eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ ▫️منزلگاه اول : یقظه سلام دوستان عزیزم داداش رضا هستم و خیلی خوشحالم که داری این متن رو میخونی چون مشخصه که میخوای تغییر کنی و زندگیتو عوض کنی ببین.. در آغاز راه تو باید بدونی که میخوای پا تو چه مسیری بذاری چون آدم بدون آگاهی نمیتونه کاری کنه ما تو این مسیر هدفمون اینه که خودسازی کنیم و اخلاق و رفتار خودمونو کامل تغییر بدیم و ارتباط خودمونو با خدا بهتر کنیم و در انتها یه زندگی خوب رو تو دنیا تجربه کنیم. هم معنوی و هم مادی بدون که در مسیر پاکی باید بهاء بدی و اصولا چیزای خوب رو رایگان نمیدن... تو مسئول صد در صد زندگیتی و اگه اینو بپذیری پس بهت تبریک میگم. قدم اول رو خوب اومدی. هر چند معتقدم آدم تا به مرحله عجز نرسه تغییر نمیکنه. مرحله عجز یعنی عملا حالت از خودت بهم بخوره. طبق گفته عموم روانشناس ها آدم از این لحظه به بعده که تغییر میکنه چون آدم تا از خودش رضایت داشته باشه عمرا عوض بشه ازت میخوام یه کاغذ و خودکار داشته باشی تا مراحل بعدی رو با هم بهتر طی کنیم چون میخوام بهت یه سری تمرین بدم من خیلی برام مهمه که شما واقعا بخواید. چون تا نخوای نمیشه... باید خسته شده باشی از زندگیت. واقعا اینو جدی میگم... باید خسته شده باشی از اتلاف عمر و اگه اینجوری شده باشی کم کم بعد از یه مدتی میفهمی که یه سری اتفاقات پشت سر هم میوفته که به مسیری هدایت میشی... چون قانون خدا همینه که وقتی اراده کنی خدا وظیفه هدایت تورو داره... پس همین الان تمرین بخش اول رو انجام بده و تو اون کاغذی که تهیه کردی بنویس: من عهد میبندم که تو این مسیر بمونم و در ادامه با خدا درمورد این حرف بزن که چقدر برای انجام این تصمیمت جدی هستی.. وقتی نوشتی زیرشو امضا با تاریخ بزن تا وارد دوره پاکی بشیم... تبریک میگم تو از همین لحظه وارد مرحله یقظه شدی یقظه یعنی بیداری در منزلگاه های بعد کم کم بهتون نشون میدم که برای پاک شدن و سالم زندگی کردن باید چکار کرد دوستون دارم داداش رضا دوشنبه ، پنجشنبه در کانال👇 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔴 مهم ⚠️ تلنگـــر ⛔️ هرگز و هرگز و هرگز به اسم خواهر و برادری در فضای مجازی خودمونو گول نزنیم و توجیه نکنیم‼️ واقعیت اینه که هرگز شما با نامحرم خواهر یا برادر نیستین و نخواهید شد!! لطفا این خط قرمز رو در دنیای مجازی برای خودتون قرار بدین‼️ نود درصد دخترای مذهبی ابتدای ارتباط اشتباهشون با خطاب قرار دادن برادر یا داداشی به ناکجا آباد رسیدن!!😔 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت سی و چهارم 🌾تا اینکه آن روز لعنتی مصطفی تماس گرفت. داشتم برای خودم یک لیوان چای می
سی و پنجم امکان ندارد: - یا خدا! جواد برمی گردد سمت عقب و نگاهم در نگاهش قفل می شود: - جواد اینا کجا... کجا می برند علیرضا رو؟ جواد چشمانش را تنگ می کند و برمی گردد رو به جلو .بدنم لرز می گیرد. موبایلم زنگ می خورد. جواد برمی گردد و موبایل را از دستم می کشد و وصل می کند. اما امان نمی دهد: - مصطفی تو رو به سر جدای پدر مهدوی بگو چی شده؟ این وحید که آدم نیست. صدای مصطفی در فضا می پیچد نالان: - علیرضا رو می کشن جواد. گمشون نکنید. کسی حرفی می زند و صدایش ناواضح است. دست جواد شل شده است و چشمان من تار. آرشام می کوبد روی فرمان و دست می گذارد روی بوق برای ماشین جلویی و... - آقاجواد کجایید؟ الان کجایید؟ محمدحسین است. برادر مصطفی. جواد آدرس می دهد و طرف مقابل می گوید: - ما نزدیک شماییم. فقط ماشین رو گم نکنید. در ذهنم آدرس تمام خانه هایی که مرکز بوده و علیرضا بلد است مرور می شود. تردیدهایی که این روزها علیرضا کرده بود و با آنها سر ناسازگاری گذاشته بود. این که چند بار خواسته بودندش و چند ساعتی در یکی از خانه ها گفتگو کرده بودند. اینکه علیرضا شب ها چت کرده بود با مصطفی و... آخرین بار سفر شمالشان تهدیدش کرده بودند. این را مصطفی میان حرف هایش گفته بود. بی اختیار می نالم: -یا ابالفضل! و در دلم بیشتر ضجه می زنم که من همان وحید کودکی ها هستم که تو را می شناختم. الانم را نگاه نکن که قید زده ام. این فقط یک قیافۀ مسخرۀ احمقانه بود. دفعۀ اول هم نیست که از تو کمک می خواهم. صدای محمدحسین می پیچد توی ماشین: - جواد ارتباط رو قطع نکن. برام بگو ماشین چیه؟ پلاکش رو می تونی بخونی؟ خبر دادیم. پلاک می خوان. ماشینشون چیه؟ چند نفرن؟ هوا تاریک شده است. رعد و برق آسمان را روشن و خاموش و دلهرۀ ما را بیشتر می کند. نیم ساعت است از تهران خارج شده ایم. آرشام دنده پروازی می رود. می پیچند در یک مسیر فرعی. خلوتی مسیر و دور شدن از چراغ های تهران بغض می نشاند روی بغض. یک سکوتی افتاده روی لب های هر سه تایمان که وهم بیابان اطراف را بیشتر می کند. مصطفی تماس می گیرد. نه، محمدحسین است. انگار حالمان را می داند. برایمان حرف می زند، حتی شوخی هم می کند. ما هرسه تایمان آنقدر به هم ریخته ایم که اگر صدای او نباشد پس می افتیم. کامیونی جلویمان می افتد و راه را می بندد. عقب می افتیم. از کجا آمد این غول بیابانی. شاید به اندازۀ چند دقیقه عقب می افتیم. گمشان می کنیم. انگار عمدا چراغ ماشین را خاموش کردند. آنها راه را بلد بودند و ما نه. محمدحسین دارد یک شعر می خواند. شبیه روضه است انگار. ذکر است شاید، توسل است. هرچه هست، ما هر سه داریم می شنویم و در دل به آن تکیه می کنیم. مثل رودخانۀ آرام، زمزمه اش ترک های دل و مغزمان را پر می کند. همراهمان جریان دارد. برایم آشناست و من هم آرام تکرار می کنم. به یک دو راهی می رسیم. پیاده می شود جواد. هیچ پیدا نیست، هیچ. پیاده می شوم و گریه ام می گیرد. جواد فریاد می زند: - نیست محمدحسین. نمی بینمش. می شنوی؟ سکوت موبایل وحشتمان را بیشتر می کند. جاده آنقدر خلوت است که ترس می شود تنها کلمه ای که در تک تک سلول هایمان رسوب می کند... صدای بلند رعد و برق و بارانی که می ریزد روی صورتمان همراه اشکم می شود. جواد دوباره داد می زند: - حرف بزن لامصب. تا حالا که داشتی زمزمه می کردی. یا صاحب الزمان می گفتی، پس کو جوابش؟ محمدحسین آرام می گوید: - به جاده نگاه کن. ببین شاید رد ماشین باشه. مگه نگفتی جاده آسفالت قدیمیه و پر از خاک؟ سرهایمان خم می شود و زیر نور چراغ های ماشین رد چرخ ها را می بینیم. سوار می شویم و آرشام می پیچد. تمام دست اندازها و چاله چوله ها را ندید می گیرد و می تازد. هنوز میان راهیم که ماشینی از دور به سمتمان می آید. آرشام می گوید: - خودشونن. ماشین خودشونه. داره برمی گرده. جواد فریاد می زند: - راشو ببند آرشام. راشونو ببند. آرشام فرمان را می چرخاند و می ایستد وسط جاده. پیاده می شویم و جواد قفل فرمان را چنگ می زند. آرشام می رود عقب و از جعبه ابزار آچاری بیرون می آورد. ماشینشان سرعت کم می کند و نزدیکمان می ایستد. باران خیسمان می کند و لرز به همۀ بدن می نشاند. می مانیم چشم در چشم. من فقط آن سه لب جوبی را می بینم و علیرضا را نه. دنده عقب می گیرند و به چشم به هم زدنی می چرخند و از جاده خارج می شوند. تا جواد خودش را برساند از کنار ماشین رد می شوند. پرگاز. صدای فریاد هایمان در بکس و باد و گاز زیاد گم می شود. صدای محمدحسین و مصطفی با هم می آید: - چه خبره اونجا؟ وحید، جواد، تو رو خدا یکی حرف بزنه. گوشی را بالا می آورم و می نالم: - آقامحمدحسین علیرضا تو ماشین نبود. برگشتند. چه کار کنیم؟ ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
سی و ششم از این مکث ها متنفرم. - علیرضا نبود؟ - نبود مصطفی. - برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر. نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره آرامش دادنش را: بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا... آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد: - احمق مگه نمیگه یواش برو. - جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین مستقیم رفته یا پیچیده. جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند: - علیرضا! هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد. صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند: - وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید. لب می زنم: - بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید. - داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟ با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان. صدای فریاد جواد را می شنوم: - ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل. یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم. - زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن. خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و... ... دستم را می گذارم روی زنگ، اما نمی زنم. جواد خانه است؟ مادرش هست؟ خواهرش هم هست؟ صبر می کنم. نفس می کشم. گوشی اش خاموش است. آدم نه توی خیابان خیال راحت دارد از دست زنها، نه...زیر لب می گویم: - ای تو روحت جواد که آدم شدنت هم شده برای من پارازیت. کسی می گوید: - شنیدم وحیدخان! درو باز می کنم جرات داری بیا تو... از جا می پرم و در تیک صدا می کند.جواد خندان روی بالکن را دوست دارم. دستم را چنان فشار می دهد که برای خلاصی دو تا مشت حواله اش می کنم. - از کی روح خبیث پیدا کردی. - روح موح نمی خواد. از پنجرۀ چشمی دیدم مثل منگولا دور خودت می چرخی! چرا زنگ نمی زدی؟ حرفی ندارم بزنم، می پرسم: - تنهایی؟ در سالن را باز می کند و می گوید: - آره بابا. اهالی ما زود به زود حالشون گرفته میشه، میرن برای تعویض روغن دبی. - ای جان!! منم. می گوید: - چه خبرا؟ پیش علیرضا بودی؟ علیرضا یک هفته ای در مراقبت های ویژه بود و دو سه روز است که بخش نشین شده است. ده روز است که زندگی ما کلا قابل بهره برداری نبوده است. اتفاقاتش ریشۀ همۀ ما را سوزاند. حدود دوازده تا از خانه های مزخرفشان را گرفتند. داشته و نداشته و تمام خوشی هایمان یک جا گندمال شده است. جوان یعنی ... این نتیجۀ جدیدم است. هر زر مفتی را قبول کردن یعنی همین. بعد هم ادعایمان می شود که عقلی اگر حرف بزنید قبول می کنیم اما احساسی نه. کجای این جوان ها عقلی انتخاب کردند که... - اَه ول کن تو رو خدا. خیره خیره جواد را نگاه می کنم. می خواهم که از سکوتم بفهمد، اگر که بخواهد بفهمد. جواد نفهم نیست. سکوت را می شکند: - یه بار گیر داده بودم به مهدوی که خدا ما رو زندانی کرده با بکن و نکن کردنش. از اسارت بدم میآد. من دلم آزادی می خواد. همین طوری که هستم. هوس هرچی کردم داشته باشمش. نقد و خوشمزه. "حداقل" کیف می کنم همین جا که... خدا گیر داده که پدر در بیاره!!! ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
سی و هفتم اینها را می گوید و بلند می شود می رود. نگاهم دنبالش کشیده می شود تا آشپزخانه: - نس یا قه؟ زبانم را دور لبانم می کشم و می گویم: - نِس اما از این تنبلیا نه. مثل آدم درست کن. شستش را بالا می آورد و می گوید: - اوکی. پررو نشو دیگه. همین هم از من بعیده درست کنم. تا درِ نسکافۀ آماده را باز کند و زحمت بکشد توی آب جوش بریزد، ده دقیقه می کشد. مقابلم که می گذارد می بینم بدون قاشق است. اشاره می کنم: - جواد! از روی میز خودکاری برمی دارد و فرو می کند توی فنجانم. دادم هوا می رود: - اَ اَ اَ... این مال خودت. تا می آیم فنجانش را بردارم، خودکار را در فنجان خودش فرو می کند و هم می زند: - اصراری نیست بخوری. خودم دوتاشو می خورم! با نگاهم فحش هایی می دهم که می گوید: - باید رو ادبت کار کنم. بعد کنکور حتما بیا مشاوره. نسکافه ام را مجبورم بخورم. بعضی کارها در دنیا اجبار است. می فهمید اجبار. - من و تو خوشمزه های دنیا رو زیاد چشیدیم. اما آزادی نه! اولاش که مهدوی بهم می گفت: "مثلا تو آزادی"، جلوش وایمی سادم. اما حالا می فهمم. اون موقعها یادته می خواستیم یه پارک بریم، اسیر این بودیم که چی بپوشیم. مثل دخترا شده بودیم. موهامونو چطور درست کنیم. یادته از آرایشگاه وقت می گرفتیم برای اینکه ابرو درست کنیم. کلی ابهت مردونه مون رو بر باد می دادیم. اسیر این بودیم که چطور دخترا رو تور کنیم. البته تو اینطوری نیستی وحید. راستش من موندم با این مامان بابایی که تو داری چرا مثل ما شده بودی. نفس عمیق می کشد. نفسم سنگینی می کند. من چرا با این که می دانستم راه افتادم دنبال چیزهایی که باورشان نداشتم. کمی از نسکافه اش را می خورد و می گوید: - من اسیر خودم بودم... من ده هزار تا عکس سلفی پاک کردم وحید. ده هزارتا عکس از خودم... اسیر این بودم که کجا، کی، چه طوری؟ چی؟؟؟ برام مهم بود مارک باشم. مهم بود کدوم رستوران برم. مهم بود لاکچری... دیگر حرف نمی زند. نسکافه اش را تمام می کند. می گویم: - خب خودت اون موقعها می گفتی اگه این کارا رو نکنیم، چه کار کنیم؟ تو الان که بین بچه ها نیستی دیگه کجایی؟ چه کار می کنی؟ بچه ها میگن عقب مونده شده جواد. وقتی جوابی نمی شنوم نگاه مات شده ام را از فنجان خالی می گیرم و می دوزم به صورت جواد. لبخندش آزارم می دهد: - با خودم و خودت روراست باش. الان اینا یعنی همه چی؟ با خودم رو راست هستم. الان در تمام دنیا بگردی اینها لذت های همه شده است. خیلی از ایرانی هایی که می روند از کشور هم به خاطر راحتی و آزادی و لذت می روند. دخترها و پسرها همه همین را می خواهند. اصلا در گوش ما یک زمزمه بیشتر نیست. از زندگیت لذت ببر، مهم خودت هستی، خود خودت، و خوشی هایی که باید برای تو فراهم باشد. دیگر چیزی مهم نیست. زیر لب می گویم: - الان اینا همه چیِ همه شده. مشت می کوبد روی دستۀ مبل و می گوید: - پس همه چیز نیست. سر تکان می دهم. می گوید: - روراست میگم. همه چیزمو گرفته. هیچی نیست. تو با علیرضا دمخورتری ظاهرا. فکر می کنی چی میشه آدما اینطور دارند دور خودشون می چرخند. یه دور تموم نشدنی. چهل سال هم که بری باز می بینی همونجایی هستی که چهل سال پیش بودی اما دیگه آدم قبلی نیستی. دنیا اینی نیست که توی فیلما نشونمون میدن. حتی عشق هم اینی نیست که میگن. دنیا یه روح دیگه داره! من نمی فهممش اما می دونم هست. یه چیزی فراخور روح آدم که میشه حسش کرد. فقط اینقدر حسیات دور و برمون، همین فیلما، عکسا، خورد و خوراکمون، پوشیدنامون رو به گند و کثافت کشیدند که اون حقیقت شیرین رو نمی بینیم. مشت هایش همچنان روی دستۀ صندلی می نشیند. سکوت خانه را همین ضربه های آرام جواد می شکند و الا که ساعتشان هم آرام گرد است. آرام آرام دارد دنیای من و جواد، من و شما، همۀ آدم ها، مرد و زن تمام می شود. آرام آرام جوانی می رود و مرگ می آید. دلم تمام شدن این دنیا را نمی خواهد. دلم ندانستن حقیقت را نمی خواهد. دلم لذت کم را، لذت کوتاه را، لذت تمام شدنی را نمی خواهد. دلم او را می خواهد که بی نهایت است. همویی که باید باشد تا من تمام نشوم. تا کنارش آرام بگیرم. تا در آغوشش احساس امنیت کنم. دلم کسی را می خواهد. - من دنبال اونم وحید. از این موجودی هایی که دارم سیر شدم. حوصله ندارم مثال شرق و غرب بزنم و از طلاق شش تا از دورو بریا و فک و فامیآلی آمریکامون بگم و خودکشی پسر دایی و قرصای آرام بخش همشون. برای من روشن شده مسیر. فقط پاهام تو گله و البته اهل خانه، سد بزرگ که همینه دیگه. باید رد بشم. فقط... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆 روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📌 🌅 🔆 این جمعه هم گذشت و نشد موعد فرج / شنبه غروب جمعه ترین روز هفته است... 🙏 اللهم عجل لولیک الفرج ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 2⃣1⃣قسمت دوازدهم 😢هیچ کس به من نگفت: که محور هستی شمایی و بدون محور،
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 3⃣1⃣قسمت سیزدهم 😔هیچ کس به من نگفت: که باید منتظر شما بود و انتظار شما چه اجر فراوانی دارد مثل شمشیر زدن در سپاه رسول خدا و نگفتند که انتظار با نشستن و دست روی دست گذاشتن و آه کشیدن حاصل نمی‌شود که انتظار حرکت است و پویایی. ⛅️آنکه در انتظار عزیزی است، سر از پا نمی‌شناسد. در تلاش و تکاپو است تا اطراف و اطرافیانش را برای آمدن مهمان و خوشایندش آماده سازد. 😢و نگفتند بدون انتظار، اعمال ما مورد پذیرش درگاه الهی قرار نمی‌گیرد و بهترین اعمال، انتظار است و انتظار عمل است نه حالت. و کاش زودتر می‌دانستم که انتظار شما، شوق یاری و همراهی را در من ایجاد می‌کند و به من هویت و حیات می‌بخشد و مرا از پوچی و بی هدفی نجات می‌دهد. 🌷‌ای کاش در آن دوران، انتظارت را تجربه می‌کردم تا حالت انتظار، در تار و پودم تنیده می‌شد و دوام آنرا در این دوران می‌دیدم و میوه آن را می‌چیدم. 🔹منتظر من می‌نشینم شـه بیاید یا نیایـد 🔹بلکه رخسارش ببینم شه بیاید یا نیاید 🔸رنج خار از چیدن گل گر ببینم یا نبینم 🔸می‌کنم صبر و تحمل شه بیاید یا نیاید 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍🏼نویسنده: حسن محمودی 13 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔴علنا بی‌بی‌سی خط میده که آتش‌سوزی بعدی کجا باشه...! میگه فلان جا چون رطوبتش پایینه پتانسیل آتش‌سوزی داره، اگه دو روز دیگه جنگل‌های شمال ایران آتش گرفت بدونید داستان چیه! ‌❣ @Mattla_eshgh
