🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت140🦋
چندباری نگاهم به برسام خورد
برق خاصی تو چشماش بود
موقع عکس گرفتن با عروس و داماد
از کنارم رد شد و اروم گفت
_خیلی دوستت دارم.
لبخند پررنگی روی لبام نقش بست و این دفعه پنهانش نکردم.
مجلس تموم شد و اخر شب بود.
بیرون شلوغ شده بود همه دور و اطراف عروس داماد بودن و داشتن برای بار اخر تبریک میگفتن و خداحافظی میکردن.
اخه عروس داماد همینجا از ما جدا میشن و میرن مشهد.
دوباره حدیث رو تو آغوشم گرفتم و بوسیدمش.
یه حسی ته قلبم میگفت این آخرین باریه که میبینمش و عجیب دلتنگش بودم شاید چون دیگه رسما متاهل شده این حسو دارم
دست همو گرفتیم که دیدم بغض کرد.
با دیدن بغضش منم بغضم گرفت
گفتم
_چیه؟
اشکاش سرازیر شد و گفت.
_کاش بابا بود.
بغض منم شکست.
گفتم
_عزیزم بابات همینجاست داره نگات میکنه.
گریه اش شدت گرفت و گفت.
_میدونی فقط تو الان حال منو درک میکنی اما بازم شرایط تو از من سخت تره دلربا خیلی دوستت دارم...
اشکامو پاک کردمو گفتم.
_منم دوستت دارم دیونه گریه نکن دیگه توهم این وسط فیلم هندیش کردی
خندید.
خلاصه با سلام و صلوات عروس داماد راهی شدن.
و ماها موندیم
همه مشغول خداحافظی بودن.
رفتم سمت ماشین برسام تا کیفمو بزارم تو ماشین
اما نرسیده به ماشینش سام جلوم سبز شد.
نفسم بند اومد.
اومدم جیغ بکشم که پارچه ایی جلوی بینیم گرفت و نفهمیدم چی شد. فقط صداشو کنار گوشم شنیدم که گفت
_بخواب دختر کوچولو.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
استثناء امروز بیشتر گذاشتم😎
منتظر باشید...
قسمت هایی در راهه که اصلا فکرش رو هم نمیکنید🙂
حاجحسینیڪتامیگفت :
ڪدومتونوقتیصبحمیخوادبره
دانشگاهیـامدرسـهباخودشمیگـه :
میرومتاانتقـاممادرپھلوشڪستهرابگیـرم💕
شبتون فاطمی:)
حلال کنید🌱
یاعلی مدد
صلی الله علیک یا ابا صالح المهدی ✋🏻🌷
🍁✨ جمعه یعنی ...
⚪️✨عطر نرگس درهوا سر می کشد
🍁✨جمعه یعنی ...
⚪️✨قلب عاشق سوی او پر می کشد
🍁✨جمعه یعنی ...
⚪️✨روشن از رویش بگردد این جهان
🍁✨جمعه یعنی ...
⚪️✨انتظار مهدی صاحب زمان
🍁" اللهم عجل لولیڪ الفرج "
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
• کجا را باید بگردم؟! 🧐
• میان ازدحامِ صداها سکوت میکنم، شاید صدایت به گوشم برسد...🗣
• اما هرچه میگردم دنبال صدایت، نمیشنوم...🎧
• مشکل از من است که نمیبینم تو را...🤕
• تویی که همیشه همراه منی کنار منی!🖇
• حواست هست و منم که دورم از تو! 📌
• من را ببخش عزیزترینم...🍂
• که درگیر دنیای خودم شدم🚶♂
• آنقدر که فراموش کردم تنهایی 🖤
[تنهاترین محبوب دنیا دوستت دارم!]❤️
#جمعه
#امام_زمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
💙اللهم عجل لولیک الفرج بحق الزینبۜ💙
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
+تازمانےڪه
همنشینِ گناه باشیم
همنشینِ امامِزمان نخواهیم بود
_تازمانےڪه
گرفتارِ نَفس باشیم
همنَفَسِ امامِزمان نخواهیم بود ✨
#گناه #انتظار #امام_زمان
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
#حدیث_گرافی 🌷
☘️ پيامبر اکـــرم صلیاللهعلیهوآله :
هــر #جمعه غسل كـن🚿، حتّى اگــر لازم شود بـراى تهيّه آب آن، خوراك روزانهات را بفـروشى و گـرسنه بمانى؛ زيـرا هيـــچ امر مستحبّى بالاتـر از غسل جمعه نيـست.
