می ایستند و آنها برایشان بی نظیر می رقصند. دخترها دست می زنند. نگاهشان می کنیم و می رویم. کنار تلویزیون بزرگ جمعیت ایستاده و دارد فوتبال تماشا می کند. چند دقیقه بیشتر می ایستیم، گاهی صفحۀ بزرگ را نگاه می کنیم و گاهی مردم را... نگاهشان می کنیم و می رویم. ته پارک خیلی ساکت تر است، می نشینیم و نمی رویم.
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۵۳
🎀 خــودآرایی برای همسرتان، قدرت او را
در مهـــــرورزی افزایش می دهد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهل_و_هفتم_۵ 🌾🍃🌱🍂🌿 8⃣ غذای انس : اگر تمامی غذاهای خوب اعم از بلعیدنی، آشامیدنی، بویایی و
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی
#استاد_جمالپور
#جلسه_۴۸
🌸🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌸
#جلسه_چهل_و_هشتم_۱
🌷📝 موضوع : بیماری های هر کدام از خلط ها و درمان آن ها🌿👨⚕
ان شاءالله از این جلسه به بعد، هر جلسه بیماری های مربوط به یک خلط رو بیان می کنیم و امروز بیماری ها مربوط به خلط صفرا رو بیان می کنیم.
امیدوارم که اعضای محترم مطالب جلسات رو بیشتر و بهتر مطالعه بکنند چون جواب خیلی از سوالات در همین تدریس ها موجود هست.
#جلسه_چهل_و_هشتم_۲
🌸🍂🌼🍁🌺
🔶 صفرا :
1⃣ چون جایگاه صفرا در اندام فوقانی است، باعث سر درد می شود (سردرد صفراوی).
(البته انواع سردرد داریم و با علت و منشأ های مختلف که یکی از آن ها سردرد صفراوی می باشد).
♻️ نشانه های سردرد صفراوی :
👈 درد از جلوی سر شروع می شود و چشم و پیشانی را درگیر می کند.
🕒 زمان های بروز یا تشدید سردرد صفراوی:
👈 این درد در زمان گرما افزایش می یابد. با بوی عطر تشدید می شود. با غذای گرم مزاج زیاد می شود. 👌✅
🌸💟 درمان اورژانسی:
👈 خوردن یا بوئیدن سرکه طبیعی یا آبلیموی طبیعی و خوردن ماست یا ضماد ماست روی پیشانی. ✅
2⃣ اگر صفرا در عروق از حد طبیعی بیشتر شود به تاول های صفراوی می انجامد و خارش پوست پدید می آید.
(البته خارش سوداوی پوست هم داریم که بعدا مشخصات آن را توضیح خواهیم داد).
👈 اوج صفرا در اندام انتهایی موجب ذوب شدن چربی زیر پوست می شود و پوست جدا می شود.
🌻💟 درمان:
خوردن شبی یک لیوان از ترکیب: یک سوم لیوان شربت سرکه انگبین ریخته الباقی را آب بریزید و یک ساعت بعد از شام میل کنید.
♻️🍹 طرز تهیه شربت سرکه انگبین:
2 واحد عسل + 2 واحد عرق + 1 واحد سرکه انگور طبیعی .
(برای سرد مزاج ها بهتر است از عرق نعناع و برای گرم مزاج ها از عرق کاسنی و برای خانم ها عرق رازیانه استفاده شود. همه را باهم ترکیب کرده و در شیشه ای نگه داری کنید).
3⃣ اگر صفرایی که در کیسه صفرا ذخیره شده است به جای اینکه صفرای لطیف و رقیق باشد، غلیظ باشد یعنی غلبه سودا (بخاطر یبوست مزاجی و ...) داشته باشیم
فرد دچار سنگ کیسه صفرا می شود. که به هیچ عنوان 👈 نباید کیسه صفرا از بدن درآورده شود. ✅
چون دیگر بدن صفراسازی را به درستی انجام نخواهد داد. ✅👌👏💐
⚠️⛔ یکی از هزاران ایراد طب کلاسیک:
👈 درآوردن کیسه صفرا بعلت سنگ کیسه صفرا می باشد
که در طب سنتی اسلامی بدون درآوردن کیسه صفرا، سنگ قابل درمان است. (ان شاءالله بعدا در قسمت درمان توضیح خواهیم داد).
🔰🚨 توجه: کسانیکه کیسه صفرا ندارند خودشان باید همیشه صفرای خون خود را تنظیم کنند بخصوص با 👈 اصلاح تغذیه. ✅💐
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#مهارتهای_مهرورزی 1
با دوستای خدا، رفاقــت کنید.
پیوندهاتون رو،
بر پایه دوستی و ارتباط با خدا بچینید؛
بدونِ نیـاز به طرف مقابل.
ارتباط تون، برایِ
💓نزدیک شدن به خــدا💓 باشـه.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تجربه_من #سبک_زندگی_اسلامی #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #قسمت اول به نام او که هرچه داری
#تجربه_من
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
یه دعا همیشه ورد زبونم بود که خدایا ما رو یعنی من و آقام و فرزندانی که بمن عنایت میکنی همه عزيزانم جزء *واجعلنا للمتقین اماما* قرار بده یعنی اینقدر لحظه هامون خدایی بشه اینقدر تو دینداری و اخلاق و خوبی ها بدرخشیم که جلودار باشیم، امام زمانی (عج) باشیم، دست ۲ نفر دیگه رو هم بگیریم و به خدا نزدیک کنیم. گفتم خدایا کمکم کن با تحمل سختی ها و محبت، با حجابم دینت رو تبلیغ کنم برای خانواده ام. برای اطرافيانم. گفتم خدایا ریزه کاری های زندگی علما و شهدا رو بهم یاد بده. خدایا آیات قرآنت رو در قلبم بریز. فرزندانی بمن عنایت کن و اونا رو برای خودت تربیت کن. برای دینت تربیت کن. هنوز چشمم به گنبد خضرا بودو با آقام نشسته بودیم يه گوشه، حال خوبی بود.
تو صحن آدماي جورواجور از کشورای مختلف اومده بودن، هر کسی با يه لهجه ای درد و دلش رو بحضرت رسول(ص) ميگفت. یاد روایتی افتادم که وقتی خداوند حضرت زهرا رو به اقا رسول الله میخواستن هدیه کنن ۴۰ روز قبلش روزه گرفتن و عبادت کردن.(جرقه خوبی بود.).