✍جاسوسی کارمند وزارت خارجه شوروی برای CIA کارمند شوروی بود وی پس از جذب توسط CIA به مدت بیست ماه هایی از صدها سند و مدرک شوروی که بین آنها گزارش های سفرا نیز یافت می شد برای آمریکایی ها فرستاد. در سال ۱۹۷۷ کا.گ.ب متوجه شد که در جایی از کرملین درزی پیدا شده که اسرار دولت از آن بیرون می‌رود. وقتی آنها مسیر چرخش را در واشنگتن زیر ذره بین گذاشتند توجهشان به بخش امور بین الملل وزارت خارجه شوروی جلب شد. کا.گ.ب مطمئن بود که زمانی می‌توان از مدارک عکس برداری کرد که تعداد کارمندان در محل مورد نظر کم باشد. پس اقدام به کار گذاشتن مخفی کرد، لذا تمام دفاتر ‌و محل های کار‌، شب ها و در‌پایان هفته تحت نظر قرار گرفت. در یکی از این ایام تصویر در حالی که با یک دوربین کوچک آمریکایی از مدارک عکس برداری می کرد بر روی فیلم ثبت شد و پس از آن توسط کا.گ.ب دستگیر شد. پس از نخستین مراحل بازجویی وی را به یک سلول انفرادی بردندو یک میز و یک و مقداری کاغذ به وی دادند. گفت: سال هاست که از قلم و خودنویس موبلان، درست مثل همین که در اختیارم گذاشته اید استفاده میکنم قلم خودنویس من بایستی هنوز‌ روی میز تحریر من باشد اگر اتفاقی کسی از شما ظرف روزهای آینده به خانه ام سر زد لطفا آن را برای من بیاورد زیرا میل دارم با آن اعترافات خود را بنویسم. مدتی بعد کا.گ.ب آن را در اختیار وی گذاشت. دراین خودنویس برای روز مبادا قوی آن چنان استادانه جاسازی شده بودکه تنها یک نفر‌کارشناس متبحر می‌توانست آن را‌کشف کند. پس‌از گرفتن خودنویس ‌را خورد و ظرف ده ثانیه از دنیا رفت و کا.گ.ب هرگز نتوانست بفهمد که وی از چه طریقی با CIA تماس می گرفته و چه مدارکی را در اختیار آنها گذاشته بود و آیا در وزارت خارجه رابطی داشته یا خیر. 📚جان بارن ، ۱۳۷۹ : ۴۵۷ و ۴۵۸ کانال جامع نفوذشناسی: @nofozshenasi
▪️‏دانشگاه کالیفرنیا حداقل ۱۷۵۰۰۰ دلار به گوگل پول داده تا عکسها و صحنه های مربوط به اسپری زدن بر روی معترضین در سال ۲۰۱۱ در این دانشگاه رو از جست و جوگرش حذف یا مخفی کنه تا اونا منتشر نشن. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
از خواب پرید کشور من اما معنای را فهمید 🌷یاد و خاطره شهدای حمله تروریستی ۱۷ خرداد عناصر داعش به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره) گرامی‌باد 🌷 ☺️ ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🔴 ظریف در پاسخ به توییت ترامپ و پیشنهاد مذاکره مجدد با ایران گفته است که ما پای میز مذاکره با ۵+۱ هستیم و اینکه کی مشکل حل شود به رفتار شما بستگی دارد! 📌 گفته بودیم هر که از مذاکره حرف بزند دهانش را خرد میکنیم آقای ❌ لطفا فشار رسانه ای بیاورید تا کشور را در یک سال باقیمانده به تاراج نگذاشتند ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت سی و هفتم اینها را می گوید و بلند می شود می رود. نگاهم دنبالش کشیده می شود تا آشپزخ