بحارالأنوار، جلد ۸۱، صفحه ۱۲۹
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
°
🌧در قنوت نمازت به یاد امام زمانت باش ...🌱
•
#پروفایل_مهدوی
#امام_زمان
#جمعه
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی ✨🙂
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی ✨🙂 ♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯ @Misaghezuhoor
دیـراَستدِلَـمچِشمبِہرآهَـتدآرَد؛
اِ؎عِشـق،سر؎بِہخـآنہمآنـزد؎シ...! 💔🌙
#امام_زمان
#جمعه
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
هدایت شده از ساخت بنر تبلیغاتی
⭕تـــوجـــه👇
👈کانال زیر را حمایت و از مطالب و عکس و کلیپ های فوقالعاده مذهبی بهرمند شوید.
https://eitaa.com/joinchat/446038153Cf45b8fb594
⭕حمایت_کنید☝️
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
⭕تـــوجـــه👇 👈کانال زیر را حمایت و از مطالب و عکس و کلیپ های فوقالعاده مذهبی بهرمند شوید. https:
#حمایتی
کانال خوب و عالی شون حمایت بشه لطفا☺️🌱
ازخونسلیمانیسرداربهزودی
برچیدهشوددولتخونخوارسعودی
برخاکبمالیمهمهبینیشانرا. . . ✌️🏼
اللهم عجل لولیک الفرج :)
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت140🦋 چندباری نگاهم به برسام خورد برق خاصی تو چشماش بود موقع عکس گرفت
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت141🦋
•برسام•
بعد از خداحافظی از بچه ها رفتم تا ماشینو روشن کنم که دلربا و بی بی سوار شن.
با خوشحالی سوئیچ رو دور انگشتام میچرخوندم و لبخند از لبم کنار نمیرفت.
شعری که زمزمه کرد مدام توی سرم تکرار میشه.
رسیدم سمت ماشین ریموت رو زدم و خواستم درو باز کنم که پام رفت روی چیزی.
پامو بلند کردمو زیرشو نگاه کردم.
یه سنجاق سینه گل رز بود.
برداشتمش.
این چقدر آشناست!
سوار ماشین شدمو روشنش کردم.
راه افتادم و رفتم جلوی در.
پیاده شدمو با چشم دنبال بی بی گشتم..
بی بی و مریم خانم باهم صحبت میکردن.
آرش و مهسا هم کنارشون بودن.
گفتم
_بی بی جان بریم.
بی بی باشه ایی گفت و سمت من اومد.
نگاهی به اطراف کردم
دلربا نبود.
رو به مهسا خانم گفتم.
_دلربا رو ندید؟؟
متعجب گفت.
_نه مگه با شما نبود؟؟؟؟
گفتم
_با من ؟
گفت.
_اره من دنبالش گشتم نبود یکی از دخترا گفت دیده با شماست.
گفتم.
_نه ما باهم نبودیم کی اینو گفت؟
گفت
_همین ۵ دقیقه پیش.
دست کردم تو جیب شلوارمو گوشیمو در آوردم.
شمارشو گرفتم
انقدر بوق خورد تا قطع شد
۱ بار شمارشو گرفتم و همزمان تمام اطرافو گشتم.
_دلربا؟؟؟؟
حس بدی دارم.
بقیه هم نگران شده بودن.
رو به مهسا گفتم.
_لطفا اونیو که آخرین بار دیدتش رو پیدا کن.
باشه ایی گفت
اومد بره که گفتم
_وایسا.
ایستاد.