دلم براتون بگه لحظه زیبای لباس سفیداحرام... اولین لحظه دیدار خانه خدا🕋،اولین لبیک....لبیک اللهم لبیک....لحظه ها و ثانیه ها آسمانی بود. باورم نمیشد، دراوج نداری چه زیبا خدا ما رو دعوت کرد...
بازگشت ما از این سفر معنوی وحس خوبش برای شروع زندگی واقعا شیرین بود.(يه جورايي ياد گرفتم همممممممه سختی های ریز و درشت زندگی رو با خدا و اهل بیت(ع) معامله کنم.).
ديگه کم کم ماه شعبان بود. روزه داری من و اقام برای داشتن يه فرزند صالح شروع شد. بعد هم وصل شد به ماه رمضان. ما همچنان منتظر اولاد بودیم. و از اقام اباعبدالله الحسين خواستم نظری کنن و جوابمون رو بدن.(درس دانشگاه، امتحانات، صاحب خونه سختگیر و مشکلات مالی به ما چشمک میزد)
الحمدلله شروع ترم ۴ محمدحسینم در راه بود. درسام و جمع وجور کردم و يه ترم زودتر از بچه های ديگه درسم رو تموم کردم.
روزهای زيبايی بود.حالا ديگه واقعا نوبت من بود که برای امام زمان(عج) سرباز تربیت کنم. ختم قرآن داشتم، هر لحظه وضو داشتم. حتی شبها هر بار بیدار میشدم وضو میگرفتم، سخت بود اما نگاه مهربون خدا رو حس میکردم😌. موقع اذان براش اذان میگفتم. روضه اهل بیت علیهم السلام ميرفتم...حفظ قرآن رو جدی دنبال میکردم. مطالعه داشتم در زمينه تفسیر و زندگی اهل بیت(ع) و... هرجاي هر لقمه ای نمیخوردم.
لحظه های زایمان خودم رو بیشتر از هر لحظه بخدا نزدیکتر میدیدم و مدد حضرت رباب و حضرت فاطمه زهرا(س) و بی بی جانم حضرت معصومه رو احساس میکردم و صداشون ميزدم.
خلاصه محمد حسین جانم بدنیا آمد.
هر لحظه سعی داشتم وقتی کنارشم و شیر بهش ميدم با وضو باشم. هر شب موقع خواب، وقت غذا درست کردن براش آیه الکرسی و سوره های قرآن رو میخوندم. تا صدامو بشنوه.(از اونجای که از دوران کودکی صدای بابام تو گوشم بود و دبستان و دبیرستان قاری قرآن بودم. و حالا کنار فرزندم جدی تر داشتم جلو میرفتم.) محمدحسین کنارم بود و من در مسابقات قرآن کریم شرکت میکردم، شهرای دور سخت بود.ولی زیبا....
پسرم ۲ سال و نیمش که بود بصورت معجزه ای برای من وپدرش آیه الکرسی و سوره های کوچک رو حفظ شده بود و میخوند با زبون شیرینش😍
میدونستم این معامله با اهل بیت جواب قشنگي داره. هر جاي زندگیم وقتی خیلی بهم سخت میگذشت، میگفتم آقاجون یا امام حسین (ع) تو داری این لحظه ها رو میبینی، هوامو دارین چه زیبا هم دارین.
خلاصه فرزندم ۲ ساله شد. ایام ۴۸ امام حسین (ع) بود از اقا خواستم اگه دختری بمن هدیه کنید یا نام مادرتون حضرت فاطمه یا نام خواهرتون حضرت زینب میذاریم. الحمدلله فاطمه کوثر جان هم با همین روال گذشت و بدنيا آمد. با اين تفاوت که من برنامه هام گسترده ترشده بود. سخنران و مداح هم بودم (این یادگار پدر بمن بود و دعای مادرم هم هست. حقیر از کودکی و دبیرستان و دانشگاه زمزمه هايي داشتم) ولی اولویت من فرزندانم بودن.(همون زمان توی مدرسه برای معلمی زمینه بود چون چند روز درهفته وقتم درگیر ميشد نرفتم) خلاصه روال حفظ قرآن خودم و محمدحسین کم کم پیش ميرفت.
ادامه دارد .....
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#قسمت_سوم
سال ۹۵ بود و پسرم ۵ ساله و دخترم حدودا ۲ سال و چند ماه داشت. نزدیک اربعين امام حسین (ع) بود با هر سختی ای بود راهی شدیم(البته يه جوري میرفتیم یک هفته به روز اربعين بر میگشتیم)...
یادش بخیر همه میگفتن با ۲تا بچه میخوای چکار کنی...ولی نمیدونستن که حتی سخت ترین زحمت ها اونجا از عسل شیرین تر بود😍.....تر و خشک کردن بچه ها اونجا برام خیلی زیبا بود☺️. به اقا قول دادم که اگه این سفر جور بشه بعد از سفر بخاطر نسل شیعه و حرف حضرت آقا، فرزند سوم رو داشته باشیم.
الحمدلله همین طور شد. علی آقا رو خدا بما هدیه داد. علی۶ ماهه که بود باز لطف آقا شامل حال ما شد پیاده روی اربعين... به برکت علی جون ماهم طلبیده شدیم 😉😍.
من سر هیچ کدوم از فرزندام هیچ یک از غربالگری ها رو نرفتم. فقط آزمایش اول و یکی دوتا سونو. همه الحمدلله سالم با وزن خوب بدنيا اومدن. تازه دکتر برای علی جون گفت خیلی وزنش کمه ریزه میزه است ولی از اونجایی که خدا روزی جنین رومیده، وقتی بدنيا اومد شکرخدا ۴ کیلو بود.😂
تغذیه سالم خانواده برام خیلی مهمه. چون ميخوام سرباز و نابغه برای جهان اسلام تربیت کنم. الحمدلله محمد حسین ۸ سالش تمام شده و کلاس سوم هست چون به برکت قرآن دوم رو جهشی خونده، قرائت قرآن هم کار میکنه، موذن و مکبر هم هست. محرم مداحی هم میکنه.
دخترم هم از جز ۳۰ شروع کردم براش. خودم نصف قرآن رو حفظ کردم. در کنار بچه ها، تفسیر هم مطالعه دارم.(بعضا مکالمه عربی و زبان انگلیسی هم کار میکنم ،شاید در ظهور آقامون برای تبلیغ دین لازم بشه😉) قرائت قرآن و تجوید رو گاهی تدریس دارم برای بانوان. جلسات سخنرانی و مولودی ها همه جا دخترم کنارمه. دارم برای ارشد میخونم دعا کنید قبول بشم. درحال حاضر علی ۲ سالش تموم شده و دعا میکنم خدا از فرشته های دوقلو نصیبم کنه.