سی و هشتم 🌾نفس عمیق می کشد: - فقط یه کم می ترسم وحید. حرف هایش جدید نبود. اما برای من، شنیدن این حرف ها از جواد بعید بود. ترس هم بعید است از جوادی که همه جا اول او پیشقدم است و... - از چی می ترسی؟ دستانش را دور خودش سفت می کند و آرام آرام بازوهایش را فشار می دهد. لبخند می زند و سر بالا می گیرد: - از اینکه یه روز تموم بشم. بعد اون دنیا راست باشه. قیامت باشه. بعد ببینیم اونجا بهتر از اینجا بوده. دائمی هم هست. بعد بدترین و کثیف ترین جا برای من باشه. که خدایی باشه و من نباشم. یعنی من خودم، خودم رو حذف کرده باشم. حرفی می زنم، سؤالی می کنم که خودم هم به آن اعتقاد ندارم، فقط می خواهم ببینم جواد چه می گوید: - اگر خدا نبود، قیامت نبود، اینجا سختی و لذت نبری، اونجا هم هیچی!! جوابم را نمی دهد. چند دقیقه هر دو ساکتیم. نه، همه چیز ساکت است. مبل، در، دیوار، فرش، گل ها... دارد فکر می کند جواد یا من دارم فکر می کنم که چه شد من تمام آنچه را قبول داشتم کنار گذاشتم. چرا من شدم مثل گروه. چرا گروه شبیه من نشد. چرا من پر از سؤال و شبهه شدم و قید همه چیز را زدم. چرا من دنبال پیج ها و حرف های بیسند شان رفتم. چه شد که توانستند تمام دارایی فکری و اعتقادی من را بگیرند و بشوم یک عروسکی که با نخ آنها تکان می خورم نه با اندیشۀ خدایی من کجا ایستاده ام. اصلا من ایستاده ام یا زیر دست و پاها دارم له می شوم؟! من کی هستم؟ صدایی می شنوم که آرام است، نجوای دل است. دل جواد: - اگر قیامت نباشه، ضرر نکردیم وحید. اینجا قشنگ زندگی کردیم. ولی اگر باشه، من باشم و خدا... قیامت فقط من باشم و خدا، خجالت می کشم تو روش وایسم بگم به حرفت گوش نکردم. نعمت دادی تو. من دل بهت ندادم. حالا دوستم داشته باش، بازم کنارت باشم. من چه کرده ام با زندگیم؟ باخته ام - وحید تو باید من رو ببخشی. من تو رو خیلی جاها کشوندم حالم بد است. خیلی بد. خرابم... - مسخره ترین گروهی که عضوشون بودم، آتئیستا بودن. چقدر استدلال آوردن که خدا نیست. مهدوی جواب داد برام. خودم از خودم بدم اومد. می دونی من و علیرضا و آرشام و بقیه چرا تا حالا می گفتیم خدا نیست؟ چون وقتی قبول کنیم خدایی هست، پلۀ بعدی میشه حرف های خدا که باید بگیم چشم. بعد پلۀ بعدی که باید قید یه سری از کارامونو بزنیم، چون خدا دوست نداره!!! اما ما دائم داریم به خیلیا می گیم چشم. حتی، مسخره است. حتی به مدلینگا برای لباسمون می گیم... دنیا، روی چشم گفتن عوام احمق، به پولدارا و سیاستمدارا و سرمایه دارا می چرخه. مدل آرایش، چشم، مدل غذا، چشم، مدل خونه، چشم... دست به صورتش می کشد و می نالد: - من و تو و همهمون می خواستیم تک باشیم ، تو چشم باشیم ، نمی خوایم تموم بشیم ، متفاوت و یه جور دیگه. اینه که به در و دیوار می زنیم ،خیلی کارا حاضریم بکنیم ، تو هم همین طوری وحید. بی چاره یعنی من ، این اولین بار است که این حس را دارم و گلویم از شدت بغض دارد می ترکد ، از استیصالی که گرفتارش شده ام می گویم: - حرفای مهدوی رو خوب یاد گرفتی! لبخند می زند؛ لبخند تلخ. نگاهم نمی کند. از من خجالت می کشد جواد. با من دوست بود جواد. چه کرد با من. با من هنوز هم دوست است که دست روی صورتش می گذارد و خم می شود. بعد از چند لحظه بلند می شود از جایش و آرام لب می زند: - حرفای خدا رو رفتم خوندم ، تو کتابخونه گاهی کتاب می خونم ، دارم فکرامو میگم ، خدا می خواد سرگردون نباشم، هر کی از راه رسید یه دستی رو سرم بکشه و یه جهتی رو نشونم بده تا سرگردونتر بشم ، می خواد بفهمم ، اما نمی دونم خودم بودم یا شیطون بد اسیرم کرده بود. دست فرمون زندگیم داغونه وحید، داغون روندم. اصلا نمی تونم اول و وسطی براش پیدا کنم. یه جوری دور خودم تنیدم که اسیر اسیرم. من فکر می کنم خدا خواسته آزاده باشیم. نه آواره. مسخره است. مخلوق خدام اما گوشم دم دهن شیطونی که دشمن خداست و من و تو... نون خدا می خوریم، اما حرف اونو گوش می دیم. چشم می بندم از دنیایی که خرابم کرد ، که فریبم داد ، که من را عقب انداخت، که... از همۀ آدم های اطرافم شاکی می شوم. حتی از خودم هم بدم می آید. شکایت دارم به که بگویم. کاش مهدوی اینجا بود. جواد نمی تواند ذهن خستۀ من را آرام کند. مهدوی همیشه بود. همیشه برایمان حرف می زد، من خودم کانال او را عوض می کردم. من خودم زندگیم را چرخاندم، به هم زدم. دارایی هایم را بر باد دادم به خاطر لذت ها... به خاطر چهار تا حرف ‌❣ @Mattla_eshgh