نگاهم به سنجاق سینه ب گل رز افتاد این دقیقا همونیه که.
از تو ماشین درش اوردم.
گفتم.
_این مال لباس دلرباست؟
نگاهش کرد.
_اره مال خودشه کجا پیداش کردید؟
گفتم
_افتاده بود جلوی ماشینم.
سری تکون داد و گفت
_نکنه چیزیش شده باشه؟
آرش گفت.
_ان شاءالله که نیست شما زود برو اون خانمو پیدا کن..
برای دوازدهمین بار شمارشو گرفتم
ولی جواب نمیداد..
چی شدی تو دختر؟
از شدت استرس با پام رو زمین ضرب گرقتم
مهسا و یه دختر دیگه به سمتمون اومدن
گفتم
_شما دلربا رو دیدید؟.
گفت.
_اره
گفتم
_کجا؟
گفت.
_وا خوب پیش شما بود دیگه.
کلافه گفتم
_کجا دیدینش؟
نگاهی بهم انداخت و گفت.
_سمت ماشینا بودید و دلربا یکم حالش خوب نبود انگار و شما بغلش کرده بودید.
هنگ نگاهش کردم.
مهسا پرسید
_مطمئنی؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت
_اره فقط این لباس تنتون نبود یه کت زرشکی پوشیده بودید با شلوار جین آبی...
پاهام شل شد و نشستم رو زمین.
آرش کنار نشست
_تو هم داری به سام فکر میکنی؟؟؟
چشمامو محکم بستم و دستامو مشت کردم
دیگه داره از حدش میگذرونه
دیگه اصلا مهم نیست که برادرمه.
عصبی بلند شدم.
مهسا رنگ پریده شده بود گفت.
_اگه بلایی سرش بیاره چی؟
بی بی که انگار حرفای مارو شنیده بود یا زهرایی گفت داشت سقوط میکرد که مریم خانم نگهش داشت و نگران گفت.
_خدا به داد اون دختر برسه
از لای دندونای قفل شدم گفتم.
_نمیزارم بهش آسیب بزنه
بعدم سوار ماشین شدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت142🦋
که آرش خودشو بهم رسوند.
گفتم
_تو برو پیش هادی و جریانو بهش بگو ببین میتونه خط دلربا و سام رو ردیابی کنه منم میرم خونش.
اجازه ی حرف زدن بهش ندادمو پامو رو گاز فشار دادم
ماشین از جا کنده شد.
عصبی فرمون رو فشار میدادم
صورت معصوم دلربا یه لحظه هم از جلو چشمام کنار نمیرفت
هزارجور فکر اومد تو سرم که حالمو بدتر کرد
بعد از اون شب رستوران
همه چیزو به هادی گفتم
هادی پلیسه و دوست دوران دبیرستانمه .
از سام شکایت کردم ولی پیداش نکردن از ایران خارج شده بود
گفتم صبر کنم برگرده بعد نمیدونم کی برگشته اصلا رفته بود که برگرده؟
جلوی خونه با شدت ترمز کردم
کلید درو انداختم ولی انگار قفل درو عوض کرده بود.
دیوار رفتم بالا و پریدم تو حیاط.
تند تند از روی سنگ فرشای حیاط عبور کردمو رفتم سمت خونه...
تمام برقا خاموش بود.
شماره ی سرایدار رو گرفتم.
از اتاقک داخل حیاط خودشو بهم رسوند.
با اصرار من درو باز کرد رفتم تو کل خونه رو گشتم ولی نبود...
از خونه خارج شدم.
گوشیم زنگ خورد.
آرش بود.
_بله؟چی شد؟
گفت.
_آخرین جایی که از گوشیا سیگنال دریافت شده یه جایی خارج از تهرانه نزدیکای اصفهان.
گفتم
_چی؟؟؟یعنی کجا داره میره؟
گفت.
_نمیدونم برسام ولی ممکنه دیگه از اون خط استفاده نکنه...هادی گفت عکس و مشخصات سام و دلربا رو بدیم بهش تا بده به استانای دیگه که ایست بازرسی ها پیداش کنن.