مادرم و البته بیشتر و بیشتر پدرم مشوق ما هم هستن برای فرزند آوری.(مادرشوهرم برحمت خدارفتن)، يه جورايي بزرگ کردن و کارهای بچه ها بیشتر روی دوش خودمه، اما واقعا مادری زیباست. در آیات قرآن هم آمده *واستعینو بالصبر و الصلاة * اول اشاره به صبرشده. انشاالله در همه جای زندگی صبر زیبایی داشته باشیم.
عقیده ام اينه که انسان هر جور باشه تو اين دنیا سختی میبینه و آزمایش الهی برای همه هست. هر کسی يه جور😊حالاچه زیباست که ما با داشتن فرزند بیشتر سختی شیرین داشته باشیم😃😉.
هرجا کم ميارم واسه تربیتشون نماز امام زمان (عج) رو میخونم .....دست به دامان آقا علی بن موسی الرضا میشم...😌.من و حاجی سعی داریم رنگ و بوی شهدا همچون حاج قاسم سلیمانی و شهید حججی و شهید ابراهیم هادی تو زندگیمون باشه و خیلی خودمون رو درگیر تجملات نکنیم. (راستش تا پول دستمون ميومد میرفتیم زیارت). اگه از محمدحسین بپرسی خوشبختی یعنی چی؟! ميگه: "شهادت...."
راستی به برکت اومدن هر کدوم از فرشته ها، برکات و رحمت بیشتری وارد خونه ما شده و میشه. حقیر دعاگوی همه هستم. یاعلی.
پایان
❣ @Mattla_eshgh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🎥 جریان جالب خواستگاری امام خمینی (ره) از همسرش
🔺۳ شرطی که همسر امام برای ازدواج با او گذاشته بود و امام هر ۳ را پذیرفت...☝️
🎞 بخشی از مستند «آقا رضای خودمون»
▪️از زبان محافظ شخصی امام
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت سی و یکم 🌾خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و
#سو_من_سه
#قسمت سی و دوم
🌾بالاخره آرشام لب باز می کند:
- مهدوی میگه دنیا رو ببین! ببین مردم چه با لذت بهش نگاه می کنند، تو هم نگاه کن، لذت ببر. خائنه هر کی میگه لذت نبر. خائنتر اونیه که آدرس لذت رو اشتباهی میده. لذت رو اینقدر کم برات تعریف می کنه. اینقدر زودگذر، تموم شدنی. حالِ دل خراب کن. اتفاقا باید لذت ببری، اما عمیق. لذت بیرون وجودت نیست. از درونت باید بفهمی که حال کردی یا نه؟
من الان نه حال خودم را می فهمم نه حال آرشام را ، تازه سردرگم شده ام ، تمام آرزوها و خیال ها و برنامه هایم یکجا رفته زیر سؤال. حس می کنم یک عالمه آدم رذل نشسته بودند از قبل برای منِ هیچ نفهم طوری زندگی نوشته اند که تهش برسم به هیچ. عشق من و بچه ها رفتن بود. از ایران باید می رفتیم یک جای بهتر. زندگی آمریکایی آرزویمان بود . هست یعنی، هنوزم هست. هست یعنی؟ هنوزم هست؟ تا می خواهم حرف های ذهنم را به آرشام بگویم، می پرسد:
- تو معنی این حرفا رو می فهمی وحید؟
نگاهش را داده به سنگ مقابلش. چه شد که همۀ اینها برای ما سراب شد.
- من چندبار اومدم اینجا تنهایی. فکر کردم. اینا رو دیدم و فکر کردم. دیدم اینا خیلی کیف می کنند. دیدی دخترا و پسرا والیبال می کردند؟
- ندیده بودم. کجا بودند؟
- هر روز میان چند تا دختر، چند تا پسر. بازی می کنن و می رن. زیر فواره ها خیس می شن و میرن. اسکیت می کنن و می رن.
باز هم سکوت می کند. مجبورم بگویم:
- خب بمونن؟ نرن؟
دستانش را بغل می کند و نفس عمیق می کشد. اما حرف نمی زند. بلند می شوم و مقابلش می ایستم. سر بالا نمی آورد. به هم ریخته ام، این سکوت ها بیشتر عصبی ام می کند. می گویم:
- خب خب خب
- هیچی... میرن دیگه ، تموم میشه ، مهدوی می گفت یه جوری حال کن که تموم هم که شد ، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه ، هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی اشک شوق به چشمت بیاره. لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت
بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا میشن برای بقیه بگن
پشتم را به آرشام می کنم و چند قدم دور می شوم. مهدوی حرف زده مثلا!
صدای آرشام را از پشت سرم می شنوم:
- من و تو خودمون می دونیم الان که داریم اینطور می چرخیم تو دنیا، سی سال دیگه رومون نمیشه تعریف کنیم. می ترسیم زن و بچه مون بفهمن
حرف ندارم بزنم. اما فکرم دور می زند که اطرافیانم خیلی از کارهایی که کرده ام را بفهمند. بفهمند که من ... می کنم و حواسم را جمع می کنم که باید خیلی چیزها را انکار کنم
- من حرف های مهدوی رو نمی فهمم، ولی خب اون خیلی حرفای قشنگی داره که می زنه. من فقط شنیدم. دوست داشتم
از درخت بالای سرمان، نه، از شاخۀ درخت بالا سرمان چند تا برگ زرد زمین نمی افتد. زمستان است خب. برگی نمانده تا بریزد و کمی حال را عوض کند. همه جا سرد است و یخ. آدم را یاد مرگ فرید می اندازد. سوز سرد همه را دارد فراری می دهد و یک خلوتی نامیزان سایه می اندازد روی سکوت بعد از غروب پارک. حس وحشتناک مرگ دهان انسان را سرویس می کند. بالاخره مرگ خوب است یا بد؟ مسئله این است . ابدیت اگر نباشد که آمدن و رفتن به کشک هم نمی ارزد. اگر هم باشد...