سی و نهم 🌾مهدوی بارها گفته بود: - بچه ها زندگیتون رو بر مبنای این و اون نبندید. بر مبنای درست ببندید. سیل دنیا شما را با خودش نبره. غرق می شید. این آدمه مومنه فلان کار بد رو کرد و من از دین زده شدم . اون فلان کارو کرد من گفتم اگه اسلام اینه من نمی خوام. اینا بهانه است ، دستتون رو بذارید تو دست صاحب دین، تو دست امام و بروید تا کنار خدا ! دنیا هم خیلی ساده است، هم خیلی پیچیده ، ساده ؛ عین دو دو تا چهار تا پیچیده است و هزار مجهول داره ، طوری که اگر بیفتی وسطش تا بخوای حلش کنی تمام میشی و مجهول ها هنوز باقی هستند . اگر می خوای ساده و آرام جلو بری، از بغل خدا پایین نیا ، خودش دنیا را خلق کرده، خودش چیده، خودش تو رو آفریده، خودش هم همۀ زیر و بم تو رو می دونه. آرام و شیرین و پرلذت و با نشاط جلو می بردت. نمیگم بی مشکل... میگم آرام : در مشکلات هم سرپا می مونی و آرامی ، در سختی ها نشاط داری و ناامید نمیشی ، هستیات نیست نمیشه با خدا ، دور و برت رو نگاه کن ، آدم این سبکی کم می بینی ، همه هم حسرتشون رو می خورن و دوستشون دارن ، اینا راحت ترین راه رو میرن. "راه خدا" آدما خودشون حرص می زنن که بیشتر از حد نیازشون یا خارج از محدودۀ نیازشون بار بزنن و لذت ببرن؛ می افتن به سختی و پیچای گم شدنی. همۀ این محبت ها رو خدا می ریزه تو دست و پای آدماش. بالاتر از اون هم، اینه که تنها توی این سرزمین ولمون نکرده. برامون امام فرستاده. یه احترام دیگه هم می ذاره ، اونم اینه که امام رو از جنس خودمون راهی این زمین کرده . یکی که مثل ما می بینه ، می شنوه ، مریض میشه ، خوشحال میشه ، زار و زندگی داره... ما آدم ها رو درک می کنه ، حسمون می کنه ، حسامون رو می فهمه ، اگه فرشته بود ، داد ما آدم ها می رفت هوا که ای بابا مثل ما نیست که، درکمون نمی کنه. این امام مثل خداست. دوستمون داره ، سرش داد می زنند کنار نمی کشه ، اذیتش می کنند خسته نمیشه ، حرف خدا رو می زنه و گوش نمی دیم هم، بی خیالمون نمیشه. مثل خداست ، بهونه می آریم، نازمون رو می خره ، دستش همیشه سمت ماست تا اگر خواستیم و کارش داشتیم اذیت نشیم ، با این که ما دستمون رو پشت سرمون نگه داشتیم تا مبادا... مهدوی حرف می زند و من فکر می کنم ، بار اول نیست این حرف ها می شنوم؛ اما اولین بار است که با این لحن و این چینش می شنوم ، اوضاع افتضاحی داریم. می گویم: - من متوجه نمی شم که چه ضرورتی داره بودن این امام ، عقل دارم که خودم - یادته گفتی عقل رو خدا داده ، همین خدا میگه عقل ظاهری ، یعنی امام ، من میگم چه ضرورتی داره معلم فیزیک و کتاب کمک درسی و قلمچی ، فقط کتاب فیزیک ، فقط کتاب شیمی ، فقط کتاب ریاضی کافیه دیگه ، خودت این حرف رو از من قبول نمی کنی ، میگی کتاب بی معلم نمیشه که... اون که یه درسه وحید این یه زندگیه، یه زندگی؛ یه عمر ، کودکی و جوونی و پیری ، خوشبختی و بدبختی ، هم جسم و هم روح ، میشه بی همراه ؛ بی راه بلد؟ نمیشه بی امام لشکر بی فرمانده دیدی؟ کشور بی رهبر؟ خونۀ بی پدر و مادر؟ مدرسۀ بی مدیر؟ اینا که کوچیکه... انسان، یک عمر زندگی، بی امام !؟ امام محبت می کنه ؛ پدرِ مهربانه مثل یه برادر ؛ دلسوز و همدله مثل یه رفیق ؛ همراهته امام راه رو بهت نشون میده ، چراغ روشن می کنه برای راهت ، دل می سوزونه برای خطاها و اشتباهات ،امام کمکت می کنه ، رفیق برای رفیقش چه کار می کنه؟ امام محبت بهت می کنه ، پدر برای بچه هاش چه کار می کنه؟ امام پشتیبانی می کنه ، برادر در حق برادرش چه کار میکنه؟ این امام جلوی لذت بردناتو نمی گیره. یادت میده که به جای این که توی جوب آب شیرجه بری و سرت بخوره به سنگ کف جوب ، شنا کنی توی دریای لذت ها... همون لذت هایی که خدا خلق کرده برای تو ، تو هم خلق شدی برای اونا ! خدا که خودش خلق کرده نیازی نداره که ؛ به شوق لذت بردن تو خلق کرده ، میگه ایجون که کیف می کنی . الان که چیزی نیست ، می برمت بهشت هزار برابر بهت میدم. فقط تو بخواه. خودت را بخواه... ‌❣ @Mattla_eshgh
چهلم 🌾امام زمان، خواستنی ترین مخلوق خداست وحید ، او خیلی تو رو می خواد نگاهش رو بخواه و بگیر وحید حالت خوب می شود... خوب پدر و مادر علیرضا اینجا هم دعوا دارند ، آقای مهدوی آرامشان می کند و البته با احترام هم بیرونشان ، دور علیرضاییم که هنوز با چهرۀ زرد و بدن پربخیه روی تخت بیمارستان است و بعد از یک هفته آمده بخش ، بخش بخش شده بود که با زور نخ و سوزن وصل شده فعلا ، آقای مهدوی مصطفی را بایکوت کرده که چرا مطلع بوده و او را خبر نکرده ، من را اما تحویل می گیرد حسابی ، مصطفی کلا طفل یتیم مهدوی است. هرکس هر اشتباهی می کند، مصطفی یک دور تنبیه می شود. جواد رحم و مروت ندارد و رک از علیرضا می پرسد: - انقدر خری که نفهمیدی باید چه کار کنی علیرضا لبخند پیرزن فرانسوی که نه، لبخند نقاش زشت فرانسوی را هم نه، کلا لبخند ندارد که بزند. نگاه عاقل اندر سفیه اما دارد که حوالۀ جواد کند. مصطفی اما مدافع حریم است طفلک. می گوید: - اینا از قبل رو مخ علیرضا کار می کردند؛ با بحث رفاقتی و بچه همسایگی و هم بازی. علیرضا به خاطر حرفا و بحث هایی که کم و بیش خونده بود باهاشون مخالف بوده. اینا دوساله خودشون رفته بودند تو تارعنکبوت، علیرضا رو حریف نمی شدند همراهشون بکشن، جز همون دوسه ماه اول که بعدش علیرضا اومد خونه آقای مهدوی و بعد هم چند سری کوه و جواب و سؤال می کشه بیرون از بینشون و شروع می کنه نقد کردن. هرچی تلاش می کنن فایده نداشته، تا اینکه تهدیدش می کنند. آخراش علیرضا یه اشتباهی کرد و گفت من لو میدم شمارو. اینام چند روز جلوی علیرضا کوتاه اومدن که بهش بگن دارن فکر می کنن و... تا اینکه اون روز به عنوان اینکه بریم دور بزنیم و حرفاتو بشنویم، سوارش کردند. علیرضا نمی دانست نقشۀ آنها چیست. هیچ کس حدس نمی زد که سه تا دوست و هم بازی کودکی اینقدر پست بشوند. 20 تا چاقو توی ماشین زده بودند به بدن علیرضا و... دیروز رفتیم اسکیت ، من و جواد ، پدر و مادرش نیامدند ، با راننده شان رفتیم من خیلی بلد نیستم ، مثل کیسه شن ولو می شوم روی زمین ، اما جواد مهارت دارد. من تهش یک تیوب برداشتم و هیکل را رویش انداختم و لیز خوردم ، با جواد مسابقه گذاشتم ؛ وسط راه لنگ هایم رفت هوا ، خودم چلمبه شدم وسط تیوپ، برف پاشید توی عینکم و سفیدکوری گرفتم . مسیر گم شد و چرخیدم و چرخیدم و عین یک تکه گوشت سرازیر شدم. وقتی رسیدم پایین ، جواد جلوی پایم ایستاده بود و به لنگ های در هوا و جیغ هایی که می کشیدم ، می خندید. یعنی چنان می خندید بی وجدان. صبر کردم . نفسم که برگشت انداختم دنبالش. تا خورد زدمش. فقط خندید. ظهر که ولو شدیم پشت میز برای خوردن نهار تا آمدم حرفی بزنم، گفت: - یه بار با مهدوی رفتیم کوه... سراپا گوش شدم. ادامه داد: - خیلی خوش گذشت لقمۀ کبابش را گذاشت دهانش: - جات خالی نبود. چون فقط رو مخی. الانم اگه یه کلمه حرف بزنی می زنم تو دهنت مثل بز نگاهش می کنم و سر هم تکان نمی دهم... جواد اعتقاد دارد که من خیلی اشتباه کردم که خودم را مقابل آنها باختم. مادر و پدر من به میل خودشان تعریف جدیدی از دین نداده بودند که به اشتهای خودشان هر کاری خواستند بکنند و بی خیال مدلی که خدا گفته بشوند... اصالت بندگی را حفظ کرده اند. جواد می گوید - خاک بر سرت که مادرت را گذاشتی کنار و دنبال ما راه افتادی من داشتم خلاف فطرتم و به زور خودم را شبیه امروزی ها می کردم. نمی گویم آنها چیزی نمی گفتند؛ اتفاقا خیلی آرام و با سیاست برخورد می کردند. همین هم باعث شده بود که حیا کنم و مثل بقیه تا ته همه گندی نروم. از نگاه و از اعتمادشان خجالت می کشیدم. حس می کردم همه جا نگاه امیدوارشان دارد همراهم می آید و دلم نمی گذاشت ناامیدشان کنم. سن ما نصیحت و توپ و تشر بر نمی دارد چون آماده هستیم که لج کنیم و بزنیم به پنهان کاری. اما حتما آن ها کم گذاشتند برای من. خودشان فهمیده اند که اگر از اول رفیق تر بودند و بعضی سؤال ها را بلد بودند برایم واگویه کنند من اینقدر به در و دیوار نمی خوردم. مدرک لیسانس مادرم و فوق پدرم دردی از من و روح و فکرم دوا نمی کرد. هربار که یکی دو سؤالم جواب داده می شد، شب در فضای مجازی ده سؤال دیگر هوار ذهن و دلم می شد. ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام خوبی؟
اوضاع و احوال خوبه ایشالا؟
پایه این چن تا جک بخونیم؟
اگه تا ده سال ماسک زدنمون ادامه پیدا کنه بچه هامون فک میکنن دهن یه جاییه که هیچکس نباید بیینه🙈😂
قبلا یه بار با ماشینت تصادف میکردی قیمتش نصف میشد ولی الان ده بارم باهاش تصادف کنی بخوای بفروشیش سود میکنی اقتصاد از این پررونق تر کجا سراغ دارین؟!😂