گفتم.
_باشه باشه الان میام اونجا.
سوار شدمو با تمام سرعت راه افتادم
خدایا نزار بلایی سر دلربا بیاد خواهش میکنم.
میدونی چقدر دوستت دارم ولی اونو از من نگیر.
۲ ساعت بعد.....
با عجله وارد هواپیما شدم.
هرچی آرش و هادی اصرار کردن صبر کنم تا باهم بریم قبول نکردم حتی یک لحظه رو هم نمیتونم هدر بدم.
هادی گفت خودشو با هلیکوپتر به اهواز میرسونه.
اخرین چیزی که پیدا کردن اینه که یه هواپیمای شخصی به اسم سام نیم ساعت پیش از فرودگاه اصفهان به سمت اهواز حرکت کرده...
نمیدونم میخواد چیکار کنه ولی اضطراب شدیدی دارم
بلاخره هواپیما بلند شد.
نگاهی به ساعت انداختم
۳ نصفه شب بود.
خدایا خودت مراقب دلربا باش.
لطفا کمکم کن نجاتش بدم
شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت 143🦋
پرواز از اصفهان به اهواز حدودا ۵۰ دقیقه طول میکشه.
الان ساعت ۳:۲۰ دقیقه است سام الان به اهواز رسیده
نیم ساعت دیگه طول میکشه برسم اهواز.
تمام مسافرا خواب بودن جز من...
اما خواب به چشمای من نمیاد
عشقمو برادرم ازم دزدیده کاری که فقط دشمن ادم میتونه انجام بده.
اگه اذیتش کنه چی؟
اگه کتکش بزنه چی؟
چجوری خودمو ببخشم؟
چجوری کمکش کنم؟
از شدت عصبانیت به دسته ی صندلی هواپیما
چنگ زدم.
قلبم میسوخت.
مهماندار با عشوه خاصی اومد جلومو گفت.
_آقا حالتون خوبه؟
عصبی نگاهش کردم که خفه شد و رفت.
صدای خروپف نفر کناریم رو اعصابم بود.
چرا این نیم ساعت اخر اندازه نیم قرن میگذره؟
انگار ثانیه ها کند حرکت میکنن.
بلاخره نیم ساعت باقیمونده که عذاب اورترین لحظه های عمرم بودن تموم شد با عجله از هواپیما خارج شد و بعد از خروج از فرودگاخ گوشیم زنگخورد.
_بله هادی؟
گفت
_من دارم با هلیکوپتر میام با بچه های اهواز هماهنگ کردم میان دنبالت یه چیزایی پیدا کردن که بهت میگن.
باشه ایی گفتمو قطع کردم
بادیدن یه ۲۰۶ مشکی و دوتا پسر جوان که بی سیم داشتن به سمتشون رفتم.
راه افتادیم.
گفتم.
_خبر جدیدی شده؟
اونی که سمت شاگرد بود گفت.
_دوربینای فرودگاه چک شده برادرتون با یه دختر که دو ویلچر بوده و ظاهرا بیهوش بوده سوار یه ماشین میشه با استعلامی که گرفتیم ماشین اجاره ایی بوده.
دارن دوربیتای کنترل ترافیک رو چک میکنن تا مسیر ماشین رو پیدا کنن.
به محض پیدا شدن محل به اونجا اعزام میشیم.
با دلشوره ی خاصی گفتم
_چقدر طول میکشه؟من نگرانم اگه بلایی سرش بیاره چی؟
راننده از آینه نگاهم کرد و گفت.
_ما داریم تلاشمونو میکنیم اگرم اینجاییم به خاطر هادیه بلاخره ما یه مدت باهم همکار بودیم و تمام سعیمونو میکنیم به رفیقش کمک کنیم پس آروم باش...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت144🦋
با محمد و سعید سوار قایق موتوری شدیم. اومدیم چابهار کشتی تفریحی که سام اجاره کرده بود
ده دقیقه بود که حرکت کرده بود.
ترس تمام جونمو گرفته بود.