دلهرۀخوب و بد بودن زندگی آن دنیا و آبرویی که می رود و دوری و نزدیکی از خدا، آدم را بیچاره می کند. آن دنیا اگر قرار است که باشد ، دیگر باید کلا توی بغل خدا باشد که شر و شیطان و نفس خبیث و گل و گیس نمالند همۀ دارایی
را به هم. الانش هم باید یا خالق نباشد یا باید تنگ آغوشش باشی که این همه حسرت و بدبختی و دل نگرانی پشتش نباشد. وسط این فکرهایم که آرشام دهان باز می کند و از دنیایم بیرونم می کشد:
- من که نه، اما جواد داره خودشو زیر و رو می کنه. فرق پارسال و امسالش اینه که اگه پارسال می پرسیدی تو کی هستی نمی تونست دو کلمه از خودش بگه. اما الان دقیقا می دونه چه قدر لجبازه، چقدر بداخلاقه، جواد امسال هر شب خودشو مرور می کنه، کجا حرف مفت زده، کی چشم درونده، کجا لمبونده.
تلخندی می زنم و رویم را برمی گردانم و می گویم:
- حتما بعدشم یاد گرفته که "هواشو" دائم تو پلاستیک کنه که نفس خبیثش حال نیاد.
هان! خوب است. مرد شده جواد. تا حالا ولمعطل بود، حالا...
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت سی و سوم
🌾- می دونی وقتی به من و تو و همه نگاه می کنه، عاشقانه نگاه می کنه
دیدی پدر و مادر یه بچۀ شیرین و قشنگ دارن. بچه راه میره نگاش می کنن و می خندن، هی عکس و فیلم می گیرن و قربون صدقه میرن.
حالا فکر کن یکی خالق همین ماها باشه ، پدر و مادر که خالق نیستن، حال می کنن! خدا که خالقه چه قدر ماها رو طلب می کنه... چقدر عاشقانه نگاهمون می کنه... بابا و مامانه، انواع و اقسام وسایل رو قبل از به دنیا اومدن بچه می خرن. هی لباس می خرن، ذوقزده نگاه می کنن و به بقیه هم نشون میدن. بعد تن بچه شون می کنن و ضعف میرن.
خدا خالقه، قبل از اومدن ما، زمین و آسمون رو برامون آفریده، چیده، رنگارنگ، انواع و اقسام. هزار مدل گل... هزار مدل میوه... هزارجور محبت؛ محبت مامان بابا یه جور، دوست و رفیق یه جور... ملائکه یه جور... عمه و عمو و دایی و خاله یه جور. ستاره و ماه و خورشید...یعنی عشقی داره به ما بی نظیر.هوامونو داره از شیر مادر تا هرچی که هست. زودتر آماده می کنه که چی؟
که داریم میایم این دنیا ، بعد هم خودش میشه اولین تربیت کننده... رب العالمین. خسته میشی؛ شب رو میاره، بخواب گلم. "وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ لِباساً". زمین باید بچرخه اما برای تو مثل گهواره است. "أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً".
روز رو دوست داری سر و صداشو، حالش رو... خورشید میآره و سایه. گرما و خنکی. نسیم و آب و... گرسنگی و تشنگی. خلاصه پیش پیش
هی آماده می کنه و میگه ای جان...
این وسط دیدی پدر و مادر، بچه رو چه جوری به حرف میارن. چند ماهه است میگن بگو: آقون، آقون. بچه دست و پا می زنه می خنده چون می خوان توانایی کلام بچه شون رو بالا ببرن، توانمندی یه اصل مهم تو زندگیه. رشد کردن با کمک وسیله ها. اینا دوست دارند صداشو بشنوند. با...با. بگو با...با
خدا دوست داره صدا بشنوه از ما ، کسی هست به پدر و مادر بگه چرا میگی بچه ت برات حرف بزنه. یا بچه ای اینقدر بی ادب باشه بگه من دلم نمی خواد براتون حرف بزنم. فلسفۀ نماز و قرآن خوندن همینه. خدا دلش می خواد ما باهاش اختصاصی حرف بزنیم. می خواد رشد کنیم. کنار خودش رشد کنیم. کوتوله نمونیم. می خواد کلاس خصوصی بذاره برای قبولیمون تو کنکورای سخت.
کتاب و مدرسه رو قبول داریم، اما معلمی و کتاب و درس و قوانینشو
برای قبولی تو آزمون بزرگ خدا و قوت گرفتن و بزرگ شدن رو قبول نداریم!
عشق بین عاشق و معشوق دیدی. کله هاشون تو همه، چند ساعت با هم حرف می زنند. زنه مطمئنه مرده دوستش داره، برعکس هم همین طور. ساعت ها دست تو دست هم، هم صحبت با هم... خدا مطمئنه دوسِت داره و اثبات کرده. من و توییم که فرار می کنیم. چون نمی شناسیم. چون بهش فکر نمی کنیم. چون نمی خواهیم بشناسیم. چون نمی بینیم. چون...
عجیب نیست لذت بودن با کسی که اصل وجود منه، پایۀ لذت منه، اصلا لذت رو خدا خودش خلق کرده، برای من و تو هم خلق کرده. یه لذت همیشگی، عمیق، تکرار نشدنی.یه محبوب قوی، زیبا پسند، دوست داشتنی، خالق زیبایی. خدا؛ خالق لذت هاست. امکان نداره مخالف لذت بردن باشه وحیدجان. حالا خودت یه قلم بردار، یه دفتر. با همین نگاه خدا برو جلو
کنار مهدوی آرام شده ام انگار کلامش هم...
باید برای علیرضا هم کاری بکنم ، علیرضا این روزها آرام نیست. موسیقی هم گوش نمی دهد. گوشی اش هم شکسته است. سیدی هایش خرد شده اند. اینها را برای جواد و آرشام می گویم. می گویم هم که همه اش زیر سر آن سه جوبنشین است. قرار می شود که زیاد دور علیرضا را بگیریم. مصطفی اما در سکوت و بدون اطلاع آن دو ارتباط مجازی گرفته است با علیرضا. بحث می کند، نقد می کند، رفاقت و محبت می کند، مرام گذاشته است وسط برای علیرضا
خیلی به من نمی گوید که چه می خواند و چه می نویسد، اما فکر کنم که علیرضا را وابستۀ خودش کرده است.
