ماوی
+ تو نمیتونی منو اغوا کنی. - میخوای امتحان کنی؟!:)
+ نمیر...
- باشه:)
+ قول میدی؟
- نه!
+ چرا؟
- چون میترسم نتونم به قولم عمل کنم اونوقت ازم ناراحت میشی که بدقولی کردم، نمیخوام با شرمندگی بمیرم.
+ کاش منم همراهت بمیرم...
همه ی دانشکده خبر داشتند، بدجور عاشق بود! همدانشگاهی بودیم، هم اتاقیِ خوابگاه هم؛ خودم دیده بودم یک وقت ها، یواشکی از روی صفحه ی
گوشی، عکسِ کسی را می بوسد و میگذارد سرِ دلش، یا کنجی پیدا میکند و شماره ای میگیرد و با لبخند می ایستد به زمزمه کردن های عاشقانه...
من کنجکاو بودم و پیگیر، او ساکت و تودار! دلم میخواست سر دربیاورم از رازِ مگویش، از نگفتههاش! آنقدر پاپی شدم تا یک شب از آن شب های خوابگاه، که هیچ رازی توی دلِ هیچکسی نمیماند، سفره ی دل وا کرد برایم...
گفت:
- سنتی ازدواج کردم...
بعد خندید
- نه زوری مثلِ رُمانا، ولی از سرِ عشق و علاقه هم نبود؛ انتخابِ بابام بود! با من خیلی فرق داشت، خیلی. نمیدونم چرا هیچ وقت نخواستم درست و حسابی بشناسمش، از همون اول باهاش لج داشتم انگار...
الانمو نبین، نفهم بودم، بچه بودم! تحقیر میکردم، خودشو، نماز خوندنشو، اعتقادشو، لباس پوشیدنشو، حرف زدنشو حتی! نمیدونم چرا ولی دلم میخواست آبروشو ببرم، هر کاری که خلافِ مرامش بود میکردم که بچزونمش، اذیتش کنم، زجرش بدم...
اونم میدید و دم نمیزد، میدید و تلافی نمیکرد، میدید و صبوری می کرد...
تا اون جایی ادامه دادم بچه بازیامو که جونش رسید به لبش، قصد کرد طلاقم بده، نه بخاطر خودش و آبروش، بخاطر من! میترسید سر این لج و لجبازیا کار دست خودم بدم...
کلی جون کنده بودم تا برسم به جایی که بالاخره خودش خسته بشه و بیخیالم بشه، اما حالا که رسیده بودم بهش، نمیدونستم چه حسی دارم، خوشحالم یا ناراحت؟
داشت کم کم تموم میشد و من هر روز بی دلیل حالم بد و بدتر میشد. زود خسته میشدم، تمرکز نداشتم، همه چیزو فراموش میکردم، جون نداشتم هیچ کاری کنم، چشمام درست نمیدید، ناچار کارم کشید به این دکتر و اون دکتر و عکس و آزمایش و...
آخرین جلسه ی دادگاهمون بود که فهمیدم اِم اِس دارم، بابام که فهمید، اونم فهمید...
زد زیر همه چی، گفت زنمه! گفت دوسِش دارم حتی اگه اون نداشته باشه! گفت طلاقش نمیدم...
اون موقع بود که چشمای کورم بینا شد انگار، دیدم! خودشو، احساسشو، باورشو، خوبیشو...
با اینکه معلوم نبود بیماریم توی چه سطحیه، معلوم نبود چقدر ممکنه پیشرفت کنه علائمش، معلوم نبود چقدر زنده بمونم، موند و ورِ دلش نگهم داشت.
الانم هیشکی خبر نداره از حالم، غیر خودش و خداش و بابام، دلش نمیخواست از کسی طعنه و زخم زبون بشنوم...
نگاهِ متعجبم را که دید، خندید
- حق داری! باور کردنش سخته.
خودمم یه وقتا تعجبم میگیره از این آدم، از بزرگیِ عشقش. گاهی بهش میگم خب برو پیِ زندگیت، چرا موندی وقتی میتونستی بری؟ میخنده! میگه هنر همینه که وقتی میتونی بری و خراب کنی، بمونی و بسازی...
میدونی؟
تازه فهمیدم اصلا عشق یعنی همین! اگه راستکی باشه، شفاست، درمونه، نجات میده آدمو!
توام از این به بعد اگه خواستی کسی رو دعا کنی، بگو الهی خدا به عشق دچارت کنه، یه عشق واقعی!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
@Mava_a 🪴
هدایت شده از - مُطرِب ِمتمَدِّن -
قول دادم از پسش بر بیام. حالا آروم بخواب و کمی کمتر غمگین باش. کمی کمتر از قبل به ترس و نیستی فکر کن و هیولای زیر تختت رو ببوس.
تو جای من نیستی
تو نمیتونی خودتو از چشای من نگاه کنی
اگه میتونستی جای من باشی عاشق خودت میشدی
هرروز برای دیدن لبخندای خودت هرکاری میکنی
تموم روزو به خودت فکر میکنی
اما خب، تو جای من نیستی، و نمیتونی صاحب این خوشبختی باشی (:
*روحی
#شاخه_نبآت
@Mava_a 🪴
چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی وقتی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت!
انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود!
شاید هجده نوزده سالش بود.
نامه را با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!
تمام خرجی هفتگیام، برای نامه های سفارشی میرفت.
تمام روز گرسنگی میکشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم میفرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که میشد، میدانستم همین حالا زنگ میزند!
پله ها را پرواز میکردم و برای این که مادرم شک نکند، میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.
حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است. آن قدر خودکار در دستم میلرزید که خندهاش میگرفت. هیچوقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمیزد. فقط یک بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!
و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه تریت جملهی دنیا بود. چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟
تا این که یک روز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.
مارا که دید زیر لب گفت: دخترهی بیحیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنهام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شدهاند!
مردم آن ها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و میلرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیر چشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه شاکی، گونهاش را گرفته بود و فریاد میزد. من هم از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!
روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چی شد؟
گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. به خاطر یک دعوا...!
دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم!
از آن به بعد هروقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم به دخترم میگویم من باز میکنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گمدشدهاند. دخترم یک روز گفت: یک جمله ی عاشقانه بگو لازم دارم.
گفتم: چقدر نامه دارید، خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانهام!
- #چیستا_یثربی
#مهروماه
@Mava_a 🪴