محمد رو به راننده ی قایق گفت.
_سریع تر ما عجله داریم.
قایق به سرعت کرد .
نشستمو لبه های قایق
طبق اطلاعاتی که پیدا کردیم سام و دلربا و راننده ی کشتی و یه مرد دیگه بودن.
پس وجود منو سعید و محمد کفایت میکرد.
•دلربا•
با تکون شدیدی از اطرافم بیدار شدم.
نشستم و به اطراف نگاه کردم.
یه جای نیمه تاریک بود.
دستام تکون نمیخورن.
دستامو بالا اوردم با یه چیزی مثل طناب بهم بسته شده بودن.
من کجام؟
من تو عروسی بودم
رفتم سمت ماشین برسام که سام....
لعنت به من.
معلوم نیست منو گدوم گوری اورده.
توهمین فکرا بودم که صدای باز شدن دری رو شنیدم.
نور بیشتری به داخل تابید.
متوجه ی پله های چوبی شدم که در بالای اون پله ها قرار داشت.
فردی از اون پله ها پایین اومد.
ترس برم داشت خودمو جمع کردم و به دیوار پشت سرم چسپیدم و تمام حرکاتشو زیر نظر گرفتم.
رفت سمت دیوار کناری و یهو همه جا روشن شد.
با هجوم اون همه نور چشمامو بستم .
صدای سام سکوت رو شکست.
_سلام خوشگله پس بیدار شدی.
چندبار چشمامو باز و بسته کردم تا بهتر ببینمش.
بلاخره دیدم بهتر شد.
یه تای ابروشو بالا داده بود و نگاهم میکرد
بغضم گرفته بود ولی الان وقت گریه نبود.
گفتم.
_منو کجا اوردی؟تو چرا ولم نمیکنی؟
جلوتر اومد و گفت.
_گفته بودم ولت نمیکنم.
گفتم.
_اخه چرا؟
گفت.
_چون تو مال منی منم میخوامت.
پوزخندی زدم
گفت.
_چیه؟خنده داربود؟
گفتم.
_خیلی این مسخره بازیو تموم کن بیا دستای منو باز کن برم خونه حتما همه نگرانم شدم.
روی صندلی نشست و گفت..
_میتونم بازت کنم ولی فک نمیکنم به خونه برسی.
متعجب گفتم.
_چرا؟
گفت.
_یکم از خونه دوریم.
گفتم
_مگه کجاییم؟
گفت.
_وسط آب.
با چشمای درشت شده گفتم
_وسط آب؟؟؟؟
گفت.
_اره الان تو کشتی هستیم.
گفتم
_گشتی؟؟؟
جوابی نداد
گفتم
_باشه ،شوخی بسه بیا دستامو باز کن.
خندید و گفت.
_باورت نمیشه؟
گفتم
_میخوای باور کنم من برداشتی اوردی شمال؟اونم با این سرعت؟
قهقه زد منم هاج و واج نگاهش کردم.
خندش بند نمیومد.
عصبی با پام به زمین کوبیدمو گفتم
_بسه دیگه کمتر منو مسخره کن...
ساکت شد و گفت.
_باشه ولی ما اهوازیم
حالا من زدم زیر خنده
اومد نزدیکم که ساکت شدم.
مچ دستمو گرفت و بلندم کرد.
ترسیده گفتم.
_چیکار میکنی؟
منو به سمت یه دریچه ی کوچیک هدایت کرد.
گفت
_نگاه کن روی آبیم.
صدای برخورد موج ها با بدنه ی کشتی به گوشم خورد.
با ناباوری گفتم.
_چه جوری؟
گفت.
_با هوایپمای شخصی من اوردمت اینجا.
عصبی به پاش لگد زدمو گفتم.
_چرا منو اوردی اینجا؟؟؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت145🦋
گفت.
_اروم وحشی پام ترکید.
گفتم.
_بزار برم.
گفت.
_عمرا.
گفتم
_تو مریضی اخه الان منو اوردی اینجا چیکار کنی؟من به چه دردت میخورم؟
اومد جلوتر که چسپیدم به دیوار.