ما همه کنکور داریم، اما غصۀ مهم تر از کنکور هوارمان شده.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت سی و چهارم
🌾تا اینکه آن روز لعنتی مصطفی تماس گرفت. داشتم برای خودم یک لیوان چای می ریختم. می خواستم به ضرب گرمی آن کمی از سردی مغزم را بخوابانم تا دو کلمه تست بزنم. اسم مصطفی که افتاد روی صفحه، آن هم نزدیک مغرب، دلم بیخود به هم ریخت. مصطفی زیادی اهل رعایت خانه و خانواده بود. غالبا پیام می داد بعد تماس می گرفت یا ساعت های مشخصی حال می داد. وسط عصر جمعه. انگشتم را گذاشتم روی صفحه و کشیدم سمت دایرۀ سبز:
- الو وحید! کجایی؟
بی سالم کلامش را شروع کرده بود:
- وحید؟
- خونه. کجا باشم؟
- وحید می تونی بری پیش علیرضا... الان پاشو برو... وحید نباید تنهاش بذاری. می فهمی؟
دستم سوخت و لیوان را رها کردم. کج شده بود و نفهمیده بودم. ریخت روی فرش کرم اتاق. چشم از لکۀ بزرگ روی فرش گرفتم و داد کشیدم:
- چی شده؟ کجایی تو؟
صدای نصف و نیمۀ مصطفی قطع شد و هرچه تماس گرفتم وصل نشد. من آدم استرسی نیستم. چند دور اتاقم را بالا و پایین کردم. دیدم نمی کشم. زنگ زدم علیرضا، جواب نداد. یعنی برداشت و قطع شد. زنگ زدم آرشام و جواد. حرف مصطفی را گفتم. جواد گفت خودم را برسانم تا میدان و آنها هم می آیند. هوای ابری، روز را زودتر می بلعید و این خودش هول زده ترم می کرد. یکسره با علیرضا و مصطفی تماس می گرفتم. خاموش شده بودند. کاش دوباره برایم موبایل نخریده بودند. راحت بودم الان. از دست همه راحت بودم. جواد و آرشام با ماشین پدر آرشام آمدند. نمی دانستیم چه شده و باید چه کنیم. دلم می خواست مصطفی را خفه کنم. جواد گفت برویم در خانۀ علیرضا
یک خیابان مانده به خانۀ علیرضا تویوتایی از کنارمان رد شد. راننده اش یکی از همان دوستان علیرضا بود، این را بلند گفتم. جواد یک لحظه حس کرد علیرضا را در ماشین دیده است و اصرار کرد دنبال ماشین برویم. بالاخره مصطفی گوشی را برداشت. فقط فحش ندادم، چون فحش خورش ملس نیست. گفت گوشی از دستش افتاده و شکسته. گفت کنار خانۀ علیرضاست. گفت کسی خانه شان نیست. گفت همسایه ها گفتند از عصر با سه تا از بچه های محل بوده و با ماشین رفتند بیرون
گفتم:
- آره فکر کنم ما دیدیمش.
- شما؟
- با جواد و آرشام هستم.
اول سکوت کرد، بعد گفت بده به جواد. ندادم و گفتم به خودم بگو. می زنم روی بلندگو. با تردید و استرس گفت:
- بچه ها گمشون نکنید. هرجا رفتند دنبالشون برید.
جواد گوشی را گرفت و فریاد زد:
- مصطفی مثل آدم بگو چی شده. تو رو خدا حرف بزن.
مصطفی باز هم مکث کرد.
- وحید این مصطفی از کجا خبر داره؟ مصطفی تو چی می دونی؟
موبایل را از جواد می گیرم و بلندگو را قطع می کنم. مصطفی می گوید:
- الان با آقای مهدوی راه می افتم. شایدم با محمدحسین یا بابام. فقط آدرس رو لحظه به لحظه برام بفرس
قبل از اینکه جواد بپکد توضیح می دهم که مصطفی در جریان است. می گویم که چه شده و نشده
صورت جواد سرخ است و آرشام خفه زل زده است به ماشینی که پنج شش متر جلوتر از ما دارد می رود به کجا؟
بالاخره آرشام هم لب باز می کند:
- از کجا می دونی که دوستاش مشکل دارن؟ خب شیطون پرست باشن، عیبی نداره که.
جواد قاطع است:
- حرف نزن آرشام. چهارتا مطلب راجع بهشون بخون بعد نطق کن.
- گمشون نکنی.
من چهل تا مطلب با کمک مصطفی خوانده ام و الان سردرد دارم. دردی که از پشت سرم شروع شده است و دارد جانم را می گیرد. گوشی را برمی دارم و دوباره زنگ می زنم به مصطفی. به اولین زنگ وصل می کند:
- گمشون کردین؟
نگاهم مات روبرو است و لب های خشکم تکان می خورد:
- نه، فقط... فقط چی می دونی مصطفی؟ جان مادرت بگو
می پیچند به اتوبان و سرعت می گیرند. ارتباط قطع می شود. دارند از شهر می روند بیرون. جواد سر آرشام غر می زند که دست به فرمانش
خوب نیست. دلم می خواهد داخل ماشین آنها را ببینم، اما شیشۀ عقبش دودی است. هیچ تصویری ندارم. یک لحظه تمام تصاویری که دیده بودم در ذهنم جان می گیرد... انتقام از افرادی که شک می کنند. وحشی گری هایشان...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۳ 🎀 خــودآرایی برای همسرتان، قدرت او را در مهـــــرورزی افزایش م
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 18 ⭕️ بیشتر روابط با نامحرم با این دلیل توجیه میشن که من چون نیاز عاطفی دارم
#رهایی_از_رابطه_حرام 19
☢️ متاسفانه با گسترش فضای مجازی، امکان ارتباط با نامحرم به شدت افزایش پیدا کرده و تقریبا هیچ کسی از ترکش های این موضوع در امان نیست.
💢 در این بین خانم ها و آقایون متاهل هم در خطر هستند. اصلا اینطور نیست که یه خانم مجردی بگه که من چون مجرد هستم گرفتار این روابط شدم و اگه شوهر کنم دیگه به هیچ وجه گرفتار نمیشم!☺️
🚸 اتفاقا اگه آدم مراقب نباشه با وجود داشتن همسر باز هم گرفتار این روابط خواهد شد.
♨️ یکی از دلایلی که خانم های متاهل سراغ چنین روابطی میرن اینه که میگن: من چون همسرم بهم توجه نمیکنه سراغ این روابط میرم! یا میگه دلم عشق میخواد و....!☺️
❇️ ببینید بله زندگی آدم باید گرم و عاشقانه باشه. باید لذت ببره از عشق... اصلا خدا آدم رو برای یک زندگی عاشقانه خلق کرده اما...
✔️ اما اینو یادتون باشه که آدمیزاد هیچ وقت با عشق به "یه انسان" دیگه سیر نمیشه... خدا آدم رو کوچیک خلق نکرده که یه ذره عشق بهش برسه و دیگه همه چیز حل بشه!
نه... آدم باید پر از عشق باشه...
اما عشق به پروردگار... عشق به اولیاء الهی...💕❤️
فقط این مدل از عشق میتونه آدم رو سیراب کنه...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#نون_داغتو_نشون_گشنه_نده کتابی که هر دختر پلنگی باید بخواند!! #فصل چهار : فیک سلامی دوباره میخ
قسمت اخر ، کتاب نون داغتونشون گشنه نده👆
#هفت_قدم_تا_پاکی
#قسمت ۱
▫️منزلگاه اول : یقظه
سلام دوستان عزیزم
داداش رضا هستم و خیلی خوشحالم که داری این متن رو میخونی چون مشخصه که میخوای تغییر
کنی و زندگیتو عوض کنی
ببین..
در آغاز راه تو باید بدونی که میخوای پا تو چه مسیری بذاری چون آدم بدون آگاهی نمیتونه کاری
کنه
ما تو این مسیر هدفمون اینه که خودسازی کنیم و اخلاق و رفتار خودمونو کامل تغییر بدیم و ارتباط خودمونو با خدا بهتر کنیم و در انتها یه زندگی خوب رو تو دنیا تجربه کنیم. هم معنوی و هم مادی
بدون که در مسیر پاکی باید بهاء بدی و اصولا چیزای خوب رو رایگان نمیدن...
تو مسئول صد در صد زندگیتی و اگه اینو بپذیری پس بهت تبریک میگم. قدم اول رو خوب اومدی.
هر چند معتقدم آدم تا به مرحله عجز نرسه تغییر نمیکنه.
مرحله عجز یعنی عملا حالت از خودت بهم بخوره. طبق گفته عموم روانشناس ها آدم از این لحظه
به بعده که تغییر میکنه چون آدم تا از خودش رضایت داشته باشه عمرا عوض بشه
ازت میخوام یه کاغذ و خودکار داشته باشی تا مراحل بعدی رو با هم بهتر طی کنیم چون میخوام
بهت یه سری تمرین بدم
من خیلی برام مهمه که شما واقعا بخواید. چون تا نخوای نمیشه...
باید خسته شده باشی از زندگیت. واقعا اینو جدی میگم... باید خسته شده باشی از اتلاف عمر و اگه
اینجوری شده باشی کم کم بعد از یه مدتی میفهمی که یه سری اتفاقات پشت سر هم میوفته که به مسیری هدایت میشی...
چون قانون خدا همینه که وقتی اراده کنی خدا وظیفه هدایت تورو داره...
پس همین الان تمرین بخش اول رو انجام بده و تو اون کاغذی که تهیه کردی بنویس:
من عهد میبندم که تو این مسیر بمونم و در ادامه با خدا درمورد این حرف بزن که چقدر برای انجام
این تصمیمت جدی هستی.. وقتی نوشتی زیرشو امضا با تاریخ بزن تا وارد دوره پاکی بشیم...
تبریک میگم
تو از همین لحظه وارد مرحله یقظه شدی
یقظه یعنی بیداری
در منزلگاه های بعد کم کم بهتون نشون میدم که برای پاک شدن و سالم زندگی کردن باید چکار کرد
دوستون دارم
داداش رضا
دوشنبه ، پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔴 مهم ⚠️ تلنگـــر
⛔️ هرگز و هرگز و هرگز
به اسم خواهر و برادری در فضای مجازی خودمونو گول نزنیم و توجیه نکنیم‼️
واقعیت اینه که هرگز شما با نامحرم خواهر یا برادر نیستین و نخواهید شد!!
لطفا این خط قرمز رو در دنیای مجازی برای خودتون قرار بدین‼️
نود درصد دخترای مذهبی ابتدای ارتباط اشتباهشون با خطاب قرار دادن برادر یا داداشی به ناکجا آباد رسیدن!!😔
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت سی و چهارم 🌾تا اینکه آن روز لعنتی مصطفی تماس گرفت. داشتم برای خودم یک لیوان چای می
#سو_من_سه
#قسمت سی و پنجم
امکان ندارد:
- یا خدا!
جواد برمی گردد سمت عقب و نگاهم در نگاهش قفل می شود:
- جواد اینا کجا... کجا می برند علیرضا رو؟
جواد چشمانش را تنگ می کند و برمی گردد رو به جلو .بدنم لرز می گیرد. موبایلم زنگ می خورد. جواد برمی گردد و موبایل را از دستم می کشد و وصل می کند. اما امان نمی دهد:
- مصطفی تو رو به سر جدای پدر مهدوی بگو چی شده؟ این وحید که آدم نیست.
صدای مصطفی در فضا می پیچد نالان:
- علیرضا رو می کشن جواد. گمشون نکنید.
کسی حرفی می زند و صدایش ناواضح است. دست جواد شل شده است و چشمان من تار. آرشام می کوبد روی فرمان و دست می گذارد روی بوق برای ماشین جلویی و...
- آقاجواد کجایید؟ الان کجایید؟
محمدحسین است. برادر مصطفی. جواد آدرس می دهد و طرف مقابل می گوید:
- ما نزدیک شماییم. فقط ماشین رو گم نکنید. در ذهنم آدرس تمام خانه هایی که مرکز بوده و علیرضا بلد است مرور می شود. تردیدهایی که این روزها علیرضا کرده بود و با آنها سر ناسازگاری گذاشته بود. این که چند بار خواسته بودندش و چند ساعتی در یکی از خانه ها گفتگو کرده بودند. اینکه علیرضا شب ها چت کرده بود با مصطفی و... آخرین بار سفر شمالشان تهدیدش کرده بودند. این را مصطفی میان حرف هایش گفته بود. بی اختیار می نالم:
-یا ابالفضل!
و در دلم بیشتر ضجه می زنم که من همان وحید کودکی ها هستم که تو را می شناختم. الانم را نگاه نکن که قید زده ام. این فقط یک قیافۀ مسخرۀ احمقانه بود. دفعۀ اول هم نیست که از تو کمک می خواهم.
صدای محمدحسین می پیچد توی ماشین:
- جواد ارتباط رو قطع نکن. برام بگو ماشین چیه؟ پلاکش رو می تونی بخونی؟ خبر دادیم. پلاک می خوان. ماشینشون چیه؟ چند نفرن؟
هوا تاریک شده است. رعد و برق آسمان را روشن و خاموش و دلهرۀ ما را بیشتر می کند. نیم ساعت است از تهران خارج شده ایم. آرشام دنده پروازی می رود. می پیچند در یک مسیر فرعی. خلوتی مسیر و دور شدن از چراغ های تهران بغض می نشاند روی بغض. یک سکوتی افتاده روی لب های هر سه تایمان که وهم بیابان اطراف را بیشتر می کند. مصطفی تماس می گیرد. نه، محمدحسین است. انگار حالمان را می داند. برایمان حرف می زند، حتی شوخی هم می کند. ما هرسه تایمان آنقدر به هم ریخته ایم که اگر صدای او نباشد پس می افتیم. کامیونی جلویمان می افتد و راه را می بندد. عقب می افتیم. از کجا آمد این غول بیابانی. شاید به اندازۀ چند دقیقه عقب می افتیم. گمشان می کنیم. انگار عمدا چراغ ماشین را خاموش کردند. آنها راه را بلد بودند و ما نه.
محمدحسین دارد یک شعر می خواند. شبیه روضه است انگار. ذکر است شاید، توسل است. هرچه هست، ما هر سه داریم می شنویم و در دل به آن تکیه می کنیم. مثل رودخانۀ آرام، زمزمه اش ترک های دل و مغزمان را پر می کند. همراهمان جریان دارد. برایم آشناست و من هم آرام تکرار می کنم.
به یک دو راهی می رسیم. پیاده می شود جواد. هیچ پیدا نیست، هیچ. پیاده می شوم و گریه ام می گیرد. جواد فریاد می زند:
- نیست محمدحسین. نمی بینمش. می شنوی؟
سکوت موبایل وحشتمان را بیشتر می کند. جاده آنقدر خلوت است که ترس می شود تنها کلمه ای که در تک تک سلول هایمان رسوب می کند... صدای بلند رعد و برق و بارانی که می ریزد روی صورتمان همراه اشکم می شود. جواد دوباره داد می زند:
- حرف بزن لامصب. تا حالا که داشتی زمزمه می کردی. یا صاحب الزمان می گفتی، پس کو جوابش؟
محمدحسین آرام می گوید:
- به جاده نگاه کن. ببین شاید رد ماشین باشه. مگه نگفتی جاده آسفالت قدیمیه و پر از خاک؟
سرهایمان خم می شود و زیر نور چراغ های ماشین رد چرخ ها را می بینیم. سوار می شویم و آرشام می پیچد. تمام دست اندازها و چاله چوله ها را ندید می گیرد و می تازد. هنوز میان راهیم که ماشینی از دور به سمتمان می آید. آرشام می گوید:
- خودشونن. ماشین خودشونه. داره برمی گرده.
جواد فریاد می زند:
- راشو ببند آرشام. راشونو ببند.
آرشام فرمان را می چرخاند و می ایستد وسط جاده. پیاده می شویم و جواد قفل فرمان را چنگ می زند. آرشام می رود عقب و از جعبه ابزار آچاری بیرون می آورد. ماشینشان سرعت کم می کند و نزدیکمان می ایستد.
باران خیسمان می کند و لرز به همۀ بدن می نشاند. می مانیم چشم در چشم. من فقط آن سه لب جوبی را می بینم و علیرضا را نه. دنده عقب می گیرند و به چشم به هم زدنی می چرخند و از جاده خارج می شوند. تا جواد خودش را برساند از کنار ماشین رد می شوند. پرگاز. صدای فریاد هایمان در بکس و باد و گاز زیاد گم می شود.
صدای محمدحسین و مصطفی با هم می آید:
- چه خبره اونجا؟ وحید، جواد، تو رو خدا یکی حرف بزنه.
گوشی را بالا می آورم و می نالم:
- آقامحمدحسین علیرضا تو ماشین نبود. برگشتند. چه کار کنیم؟
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#سو_من_سه
#قسمت سی و ششم
از این مکث ها متنفرم.
- علیرضا نبود؟
- نبود مصطفی.
- برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر.
نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره
آرامش دادنش را:
بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه
رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا...
آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد:
- احمق مگه نمیگه یواش برو.
- جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین
مستقیم رفته یا پیچیده.
جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند:
- علیرضا!
هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد.
صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند:
- وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید.
لب می زنم:
- بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید.
- داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟
با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان.
صدای فریاد جواد را می شنوم:
- ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل.
یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم.
- زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن.
خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و...
...
دستم را می گذارم روی زنگ، اما نمی زنم. جواد خانه است؟ مادرش هست؟ خواهرش هم هست؟ صبر می کنم. نفس می کشم. گوشی اش خاموش است. آدم نه توی خیابان خیال راحت دارد از دست زنها، نه...زیر لب می گویم:
- ای تو روحت جواد که آدم شدنت هم شده برای من پارازیت.
کسی می گوید:
- شنیدم وحیدخان! درو باز می کنم جرات داری بیا تو...
از جا می پرم و در تیک صدا می کند.جواد خندان روی بالکن را دوست دارم. دستم را چنان فشار می دهد که برای خلاصی دو تا مشت حواله اش می کنم.
- از کی روح خبیث پیدا کردی.
- روح موح نمی خواد. از پنجرۀ چشمی دیدم مثل منگولا دور خودت می چرخی! چرا زنگ نمی زدی؟
حرفی ندارم بزنم، می پرسم:
- تنهایی؟
در سالن را باز می کند و می گوید:
- آره بابا. اهالی ما زود به زود حالشون گرفته میشه، میرن برای تعویض روغن دبی.
- ای جان!! منم.
می گوید:
- چه خبرا؟ پیش علیرضا بودی؟
علیرضا یک هفته ای در مراقبت های ویژه بود و دو سه روز است که بخش نشین شده است. ده روز است که زندگی ما کلا قابل بهره برداری
نبوده است. اتفاقاتش ریشۀ همۀ ما را سوزاند. حدود دوازده تا از خانه های مزخرفشان را گرفتند. داشته و نداشته و تمام خوشی هایمان یک جا گندمال شده است. جوان یعنی ... این نتیجۀ جدیدم است. هر زر مفتی را قبول کردن یعنی همین. بعد هم ادعایمان می شود که عقلی اگر حرف بزنید قبول می کنیم اما احساسی نه. کجای این جوان ها عقلی انتخاب کردند که...
- اَه ول کن تو رو خدا.
خیره خیره جواد را نگاه می کنم. می خواهم که از سکوتم بفهمد، اگر که بخواهد بفهمد. جواد نفهم نیست. سکوت را می شکند:
- یه بار گیر داده بودم به مهدوی که خدا ما رو زندانی کرده با بکن و نکن کردنش. از اسارت بدم میآد. من دلم آزادی می خواد. همین طوری که هستم. هوس هرچی کردم داشته باشمش. نقد و خوشمزه. "حداقل" کیف می کنم همین جا که... خدا گیر داده که پدر در بیاره!!!
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#سو_من_سه
#قسمت سی و هفتم
اینها را می گوید و بلند می شود می رود. نگاهم دنبالش کشیده می شود تا آشپزخانه:
- نس یا قه؟
زبانم را دور لبانم می کشم و می گویم:
- نِس اما از این تنبلیا نه. مثل آدم درست کن.
شستش را بالا می آورد و می گوید:
- اوکی. پررو نشو دیگه. همین هم از من بعیده درست کنم.
تا درِ نسکافۀ آماده را باز کند و زحمت بکشد توی آب جوش بریزد، ده دقیقه می کشد. مقابلم که می گذارد می بینم بدون قاشق است. اشاره می کنم:
- جواد!
از روی میز خودکاری برمی دارد و فرو می کند توی فنجانم. دادم هوا می رود:
- اَ اَ اَ... این مال خودت.
تا می آیم فنجانش را بردارم، خودکار را در فنجان خودش فرو می کند و هم می زند:
- اصراری نیست بخوری. خودم دوتاشو می خورم!
با نگاهم فحش هایی می دهم که می گوید:
- باید رو ادبت کار کنم. بعد کنکور حتما بیا مشاوره.
نسکافه ام را مجبورم بخورم. بعضی کارها در دنیا اجبار است. می فهمید اجبار.
- من و تو خوشمزه های دنیا رو زیاد چشیدیم. اما آزادی نه! اولاش که مهدوی بهم می گفت: "مثلا تو آزادی"، جلوش وایمی سادم.
اما حالا می فهمم. اون موقعها یادته می خواستیم یه پارک بریم، اسیر این بودیم که چی بپوشیم. مثل دخترا شده بودیم. موهامونو
چطور درست کنیم. یادته از آرایشگاه وقت می گرفتیم برای اینکه ابرو درست کنیم. کلی ابهت مردونه مون رو بر باد می دادیم. اسیر این بودیم که چطور دخترا رو تور کنیم. البته تو اینطوری
نیستی وحید. راستش من موندم با این مامان بابایی که تو داری چرا مثل ما شده بودی.
نفس عمیق می کشد. نفسم سنگینی می کند. من چرا با این که می دانستم راه افتادم دنبال چیزهایی که باورشان نداشتم. کمی از نسکافه
اش را می خورد و می گوید:
- من اسیر خودم بودم... من ده هزار تا عکس سلفی پاک کردم وحید. ده هزارتا عکس از خودم... اسیر این بودم که کجا، کی، چه
طوری؟ چی؟؟؟ برام مهم بود مارک باشم. مهم بود کدوم رستوران برم. مهم بود لاکچری...
دیگر حرف نمی زند. نسکافه اش را تمام می کند. می گویم:
- خب خودت اون موقعها می گفتی اگه این کارا رو نکنیم، چه کار کنیم؟ تو الان که بین بچه ها نیستی دیگه کجایی؟ چه کار می کنی؟ بچه ها میگن عقب مونده شده جواد.
وقتی جوابی نمی شنوم نگاه مات شده ام را از فنجان خالی می گیرم و می دوزم به صورت جواد. لبخندش آزارم می دهد:
- با خودم و خودت روراست باش. الان اینا یعنی همه چی؟
با خودم رو راست هستم. الان در تمام دنیا بگردی اینها لذت های همه شده است. خیلی از ایرانی هایی که می روند از کشور هم به خاطر راحتی و آزادی و لذت می روند. دخترها و پسرها همه همین را می خواهند.
اصلا در گوش ما یک زمزمه بیشتر نیست.
از زندگیت لذت ببر، مهم خودت هستی، خود خودت، و خوشی هایی که باید برای تو فراهم باشد. دیگر چیزی مهم نیست. زیر لب می گویم:
- الان اینا همه چیِ همه شده.
مشت می کوبد روی دستۀ مبل و می گوید:
- پس همه چیز نیست.
سر تکان می دهم. می گوید:
- روراست میگم. همه چیزمو گرفته. هیچی نیست. تو با علیرضا دمخورتری ظاهرا. فکر می کنی چی میشه آدما اینطور دارند دور خودشون می چرخند. یه دور تموم نشدنی. چهل سال هم که بری
باز می بینی همونجایی هستی که چهل سال پیش بودی اما دیگه آدم قبلی نیستی. دنیا اینی نیست که توی فیلما نشونمون میدن.
حتی عشق هم اینی نیست که میگن. دنیا یه روح دیگه داره! من نمی فهممش اما می دونم هست. یه چیزی فراخور روح آدم که میشه حسش کرد. فقط اینقدر حسیات دور و برمون، همین فیلما، عکسا، خورد و خوراکمون، پوشیدنامون رو به گند و کثافت کشیدند که اون حقیقت شیرین رو نمی بینیم.
مشت هایش همچنان روی دستۀ صندلی می نشیند. سکوت خانه را همین ضربه های آرام جواد می شکند و الا که ساعتشان هم آرام گرد است. آرام آرام دارد دنیای من و جواد، من و شما، همۀ آدم ها، مرد و زن تمام می شود. آرام آرام جوانی می رود و مرگ می آید. دلم تمام شدن این دنیا را نمی خواهد. دلم ندانستن حقیقت را نمی خواهد. دلم لذت کم را، لذت
کوتاه را، لذت تمام شدنی را نمی خواهد. دلم او را می خواهد که بی نهایت است. همویی که باید باشد تا من تمام نشوم. تا کنارش آرام بگیرم. تا در آغوشش احساس امنیت کنم. دلم کسی را می خواهد.
- من دنبال اونم وحید. از این موجودی هایی که دارم سیر شدم. حوصله ندارم مثال شرق و غرب بزنم و از طلاق شش تا از دورو بریا و فک و فامیآلی آمریکامون بگم و خودکشی پسر دایی و قرصای آرام بخش همشون. برای من روشن شده مسیر. فقط پاهام تو گله و البته اهل خانه، سد بزرگ که همینه دیگه. باید رد بشم. فقط...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