خیره به چشمام نگاه کرد.
نمیتونستم محو این چشما بشم
هرچقدرم شبیه برسام باشه برسام نیست.
گفت.
_به تو ربطی نداره.
دور شد سر خوردمو رو زمین نشستم
رفت سمت پله ها که گفتم.
_ربط داره این زندگی منه حق نداری خرابش کنی حق نداری تو اصلا احساس نداری
شک دارم قلب داشته باشی.
چرا با من اینکارو میکنی؟
مطمئن باش خودمو میکشم تا از دستت راحت شم.
برگشت ونگاهم کرد اشکام تمام صورتمو پوشونده بودن.
رفت و درم بست...
صدای هق هقم بلند شد.
برسام کجایی...
یعنی الان تو چه حالیه؟فهمیده چه بلایی سرم اومده؟حتما داره دنبالم میگرده...
تمام خاطراتم عین یه از فیلم جلوی چشمام گذشت.
اولین باری که تو جنگل برسامو دیدم
روش نوشابه ریختم.
اون شب وقتی نجاتم داد.
روی پل وقتی دید دارم خودکشی میکنم خیلی ترسیده بود هنوزم نمیدونم چرا اون شب کل داستان زندگیمو براش گفتم ولی حس خوبی بهش داشتم.
تمام خاطرات برام مرور شد.
باید یه جوری از این جا برم بیرون و تمومش کنم.
فقط کاش یه کاغذ و قلم داشتم تا یه چیزایی رو ...
نگاهم روی کیف و چادرم که یه گوشه افتاده بود خشک شد
تند تند رفتم سمتش.
کل کیفمو خالی کردم
جز کیف پول و دفترچه و خودکار و آیت الکرسی و گیره ی روسری چیز دیگه ایی توش نبود.
رفتم سمت تیزی لبه ی پله برای بریدن طناب بد نبود.
شروع کردم به بالا و پایین کردن دستام.
۵ دقیقه طول کشید تا باز شد.
رفتم سمت دفتر چه و خودکار شروع کردم به نوشتن یادداشت با این امید که به دست برسام برسه....
(برسام عزیزم سلام.
نمیدونم این یادداشت به دستت میرسه یا نه ولی میخوام بنویسم.اگه به دستت رسیده و الان داری میخونیش پس من دیگه زنده نیستم.)
بغضم گرفت بغضمو به سختی قورت دادم و جلوی ریزش اشکامو گرفتم چون خیلی وقت نداشتم.
(برسام جان من خیلی دوستت دارم معذرت میخوام که بهت نگفتم چقدر دوستت دارم
نمیدونم الان چه حالی داری اما بدون از اینکه باهات آشنا شدم واقعا خوشحالم .
ببخش که تو اولین دیدارمون روت نوشابه ریختم و باهات بد حرف زدم.
الان تموم اون لحظه ها جلوی چشمامه از اولین بار تا آخرین بار.)
نتونستم خودمو کنترل کنم و یه قطره اشک ریخت وسط نوشته هام.
(گفتن اخرین بار برام سخته اگه میدونستم اخرین باره بیشتر نگات میکردم.
دلم برات تنگ میشه ازم دلخور نشو ولی مجبورم به این زندگی خاتمه بدم.
میبینی دوباره برگشتم به همون شب روی پل برای خودم خوشحالم که اون شب تو نجاتم دادی و این مدت خیلی خوب زندگی کردم ولی برای تو ناراحتم کاش اون شب میمیردمو تو بهم علاقمند نمیشدی اینجوری وضع تا اینجا ادامه پیدا نمیکرد
اما انگار قسمت اینطور بوده و کاریش نمیشه کرد.نمیخوام گریه کنی پس خواهشا غصه ی منو نخور من تو این مدت که پیش تو بودم بهترین روزای عمرم بودن و ازت ممنونم
باید برم خداحافظ.)
دلم میخواست بلند بلند گریه کنم.
اما وقتش نبود اگه سام میفهمید خیلی بد میشد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه